eitaa logo
منهاج نور
153 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
950 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
1_6676868810.mp3
2.54M
🎙واعظ: حاج آقا 🔖 چگونه فرزندمان را نمازخوان کنیم؟ 🔖 ═══✼🍃🔳🍃✼══ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠«خصلت هاى نيك زنان، خصلت هاى بد مردان است (اين خصلت ها عبارتند از:) تكبر و ترس و بخل (زيرا) هنگامى كه زن متكبر باشد بيگانه را به خود راه نمى دهد و اگر بخيل باشد مال خود و همسرش را حفظ مى كند و اگر ترسو باشد از هر چيزى كه ممكن است به آبرو و عفت او صدمه بزند مى ترسد (و از آن فاصله مى گيرد 📘 🆔https://t.me/+Q7ent_8-sOHJ6IYJ 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝نکته‌ی امروز 💝 🔻هر جا که میروم میبینم بالای میز خود نوشته اند: هدف ما جلب رضایت شماست! هدف ما جلب رضایت مشتریست! ای کاش همه می نوشتند : هدف ما جلب رضایت خداست 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙قصه‌ی امروز 📙 🔆دنيا در نظر مردان خدا 🏴مرحوم علاّمه مجلسى رحمة اللّه تعالى عليه ، به نقل از يكى از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام به نام محمّد بن سنان حكايت كند: 🏴از حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه عليهم شنيدم ، كه در جمع اصحاب خود مى فرمود: روزى شخصى به محضر مبارك محمّد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله وارد شد، در حالى كه حضرت روى حصيرى دراز كشيده بود و سر مبارك خود را بر بالشى از ليف خرما نهاده بود و استراحت مى كرد. 🏴همين كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، متوجّه ورود آن شخص گرديد، از جاى خويش بلند شد و نشست و خواست دستى بر صورت و بدن خود بكشد كه آن شخص مشاهده كرد كه حصير بر بدن مبارك حضرت و نخ ‌هاى ليف بر صورت نورانيش اثر گذاشته است . 🏴با خود گفت : قيصر و كسرى روى پارچه هاى ابريشمى و مخمل مى خوابند و هنوز به اين زندگى تشريفاتى كه دارند راضى و قانع نيستند، ولى شما با اين مقام والا و عظيم بر روى حصير مى نشينى و بر ليف خرما مى خوابى ؟! 🏴و چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله ، متوجّه افكار آن شخص شد، او را مخاطب قرار داد و فرمود: توجّه داشته باش كه ما از آن ها بهتر و برتريم . 🏴به خدا قسم ! ما با دنيا و اءشياء آن رابطه اى نداريم ؛ چون مَثَل ما در اين دنيا همانند سواره اى است كه بر درختى سايه دار عبور كند، سپس جهت استراحت كنار آن درخت فرود آيد و زير سايه اش بنشيند؛ و چون به مقدار كافى استراحت كرد آن را رها كند و به دنبال مقصد خويش به راه افتد. 📚 بحارالا نوار: ج 16، ص 282، ح 129. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ و ششم گفتم : من مدت هاست که دارم به این موضوع فکر می کنم ؛ اینکه واقعا زندگی دست خود ماست یا تقدیر ما رو به اونجایی می بره که خودش می خواد در این صورت نقش ما دراین میون چیه ؟ اینکه زندگی من به یک باره زیر و رو شد و وارد دنیایی وارونه با اونچه که داشتم شدم تقدیر من بود؟  بازم نمی دونم ؛اصلا چرا باید آقاجونم قربونی تقدیر من بشه ؟  حوادثی که برای من پیش اومد چنان سریع و پشت سر هم اتفاق افتاد که حتی قدرت تحمل و فکر کردن رو ازم گرفته بود ؛اصلا مگه اینجا تنها من بودم ؟ فرید و فرهاد یتیم شدن ؛نریمان  گاهی احساس می کنم که برای رسیدن به اینجایی که هستم هیچ نقشی نداشتم ؛  به نظرت این ممکنه ؟ گفت : نمی دونم دقیقا منظورت چیه ولی من اینطور فکر نمی کنم آدما نمی تونن در زندگیشون دخیل نباشن ؛تصمیم های خودمون هست که زندگیمون رو می سازه ؛ توام حتما همینطور بودی ؛ مثلا بابای من داره یک تصمیم اشتباه می گیره بعدا نمی تونه بندازه گردن تقدیر  ؛ توام اگر از خودت این همه لیاقت  به خرج نمی دادی  مورد تحسین و تایید دیگران قرار نمی گرفتی ؛ ببین یک نفر نیست که با تو مخالف باشه  گفتم : ولی یکی از چیزایی که من بهش فکر می کنم همینه ؛ انگار یکی می خواست من اینطوری باشم ؛ باور کن شخصیت من کلا با رفتاری که توی عمارت داشتم فرق می کنه ؛ نمی دونم چرا اونجا این همه آروم و بی حرف و مطیع میشم ؛ تاثیر خانم روی من بود ؟ یا من فطرتم از قبل همین بوده بازم نمی فهمم ؛ باور می کنی من هنوزم باورم نمیشه که می تونم طراح جواهر باشم  ؟ اصلا این استعداد یک مرتبه از کجا پیدا شد ؟ من که هرگز بهش فکر نکرده بودم خانم گفت و من کشیدم و بعد طرح های جدید به فکرم رسید ؛ نریمان گفت : خب همینه دیگه ؛ وقتی میگم باید مراحلی رو طی می کردیم تا به اینجا برسیم قبول کن ؛ بازم تو جواب منو ندادی لطفا بهم بگو چه حسی الان نسبت به من داری ؛ گفتم : معلومه دیگه وقتی حاضر شدم زنت بشم یعنی قبولت داره بهت اعتماد دارم و برات ارزش زیادی قائلم ؛ لبخندی زد و گفت : اینا که احساس آدم نیست تو می تونی به هر کسی اعتماد داشته باشی ارزش قائل بشی ؛ اما زنش که نمیشی ؟ گفتم : خب تو بگو چرا منو گرفتی ؟ قبلا گفته بودی که دلت برام نسوخت ولی چرا اونشب که یحیی منو زده بود بهم این پیشنهاد رو دادی ؟ منم می تونم ازت بپرسم تو هر دختری که احساس کنی به تنگنا رسیده می گیری ؟ خندید و خندید  و خندید و سکوت کرد ؛ گفتم : می خندی و ساکت میشی ؟؛  یک چیزی بگو ؛جوابم رو بده ؛ گفت : نمی دونستم این قدر در پیچوندن آدم ها مهارت داری ؛ من فقط یک دختر رو می خوام و گرفتمش ؛ نه برای اینکه به تنگنا رسیده بود ؛ چون دلم می خواست موقعیتی پیدا کنم و اونو توی تنگنا ببینم و حرفم رو بهش بزنم ؛ حالا فهمیدی ؟ من خیلی بدجنسم ممکنه دیگه بهم اعتماد نکنی ؛ ولی از اینکه تو به تنگنا رسیدی ته دلم خوشحال بودم ؛ باور کن ؛ باور کن نمی خواستم خوشحال باشم ولی بودم ؛ اصلا دست خودم نبود ؛ ببخشید ولی این واقعیت داره ؛ اونشب با اینکه خیلی برای تو ناراحت بودم و از دست یحیی عصبانی ولی ته دلم خوشحال بودم ؛ حالا به نظرت من آدم بدی هستم ؟ نریمان جلوی در خونه ی مامان نگه داشت ؛ انگار پاسخ سئوالم رو گرفته بودم و یک آرامش خاصی بهم دست داد ؛ آروم گفتم :حالا که تو اینو گفتی منم  یک اعتراف  بکنم ؟ راستش  خودمم بدم نیومده بود ؛ شایدم اونشب از تنگنا خلاص شدم ؛ گفت : خب ادامه بده ؛ بقیه اش رو بگو ؛ گفتم: همین دیگه ؛ ته دلم راضی بودم ؛ حالا پیاده شو باید زود برگردیم عمارت خواهر می خواد بره خونه اش دیرمون میشه ؛ گفت : باشه ولی بالاخره می فهمم که توی دلت چی میگذره ؛ اون شب  مورد استقبال خانواده ام قرار گرفتیم و با ما مثل عروس و داماد رفتار کردن ؛ و هر کاری رو که شب قبل دلشون می خواست انجام بدن و نشده بود  برامون کردن ؛ روی سرمون نقل ریختن و کل کشیدن اسپند دود کردن و آهنگ گذاشتن و رقصیدن ؛ مامان تدارک شام  دیده بود و برای نریمان پیرهن و ادوکلن خریده بود ؛ اونشب همه با هم جز پسر گلرو که نوزاد بود  رقصیدن حتی خانجون ؛ اونقدر به نریمان خوش گذشته بود که اصلا حرف رفتن رو نمی زد ؛ و بعد از شام هم با هومن گرم گرفته بود و همینطور که داشتن با هم حرف می زدن من و گلرو رفتیم زیر کرسی خانجون نشستیم تا یکم درد دل کنیم ؛ اون گفت : خیلی دلم می خواست تنهایی ببینمت و بهم بگی چی شد که حاضر شدی زن نریمان بشی ؟ من همش برات ناراحت بودم و فکر می کردم شب و روزت برای یحیی یکی شده یک مرتبه مامان زنگ زد و گفت داری ازدواج می کنی ؛باورم نمی شد اصلا شوکه بودم ؛ هنوزم نمی فهمم ؛
گفتم : خودمم نمی دونم چی شد ؟ اینکه  نریمان بی اندازه آدم خوبیه باعث شد من کم کم عاشقش بشم و یا کارای یحیی و زن عمو منو به اون طرف کشوند ؛ باور کن خودمم نفهمیدم کی و چطور دلم برای نریمان رفت با این حال  نمی خواستم قبول کنم بین مون هیچی نبود هیچی ؛ حتی تصورش هم برام غیر ممکن بود . اما مدام بهش فکر می کردم رفتن و برگشتنش برام مهم بود ؛ و همش منتظر بودم که بیاد سراغم و باهاش حرف بزنم ؛ ولی گلرو هنوزم در مورد علاقه مون بهم چیزی نگفتیم ؛ من می فهمم که اون دوستم داره ولی اون نمی دونه که چرا باهاش ازدواج کردم و هر کاری می کنم خجالت می کشم بهش بگم؛ گفت : قربونت برم خواهر باورم نمیشه تو به این راحتی از یحیی دل بریدی ؛ مامان و خانجون هم هنوز باورشون نمیشه ؛ گفتم : مهم نیست کم کم می فهمن ؛ آخه من روم نمیشه به مامان هم این حرفا رو بزنم ؛ در حالیکه تازه از یحیی جدا شدم ؛ گفت : می دونی وقتی از گرکان رفتین هومن به من چی گفت ؟ می گفت گلوی نریمان پیش پریماه گیر کرده حالا ببین کی بهت گفتم : اونقدر باهاش دعوا کردم که حرف در نیار فردا  توی فامیل بپیچه برای خواهرم بد میشه ؛ گفتم : همون موقع ها خودم شک داشتم ولی خودمو قانع می کردم که اشتباه می کنم ؛ و الان تو اولین نفری هستی که بهش گفتم خواهش می کنم پیش خودت بمونه تا حالا به خودمم اعتراف نکرده بودم . گفت : می دونی خبرایی از عروسی یحیی بهمون رسیده ؛ گفتم : اصلا در مورد اون نمی خوام بدونم هیچی نگو ؛ کارای اونا به من ربطی نداره ؛ وقتی برگشتیم به مهمون خونه دیدم نریمان داره با مامان حرف می زنه و ما رو که دیدن حرفشون رو قطع کردن ؛ متوجه بودم که حال مامان بهتره و می دونستم که نریمان اونو قانع کرده و انگار دیگه احتیاجی به توضیح من نبود ؛ همون جا از گلرو و عمه خداحافظی کردیم چون روز بعد قرار بود برگردن گرگان و راه افتادیم بطرف عمارت ولی خیلی دیر شده بود ؛ و هر دو می ترسیدیم با خانم مواجه بشیم ؛   ؛ برای همین گفتم : نریمان ؟ اگر خانم دعوامون کرد چیکار کنیم ؛ یک دستشو گذاشت روی دستم ومحکم گرفت ؛ مقاومتی نکردم چون این بار حس خوبی داشتم ؛ گفت : نترس من جواب میدم تازه فکر نمی کنم بیدار باشه حتما تا الان خوابیده ؛ من نگران خواهرم که قرار بود بره خونه اش ؛و در همون حال با دست چپ فرمون رو رها کرد و دنده رو عوض کرد  گفتم : می خوای تا عمارت یک دستی رانندگی کنی ؟ گفت : آره ؛ همین قصد رو دارم ؛ دستم رو کشیدم و گفتم نه تو رو خدا خطرناکه ؛ تازه هنوز دستم خوب نشده گفت : آخ یادم نبود ببخشید ؛ دردت اومد ؟ گفتم : نه ناراحت نشو خیلی بهتره ؛به زودی کارمو هم شروع می کنم , گفت : ما تا یک مدتی طرح جدید لازم نداریم هر وقت خوب شدی عجله ای نیست ؛ منم خیلی خسته شدم ؛ شاید چند روزی با هم رفتیم گرگان ؛ گفتم : کی دعوت کرده ؟ گفت : خب معلومه هومن ؛ البته یک سر می زنیم می خوام با هم بریم لب دریا ؛ گفتم : حالا هوا سرده باشه وقتی یکم گرم شد ؛ گفت : می خوای یک جای دیگه بریم ؟ گفتم : نه فعلا باید مراقب خانم باشم ؛ گفت : من فردا با اون خانم صحبت می کنم و میارمش تا وقتی عروسی کردیم دیگه نیازی به تو نباشه ؛ من زنم رو با کسی تقسیم نمی کنم , گفتم : ولی من به عمه سارا قول دادم همیشه مراقب خانم باشم خودت می دونی که فقط منو می خواد ؛ گفت : خب منم فقط تو رو می خوام کدوم ما رو انتخاب می کنی ؟ گفتم : لوس نشو نریمان این حرفا چیه ؟ می دونم که تو خیلی مامان بزرگت رو دوست داری دلت نمیاد ولش کنیم ؛ خندید و گفت : معلومه اون همه ی کس و کار منه ؛ وقتی به عمارت رسیدیم دوباره مه غلیظی همه جا رو گرفته بود و حتی با نور چراغ هم راه به زحمت دیده می شد ؛ و اغلب چراغ ها ی عمارت خاموش بودن ؛ خانم خواب بود ولی خواهر منتظر ما نشسته بود ؛ با ناراحتی گفت : چقدر طول دادین  ؟ نریمان گفت : یکم دیر پرواز کردن و بعد رفتیم خونه ی خانم صفایی شما باید امشب برین ؟ می خواین ببرمتون ؛ گفت : نه دیگه بچه ها الان خوابن ؛ سرگرمی که ندارن زود خوابشون می بره ؛ نریمان کنار خواهر نشست و گفت : فردا براشون تلویزیون می گیرم و میارم ؛ خواهر با ناراحتی  گفت : نه بابا راضی نیستم زحمت نکش ,از دست مادر عصبانیم ؛ واقعا دست من نمک نداره هر کاری می کنم بازم رفتارش با من خوب نمیشه ؛ دیگه خسته شدم ؛ صد بار تصمیم گرفتم دیگه نیام سراغش بازم دلم طاقت نمیاره ؛ نریمان پرسید : مگه چی شده ؟ نکنه حالش بد بوده ؟ گفت : ای بابا یکسر گفت پریماه چرا نیومد ؟ و بدتر از اون منو مقصر می دونست که نرفتم خونه ی خودم ؛ داشت بیرونم می کرد ؛ یک وقت ها دلم از دستش می شکنه ولی به خودم میگم عیب نداره مادرته باید تحمل کنی ؛ ولی خب تا کی من زیر بار این خفت برم ؟ شما ها متوجه نبودین جلوی سارا چقدر منو کوچک می کرد مثلا من خواهر بزرگم؛
رفتم کنار خواهر و نشستم و دستشو گرفتم و گفتم : خواهر تو رو خدا به دل نگیرین خودتون می دونین که الان با همه همینطوره مگه با  آقای سالارزاده چطوری رفتار می کنه؟ انگار یک پسر بچه ی کوچکه تازه با منم همینطوره ؛   نریمان گفت : آره فداتون بشم شما بهترین عمه ی دنیا هستین همه اینو می دونن ؛ دیگه حساب مامان بزرگ از بقیه جداست ؛ خودتون رو ناراحت نکنین ؛ من فردا میام خونه ی شما و تلویزیون رو میارم ؛ خواهر گفت : نه نمی خواد ؛ ما به اندازه ی کافی به تو زحمت میدیم ؛ نریمان گفت : این چه حرفیه ؛ مدتی پیش  به آهو قول دادم؛ والله وقت نکردم به قولم عمل کنم ؛ ولی فردا حتما این کارو می کنم  ؛ خواهر بلند شد و گفت بریم بخوابیم ؛ امشب مادر خیلی خسته ام کرد ؛ پریماه جون من صبح زود میرم تو مراقب مادر باش ؛ قرص هاشم خورده البته نمی خواست بخوره می گفت پریماه می دونه تو نمی فهمی ؛ گفتم : چشم خاطرتون جمع باشه مراقبم ؛ نمی دونم خانم اجازه میده من پنجشنبه بیام خونه ی شما یا نه ولی در اولین فرصت این کارو می کنم ؛نریمان گفت : من خودم صبح شما رو می برم ؛ ولی بهم قول بدین که دیگه ناراحت نباشین ؛ چراغ ها رو خاموش کردیم و سه تایی از پذیرایی اومدیم بیرون خواهر رفت توی اتاق خانم ودر رو بست ؛ منم گفتم شب بخیر ؛و رفتم به طرف اتاقم ؛ که  نریمان مچ دستم رو گرفت و گفت : کجا ؟ پریماه ؟اینطوری می خوای شب بخیر بگی ؟ گفتم : چطوری بگم ؟ گفت : خب نمی دونم ولی  الان فرق کرده ما عقد شدیم ؛ با اعتراض گفتم : چه فرقی کرده منظورت چیه ؟ گفت : خب اینطوری سرد شب بخیر نگو ؛ دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم : نریمان ؟ آخه چطوری بگم ؟ یعنی نمیشه دیگه ؛؛ خواهش می کنم بهت فرصت بده می دونی که  خجالت می کشم ؛ گفت : اقلا باهام دست بده , نمی دونم یک کاری بکن که من بفهمم توام ..و ساکت شد ؛ سرم داغ شده بود و هیجان زیادی داشتم می ترسیدم به نریمان نزدیک بشم ؛ دستم رو دراز کردم وگفتم: شب بخیر ؛  با دو دست گرفت و محکم فشار داد گفت : حالا شب توام بخیر ؛خوب بخوابی ..خب چیزه دیگه ؛ من فردا نیستم ؛ پس شب بخیر ؛ گفتم : نریمان دستم رو فشار نده مثل اینکه یادت رفت  هنوز خوب نشده ؛ گفت : وای فراموش کردم ؛ و دستم رو رها کرد و  منو در آغوش کشید و سریع ولم کرد و از پله ها رفت بالا ؛ اونقدر این کارو با سرعت انجام داد که نتونستم هیچ عکس العملی از خودم نشون بدم ولی قلبم مالامال از عشق اون شده بود ؛ هر چند هنوز اون دیوار رو بین خودمون احساس می کردم ؛ و حالا می فهمیدم که خانجونم راست می گفت ما نمی تونستم بی تفاوت توی یک خونه زندگی کنیم ؛  وقتی روی تختم دراز کشیدم تا مدت زیادی به اون فکر می کردم و عشقی که جوونه هاش توی دلم ریشه می کردن ؛ روز بعد وقتی بیدار شدم که شالیزار  صدام می کرد که خانم کارت داره ؛و خواهر و نریمان از خونه رفته بودن ؛ هنوز احساسم نسبت به اون عمارت و وظیفه ام نسبت به خانم عوض نشده بود و همون کاری رو که همیشه می کردم انجام دادم ولی اون روز فهمیدم که فراموشی خانم وارد مرحله ی تازه ای شده ؛ اسامی رو قاطی می کرد ؛ سن بچه ها رو فراموش می کرد و گاهی یادش میرفت که اونا بزرگ شدن و سراغشون رو می گرفت ؛یکی دوبارم از کمال حرف زد و اینکه ترکشون کرده و باز یادش میومد و می گفت ولش کن حالا دیگه گذشته ؛  ولی پیوسته من براش همون پریماه بودم ؛ ادامه دارد 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا