eitaa logo
روشنگری‌ آخرالزمان
5.2هزار دنبال‌کننده
53.6هزار عکس
50.7هزار ویدیو
672 فایل
هرآنچه که یک منتظر ظهور باید بداند سئوال ، پیشنهاد ، انتقاد خودرا در گروه هایمان مطرح فرمائید: https://eitaa.com/joinchat/2167734418C3f5169aabe گروه جهاد تبیین و افشاگری☝ نشر مطالب کانال ما بدون قیدوشرطی آزاد است(درراستای جهادتبیین)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴حضرت عيسى از ترس مردم از شهر فرار كرد و به بيابان رفت و مادرش حضرت مريم را هم با خود برد; هر دو، روزه بودند و با حالت روزه از جنگ مردمى كه مى خواستند آنها را به قتل برسانند فرار كرده بودند. براى افطار مقدارى علف تهيه كردند، اما حضرت مريم فوت كرد، عيسى او را دفن كرد، بعد او را صدا زد و گفت: اى مادر، آيا مى خواهى به دنيا برگردى؟ 🔴حضرت مريم گفت: مى خواهم برگردم. حضرت عيسى تعجب كرد كه مادرش كه حتماً در بهشت راه يافته، چرا مى خواهد به دنيا برگردد و از او پرسيد براى چه مى خواهى برگردى؟ 🔴حضرت مريم گفت: مى خواهم به دنيا برگردم تا در روزهاى بسيار گرم روزه بگيرم و در شبهاى بسيار سرد وضو بسازم. 📚داستانها‌وحكايتها‌ص۱۱۹
💢 💢 ✅ روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری میگذشت تا به چراگاه برسد. گوساله ی بیفکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد، سگی که از آن جا میگذشت، از همان مسیر که باز شده بود استفاده کرد و از جنگل گذشت مدتی بعد، چوپان گله ای ، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند. مدتی بعد، انسانها هم از همین راه استفاده کردند می آمدند و میرفتند، به راست و چپ میپیچیدند، بالا میرفتند و پایین می آمدند، شکوه میکردند و آزار میدیدند و حق هم داشتند اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند. مدتی بعد، آن کوره راه، خیابانی شد حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که میتوانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله اى گشوده بود. سالها گذشت و آن خیابان، جاده ى اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود. در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسانها دوست دارند مانند کوران، راهی را که توسط یک گوساله باز شده، طی کنند، و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه... 👌 ...؟
💢 💢 ✅ 💰 روزی امیرالمؤمنین علی علیه السلام نـزد اصحاب خود فرمودند: مـن دلـم خیلی به حال ابوذر غفاری می‌ سوزد خـدا رحمتش کنـد. اصحاب پرسیدند چطور؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دسـتور خلیفه مامـوران جـهت بیعت گرفتن از برای خلیفه به خانه او رفتند چهار کیسه اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند ابوذر خشمگین شد، به ماموران گفت شما دو توهین به‌من کردید؛ اول آنکه فکر کردید مـن علی فـروشم و آمدید من را بخـرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شمـا با ایـن چهار اشرفی می خواهید مـن علی فـروش شوم؟ تمام ثروت‌های دنیا را که جمع کنید با یک تار موی علی علیه السلام عوض نمی‌ کنم. آنها را بیـرون کرد و در را محکم بست. مـولا گریه می‌ کردند و می فرمـودند: به خدایی کـه جان علی در ید اوست قسم آن شبی که ابـوذر درب خـانه را به روی سربـازان خلیفه محکم بست. سه شبانه روز بـود که‌ او و اش هیچ نخورده بودند.😔 📚الکافی، ج ۸