•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_سیزدهم
-حاجی، باز کردن در با شما.😔
-تق تق تق!
و قلب مادر لرزید😣 در باز شد و علی را به دستان مهربان مردم سپردند😔
و پیش چشم های خیس مادر پسرک مثل پرنده ای بر روی دست ها پرواز می کرد.😔
تشیع با شکوهی بود، روز سوم فروردین !ایام عید! تعطیلی! مسافرت! و ...
هیچکس فکرش را نمی کرد اما انگار از دست همه خارج بود، همه آمده بودند با هر شکل و مذهب و عقیده ای.😔😭
برگه های زیارت عاشورایی که دوستان علی پخش کرده بودند در دست اکثر آدم ها دیده می شد📖
-چقدر خوشگله! جانبازبوده؟!😟
-نه پدر جان! شهید امر به معروف بود، با قمه زدنش_سال۹۰_ بعد دو سال و نیم هم شهید شد.😔😞
چهارده هزار نفر برای یک شهید آن هم در عید سال۹۳😭 باور کردنی نبود و عجیب تر آنکه با آن همه شلوغی حتی یک ماشین هم بوق نمیزد🤕
انگار همه به احترام علی سکوت کرده بودند.😭
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_چهاردهم
پدر و مادر شهید:(ده پانزده روز بعد شهادت علی مادر شهیدی به منزل ما آمدند،😔
گفتند: خواب پسرم را دیدم.😍
تا به خوابم اومد گفت باید برم😞.
گفتم:کجا؟😳
گفت :یه شهید داره برامون میاد. سرمون خیلی شلوغه😁.
گفتم کیه؟ 😊
گفت :علی خلیلی.😍😍
ایشان اصلا علی را نمی شناختند و فرزندشان هم در زمان جنگ تحمیلی شهید شده بود😔💔
وقتی تصاویر مربوط به شهادت علی را در تلویزیون دیده بودند با کلی زحمت منزل ما را پیدا کردند)
جمعیتی او را بدرقه کردند و جمعیتی هم به استقبالش آمدند. 😍
علی را در آمبولانس گذاشتند، انگار نوبت حوزه بود؛ باید حق اهالی آنجا هم ادا می شد می خواستند دو ساعتی با رفیقشان خلوت کنند😔💔
-فقط دو ساعت علی رو بدین ما ببریم بعد تشییع کنیم😞
بالاخره با تماس و سفارش آقایان این کار انجام شد😍
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_پانزدهم
مادر دلش لک زده بود که باز هم صورت او را ببیند😞💔
اما نباید کفن را باز می کردند، سفارش کرده بودند شاید خونابه ای باشد و کار را مشکل کند.😔
برای همین بود چند دقیقه ای که مادر را با جیگر گوشه اش تنها گذاشتند یکی از دوستان علی در کمدی کنار حجره پنهان شده بود و مراقب احوال مادرانه مادر بود😭💔
-دیر میشه هاا! باید برسیم بهشت زهرا😔
مادر دل تو دلش نبود😭 دلشوره امانش را بریده بود و رویش نمی شد حرف را بزند😔💔
اما انگار حاجی چشم هایش را خواند.👀
-حاج خانوم میخوای با علی بیای؟😔
مادر جا خورد!😳
حاجی هم سریع و در یک چشم بر هم زدن عذر همه را خواست و آمبولانس را با علی آقا تعارف زد به حاج خانم😔😞
-داداش، شما با آمبولانس برو.
حاجی سرش را نزدیک گوش جوان برد و دزدکی و دور از دیدگان مادر پچ پچی کرد.🙊
-اره داداش، خدا به همرات ، برو اونجا می بینمت.😞
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_شانزدهم
مادر تمام طول مسیر را کنار علی نشسته بود، سکوت سنگینی عقب آمبولانس حاکم بود😔
نه حرفی😢
نه اشکی😭
جوان هم هر چند دقیقه یک سرکی میکشید👀
مادر دستش را روی تابوت گذاشته بود ؛شاید یاد ۹ماهی افتاده بود که با علی حرف می زد😞
دل جوان تاب نیاورد، سرش را از روی صندلی بلند کرد و خودش را نشان داد😔
-مادر !میخواین براتون روضه بخونم؟
انقدر دلش هوایی شد که یادش رفت به حضور جوان اعتراض کند.
-بخون پسرم، بخون😔😞💔
و تا بهشت زهرا او میخواند و مادر با گلاب اشک هایش تابوت علی را غسل می داد.😭😭
نوبت به تدفین رسید.💔
صدای ضربان قلب او تنها صدایی بود که در میان آنهمه شلوغی در گوشش پیچیده بود.
-گرومپ، گرومپ❤️❤️
انگار ثانیه ها هم با ضربان قلب او حرکت می کردند، کُند کُند
-تیک !تاک! تیک! تاک!
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_هفدهم
درب تابوت باز و نفس در سینه ی مادر حبس شد😑😣
دست هایش را با التماس دراز کرد 😭
عجیب بود! اما برای مدتی چشم هایش هیچکس را نمیدید😔😞
-پس دوستانت کجان؟ چرا هیچکس نیومده؟ مگه نمی گفتی یه عالمه رفیق دارم؟!😭💔
چهارده هزار نفر جمعیت یکباره از مقابل دیدگان مادر محو شد😶💔
نفس های مادر به شماره افتاده بود💔😣 پلک هایش ثانیه ای بهم نمیخورد😔
اما صورتش خیس خیس بود😭😭
فرصت برای حرف زدن زیاد بود، برای درد دل ،😔😭
اما آغوش گرم و مهربان علی داشت برای همیشه بسته می شود😭
می بوئید و می بوسید😘😭
با دست هایش محاسن و صورت استخوانی پسرش را نوازش می کرد😔
-چقدر صورتت لاغر شده مادر! این دو ماهه خیلی اذیت شدی😭💔 حلالم کن!اگه مادر خوبی نبودم ، اگه برات کم گذاشتمـ...
میسپرمت به مادر مادرا😭😭
ان شاءالله خانم فاطمه زهرا(س) مراقبت باشه💔😭😭😭
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_هجدهم
آری! شاید مثل همیشه خوابیده بود و با صدای لرزان مادر لای چشمانش خسته اش را باز می کرد😞
لبخند ملیح همیشگی اش را به قلب شکسته مادر تقدیم می کرد😊 و ...
اما نه!
صبح سومین روز از فروردین۹۳همه چیز برای همیشه تمام شده بود😔😣
علی چشمانش را بسته بود و لباس سفید تنش حکایت از رفتن داشت😭😭
🌹شهید علی خلیلی؛ متولد۱۳۷۱ ؛ مهرشهادت۱۳۶۸؛ قطعه۲۴! اینها یعنی چه؟!🌹
مَرد دستش را در کشوی میز بُرد و مُهری بیرون آورد و با اطمینان و بی معطلی روی شناسنامه زد.💔
چشم های همه گرد شدبود😳😳
۱۳۶۸!سه سال پیش از تولد علی😳
سه بار به دنبال جای خالی،😞
دستگاه بود و بی خبری از همه جا و هر بار قطعه ۲۴را نشان داد😳💔😭
و مزارش هم کنار شهدان آن سال ها،۵۷، ۵۸😭
چه خبر بود؟ شاید به قول مادر اینها یعنی شهادت علی پیش از آمدنش امضاء شده بود😔💔
اصلا او برای این دنیا نبود، میهمانی بود که مادر آروز میکند ای کاش لایق میزبانی او بوده باشد... 😭
تلقین، سنگ ها، خاک و برای همیشه ....
😭😭😭
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_نوزدهم
~فصل دوم: نقاهت دوم
-به به! عجب چای خوش رنگی ، عروست باید ازت یاد بگیره هاا.😄😉
مادر زیر چشمی نگاه تندی به علی کرد 😒
و با نیش خنده که چاشنی نگاهش کرد انگار همه حرف هایش را زد😏
گاهی که از کنار دانشکده پزشکی رد می شدند مادر را نگاه می کرد و چشمکی میزد😉
و با اشاره ای می گفت:
-حاج خانوم! دختر خوب نمیخوای !؟😄
-بیا بریم خجالت بکش😒
و به خنده ی علی و نگاه موزیانه ی او که از روی شیطنت بود ، چشم غره ای هم رفت😌😒😒
از ماجرای شب نیمه شعبان۱۳۹۰ دوسال و نیم گذشت بود😞 و علی خیلی ضعیف شده بود😔
خدا وکیلی به این راحتی ها نبود یک لوله شاید به سختی بتوان باور کرد نیم متر ، بله نیم متر توی شکم علی بود😭💔
امان از وقتی که اسید معده لوله را میخورد و مادر باید لوله را بیرون می کشید😭 و تمیز میکرد خیلی سخت بود😔😞
-اِ ! مادر بذار کارم رو بکنم ، حواسمو پرت نکن😕 فدای سرت بشم، زخم و زیلی می شی ها، بذار حواسم به کارم باشه.
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_بیستم
انقدر درد داشت که نزدیک بود ناخواسته با دستش دست مادر را پس بزند😣💔
خودش را کنترل کرد و دوباره شوخی و حرف زدن را از سر گرفت😉😈
-تموم شد مادر، اینم از این ، خوبی پسرم؟!😊
-عالی ، دست شما درد نکنه.☺️😉
مادر وسایل را جمع و جور کرد و در کاسه استیل نسبتا بزرگی که مخصوص این کار بود، گذاشت و به طرف دستشویی رفت.😞
رفتن مادر فرصتی برای ناله و ابراز درد علی بود😣😔😖
و مادر که می دانست در پشت خنده های پسر چیست در حالی که دست هایش را به کنار دستشویی تکیه داده بود سعی می کرد بی صدا از ته دل گریه کند😣😭😭
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_بیستو_یکم
صدای زنگ در، چشم های مادر را باز کرد، به طرف آیفون دوید🚶
تا صدای زنگ بعدی علی را بیدار نکند، صدای بچه ها بود،
به قرار همیشگی، نوبت استراحت مادر بود و پرستاری آن ها، انگار علی بیدار بودـ
-سلام داش علی!خوبی برادر؟☺️😉
صدای گرفته اش را صاف کرد و در حالیکه آب دهانش را قورت می داد یک کمی روی تخت جابجا شد و کمرش را صاف کرد.😃
-فعلا این بالش رو بذار پشتم تا برادریتو ثابت کنی!😉
-به روی چشم🙈😁 شما امر بفرمائید کیه که اجرا کنه؟!😂
-بذار بگما! ما دو تا محض ریا آومدیم اینجا، و الا اولین نفری که بخوابه خود منم ، گفته باشم😂😂
صدای خنده هایشان که خط و خش خواب آلودگی ، داغون و زمختش کرده بود، مادر با عجله با سینی به اتاق کشاند
-بچه های گلم ساعت یک شبه حق الناسه مادر😄
-چشم حاج خانوم !چشم!شرمنده🙈😪
-خدا خیرتون بده پسرای من!شبتون بخیر.😄😊
-شب بخیر مادر خیالتون راحت🌙
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_بیستو_دوم
لبخند ملایمی زده و سرش را مودبانه تکان میداد.😄
-خیالتون راحت باشه مادر، خودم علی اقا رو می کشم!😂
این را گفت و پرید به طرف علی، 😂🏃
انقدر خسته بود که تا سرش را روی بالش گذاشت آروم ب خواب رفت😊😴
ما می رفتیم خونه ی علی رو حیه می گرفتیم و بر می گشتیم ؛ با اینکه حالش بد بود اینقدر با نمک صحبت می کرد و تکه می انداخت و...
مثلا با حشره ها هم شو خی میکرد😃
میزدشون کنار و می گفت : برو عقب😅
به جای اینکه یه تلی اقای داغون ببینیم که افتاده و بچه ها هم بعد دیدنش داغون بشن بیان بیرون😣
وقتی علی اقا رو میدیدن یک ربع بیست دقیقه بعد با خنده میومدن بیرون😃😉
واقعا پیش علی اقا رفتن انرژی داشت😁
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_بیستو_سوم
زمزمه ی عاشورایش به سختی شنیده می شد:
-اللهم اجعلنی عندک و جیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و الاخره....
خیلی چله می گرفت ،این اخری هم برای این بود که حالش خوب شود و بتواند در مراسم عزاداری خانم فاطمه زهرا(س) خدمت کند😭
ارادتش به بی بی مثال زدنی بود😭😍
بین همه دوستانش معروف بود😍
تا اسم خانم می اومد صدای گریه و ناله علی بلند می شد😭😭
به قول یکی از دوستانش:
همونجورم شد مثل مادر حدود ۱۸سالش بود که ضربت خورد و دو ماه و نیم بود که توی بستر افتاد ،😭
وقتی که بدنشو رو سنگ غسالخانه گذاشتن همونجوری که در مورد زمان شهادت حضرت زهرا شنیده بودیم 💔😭😔
علی همونجور پوست و استخوان شده بود و اینطوری اون علاقه و ارادتش رو به حضرت زهرا (س) نشون داد.😭💔
به رسم مادرش فاطمه زهرا (س) هم دعای او شده بود: اللهم عجل وفاتی سریعا😭😭
این دوسال به علی میگفتند شهید زنده، هر بار به او می گفتند می خواهی شهید بشوی، می گفت: می خوام بمونم انتقام خون حضرت زهرا رو بگیرم😭😭💔💔😭
بزرگواری داشت می رفت کربلا، زنگ زد به علی حلالیت بطلبه😔
شاید دو روز قبل شهادتش ، علی گفت دعا کن شهید بشم😭
سه بار تاکید کرد: دیگ خسته شدم ، دیگ نمیکشم.😭
انگار تصمیم خودش را گرفته بود...
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
•بسم الله الرحمان الرحیم•
📚|#نای_سوخته
❤️|#قسمت_بیستو_چهارم
سر و صدای تلق و تولوق استکان و نعلبکی به داد و هوار جوانک های دهه هفتادی توی اتاق اضافه شده بود☕️
عادت نداشت مهمان هایش بدون شام بروند.🍱
بعد از زیارت عاشورا یکی از بچه ها می رفت غذا می گرفت که مثلا غذا بخوریم،
پولشم علی اقا و خانواده می دادن ما رومون نمی شد جلوی علی آقا غذا بخوریم،😅😋
دیگ یک ماه و نیم بودش که غذا نمی تونست بخوره غذا اگر می خورد کارش تموم بود حتی یه دونه برنج🍚
آب هم خیلی کم نمی ذاشت ما اون طرف سفر پهن کنیم و بشینیم غذا بخوریم ، بالاخره اذیت می شد دیگ قصه تهذیب نفسشون بود☺️😄
علی اقا قبل از اینکه روده شون رو عمل مکنن و این قضیه پیش بیاد تو خورد و خورام رو دست نداشت و هر جا بحث بخور بخور بود علی اقا یه پای داستان بود😃😄
ما رو می نشوند جلوی خودش و می گفت :اینجا باید بخورید ؛ می نشستیم و می خوردیم و علی اقا نگاه می کرد و کلی عشق می کرد😍☺️😌
تهذیب نفس بود دیگ....😅
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی