eitaa logo
منهاج نور
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
948 ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود ... كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ... - كارآگاه ... واقعا اون فايل مي تونه به شما در پيدا كردن حقيقت كمک كنه؟ ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
مردی در آینه قسمت سی و یکم - چه اتفاقي افتاد؟ ... چرا اينطوري شدي؟ ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... - دنبالم بيا ... بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ... با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي ... - بشين رو صندلي ... هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم ... چشم هاش رو بست ... منتظر بودم واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ... با توقف فايل ... چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود ... براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم شد ... نفس عميقي كشيد ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... - اين چي بود؟ ... -نمي دونم ... نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادي نبود ... اما نه مثل من ... چطور ممكن بود؟ ... ما هر دومون يک فايل رو گوش كرده بوديم ... از روي صندلي بلند شد ... - چه آرامش عجيبي داشت ... اين رو گفت و از در رفت بيرون ... و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده بود آرام نمي شد ... تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود ... هيچ كدوم طبيعي نبوديم ... من غرق سوال ... و اوبران ... كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ... ميزمون رو به روي همديگه بود ... گاهي زیر چشمي بهش نگاه مي كردم ... مشغول پيگيري هاي پرونده بود ... اما نه اون آدم قديمي ... حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمي گشت ... حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنين حرفي مي زد ... با اين بهانه كه امشب تنهاست ... و كيسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ... - بهتره بياي خونه ما ... هم من از تنهايي در ميام ... هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون جمعت كنم ... بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه ... از بچگي عشق من حل كردن معادلات و مساله هاي سخت رياضي بود ... ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم ... حالا هم پرونده قتل كريس ... و هم اين اتفاق ... هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بلايي سر اون اومد ... و با شرايط خودم مقايسه كنم ... اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي بود .. . فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم .. . و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم ... مقصدم خونه كريس تادئو بود ... مردی در آینه قسمت سی و دوم پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد ... تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟ ... حس بدي وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر ... بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم ... اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ... - خير آقاي تادئو ... هنوز پيداش نكرديم ... اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش كنيد ... شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمک كنه .. . انتظار و درد ... از توي در كنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ... چشم هاي پدرش پر از اشک شد ... و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محكم دست همسرش رو گرفت ... داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من كه چيزي نمي دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ ... اينها روي گوشي پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد ... يكي دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت ... و چند قطره اشک ، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ... - اي كاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش ... و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي كه خودش تحمل مي كرد ... سعي در آرام كردن اون داشت ... و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناک بود ... چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست ... شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... كه چه كسي و با چه انگيزه اي ... كريس تادئو رو به قتل رسونده ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست در مسیرش هرچه نازیباست آن تدبیر ماست زندگی آب روانی ست روان ميگذرد آنچه تقدير من و توست همان ميگذرد... 🖤 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 پس از هجوم به خانه امیرالمؤمنین (علیه السلام) ، آتش زدن در و زخمی شدن حضرت زهرا (سلام الله علیها) ، هنگامی که امیرالمومنین را به زور به طرف مسجد می بردند ، شخصی یهودی که تماشاگر اوضاع بود ، مسلمان شد ! 🔥 👌 اینک علت مسلمان شدن آن مرد یهودی را از زبان 🎙 حجت الاسلام عالی بشنوید . ➕ مکاشفه شیخ جعفر مجتهدی (ره) و دیدن صحنه به زور بردن حضرت علی (علیه السلام) به مسجد ! 😔😭 عج اللهم صل علی امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه السلام 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از می‌شاپ🛍💕
باز هم اومدیم با یه فروش حضوری دیگه؛ منتظرتون هستیم😍💕🛍 https://eitaa.com/joinchat/1588396577Ca5ee63199c
منهاج نور
باز هم اومدیم با یه فروش حضوری دیگه؛ منتظرتون هستیم😍💕🛍 https://eitaa.com/joinchat/1588396577Ca5ee63
📢📢📢 به علت برنامه های شخصی ساعت حضور در بازارچه ۸ تا ۱ هست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍💖 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥️ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 ... 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei