📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌 فائضهغفارحدادی
پنج یک سه*
دیشب فرشته های آزاد را می فرستادند اروپا و آمریکا. گویا خیلی از مسلمان های آنجا مراسم افطاری شان را انداخته بودند شنبه شب که فردایش تعطیل باشد و همه راحت بتوانند در افطاری ها شرکت کنند. من پیچاندم و نرفتم. باید می رفتیم چرتکه می انداختیم تا به ازای هر نفری که افطاری می دهند یک سال از گناهانشان را پاک کنیم! به شرطی که برای خدا افطاری داده باشد و نه چشم و هم چشمی و رعایت آداب و رسوم و این حرفها. افطاری ایرانی ها که بیشتر به همین نیت ها بود. دوست داشتم بروم آنجا را هم ببینم و مقایسه کنم ولی کار سختی بود. گفتم می خواهم همین جا توی ایران باشم. بهم ماموریت حفاظت از ماشین ها (به خصوص پرایدها) در جاده را دادند. دیروز آخرین روز تعطیلی دور اول نوروز بود. اداره ای ها باید امروز سرکارشان باشند ولی بچه مدرسه ای ها و دانشجوها تا آخر دور دوم تعطیلات که دوازده و سیزده فروردین است، تعطیلند. برای همین خیلی ها هفته بین پنجم تا دوازدهم را هم بین التعطیلین حساب می کنند و کار را می پیچانند! دمشان هم گرم! ولی من باید مواظب آن نپیچان هایی می بودم که دیروز می خواستند برگردند شهرشان و امروز سر کارهایشان باشند.
قرار شد توی خروجی شهرها بایستیم و هر ماشینی که صدقه داده بود را همراهی کنیم. چند تا را از چپ شدن نگه داشتم و چند راننده را که خوابشان می آمد بیدار نگه داشتم. فرشته هایی که سابقه چندین ساله در این کار داشتند، می گفتند اوضاع جاده ها خیلی بهتر از سال های قبل شده. یکی شان که از عهد ساسانیان مسئول همراهی کاروانیان و مسافران بود آمار هم داد. می گفت در چهل و دو سال گذشته طول اتوبان های ایران ۵۵۲ برابر شده که رقم کم نظیری است و ایران را جزو بیست کشور اول آزادراه ساز دنیا کرده. کیفیت خودرو ها هم بالاخره دارد بالا می رود. هر چند سرعت رشدش کند باشد ولی کسی نمی تواند بگوید این خودرو های جدید داخلی از نمونه های چند سال پیشش ضعیف ترند. در مجموع تا شب چهارصد و هفت خودرو را از تصادف نجات دادم. بقیه هم صدقه می دادند و احتیاط می کردند آمار تصادف ها خیلی کمتر می شد. تمام شب را نخوابیدم و حالا خیلی خوابم می آید. دیگر خودشان مواظب خودشان باشند.
فعلا.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_پنجم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌فائضهغفارحدادی
شیشِ یکِ سه*
دیروز صبح به خاطر خوابیدن سر ماموریت توبیخ شدم. تنبیهم این بود که تا چند روز نتوانم ماموریت مهم بگیرم. برای همین اسم من را جزو تیم فرشته های اضطراری که به بیمارستان شفای غزه اعزام شدند قرار ندادند. گفتند آنجا خود جناب ابلیس وارد میدان شده و اوضاع خراب است. هر فرشته ای توانایی نزدیک شدن به شیطان را ندارد. همه جور کاری هم هست. یک عده باید دست می کشیدند روی قلب مردها که از حرکت نایستند و یک عده باید دست می گذاشتند روی چشم و گوش بچه ها که هرچیزی را نبینند و یک عده هم مواظب زن ها بودند. مخصوصا زن های باردار. عده ای را هم مامور رسانه ای کرده بودند که احتمالا مثل همیشه کارشان را خوب بلد نباشند و آخرش هم راست و دروغ اخبار را نفهمیم. الان چند ماه است که کلی تیم اضطراری و کمکی فرشته ها توی غزه مشغولند و ماموریت هایشان پی در پی عوض می شود. من خودم جاهای سخت را می پیچانم و نمی روم. همین ایران خیلی هم خوب است. خدا را شکر نه جنگی هست که هر روز صدنفر صدنفر شهید شوند و بیفتم دنبال خنک کردن جگرهای سوخته بازمانده هایشان و نه صدای بمبی که بچه ای بترسد و بخواهم بغلش کنم و نه خانواده هایی هر روز آواره می شوند که بخواهم رتق و فتق امورشان را تکفل کنم. پریروز همان فرشته که از قدیم مواظب کاروان ها و مسافران بود هم می گفت که عاشق امنیت است. چون اگر امنیت نباشد کسی مسافرت نمی رود و کامیون های حمل کالا و محموله های تجاری هم ریسه نمی شوند توی جاده ها و او بیکار می شود و دوست نداشت ماموریت ثابتش را از دست بدهد. می گفت قبلا توی ایران هم خیلی جنگ و ناامنی بوده. از راهزن ها و قاچاقچی ها گرفته تا کشورگشاها و تجزیه طلب ها. می گفت این عکسها که روی در و دیوار کشیده اند و آن اسم ها که روی کوچه ها و خیابان ها گذاشته اند، مربوط به همان کسانی اند که این امنیت را برای ایران درست کرده اند. دمشان گرم! یادم باشد از این به بعد از جلوی عکس شان رد می شوم برایشان هدیه بفرستم. صلواتی، حمدی، تسبیحی، چیزی.
یا حداقل توی دلم ازشان تشکر کنم. آخر دل خیلی چیز مهمی است. همین دیروز به خیلی از فرشته های آزاد ماموریت دادند روی کره زمین بچرخند و هر کس توی دلش نسبت به مردم غزه احساس ناراحتی می کند برایش حسنه ثبت کنند. عصبانیت از صهیونیست ها امتیاز بیشتری داشت. و البته که تبدیل کردن این ناراحتی و عصبانیت به کلمه ای، کاری، اقدامی، عملی یک مرحله شخص را می انداخت جلوتر و از حیوان بودن ارتقا می داد. من حتی این ماموریت را هم پیچاندم و نرفتم. اما آخرش نشد که برای خودم ولچرخی کنم و بیکار بمانم. چند ابر باران زا دادند زیر بغلم و گفتند ببر روی سر تجمعات خودجوش حمایت از غزه بباران که دعایشان به استجابت نزدیک تر شود. به چند تایشان سر زدم و حسابی خیساندمشان. کله خراب تر از آن بودند که متفرق شوند. کاش آنها هم فرشته های سیاهی لشکری که برای بیشتر دیده شدن تعدادشان لا به لایشان ایستاده بودند را می دیدند. چند تا تجمع را که خیساندم ابرها را ول کردم برای خودشان سیر کنند و هر جا که خواستند ببارند. امیدوارم کسی نفهمد. امروز حوصله توبیخ ندارم.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_ششم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌فائضهغفارحدادی
هفتِ یکِ سه*
دیروز مامور حفاظت از یک بچه ی زبان نفهم شده بودم که با خانواده اش در شیراز قدم می زدند. بچه ی مزبور توی بغل و کالسکه بند نشده و هی خواسته به سبک بچه اردک ها بدو بدو کند ولی به کارهایی دست زده که مادر و پدر و فرشته های محافظ خودش را ذله کرده بود و آنها درخواست کمک کرده بودند. قرعه به نام من افتاد. چه عجب نپیچاندم و رفتم! ولی از نفس افتادم. همان لحظه که دستم را می گرفتم پشتش که از پله ها قل نخورد، باید دست کثیفش را لیس می زدم که وقتی می کند توی دهنش مریض نشود! خوب شد فرشته ها روزه نمی گیرند. ولی نمی دانم آن همه آدمی که آنجا بودند چرا روزه نمی گرفتند؟ ان شالله که همه مسافر بودند! باطری بچه که بالاخره تمام شد و خوابید، تازه توجهم به ترافیک بالای فرشته ها حول دوتا مقبره در شهر جلب شد. فکر کردم امامزاده اند اما نزدیک تر که رفتم فهمیدم که این همه رفت و آمد برای دو تا شاعر قدیمی است. جالب شد برایم. چرا باید دوتا شاعر این قدر محبوب باشند که دسته دسته فاتحه و قل هو الله و طبق طبق نور از جاهای مختلف برایشان فرستاده شود؟ فرشته ی مقیمی را پیدا کردم و سوالم را پرسیدم. حال نداشت جواب مفصل بدهد. خیلی خلاصه گفت که یکی شان حافظ قرآن بوده و توانسته مفاهیم عمیق قرانی و اسلامی را هنرمندانه در شعرهایش بیاورد و آن یکی چهل سال سفر کرده و حکمت و اخلاق جمع کرده و در نثر و شعرهای وزینش گنجانده. به شاعر جهانگرد نزدیک تر شدم که فاتحه بخوانم. دو فرشته محکم استخوان های داخل قبر را نگه داشته بودند. تعجب کردم و چرایی کارشان را پرسیدم. بی حوصله گفتند مردم ایران جدیدا با این فارسی حرف زدنشان تن سعدی را در گور می لرزاندند. ما را فرستاده اند برای آرامش این مرحوم! اگر می توانستیم گوش هایش را هم در برزخ می گرفتیم. یک دختر و پسر جوان هر چه بیشتر نزدیک قبر می شدند تن سعدی بیشتر می لرزید و کار فرشته ها سخت تر می شد. گوش شل کردم ببینم چه می گویند: پسر به غمزه می گفت: " *با این استایل جدیدت اوکی ای عجیجم* ؟" و دختر به کرشمه ناز می کرد و به جای اینکه بگوید: " *بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس/ حد همین است سخندانی و زیبایی را* " می گفت: " *نه عجقم! اصنم نِی خوام. الان عکسمو ری شیر کردم کلی ویو خورده ولی کم لایک زدن. دیدی این استایل هم دمده شد* ؟!" تن و بدن من هم لرزید و سریع شیراز را ترک کردم. ماموریت بعدی ام کمک به آماده کردن یک ورزشگاه دوازده هزار نفری برای برگزاری یک محفل قرآنی بود. پیچاندم و نرفتم! آن زمان که ژولیوس سزار در رم کلیسئوم ها را برای نبرد گلادیاتورها درست کرد هرگز فکر نمی کرد که در آینده کلیسئومی باشد که تویش محفل قرآنی برگزار شود! این بار فکر کنم تن و بدن شیطان بلرزد و ژولیوس سزار در قبر. ماموریت دیگری نداشتم و می توانستم مثل فرشته های شیرازی بخوابم ولی خودم خواستم که ولچرخی کنم در مجالس وعظ و مولودی شب ولادت امام حسن و جگرم حال بیاید. هر جا منبری ها بین حرفهایشان از شعر استفاده می کردند حساس می شدم. به خاطر شیراز گردی صبح بود یا واقعا شعر مطلب را شیرین می کرد؟ ندیده ام مردم کوچه و بازار خیلی بین حرفهایشان شعر استفاده کنند. این را رهبرشان هم در آخرین مجلسی که سر زدم به شاعران ایرانی می گفت که *متاسفانه حافظه شعری مردم ضعیف شده و این باید تقویت شود و راهش این است که مردم با شعر مانوس باشند* . از اداره نظارت آمده بودند دنبالم. خودم را بین شاعران جوان قایم کردم و مثل آنها از مضمون حرفهای رهبرشان سر تکان دادم. وقتی که می گفت *شعر یک رسانه است و امروزه رسانه از موشک و پهپاد و هواپیما مهم تر است و ایرانی ها می توانند پیام های تمدنی و معارف و اخلاق و ظلم ستیزی شان را با این رسانه به دنیا معرفی کنند و این کار باید کاملا هنرمندانه باشد* . یاد حافظ و سعدی افتادم. چه رسانه های خوبی بودند در زمان خودشان.
خوشبختانه جلسه دیروقت تمام شد.
بازرس دایره نظارت رفته بود.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هفتم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌فائضهغفارحدادی
نُهِ یکِ سه*
دیروز صبح که از آن حرمِ شبه خارجِ نزدیک تهران بیرون آمدم، از طرف اداره تقسیم وظایف عرش و حومه یک ماموریت ویژه بهم دادند. نکند مسئولیت گرفتن در عرش هم مثل ایران "به سفارش" انجام می شود؟ چون حدس می زنم سیدالکریم سفارشم را کرده بود. من فقط دو شیفت اختیاری بالهایم را زیر پای زائرانش پهن کردم. توقع سفارش و اینها که نداشتم. به هر صورت یک دفعهای شدم سفیر چهارشنبههای امام رضایی. ماموریتی نبود که بخواهم بپیچانم. خیلی از فرشتههای آزاد آرزو دارند که یک روزی ماموریتشان به چهارده معصوم ربط داشته باشد. چون بعدش تا روزها نورانی میشوند و حتی ممکن است ارتقاهای خارج از تصور بگیرند و دسترسیهای ویژه پیدا کنند. یک جورهایی میانبر است.
آدرس جاهایی که باید برای جمع کردن سلام ها و توسلات و ثواب اعمال اهدایی مراجعه میکردم را گرفتم و راه افتادم. تا غروب داشتم جمع می کردم و تمام نمی شد. چقدر مردم ایران امام رضایی هستند و چقدر در اعمال اهدایی شان خلاقیت دارند. مادرهایی که برای خانواده خودشان افطار می پختند ولی نیتشان نذری امام رضا بود، کسبه ای که چهارشنبه ها به مشتری ها به اسم امام رضا تخفیف می دادند، پزشکانی که چهارشنبه ها ویزیت صلواتی داشتند، رسانه هایی که مردم را یاد امام رضا می انداختند، کارمندانی که به نیت امام رضا به ارباب رجوع لبخند می زدند و خیلی موارد دیگر. خسته و کوفته رسیدم حرم. نصف مردم ایران هم قبل از من آنجا بودند! قبلا بارها حرم امام رضا امده بودم. البته برای زیارت و نه ماموریت. ولی هیچ وقت حرم را به این شلوغی ندیده بودم. پرس و جو کردم و گفتند ایرانی ها خیلی دوست دارند سال تحویلشان را با امام رضا باشند. ولی مگر هشت نه روز از سال نمی گذشت؟ شاید خیلی هایشان برای اینکه بتوانند روزه بگیرند قصد اقامت ده روزه کرده باشند. با همان بار سنگین چرخی در صحن ها زدم. به اذان مغرب چیزی نمانده بود. رواق شیخ حر عاملی را سفره های بلند انداخته بودند و بسته های افطاری ساده را هم بین صف های نماز در جاهای دیگر حرم پخش می کردند. این ماجرای افطاری ساده هم رسم خوبی است بین ایرانی ها. دیده ام که در خیلی از مسجدها هم رایج شده و حتی در بلوار کشاورز تهران هم چیزی به اسم "افطارخونه" علم کرده بودند برای این کار. چقدر هر شب جمعیت جمع می شد دورش و همه را افطار ساده می دادند. محو تماشای زائران بودم که فرشته هایی آمدند برای گرفتن بار و بندیلم. اگر یک هفته پیشم بود حتما تحویلشان می دادم و می رفتم. اما توی این هفته از ایرانی ها یاد گرفته ام که زرنگ باشم. گفتم اینها امانتی اند. می خواهم به خود امام تحویل بدهم. کمی چانه زدند و عاقبت قبول کردند. ولی گفتند باید تا سحر صبر کنم. استرس شدید گرفته ام. بروم کمی عبادت کنم که پیچائیل بودنم پیش امام تابلو نباشد.
الیس الصبح بقریب؟
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_نهم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌 فائضهغفارحدادی
دهِ یکِ سه*
دیروز بعد از ملاقات با امام آنقدر سبک شده بودم که نمی توانستم به زمین نزدیک شوم. گفتند فرشته آماده باش موشک ها باشم. پیچاندم و نرفتم. حتی منِ تازه وارد هم می دانم که ایران هیچ وقت آغاز کننده جنگی نمی شود و با داشتن پیشرفته ترین موشک های دوربرد و نقطه زن هیچ کس هم جرات حمله نظامی به آن را ندارد. چرا الکی خودم را زحمت می دادم؟ ولی ماموریت محافظت از هواپیماها را نتوانستم رد کنم. فرشته توجیه و شفاف سازی پروژه های جدید آمد و برایم توضیحاتی داد که با چشم باز و دقت زیاد کارم را انجام بدهم. گفت ایران دشمن زیاد دارد و هیچ کدام چشم ندارند پیشرفتش را ببینند. برای همین باقلدری تمام کل دنیا را مجبور کرده اند که کسی به ایران، خودِ هواپیما و قطعات داخلی اش و حتی روغن موتورش را نفروشد. ایرانی که صد فرودگاه دارد و شانزده ایرلاین و سیصد و پنجاه هواپیما. (نیم قرن پیش این اعداد بیست فرودگاه و یک ایرلاین و بیست و چهار هواپیما بوده.) ولی ایران هم روش های خودش را دارد. فقط در سال گذشته گویا شصت هواپیما وارد ایران شده و آزمایش های کنترلی اولین هواپیمای مسافربری ساخت ایران هم در حال انجام است. با این نهضت قطعه سازی هم که راه انداخته در همین سال گذشته بیست موتور هواپیما تعمیر کرده و خط تولید روغن موتور هم راه افتاده. بقیه کلاسِ فرشته ی توجیه را پیچاندم و رفتم سر پستم. خیلی حرف می زد! بر خلاف تصورم محافظت از هواپیماها آسان تر از ماشین ها بود. چون مسافرها از لحظه ای که سوار می شدند تن و بدنشان می لرزید و شروع به دعای مخلصانه می کردند و تعداد فرشته های محافظ بیشتر و بیشتر می شدند و یدالله مع الجماعه! در همه دوازده هواپیمایی که همراهی کردم به کابین خلبان هم سر زدم. همه کادر پرواز ایرانی بودند. از غرهای مسافرها فهمیدم که مشکلشان بیشتر از اینکه کهنه بودن کابین هواپیماها و تاخیرشان باشد، پیدا نشدن بلیط در عین گرانی شان بوده. نفهمیدم چه می گویند. یعنی هم بلیت گران بوده و هم آنقدر مسافر زیاد بوده که گیر نمی آمده؟ یادِ دادِ مردم از گرانی و شلوغی زیاد بازارها و رستوران ها افتادم. کلا که ایرانی ها زیاد غر می زنند! و هیچ فرشته ای از غرزدن خوشش نمی آید. یک "ما خیلی بدبختیمِ" خاصی هم توی جملات شان هست. ولی کاش می دیدند با هر باری که این حس را در هم تقویت می کنند چقدر از خوشبختی های مقدرشان را نابود می کنند. تا توی یک مهمانی یا تاکسی یا هر صفی به هم می رسند سرنخ غر را یکی شروع می کند و بقیه موظفند زنجیره را ادامه بدهند. انگار که هرکس نتواند غر بعدی را بزند می بازد. و فقط کافی است که آن وسط یکی بگوید: "حالا این طورها هم نیست". بقیه یا غرهای بزرگتری رو می کنند و یا می گویند: "تو نفست از جای گرم در می یاد" یا "نکنه شما رم شستشوی مغزی داده اند؟ نمی بینی چقدر بدبختیم؟" من که توی این ده روز ایرانی ها را داراتر و بی مشکل تر از مردم خیلی از جاهایی که ماموریت رفته بودم یافتم. اما حیف که احساس بدبختی با خود بدبختی فرق می کند و همان دشمنی که دوست ندارد ایرانی ها هواپیما و دارو و تجهیزات داشته باشد، از این که آن ها را دلمرده و بی انگیزه کند خوشحال می شود. کاش ماموریت بعدی ام به زیاد شدن امید ایرانی ها ربط داشته باشد. قول می دهم نپیچانم و بروم.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دهم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
بغض قلم
📒*روزنوشت های پیچائیل 🖌 فائضهغفارحدادی دهِ یکِ سه* دیروز بعد از ملاقات با امام آنقدر سبک شده بود
📒*روزنوشت های پیچائیل*
🖌 فائضهغفارحدادی
*دوازدهِ یکِ سه*
روزنوشت یازدهم را پیچاندم و ننوشتم. بس که شلوغ بود آن روز و از کت و کول افتاده بودم. دیروز ولی به خودم مرخصی دادم و حالا حوصله ام برای نوشتن خوب است. ولی خب چه بنویسم؟ بنویسم که تمام دیروز خودم را لای ابری قایم کردم و خوابیدم و به هیچ ندای ماموریتی محل ندادم؟ حتی این که ثواب خواب روزه داران شب بیدار مانده را ببرم بالا و نگذارم بماند برای دقیقه نود؟ اصلا به خاطر همین پیچاندن ها بود که پریروز آن قدر کار زیاد داشتم و پدرم درآمد.
صبح هجدهم رمضان برای همه فرشته های آزاد نزدیک زمین ماموریتی ابلاغ شد که مسیر آسمان محدوده خودتان را تمیز و مرتب کنید که شب قرار است فرشتگان مقرب بالانشین و روح (که بالاتر از فرشتگان است) به سمت زمین نازل شوند و هر کس آسمانش شلوغ باشد اخطار می گیرد.
افتادم به هول و ولا. کلی ثواب اعمال نرسانده داشتم که گوشه موشه آسمان انداخته بودمشان. یکی یکی جمع کردم و بردم رساندم بالا. اما به عقوبت هایی که باید به آدم ها می رساندم، دست نزدم. فقط همه را لای ابرهای سفید پنبه ای قایمشان کردم که به برکت عبور فرشته ها و شب های قدر خودشان بخشیده شوند و نیازی به رساندن و اینها نباشد. با همه نفسم یک فوتی هم به آسمان تهران کردم که آلودگی ها و ریزگردهایش برود و شفاف باشد. شانس آوردم که رمضان توی نوروز بود و هوا خود به خود خوب بود. وگرنه فوتم نمی رسید به تمیز کردنش و ممکن بود اصلا فرشته های مقرب از بالا که می آیند فکر کنند اینجا توده ای قهوه ای از مجموعه آلودگی هاست و تهران را زیرش پیدا نکنند و بروند شهرهای دیگر. مثلا فیروزکوه و دماوند. آن وقت کار ما زیاد می شد و انتقال بک یا الله ها از تهران تا اولین شهر فرشته شب قدر دار به دوشمان می افتاد. کارم که تمام شد دیدم چند تا از ابرهای سفید عقوبت دارم نیست! یحتمل فوتم شدید بوده و آنها را هم تارانده بودم. اگر عقوبت ها گم می شدند از اداره نظارت توبیخ می گرفتم. به دنبالشان رفتم سمتی که فوت کرده بودم و خوشبختانه توی کرج پیدایشان کردم. اما هرچه گشتم عقوبت ها لایشان نبود. چشمم خورد به جمعیت زیادی که پشت تابوتی با پرچم ایران راه می رفتند. پایین تر آمدم و سر و گوشی به آب دادم. تابوت جلوی جمعیت نور زیادی داشت که چشمهایم را می زد. فرشته های زیادی با تابوت و جمعیت همراهی می کردند. از یکی شان پرسیدم چه خبر شده؟ عالم این شهر مرده؟ یا عارف سالکی از دنیا رفته؟ گفت هیچ کدام. جوانی است که به دست شقی ترین طاغوت روی زمین به شهادت رسیده. پرهام ریخت! پس بگو عقوبت ها چرا محو شده بودند. اثر خون شهید بوده که دیاری را زنده و آباد می کند و بدی ها و کم کاری های مردم را می بخشاند. ابرهای خالی را برگرداندم. سبک و نورانی شده بودند. باسلیقه چیدمشان روی آسمان تهران و سپردم که آن شب نوربالا بزنند برای فرشته ها و دعوتشان کنند. چه شبی هم شد آن شب قدر. امروز هم خیلی کار دارم. باید بروم به مادرهایی که دوست دارند بچه هایشان شب قدر را درک کنند کمک کنم و ظهر بخوابانمشان. و البته که این کار از رفع آلودگی تهران سخت تر است! فعلا.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دوازدهم
#شهید_بهروز_واحدی
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
📒*روزنوشت های پیچائیل
🖌 فائضهغفارحدادی
بیست و ششِ یکِ سه*
دیشب سهمیه تسبیحات قبل از خوابم را پیچانده و تازه لای ابری دراز کشیده بودم که چیزی مثل شهاب سنگ از کنارم رد شد. وییییییز. سریع و نورانی و گرم بود. اما کوچکتر از اندازه معمولی شهاب ها. بلند شدم ببینم کجای سیستم هنگ کرده که شهاب سنگ ها به جای دنبال کردن شیطانچه ها به حریم فرشته ها وارد شده اند که دوباره وییییییز! این بار کم مانده بود بخورد بهم. ترسیدم. با خودم گفتم نکند سلاح جدید اداره نظارت است و به خاطر اینکه دیروز ماموریت بایگانی "تصمیم های شنبه" خلق الله را پیچانده بودم آمده اند دنبالم. وییییییییز!
خدای من چه خبر بود آسمان اول! چقدرررر وییییییز! شروع به گفتن تسبیحات کردم و به نیرویش کمی خودم را بالا کشیدم تا به آنچه می گذرد مشرف تر باشم. فرشته های ناصر دسته دسته در حال نزول بودند و هر چند تا با یکی از آن وییییز ها همراه می شدند. مگر ویییییز ها کجا می رفتند؟ گمانم اتفاق مهمی داشت می افتاد. پس چرا من آن قدر بی خبر بودم؟ چرا به من ماموریتی نداده بودند؟ در همان حین فرشته مُقسِّم نازل شد و یک کیسه بزرگ را به همراه حکم ماموریتم داد و سریع رفت. آنقدر عجله داشت که توضیح بیشتر نداد. حکم را باز کردم. نوشته بود: "جان من امشبی را نپیچان. لبخندها را برسان" خدای من! آن همه لبخند را به کی باید می رساندم؟ آن هم نصفه شبی؟ مردم مگر نخوابیده بودند؟ آدرس ها را دیدم و با اکراه راه افتادم. میلیون ها لبخند را باید تا صبح می رساندم. به آنها که روی پشت بام ها و تراس هایشان رد نورانی ویییییییز ها را می دیدند و قلپ قلپ غرور و هیجان دلشان را شیرین می کرد. به آنها که تصویر رد شدن وییییییزها از روی کربلا را می دیدند و با ذوق نوشته اش را می خواندند "راه قدس از کربلا می گذرد" به آنها که فیلم عبور ویییییییزها از روی مسجدالاقصی را نگاه می گردند و انگار که یک آرزوی شیرین و یک رویای قدیمی را در بیداری مزمزه می کردند، به بچه های غزه که بیدار بودند و از روی خرابه ها ویییییزها را تماشا می کردند، به همه آنها که بعد از هفت ماه یک شب بدون انفجار و بدون شهید را تجربه می کردند، به همه مسلمان هایی که بیدار نشسته بودند جلوی صفحه موبایل ها و تلویزیون هایشان، به همه آزاده های جهان که حتی مسلمان نبودند اما از ضربه خوردن قاتل کودکان و خالق بزرگترین نسل کشی معاصر توی دلشان چراغ روشن می شد، به آنها که دستور پرتاب ویییییییزها را داده بودند و آنها که چند شبانه روز نخوابیده و وییییییزها را آماده کرده بودند و به خاطر خوشحالی مردم خستگی را محل نمی دادند، به آنها که سر سجاده نشسته بودند و برای پیروزی رزمندگان مقاومت و غلبه حق علیه باطل و نابودی استکبار دعا می کردند و دلشان روشن بود که امشب اجابت همان وعده ی صادقی است که منتظرش بودند. به آنها که تازه برای نماز صبح بیدار می شدند و می فهمیدند چه خبر شده و خواب از کله شان می پرید، تا صبح بیشتر لبخندها را پخش کردم. ماند یکی اش که توی جعبه بود و آدرس نداشت. پشت جعبه را دیدم نوشته بود: برسد به فرزند چراغهای تابان، فرزند شهاب های دنباله دار، فرزند اختران درخشان،
وارث ماموریت پیامبران، آشکار کننده حق و باطل، قطب عالم امکان امام زمان!
دستهایم لرزید. من کی توان چنین کاری را داشتم؟ باید از خودش کمک می گرفتم.
يَا ابْنَ السُّرُجِ الْمُضِيئَةِ،
يَا ابْنَ الشُّهُبِ الثَّاقِبَةِ،
يَا ابْنَ الْأَنْجُمِ الزَّاهِرَةِ
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_پانزدهم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🆔 @bibliophil
📒روزنوشت های پیچائیل
✍سیِ دوِ سه/ به قلم فائضهغفارحدادی
داشتیم برای تولد امام رضا عرش را آذین می بستیم که سرتیم فرشته های مقسّم آمد و سوئیچ یک بالگرد را بهم داد. فکر کردم توی قرعه کشی مسابقه پیچانندگان برتر برنده شده ام. اما سرتیم توضیح داد که این یک بالگرد بهشتی است و باید بروی باهاش از ایران چندتا شهید جمع کنی! با تعجب پرسیدم: "مگه وقتی یکی شهید می شه منتظر بالگرد می مونه برا رفتن به بهشت؟" فرشته مقسم ماموریت ها با غیظ نگاهم کرد و گفت: "نه که نمی مونه! ولی این مواردی که باید جمعشون کنی هنوز شهید نشده اند!!" گفتم: "خب پس من از کجا بدونم کی اند؟" سرتیم چپ چپ نگاهم کرد و با تشر گفت: "پیچائیل! دل بده به کار. یه ذره دقت کنی مشخص اند." و بعد همین طور که می رفت ادامه داد: "دو تا بالگرد زمینی رو هم پوشش کن شناخته نشی!"
بالگرد بهشتی را سوار شدم و گشتی روی ایران زدم. خیلی ها سوسوی شهادت می زدند ولی حتما منظور فرشته مقسم این سوسوی معمولی نبود. از خلیج فارس شروع کردم و بعد از کرمان و یزد و اصفهان و تهران، رسیدم خراسان. آسمان خراسان را سرتاسر ابرهای سیاه گرفته بود و اوضاع طبیعی نداشت. فرشته های باران و تگرگ صف به صف با اخم ایستاده بودند. پرسیدم: "نزدیک ولادتیم ها. نباید ملایم تر برخورد کنید؟" گفتند: "ما ماموریم به بی تابی!" منظورشان را نفهمیدم.
سر بالگرد را کج کردم سمت شمال و از روی جنگل ها آمدم تا آذربایجان. هوا مه بود و باران. اما تجمع نور شدیدی که چشمهایم را می زد من را کشاند سمت ورزقان و خدافرین. خدای من! چه نوربالاهایی که حتی از مه می گذشتند! کور شدم! همانجا می خواستم بپیچانم و برگردم. بین همان شهدای سوسوییِ بالقوه هم می شد شکارهای خوبی کرد. ولی تشر فرشته مقسم یادم آمد و سعی کردم دل بدهم به کار. به سختی توی مه و باران کنار دو بالگرد پوششی دیگر که فرشته گفته بود فرود آمدم. با دیدن رئیس جمهور و هیات همراهش جا خوردم. نوربالاها از بین همین ها بودند. ولی حتما اشتباه آمده بودم. مگر می شد منصب ریاست جمهوری با آن همه وسوسه دورش و امتحان های سخت و تصمیمات آن به آن و ملاحظاتی که برای مردم عادی مستحب و مکروه بودند ولی برای او واجب و حرام، می توانست کسی را به مقام شهادت برساند. کادر پروازی بیرون بالگردها ایستاده بودند به صحبت. اولش خلبان و کمک خلبانم را انتخاب کردم. خودشان حواسشان نبود ولی نوربالا را خوب می زدند. بعد رفتم سر وقت شهدای همراه رئیس جمهور. سیدی نورانی و معمم تعارف کرد که آقای رئیسی سوار شود. از صحبتهایشان فهمیدم امام جمعه تبریز است. محبوبیتش را توی همان سفر نوروز به ایران شنیده بودم. اینکه توی شادی و عزای مردم شریک است و در کوچه و خیابان تنها و بی محافظ می چرخد ودعوت همه را قبول می کند. گفتم: "بیخود تعارف نکنید! سارعوا الی مغفره الله...جفتتون سوار شید." رئیس جمهور در حالی که سوار می شد نیم نگاهی به یک جوان کت و شلواری اتوکشیده کرد. این نگاه را می شناختم. محبت تویش بود و یک سیگنال که تو بیا توی بالگرد ما. برق طلایی نشان خادمی امام رضا را روی دوش هر دویشان می دیدم. بقیه ولی او را آقای استاندار صدا می کردند. اقای استاندار جوان هم دست گذاشت پشت کمر یک مرد قدبلند و اتوکشیده و موقر و تعارفش کرد داخل بالگرد. هر دو پیراهن یقه دیپلمات پوشیده بودد و هر دو نور زیادی داشتند. چه خوب که هم را می شناختند و کار من برای مجبور کردنشان به سوار شدن را راحت کرده بودند. مرد قدبلند که نشست توی بالگرد نشان دفاع از مظلوم و عزت دادن شیعه را روی قلبش دیدم.
حیف نبود همه اینها را باید با هم می بردم عرش؟ دلم سوخت برای ایران. دیگر جا نبود. منتظر بودم در بسته شود و بالگرد بلند شود ولی یک مرد چهارشانه با ریش پر هم لحظه آخر خودش را کنار رئیس جمهور جا داد و در را بست. از حرکاتش فهمیدم حاضر است جانش را فدای رئیس جمهور کند. آن قدر خودش را خالی کرده بود که نور رئیس جمهور در او هم ریخته شده بود.
بقیه هیات همراه هم سوار آن دو بالگرد دیگر شدند.
بالگرد ها همزمان بلند شدند.
دو تا به مقصد تبریز.
یکی به سمت بهشت.
من دیگر دل نداشتم بقیه ش را ببینم. پیچاندم و برگشتم عرش.
آنها را که من دیدم خودشان راه بهشت را بلد بودند.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_شانزدهم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
بسم الله الرحمن الرحیم
روزنوشت های پیچائیل
سیزدهِ هفتِ سه
در غرب آسیا همه چیز روی دور تند است. فشارش می افتد روی دوش ما فرشته ها. هر چند که آدمهایش هم دارند زیر بار فشارهای پشت سر هم می زایند! راستش جمعه ها برای بعضی آدم ها شاید تعطیل و خلوت باشد برای ما همیشه شلوغ بوده. باید موقع پرواز حواسمان باشد به ارواح آزاد مومنین و مومنات برخورد نکنیم تا آنها با آسودگی خاطر بروند سر قبرهایشان بنشینند و منتظر اقوام و آشناها بمانند. بعدش هم باید ثوابِ وقتگذراندن با خانواده و صله ارحام و خواندن دعای ندبه و سمات و رفتن به نمازجمعه جمع کنیم ببریم بالا. البته فرشتگان جمع کننده گناه هم مثل ما سرشان شلوغ تر می شود. اصولا هر جا که مردم جمع شوند، شیطان نوچه هایش را می فرستد بینشان و می گوید: «شیطونکا! الان بهترین فرصته! این جعبه گناهان زبان رو بردارید و برید ببینم چه می کنید!» حاشیه نروم دیگر. به حد کافی از دهن افتاده این روزنوشتم. به گمانم امروز سه شنبه باشد. داشتم خاطره جمعه ای که گذشت را می نوشتم که با همه جمعه ها فرق می کرد. طوری که آماده باش صادر کردند. فکر کردم باز هم ایران می خواهد از آن وییییییزها بفرستد سمت اسرائیل. ولی انگار ماجرا مهم تر بود. تقابل حق و باطل رسیده بود به جاهایی ش که من همیشه دوست داشتم. یاد روزهای حساس تاریخ می افتادم. آنجا که دیگر آدم گنده های جبهه ی حق با آدم گنده های جبهه ی باطل شاخ به شاخ می شدند. آن روزی که ابراهیم نشست روی منجنیق و پرت شد توی آتش و نمرود خنده های عصبی می کرد. یا آن روزی که موسی و مردمش به آخر خشکی و فرعون و سپاهیانش به آنها رسیدند و مردم گفتند الان است که جنگ شروع شود و ما کشته شویم. یا نه روزی که سپاه طالوت و جالوت به هم رسیده بودند و کسی باورش نمی شد که جالوت شکست بخورد.
اسرائیل گفته بود بعد از ترور رهبر لبنان، نوبت رهبر ایران است و رهبر ایران اعلام کرده بود که نماز جمعه این هفته را خودش خواهد خواند! حتی گیجائیل ها هم می دانند نماز جمعه یعنی یک فضای روباز در یک مکان و زمان مشخص. دلم می خواست مسئولیتی نداشتم و لم می دادم روی ابری. ذکر می گفتم و تماشا می کردم. ولی چقدر کار داشتیم. فرشته ی مقسم آمد. عده ی زیادی را فرستاد از ماشین هایی که از شهرهای مختلف راه افتاده بودند سمت تهران محافظت کند. عده ای رفتند در آماده سازی موکب های مردمی اطراف مصلی کمک کنند. عده ای هم مامور جمع آوری استغاثه ها و قربانی های مردم برای سلامتی رهبرشان شدند. چشم همه مردم دنیا به آن نماز جمعه بود. فرشته مقسم خرده مسئولیت ها را هم تقسیم کرد. به من چیزی نرسید. شاید هم من را یادش رفت. شروع کردم به وجعلنا خواندن که دیگر دیده نشوم ولی ظاهرا وجعلنا در مورد فرشته مقسم کار نمی کند. «برای تو ماموریت ویژه دارم پیچائیل!» بال زدنم بی اختیار تندتر شد. یعنی چه ماموریتی می خواست بهم بدهد؟ «این بسته ی سکینه را می گیری و قبل از شروع خطبه ها به قلب رهبر ایران نازل می کنی.» سبحان الله! دستانم را دراز کردم و با احترام بسته را گرفتم. از جمله کارهایی بود که دلم نمی خواست بپیچانمش. اضطراب گرفتم. از چند ساعت قبل رفتم سمت مصلی. باورم نمی شد. در دو سمت مصلی زمین دهن باز کرده بود و متصلا از توی آن نمازگزار بیرون می آمد. همه ی خیابان های منتهی به مصلی هم ترافیک بود. هیچ کس ولی بوق نمی زد و به بقیه ماشین ها فحش نمی داد. از ایرانی ها چنین خویشتن داری هایی خیلی بعید است. عوضش همه جا صدای صلوات و تکبیر بود. یاد روزهای اول انقلاب شان افتادم. البته من آن زمان اینجا نبودم ولی از فرشته های دیگر درباره اش شنیده بودم. رفتم داخل محراب مصلی و منتظر ماندم. رهبری نزدیک اذان ظهر وارد شد. بسته سکینه را نزدیک بردم. ولی به نظرم هیچ احتیاجی به آن نداشت. مثل ابراهیم که وقتی جبرئیل وسط آتش بهش نازل شد و گفت چیزی از من بخواه. جواب داد: «خدا برایم کافی است.» به گمانم شنیدم که رهبری هم می گفت: «ان معی ربی سیهدین» با این حال من بسته را روی قلبش نصب کردم و بالا رفتم. به گمانم به خاطر مسائل امنیتی به هیچ هلیکوپتر و ریزپرنده ای اجازه پرواز و فیلمبرداری نداده بودند. اما دوربین های الهی به صورت زنده تلاش قطره قطره آن دریای جمعیت را ثبت می کردند. تک تک فریم ها در مقدرات آینده تکی و جمعی شان اثر می گذاشت. چرخی زدم توی آسمان و چندین جا سرک کشیدم. خطبه های رهبری به صورت زنده در همه جا پخش می شد و رشته های نورش قلب های زنده را به هم وصل می کرد. از زنجیره نورشان عرش هم نورانی شده بود...
وه که چه تماشایی بود!
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_دوم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
🆔 @bibliophil
روزنوشت های پیچائیل
بیست و پنجِ هفتِ سه
فرشته ی نظارت جلوی چشمم ظاهر شد. «پیچائیل! تشییع بعدی شهید نیلفروشان کجاست؟» با مِن و مِن گفتم: « اصفهان» سری تکان داد و گفت: «آفرین! تو الان کجایی؟» نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: «فکر کنم مرز فلسطین و لبنان» توبیخ روی شاخم بود. کمی عقب رفتم. خیره نگاهم کرد و گفت: «باز هم باید تبعید بشی روی زمین. خودت انتخاب کن. سرچهارراه کوکاکولا می ایستی عابرپیاده رد می کنی یا می ری کلاغ ها رو از روی مزرعه آقای ایمان زاده که همیشه زکات می ده، می تارونی؟» کی حوصله داشت برگردد ایران. گفتم: «اولا اسم کوکاکولا را نیاور. نمی دانی مردم به خاطر اسرائیل کوکاکولا و پپسی نمی خورند؟ دوما می شه همین جاها بفرستی م؟» فرشته نظارت اخم کرد. «حالا که اینطور است جای مشخصی نداری. خودت باید تا شب پنجاه تا مجاهد پیدا کنی و کمکشان کنی. وای به حالت پیچائیل که فردا گزارش هر پنجاه نفرش را نشنوم ازت.» مثل نادمیل ها که همیشه از کارهایشان پشیمان می شوند، آرزو کردم همان عابرپیاده و کلاغ ها را قبول کرده بودم. حالا مجاهد از کجا پیدا می کردم. اگر هم بودند لابد توی تونل ها و زیرزمین ها مخفی شده بودند. من توی محیط بسته دلم می گرفت. بال زدم و وارد نوار غزه شدم. میزان تخریب و ویرانی ها نسبت به آخرین باری که آمده بودم، بیشتر شده بود. کاش می شد آن فرشته های بال سوخته را می دیدم و حالشان را می پرسیدم. چند تایی مجاهد با لباس مبدل بین مردم اردوگاه ها نشسته بودند و نقشه می کشیدند. اگر آخر جمله هایشان «ان شالله» می گفتند فوری کمکشان می کردم. گذاشتم آخر شب بروم سراغشان. رسیدم به رفح. جایی که غزه می رسد به مصر. از تل سلطان می گذشتم که دو سه تا مجاهد فلسطینی را دیدم. با لباس و تجهیزات نظامی بین ساختمان های خالی از سکنه آن منطقه راه می رفتند. نزدیک تر رفتم. چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. یکی شان یحیی سنوار بود. همان طراح نابغه طوفان الاقصی و کسی که توی آسمان ها به «مذل العدوان» مشهور است. کسی که خیلی ها فکر می کردند جاسوس اسرائیل است و یا توی تونل ها نشسته و از اسرایی که در طوفان الاقصی گرفته سپر انسانی ساخته. یحیی و دوستانش با دیدن پهپادهای شناسایی از هم جدا شدند و هر کدام وارد یکی از ساختمان ها شدند. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به ساختمانی خورد که یحیی داخلش بود. بخشی از دیوارها ریخت. خودم را بین سر و قلب یحیی و آجرهای در حال پرتاب حائل کردم. دست و پایش ولی زخمی شد. خون به شدت جاری شده بود و اگر همین طور ادامه پیدا می کرد یحیی را بیهوش می کرد. دست سالمش را که یک ساعت مچی بزرگ داشت توی جیب شلوار نظامی اش کرد و از بین تسبیح و چسب برق و شکلات نعنایی و چیزهای دیگر بندی را درآورد و یکدستی بالای بازوی خودش را بست. نترسیده بود. ناله نمی کرد. خودش را نباخته بود. از خدا شکایتی نداشت، سعی نداشت جایی قایم شود. فقط داشت تلاش می کرد زنده بماند. برای مبارزه بیشتر. یکهو صدای پای چند سرباز اسرائیلی روی پله ها آمد. به سرعت نارنجکی از دور کمرش باز کرد و با دهان ضامنش را کشید و پرت کرد. سربازان زخمی شدند و برگشتند سمت پایین. با نارنجک دوم همگی فرار کردند. یحیی چوبی برداشت و روی مبل نشست. تفنگ درب و داغانش را گذاشت روی قلبش. یک گلوله بیشتر نداشت. خونریزی از حال انداخته بودش. سرش گیج می رفت. ولی هنوز به هوش بود. سربازان دیگر جرات نکردند بیایند بالا. دوباره یکی از پهپاد ها را فرستادند که مکانش را شناسایی کند. یحیی زیرلب فحشی داد و چوبش را پرت کرد سمتش. یاد رمی جمرات ابراهیم افتادم. پهپاد انگار که یک سرباز اسرائیلی باشد ترسید و برگشت! بهتر از آن نمی توانست دشمن را خار و خفیف کند. حتی پهپادها هم ازش می ترسیدند. «مذل العدوان» چه برازنده اش بود. یحیا مجروح بی حالی بود که با یک تفنگ خالی توی خانه ی نیمه ویرانی نشسته بود و ارتش اسرائیل برای کشتن چنین کسی جرات نداشت برود داخل ساختمان. عاقبت با گلوله توپ شلیک کرد و ساختمان فرو ریخت. اما یحیی می خواست بالا برود. به سرعت کنده شد. چیزی برای دلبستگی نداشت. دنیا تا بوده برایش زندان و دلهره و جنگ و خستگی داشته. اول خوشی اش بود شهادت. اما من دوست نداشتم یحیا به این زودی ها شهید بشود. رفتم تا جلویش را بگیرم. حضرت عزرائیل با فرشته های تشریفات آمده بودند و نگذاشتند نزدیک شوم. مقام یحیا آن قدر بالا رفته بود که من اجازه همراهی اش را نداشتم. فقط بالای پیکرش ماندم و تا صبح فردا مواظبش بودم سگ ها پیدایش نکنند. صبح فردا که کفتارهای اسرائیلی پیدایش کردند من دیگر دل ماندن نداشتم. فرشته نظارت آمد دنبالم و توی پرونده ام نوشت: پیچائیل به مجاهدی کمک کرد که روزی الگوی همه مجاهدان دنیا خواهد شد. توبیخش بخشیده می شود.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_پنجم
✍ فائضهغفارحدادی
https://eitaa.com/dimzan
🆔 @bibliophil
روزنوشت های پیچائیل
سه هشتِ سه
چند روز پیش فرشته ماسائیل (یا همان مقسم امورات سماوی ایران) توی رفح نازل شد و گفت: «حالا که کمک به سنوار نجاتت داد و توبیخت بخشیده شده زود برگرد ایران که خیلی کار داریم.» گفتم چشم. ولی پیچاندم و برنگشتم. فرشته های لبنان به هم گوریده بودند. کلی کار توی آسمان لبنان ریخته بود و هیچ فرشته ای حتی وقت پیچاندن نداشت. با خودم گفتم می مانم و امورات ایرانیان در لبنان را سامان می دهم. شروع به کار کردم. از محکم کردن تصمیم و اراده آنهایی که با اینکه می توانستند برگردند ولی همراه مردم لبنان مانده بودند تا بالا بردن سرعت اینترنت خبرنگارانی که از ایران برای روایت جنگ آمده و هر روز وسط معرکه بودند. هروقت هم قیافه جدی ماسائیل می آمد توی ذهنم، این بیت را باخودم تکرار می کردم: « مرزها سهم زمیناند و تو اهل آسمان/ آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند» روز دوم یک پهپاد شناسایی اسرائیلی دیدم که به سمت شمال بیروت حرکت می کرد. مشکوک شدم و دنبالش کردم. شهرک های شمال بیروت مسیحی نشین بودند. پهپاد اسرائیلی کی را می خواست بزند؟ به جونیه که رسیدیم، فهمیدم ماجرا چیست. ماشینی توی جاده بود که برای آسمانیان می درخشید. احتمال شهادتش را آن لحظه می پرسیدند می گفتم بالای نود درصد! پایین تر رفتم و زنی ایرانی را دیدم که دارد با همسر لبنانی اش درباره حمله هکری به رادارهای اسرائیل حرف می زند. همان لحظه پهپاد چند راکت پرتاب کرد. فرمان را پیچاندم و ماشین جاخالی داد به موشک. رضا عواضه ماشین را نگه داشت و به همسرش معصومه کرباسی در پیاده شدن کمک کرد و رفتند سمت فضای خالی. جلوتر مردم ایستاده بودند. ترجیح دادند همانجا دست در دست هم بایستند تا کسی آسیب نبیند. راکت چهارم درست روی شان منفجر شد. اجزای تن شان به هم آمیخت و یکی شدند و با هم سوختند. فرشته ها آمدند به تماشا. چه توحید زیبایی بود. دو عاشق که زندگی شان بر مدار عشق خدا می چرخید، داشتند به هم و به خدا می پیوستند. فرشته ها روی سرشان نور می پاشیدند. انگار که شب عروسی شان بود و آنها مسئول ریختن شاباش های کلان. زیر لب خواندم: « شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی/ لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی میکند» دوست داشتم روح شان را تا عرش همراهی می کردم. اما ترجیح دادم بروم هتل و دور و بر پنج فرزندشان باشم. پدر و مادر و خواهر رضا هم بودند. خانواده ای پزشک و استاد دانشگاه و متمول که وقتی شهرشان نبطیه در جنوب لبنان به خاطر بمباران تخلیه می شد آمده بودند در شهرک توریستی و مسیحی نشین جونیه و دو اتاق از یک هتل را گرفته بودند. اتاق هایشان بین همه اتاق های هتل نورانی بود و حتی در روز می درخشید. کمی کنارشان ماندم و از بیکاری حوصله ام سر رفت. بچه ها که هنوز نمی دانستند چه شده و برای خودشان خوش بودند. بقیه هم که شنیده بودند آن قدر محکم و آرام بودند که به کمک من احتیاجی نبود. برای همین وقتی چند روز بعد همان پهپادها آمبولانس دکتر علی حیدری را ترکاندند و او را همراه مریض توی آمبولانسش شهید کردند، انگیزه ای نداشتم بروم و به پنج فرزندش سر بزنم. آنها هم لابد مثل بچه های معصومه مقاوم بودند. به خصوص که مادر لبنانی شان کنارشان بود. ماسائیل بالاخره پیدایم کرد و آمد سراغم. «زود برگرد ایران پیچائیل! این آخرین اخطاره وگرنه....» نگذاشتم جمله اش تمام شود و راه افتادم. صدایش بلند شد که «کجا دست خالی؟» برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. «می خواین بمبی چیزی با خودم ببرم سوغاتی؟» بال زد و همان طور که از من دور می شد گفت: «پیکر معصومه را هم بیاور. خودش می رود طواف دور امام رضا و خانواده اش هم دیدار آقا. یک لحظه تنهایشان نگذار تا من ماموریت بعدی ات را بدهم.» داد زدم: «خب خانواده اش کجا هستند؟» صدایش به سختی رسید بهم. «توی همان هواپیمایی که پیکرش هست.» رفتم و بالهایم را دور هواپیمای پیکر حلقه کردم. فکر کنم آهن پاره ها هم بغض کرده بودند. فاطمه ی سه ساله توی بغل برادر هفده ساله اش نشسته بود و از دیدن ابرها ذوق می کرد. زیر لب گفتم: «کاش حداقل مادرش شهید نشده بود.» فرشته نگهبانِ فاطمه انگار صدایم را شنید. برایم خواند: «هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست/ بیشهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند» فکر می کردم فقط منم که شعرهای فارسی حفظ می کنم و بیت هایش می افتند توی مغزم و هی چرخ می خورند. فرشته ی نگهبان فاطمه چرا شعر بلد بود؟ هواپیما را آرام روی باند فرودگاه تهران نشاندم. دلم برای تهران تنگ شده بود. با این حال خواندم: « مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست/ سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند.» فاطمه موقع پیاده شدن باهام بای بای کرد. نکند من را می بیند؟ باید بیشتر احتیاط کنم!
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_پنجم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
هدایت شده از دیمزن
زنی کنار آتشی که بین چادرها روشن بود نشسته بود و می خندید. فیلم صفحه موبایلش خنده و شادی کودکان فلسطینی را بعد از آتش بس نشان می داد. همسرش دید و گفت: «حیاتی! از بعد سید نخندیده بودی.»
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_سی_ام
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan