eitaa logo
روشنگری‌ آخرالزمان
5.3هزار دنبال‌کننده
47.2هزار عکس
43.4هزار ویدیو
633 فایل
هرآنچه که یک منتظر ظهور باید بداند سئوال ، پیشنهاد ، انتقاد خودرا در گروه هایمان مطرح فرمائید: https://eitaa.com/joinchat/2167734418C3f5169aabe گروه جهاد تبیین و افشاگری☝ نشر مطالب کانال ما بدون قیدوشرطی آزاد است(درراستای جهادتبیین)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم، باید منطقه می ماند، خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد ... 🔸کف آشپزخانه تمیز شده بود.همه‌ میوه های فصل توی یخچال بود، توی ظرفهای ملامین چیده بود.کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، بایک نامه ... 🔹وقتی می آمد خانه، من دیگر حق نداشتم در خانه کار کنم .بچه را عوض می کرد. شیر برایش درست میکرد و سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباسها را می شست، پهن می کرد، و وقتی خشک می شد جمع می کرد. 🔸آن‌قدر محبت به پای زندگی می‌ریخت که همیشه بهش می‌گفتم «درسته کم میایی خونه، ولی من تا محبت‌های تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.» نگاهم می‌کرد و می‌گفت «تو بیش‌تر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم می‌شم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون می‌دادم تموم این روزها رو چه‌طور جبران می‌کنم.» ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ دلاورلشگر۲۷محمدرسول‌الله(ص) ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱۲ شهرضا، اصفهان ‎‌‌‌https://www.instagram.com/mohsen_hojaji1370 https://eitaa.com/yadmanshohada 👆
پنج تا بچه👶👶👶👶👶 در خانه از سر و کول هم بالا می رفتند ولی اعظم در میان آن همه هیاهو مشغول درست کردن ترشی و مربا 🥦🥬می شد. لا به لای شیشه های رنگارنگ ترشی و جیغ و داد بچه ها، حواسش به خواهرهایش نیز بود. یکی از شوهرش می نالید و آن یکی از بچه ها. خواهرانه🦋 نصیحت شان می کرد؛ 🗣️می گفت:«هوای زندگی و شوهرتان را داشته باشید.» خودش هم بیشتر از همه هوای شوهرش را داشت. نمونه ی بارزش سفر حج👳‍♂️ شوهرش بود. می دانست کار زیاد باعث شده فکر حج تمتع🕋 از ذهن شوهرش بیرون برود. خودش دست به کار شد و پس اندازی💵 را که از کار کردن در کارگاه سفید آب سازی مادر شوهرش به دست آوزده بود، برداشت و شوهرش را برای حج تمتع🕋 نام نویسی کرد. اگر پیگیری های اعظم🌟 نبود معلوم نبود شوهرش با این همه مشغولیت، چه وقتی✈️ روانه سفر🕋 حج بشود. 📚موضوع مرتبط : 📆مناسبت مرتبط : تاریخ شهادت کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
بیان خاطره ابعاد شخصیتی شهید سردار ولی الله چراغچی قبل از عملیات طریق‌القدس در بستان عملیاتی شد و آقا ولی‌الله مجروح شدند که به مشهد منتقل شد. برای عیادت از ایشان به بیمارستان رفتم که دیدم وی در حال خروج از بیمارستان است اما یک جوان بسیجی در راهرو بیمارستان جلو ایشان را گرفته و او را محاکمه می‌کند که چرا در عملیاتی که در بستان صورت گرفته موفقیت حاصل نشده و می‌گفت یک ماه است که به مادرم گفته‌ام که در نمازش تو را نفرین کند حتی دو بار خواستم تو را بکشم که موفق نشدم. حرف‌های نوجوان بسیجی که تمام شد شهید چراغچی با صبر و حوصله به تشریح عملیات و عللی که سبب شد تا این عملیات با شکست مواجه شود توضیحاتی داد بعدازآن این نوجوان روی زمین نشست و دوزانوی شهید را گرفت و گفت به جان امام من را ببخش و حلم و صبر وی باعث عذرخواهی نوجوان بسیجی شد. 📚موضوع مرتبط : 📆مناسبت مرتبط : تاریخ شهادت کانال جوانان انقلابی @Javananenghelabi
✍شهید پور جعفری می گفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه،خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار ،گلوله ای نشست کنار گوشش روی دیوار ، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند 🗯بعداز این اتفاق حاجی به من گفت:حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف. 📚راویت کننده: سردار حسنی سعدی در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸
✍شب عملیات قبل اینکه به خط بزنیم آمدو گفت:《من خودم باید همراه نیرو ها برم.》خیلی موافق نبودم.گفتم:《جانشینت روبفرست. 》اصرار کردو گفت:《نه باید خودم برم.》رمز عملیات که اعلام شد همراه نیرو ها زد به خط. دشمن آتش شدیدی می ریخت.گردان سلیمانی خط اول را شکستند دوباره راه افتادند سمت خط دوم. چیزی نگذشته بود که خبر رسید فرمانده گردان شهید شده.چندنفر را فرستادم و گفتم هرجور شده بیاورند عقب. توی اورژانس سوسنگرد دیدمش.بیهوش بود.تیرست راستش را آش ولاش کرده بودن بود به استخوان.ترکش هم خورده بود به سینه اش.خونریزی داشت.گفتم آمبولانس بیایدو بفرستندش اهواز. بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم.از اهواز برده بودندش تهران وانجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند.هنوز خوب نشده بود وبا دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.معطل نکردم وهمانجا اورا به آقا محسن رضایی معرفی کردم.گفتم:《این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر.از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی بر میاد. 》آقا محسن هم حکم فرماندهی تیپ ثارالله علیه السلام را برایش نوشت. 📚راوی سردار مرتضی قربانی ✅کانال سپهبد قاسم سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی، دوستانش چند مهر درست کرده بودند. حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است....
✍حاج‌قــاســم‌ مردم را با محبت جذب کرد. حتی می‌خواست کسانی را که از روی غفلت و جهالت مسیر اشتباه را طی کرده بودند، به مسیر بیاورد و به جریان انقلاب بازگرداند. بارها به من گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم، در کنار من کسی بنشیند و از من سؤال کند و من به سؤالات او جواب دهم. احساس خستگی نمی‌کرد و با همه مشغله‌هایی که داشت، جذب و توجیه مردم را هم دنبال می‌کرد. در یکی از سفرهایش به سوریه و لبنان که تقریباً 15 روز طول کشیده بود، وقتی برگشت شهید پورجعفری که همراه همیشگی حاج قاسم بود به من گفت حاج قاسم در این 15 روز شاید ۱۰ ساعت هم نخوابیده است، با این حال وقتی سوار هواپیما می‌شد اگر کسی در کنارش بود دوست داشت با او هم صحبت کند و پاسخ‌های او را بدهد. به خانواده شهدا سر می‌زد. من خودم با ایشان چند بار همراه بودم. بعضی وقت‌ها که اولین بار به خانه شهیدی می‌رفتیم، رفتارش طوری بود که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. تحویل‌شان می‌گرفت و درد دل بچه‌ها را می‌شنید. به آنها هدیه می‌داد و با آنها عکس می‌گرفت. خیلی خودمانی بود، نصیحت‌شان می‌کرد. از کوچک‌ترین چیزی هم غفلت نداشت؛ مثلاً وقتی در جلسه‌ای دخترخانمی کمی از موهایش بیرون افتاده بود، روی کاغذ می‌نوشت و به او می‌داد تا حجابش را درست کند. به حجاب بچه‌های خود و بچه‌های شهدا حساسیت داشت. مرام او حرکت در مسیر امر به معروف و نهی از منکر بود. 📚خاطرات «حجت‌الاسلام علی شیرازی» از حاج‌ قاسـم‌ سلیمانی ✅کانال سپهبد قاسم سلیمانی👇 http://eitaa.com/joinchat/640811030C1457b2a299
ای از فاطمه سلیمانی دختر شهید سلیمانی چندی پیش گفت و شنودهایی درباره اختصاص بودجه 8,5 میلیارد تومانی در بودجه 1400 برای بنیاد سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به راه افتاد و واکنش برخی از افراد را بر انگیخت که در این میان تعدادی از افراد قصد سیاه نمایی و انحراف اذهان عمومی را داشتند. زینب سلیمانی فرزند شهید سلیمانی با انتشار بیانیه‌ای اعلام کرد که بنیاد این شهید به بودجه تخصیص یافته نیازی ندارد و بهتر است این هزینه صرف بهبود وضعیت معیشت خانواده‌های نیازمند کشور شود. حالا کانال تلگرامی مکتب حاج قاسم خاطره‌ای را از این شهید بزرگوار به نقل از دخترشان، فاطمه سلیمانی منتشر کرده است؛ این خاطره عبرت آموز از حساسیت شدید شهید سلیمانی نسبت به بیت المال حکایت دارد که در ادامه آن را مشاهده می‌کنید: " کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود، میرفتن دفترشون و محل کارشون من و با خودشون میبردن! توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یه یخچال خیلی کوچیک.. جلسه‌های بابا که طولانی میشد به من میگفتن برو تو اون اتاق استراحت کن توی یخچالم آبمیوه و آب و یه طرف تافی بود! از همون تافیایی که پوستشون رنگی رنگی بود و وسطشون شکلات. ساعت‌ها میشد تو همون اتاق میشستم که جلسه‌های بابام تموم شه برم پیشش! از توی یخچال چندتا تافی میخوردم آبمیوه میخوردم آب معدنی که بود میخوردم یه جوری سر خودمو گرم میکردم.. وقتی جلسه‌های بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق، میپریدم بغلش منو میشوند روی پاهاش میگفت بابا چیا خوردی هرچی خوردی بگو میخوام بنویسم! دونه دونه بهش میگفتم حتی تا آب معدنی و یه دونه شکلات! موقع رفتن دستمو که میگرفت بریم سر راه اون کاغذ و به یه نفر میداد میگفت بده حسابداری.. دختر من این چیزا رو استفاده کرده بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن! اونوقت چجوری ما ۸.۵ میلیارد پول مردم با این کشور که بابام جونشو براشون داد، میتونیم از سفره‌ مردم برداریم؟! خدایا تو آگاه به همه چیزی ممنونم که اجازه ندادی با آبروی بابام بازی بشه "
هر سال فاطمیه ده شب روضه داشت. بیشتر کارها با خودش بود، از جارو کشیدن تا چای دادن به منبری و روضه خوان.. سفارش میکرد شب اول و آخر روضه حضرت عباس (ع) باشد. مداح رسیده بود به اوج روضه.. به جایی که امام حسین(ع) آمده بود بالای سر حضرت عباس.. بدن پر از تیر ، بدون دست و فرق شکاف خورده برادر را دیده بود. با سوز میخواند... تا اینکه گفت: وقتی ابی‌عبدالله برگشت خیمه ، اولین کسی که اومد جلو سکینه خاتون بود. گفت:《بابا این عمی العباس..》ناله حاجی بلند شد !《آقا تو رو خدا دیگه نخون》دل نازک روضه بود.. بی تاب میشد و بلند بلند گریه میکرد. خیلی وقت ها کار به جایی میرسید که بچه ها بلند میشدند و میکروفن را از مداح میگرفتند.. میترسیدند حاجی از دست برود با ناله ها و هق هقی که میکرد..
✍نشسته بودم بغل دست حاجی، یک دفعه زد روی پایش، از صدای ناله‌اش ترس برم داشت !😳 گفتم: حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ گفت: من سه چهار روزه از حال آقا بی‌خبرم....😔 پدرش فوت کرده بود ، میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.☝️ فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود. آنوقت اینطور آه میکشید. اینطور خودش را سرزنش میکرد...💔 📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز عصر عاشوراست، چقدر جایت خالیست علمدار😭 🔰نشر حداکثری با شما
شیرین حاج طی مصاحبه‌ای به خبرنگار تسنیم فرمودند: 💠 شاعران با مقام معظم رهبری جلسه‌ای داشتند. شعرایی که خدمت ایشان رسیده بودند، همه یا غزل خواندند یا یک شعر بلند گفتند. 🌱نوبت به یکی از شاعران رسید. او گفت: من تنها یک بیت دارم که یک مصراعش برای خودم است و یک مصراعش را از حافظ عاریه گرفته‌ام. همه خندیدند😊؛‌اما بعد از خواندن، تحسین همه را برانگیخت و تا چندین دقیقه، صدای تکبیر و صلوات از همه جا به گوش می‌رسید. آن بیت به شرح زیر بود: 👇 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد تمام هستی زهرا (س) نصیب نرجس شد 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرج🤲