eitaa logo
بېسېم چې
724 دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
8.9هزار ویدیو
292 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] {عشق یعنی استخوان و یک پلاک سال‌ها تنهای تنها زیر خاک..🥀} خرده‌ریزها⇦ https://eitaa.com/bisimt
مشاهده در ایتا
دانلود
-بسم الله الرحمن الرحیم- 📚| 🍄| -سلام آقا سعید!بفرمائید😊 -سلام اقا میرزایی! صبح بخیر، میخواین من آخر سر امتحان بدم؟😅😊 لرزش ته صدای سعید لبخند موزیانه ای را روی لب های آقای میرزایی می نشاند😏 -برو جوون، برو جناب سرهنگ رو معطل نکن.😄 با همه احترامی که برای آقای میرزایی قائل است، اما دلش می خواهد یک بد و بیراهی بگوید😕 یا حداقل یک چشم غره ای😒 چیزی.. بلکه دلش خنک شود😞 -عیبی نداره! بالا خره که چی ؟یا رُومیِ رُوم یا زنگیِ زنگ. مرگ یه بار شیون یه بار😪 همینطور که تند و تند حرف می زند و سعی می کند خودش را متقاعد کند در ماشین🚘 را باز می کند و می نشیند. غر غر کردن هایش که تمام می شود، فرصت می کند تا در سکوت ماشین صدای نفس های آهسته سرهنگ را بشنود👮 زیر چشمی صندلی بغل را نگاه می کند👀 انقدر هُل می شود که بی اختیار ماشین را روشن می کند 🚘 زنگ صدای سرهنگ دلش را می لرزاند😰😰 -بزن دنده یک😊 ...
بېسېم چې
#قسمت اول #داستان_واقعی علی خلیلی در سال ۱۳۷۱ در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپ
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سریع تاکسی گرفت. _سلام خانم کجا برم؟! _سلام،لطفا برید چهار راه سیدالشهدا. _چشم. سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و به جانش فکر میکرد. دوران خوش بزرگ شدن و قد کشیدنش مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمان بسته اش می گذشت. ناگهان به یاد خاطره پرویز همسرش و پدر دو فرزندش افتاد. پرویز می گفت:" یکبار که باری برای کاشان بهم خورده بود ،علی هم که دبیرستانی بود گفت بابا منم با خودت ببر،او را همراه خود بردم.در راه بازگشت علی گفت:" بابا،من و جمکران ببر. من هم او را به جمکران بردم.بعد از زیارت ،به چاه نزدیک شدیم تا عریضه ای برای آقا بنویسیم.یک عریضه علی نوشت و یکی هم من.و هر دو را به چاه سپردیم. در راه از علی پرسیدم:" پسرم ،از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف چه خواستی؟! اولش نگفت. بعدها گفت "" بابا من از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف شهادت خواستم😍😌." ادامه دارد.. نویسنده: فاطمه یحیی زاده @bi3imchi}•
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفت‌آور رئیسی در کمتر از ۱ سال!() 🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشسته‌ی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛ باشیم
🌼 یه صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه به پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گفت میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... 🌸⃟🌷@bi3imchi