🌻امامرضا را قبول نداشتم!
من تا امامت امام کاظم را قبول داشتم و به من واقفی میگفتند. کارم فروش پارچه و تجارت بود.
روزی به مرو رفتم. غلام سیاهی نزدم آمد و گفت:(مولایم گفته، برد یمنی که نزد تو است، بده تا غلامم را که از دنیا رفته است، کفن کنم.)
پرسیدم مولایت کیست؟ گفت:(علی بن موسیالرضا (عليهالسلام))
گفتم:(همه را فروختم.)
غلام رفت و برگشت و گفت:(نفروختی، داخل کیسه است.)
با خود گفتم اگر این سخن راست باشد، دلیلی بر امامت حضرت است.
کیسه را باز کردم، دیدم آن برد در ردیف دیگر لباس ها هست، آن را برداشتم به او دادم و گفتم؛(پول نمیگیرم.)
غلام رفت و برگشت و گفت:(چیزی که مال خودت نیست، میبخشی؟)
دخترت فلانی این برد را به تو داده که بفروشی و برایش از پول آن فیروزه و نگینی از سنگ سیاه بخری، این پول را بگیر و برایش بخر و ببر.
بسیار تعجب کردم، مسائلی نوشتم، برگه را در آستین قراردادم و به خانه حضرت رفتم.
گوشهای نشستم.
غلامی آمد و گفت؛(پسر دختر الیاس کیست؟)
گفتم منم.
فورا پاکتی به من داد که جواب سوالاتم با شرح و تفسیر در آن نوشته شده بود. از خانه بیرون رفتم، توبه و استغفار کردم و بعد برای دیدار امام آمدم.
📒 کرامات علیبنموسی/ موسی خسروی/ نشر بارش
#امام_رضا
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
📒 @bibliophil
امام رضا به چند دلیل غریب هستند!
وقتی پدرشون شهید شد،
اموال زیادی از وجوهات شرعی دست نمایندگان امام کاظم بود.
این نمایندهها از اقوام و یاران امام بودند.
پول زیاد باعث شد، واقفی بمانند، یعنی هفت امامی.
یعنی امامت امام رضا را انکار کردند به خاطر پول.
آقا در بین اقوام و یاران غریب و مظلوم شدند!
🆔 @bibliophil
امام رضا دامنهی زیادی از مردم رو در مدینه جذب کردند! از گوشه گوشه دنیا به مدینه میرفتند برای دیدن امام رضا و دست حضرت برای نشر دین در مدینه باز بود.
مأمون از طرفدران زیاد امام ترسید و حضرت رو مجبور به هجرت از وطن و قبول ولایتعهدی اجباری کرد.
امام رضا بیست سال از مأمون بزرگتر بودند و هیچ ولیعهدی بزرگتر از شاه انتخاب نمیشه!
و به وسیله ولیعهدی مامون قصد داشت بگه اهلبیت نبینید زاهدانه زندگی میکنند چون ندارن اگه به مال و مقام برسند اونا هم تغییر میکنند.
🆔 @bibliophil
رفتارهای مأمون شبیه معاویه بود.
امام رو شهید کرد و بعد مجلس ختم به پا کرد تا جایی که بعضی تاریخنویسهای درباری هم نوشتن علیبنموسی به مرگ طبیعی از دنیا رفت.
در دفن حضرت هم مأمون قصد داشت، حضرت رو پایین پای پدرش هارون دفن کنند ولی معجزهای رخ داد که مجبور شدند امام رضا رو جلو هارون دفن کنند.
🆔 @bibliophil
یاسر خادم حضرت میگوید: هر وقت حضرت رضا از نمازجمعه برمیگشت، دست بالا میبرد و میفرمود: خدایا اگر فرج من به مرگم فراهم میشود، هم اکنون مرگ مرا برسان. امام پیوسته غمگین و محزون بود تا شهید شد.
🆔 @bibliophil
🖤معجزههای هنگام دفن امام رضا
حضرت رضا به اباصلت فرمود: به قبه هارون برو و از چهار طرف آن خاک بردار و بیاور!
اباصلت به قبه رفت و از بالا، پایین و راست و چپ قبر هارون خاک آورد.
حضرت خاکها را بو کردند و زمین ریختند و فرمودند؛ در این محلها میخواهند قبری برایم حفر کنند که در موقع حفر آن سنگی پدید میآید که تمام کلنگهای خراسان قادر به برداشتن آن نیستند.
سپس فرمودند: هنگام کندن قبر رطوبتی از بالای سر میبینید. دعایی که به تو میآموزم میخوانی، لحد از آب پر میشود. ماهیهای کوچکی داخل آب میشوند. نانی به تو دادهام از آن نان به ماهیها بده.
وقتی نان تمام شد. ماهی بزرگی میآید و ماهیهای کوچک را میخورد و ناپدید میشود. وقتی ماهی بزرگ ناپدید شد. دست بر آب بگذار و دعایی که به تو میآموزم بخوان! آب فروکش میکند.
و تمام این کارها را نزد مأمون انجام بده.
اباصلت زمان دفن امام همینکار را کرد. وزیر مأمون گفت: علت این معجزه را فهمیدی؟!
مأمون گفت؛ نه
وزیرش گفت؛ میخواهد به شما بفهماند که اقتدار و سلطنت طولانی شما بنیعباس مانند همین ماهیهای کوچک است چون انقراض در رسد خداوند یکی را بر شما مسلط کند که حکومتتان را منقرض میکند.
مأمون گفت؛ راست میگویی.
از اباصالت خواست دعا را به او بیاموزد.
اباصلت هرچه فکر کرد، دعا را به خاطر نیاورد و دعا را از خاطر برده بود. اباصلت را به زندان انداختند.
اباصالت یک سال در زندان بود و همه او را فراموش کرده بودند. تا شبی که به امام جواد متوسل شد.
تا متوسل شد، دعا تمام نشده بود که امام جواد وارد زندان شد و فرمود: خیلی دلتنگ شدهای؟!
اباصلت گفت: آری به خدا قسم!
امام دست اباصلت را گرفت از زندان خارج شد، درحالی که زندانبانها میدیدند اما قدرت انجام کاری را نداشتند.
امام جواد به اباصلت فرمود: برو در امان خدا که دیگر نه تو مأمون را میبینی و نه مأمون تو را!
و همین شد.
🆔 @bibliophil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 بسته کتاب رضوی
🆔 @bibliophil