بسم الله الرحمن الرحیم
روزنوشت های پیچائیل
سیزدهِ هفتِ سه
در غرب آسیا همه چیز روی دور تند است. فشارش می افتد روی دوش ما فرشته ها. هر چند که آدمهایش هم دارند زیر بار فشارهای پشت سر هم می زایند! راستش جمعه ها برای بعضی آدم ها شاید تعطیل و خلوت باشد برای ما همیشه شلوغ بوده. باید موقع پرواز حواسمان باشد به ارواح آزاد مومنین و مومنات برخورد نکنیم تا آنها با آسودگی خاطر بروند سر قبرهایشان بنشینند و منتظر اقوام و آشناها بمانند. بعدش هم باید ثوابِ وقتگذراندن با خانواده و صله ارحام و خواندن دعای ندبه و سمات و رفتن به نمازجمعه جمع کنیم ببریم بالا. البته فرشتگان جمع کننده گناه هم مثل ما سرشان شلوغ تر می شود. اصولا هر جا که مردم جمع شوند، شیطان نوچه هایش را می فرستد بینشان و می گوید: «شیطونکا! الان بهترین فرصته! این جعبه گناهان زبان رو بردارید و برید ببینم چه می کنید!» حاشیه نروم دیگر. به حد کافی از دهن افتاده این روزنوشتم. به گمانم امروز سه شنبه باشد. داشتم خاطره جمعه ای که گذشت را می نوشتم که با همه جمعه ها فرق می کرد. طوری که آماده باش صادر کردند. فکر کردم باز هم ایران می خواهد از آن وییییییزها بفرستد سمت اسرائیل. ولی انگار ماجرا مهم تر بود. تقابل حق و باطل رسیده بود به جاهایی ش که من همیشه دوست داشتم. یاد روزهای حساس تاریخ می افتادم. آنجا که دیگر آدم گنده های جبهه ی حق با آدم گنده های جبهه ی باطل شاخ به شاخ می شدند. آن روزی که ابراهیم نشست روی منجنیق و پرت شد توی آتش و نمرود خنده های عصبی می کرد. یا آن روزی که موسی و مردمش به آخر خشکی و فرعون و سپاهیانش به آنها رسیدند و مردم گفتند الان است که جنگ شروع شود و ما کشته شویم. یا نه روزی که سپاه طالوت و جالوت به هم رسیده بودند و کسی باورش نمی شد که جالوت شکست بخورد.
اسرائیل گفته بود بعد از ترور رهبر لبنان، نوبت رهبر ایران است و رهبر ایران اعلام کرده بود که نماز جمعه این هفته را خودش خواهد خواند! حتی گیجائیل ها هم می دانند نماز جمعه یعنی یک فضای روباز در یک مکان و زمان مشخص. دلم می خواست مسئولیتی نداشتم و لم می دادم روی ابری. ذکر می گفتم و تماشا می کردم. ولی چقدر کار داشتیم. فرشته ی مقسم آمد. عده ی زیادی را فرستاد از ماشین هایی که از شهرهای مختلف راه افتاده بودند سمت تهران محافظت کند. عده ای رفتند در آماده سازی موکب های مردمی اطراف مصلی کمک کنند. عده ای هم مامور جمع آوری استغاثه ها و قربانی های مردم برای سلامتی رهبرشان شدند. چشم همه مردم دنیا به آن نماز جمعه بود. فرشته مقسم خرده مسئولیت ها را هم تقسیم کرد. به من چیزی نرسید. شاید هم من را یادش رفت. شروع کردم به وجعلنا خواندن که دیگر دیده نشوم ولی ظاهرا وجعلنا در مورد فرشته مقسم کار نمی کند. «برای تو ماموریت ویژه دارم پیچائیل!» بال زدنم بی اختیار تندتر شد. یعنی چه ماموریتی می خواست بهم بدهد؟ «این بسته ی سکینه را می گیری و قبل از شروع خطبه ها به قلب رهبر ایران نازل می کنی.» سبحان الله! دستانم را دراز کردم و با احترام بسته را گرفتم. از جمله کارهایی بود که دلم نمی خواست بپیچانمش. اضطراب گرفتم. از چند ساعت قبل رفتم سمت مصلی. باورم نمی شد. در دو سمت مصلی زمین دهن باز کرده بود و متصلا از توی آن نمازگزار بیرون می آمد. همه ی خیابان های منتهی به مصلی هم ترافیک بود. هیچ کس ولی بوق نمی زد و به بقیه ماشین ها فحش نمی داد. از ایرانی ها چنین خویشتن داری هایی خیلی بعید است. عوضش همه جا صدای صلوات و تکبیر بود. یاد روزهای اول انقلاب شان افتادم. البته من آن زمان اینجا نبودم ولی از فرشته های دیگر درباره اش شنیده بودم. رفتم داخل محراب مصلی و منتظر ماندم. رهبری نزدیک اذان ظهر وارد شد. بسته سکینه را نزدیک بردم. ولی به نظرم هیچ احتیاجی به آن نداشت. مثل ابراهیم که وقتی جبرئیل وسط آتش بهش نازل شد و گفت چیزی از من بخواه. جواب داد: «خدا برایم کافی است.» به گمانم شنیدم که رهبری هم می گفت: «ان معی ربی سیهدین» با این حال من بسته را روی قلبش نصب کردم و بالا رفتم. به گمانم به خاطر مسائل امنیتی به هیچ هلیکوپتر و ریزپرنده ای اجازه پرواز و فیلمبرداری نداده بودند. اما دوربین های الهی به صورت زنده تلاش قطره قطره آن دریای جمعیت را ثبت می کردند. تک تک فریم ها در مقدرات آینده تکی و جمعی شان اثر می گذاشت. چرخی زدم توی آسمان و چندین جا سرک کشیدم. خطبه های رهبری به صورت زنده در همه جا پخش می شد و رشته های نورش قلب های زنده را به هم وصل می کرد. از زنجیره نورشان عرش هم نورانی شده بود...
وه که چه تماشایی بود!
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_دوم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
🆔 @bibliophil