فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | تا کسی شهید نبود
شهید نمیشود...
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲سال گذشت...🖤
ای کشته فتاده به هامون...
ای سیل دست و پازده در خون...
🌷خداوندا! ما از او جز خوبی، چیزی نمیدانیم....
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خدایا تو شاهد باش ما جز خوبی از او ندیدیم!
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 - یعنی چی؟! مگه تو بی کس و کاری که تنهایی پاشی بری فرودگاه؟! داری می ری مکه،
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
نه هو من جان نترس اگه کمک لازم داشتم به راست میام پیش تو، کم رو هم نیستم. هومن خنده بدجنسی کرد و گفت: -این که صد البته، بر منكرش لعنت! و متعاقب آن مشتی به شانه اش خورد، هدیه اعلام وجود می کرد. -به شوهر من اهانت نکن. هومن چشمانش را ریز کرد و گفت:
ای آدم فروش، حالا دیگه منو به شوهرت می فروشی؟ ایک مرتبه چهره هدیه تغییر کرد و گفت:
منه بابا، تو داداش گل منی شوهر کیلویی چند؟! ببین هومن جون می گم این رو بگیر بذار تو جیبت! -این چیه؟! چیز مهمی نیست به لیست از وسایلی که اون جا باید بخری؟
-مثلا؟
سوغاتی دیگه، مگه قراره دست خالی برگردی؟!
هومن نگاهی به لیست بلند بالای هدیه انداخت و گفت:
شتر در خواب بیند پنبه دانه ! هدیه با حرص گفت: - فقط یکیش ناقص باشه من می دونم و تو! آیسل در حالی که چشمانش را می مالید، از اتاق بیرون آمد. لحظه ای به همه نگاه کرد و راه افتاد.
هومن گفت:
-سلام آیسل خانوم. صبح به خیر. آیسل خوابالو تر از آن بود که پاسخ دهد. مقابل رضا رسید. سعی کرد از پاهایش بالا رود. رضا کمکش نمود. آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد. هنوز خوابش می آمد. هومن پرسید:
-کوچولو تو سوغاتی نمی خوای؟ آیسل بدون این که سرش را بالا بگیرد گفت: - علوسک می خوام. شیش تا!
هر چند خوابالود، نمی توانست از جواب این سوال بگذرد، حیاتی بود! هومن خنده ای کرد و رو به هدیه گفت: به کی رفته؟!
***
هنگامی که به فرودگاه رسیدند، غلغله بود. هر یک نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت. هو من نگاهی به دور و بر انداخت. آقای کمالی را دید. داشت با خانومی صحبت می کرد. جلوتر رفت و سلامی داد. منتظر شد تا خانوم صحبتش را تمام کند. خانوم می گفت: - آقای کمالی، مراقبش باشید. بعد از خدا می سپرمش دست شما. و آقای کمالی اطمینان می داد:
نگران نباشید. خانوم با لحن ناراحتی گفت: -هر چه بهش گفتم نرو، گوش نداد. گفت من تلاشم رو می کنم، اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور می کنه، اگر نه هم که هیچ.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
و دوباره آقای کمالی با همان لحن پر از آرامش خودش گفت:
- حتما همین طوره. اگه خدا طلبيده. حتما حکمتی داشته. حالا که دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست. نگران نباشید. خانوم سری تکان داد و تشکری کرد. آقای کمالی به سمت هومن برگشت و به شوخی گفت: -کجایی تو پس؟ گفتم لحظه آخر پشیمون شدی؟ دیر نکردم که؟! می دونی بقیه از کی اومدند؟! خب اونا زود اومدند. با زحمتای ما! خواهش می کنم. آقای کمالی دست در جیب کرد و سه کارت پرواز در آورد. بیا هومن. اینا کارت پرواز تون هست! پاسپورت ها رو هم تو فرودگاه جده می
به طرز کار گروه آشنایی داشت. می دانست برای جلو گیری از گم شدن پاسپورت ها و هزار دردسر دیگر آقای کمالی همیشه پاسپورت ها را
نزد خودش نگه می دارد. زیادی با تجربه بود، فقط مواقع ضروری گذرنامه ها را به دست مسافران می داد و بعد از آن مرحله دوباره جمع می
کرد.
ساک هایشان را هم طبق معمول چند روز پیش تحویل گروه داده بودند. نگاهی به کارت ها انداخت و گفت:
چرا سه تا؟
آقای کمالی با خنده گفت: - پس چند تا؟! و بعد حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
اون دو تای دیگه مال خانوم فتحی و طاها هست دیگه. راستی هومن، جون تو جون این دو تا. مراقبشون باش. همین خانومی که داشت باهام صحبت می کرد مادرش بود. خیلی نگران بود. هر چی می گم دخترت دیگه بزرگ شده. گوشش بدهکار نیست. مادره دیگه! تنها یک بچه داشتن این مشکلات رو هم داره، ولی جدای از این حرف ها. هومن دقت کن. موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو و آخر هم خودت پیاده
شو. حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نکنه بهتره. هو من اخم هایش را در هم کشید و گفت: -مگه قراره اون جا اونا با من بگردند؟! | -ا .صحت خواب! پس چی؟ ای بابا مگه قرار به محرمیت ساده نبود تا بتونه بره؟ بله. همین محرمیت ساده تو رو موظف می کنه مراقبش باشی! هومن دست در موهایش کرد و گفت: - آخه این کار درست نیست! - درست تر از این وجود نداره اصلا. حالا اون همسرته! هومن نفسش را بیرون داد و گفت: -دقیقا من باید چی کار کنم؟! -هیچی. فقط همین طور که سالم و سلامت بهت تحویل می دم. سالم و سلامت هم تحویلش می گیرم. فقط این رو بدونی این دختر هم جوونه و هم خوش برو رو، و این یعنی در عربستان امنیت زیادی براش متصور نمی شه .
به نظر من شما دارید به کم بزرگش می کنید؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨
#ڪلام_شهید :
بـرادران من! خودرا دست ڪم نگیرید! دنیا و ابـرقدرتهای دنیا از لباس سبز مـا و اسم مـا میترسند و آن هم بخاطر ایمان درون قلب شماست!
#شهید_مهدی_ثامنی_راد
"شهــ گمنام ــیـد"
#قصه_تحول_دوستی🌷
🌷به نام خدا🌷
-سلام هانیه هستم.
-14سالمه.
میخواستم قصه تحولم رو براتون تعریف کنم.
-قصه تحول من از اونجایی شروع شد که چند ماه پیش توی تلوزیون دیدم که برای کمک کردن به افرادی که به اعضا بدن احتیاج دارن میتونیم اعضای بدنمون رو اهدا کنیم البته بعد از مرگ🥀
من هم در این اهدا عضو شرکت کردم و کد ملی رو فرستادم که وقتی من هم مردم؛اعضای بدنم به کسانی که بهش احتیاج دارن داده بشه😊
من به پدر و مادرم هم نگفتم چون میدونم اگه بهشون بگم با این کارم مخالفت میکنن.
-نمیدونم قصه تحولم از کجا شروع شد و چجوری شد.
یک جا خونده بودم که چادی شدنت معنیش اینه که خودتو یک جا نشون دادی که امام زمان بهت کمک کرده تا چادری بشی😍
-چند ماه بعد از اینکه در اهدا عضو شرکت کردم؛یهو یک دختر خانومی اومد پیوی،و
گفت:اگه خواستی توی این گروه عضو شو من عضو شدم،گروه شما بود😊
از اونجا از گروه و کارت خیلی خوشم اومد.
-قبل از اون روز من چادری نبودم و بی حجاب بودم😔
ولی وقتی وارد کانالت شدم و کلیپ های چادرانه رو دیدم خیلی خوشم اومد از چادر؛البته قبلا هم خوشم میومد ولی وقتی وارد کانالت شدم؛عشقم به چادر دوبرابر شد و شدت گرفت🙃
-از اون موقع به بعد دیگه تصمیم گرفتم چادر بخرم و در تصمیمم خیلی قانع بودم.
وقتی چادری شدم؛
عاشق مذهبی بودن شدم،
از آقایون مذهبی خوشم اومد،
عاشق چادرم و رنگ سیاهش شدم طوری که یکی از رنگ های موردعلاقمه،
عاشق گلزار شهدا و شهدا شدم،
عاشق امام زمان و خدا شدم،
و عاشق شهادت.
-من همه این ها رو مدیون شما هستم🌹
-همه این ها در چند ماه اتفاق افتاد جوری که خودم هم متوجه نشدم طوری اصلا باورم نمیشد.
-من اولاش زیاد اهمیت نمیدادم ولی وقتی که یک اتفاقی برام افتاد کلا عوض شدم؛
عاقل تر شدم؛ شدم یک خانم مذهبی😌
-الان بیشتر از بودن با خدا و بنده خدا بودن لذت میبرم؛و از خدا تشکر میکنم که اون اتفاق برام افتاد که الان شدم یک دختر مذهبی از مذهبی بودنم لذت میبرم به خودم افتخار میکنم😌
-اگه اون اتفاق نمیفتاد من اصلا دچار تحول نمیشدم و یا کمتر مذهبی بودم.
الان خدارو شاکرم که خدا راه درست رو بهم نشون داد و الان خیلی خوشحالم🙃
-از وقتی چادری شدم متوجه میشم افراد بهم بیشتر احترام میزارن و بهم میگن خانم😌
این خیلی خوشحالم میکنه😊 و میگم ای کاش زودتر چادری بودم😔
چند روز پیش رفتم پیش دختر عموم کلاس هفتمه و حجاب نمیکنه؛
بهم گفت:مامانش بهش گفته که از دختر عموت یاد بگیر ببین حجاب میکنه☺️
وقتی اینو بهم گفت انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم😊😍
خیلی ممنونم که داستان منو مطالعه کردین امیدوارم در شما هم تاثیری گذاشته باشه😊
خدانگهدار🤚
پایان🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 و دوباره آقای کمالی با همان لحن پر از آرامش خودش گفت: - حتما همین طوره. اگه خد
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
چی رو؟ همین مساله خانوم ها رو در عربستان. - اگه بدونی ما در این سفرا چه چیزهایی دیدیم؟! به هر حال احتیاط شرط عقله. درسته اتفاق برای همه نمی افته، ولی وقتی، خدایی ناکرده افتاد، دیگه نمی شه کاری کرد. هومن متفکر به نظر می رسید. آقای کمالی قبل از رفتن از پیشش گفت:
دیگه بیشتر از این توصیه نمی کنم. می دونم از عهده اش بر میای! | هومن بی هیچ کلامی فقط سرش را به علامت موافقت تكان داد. آقای کمالی هنوز کامل دور نشده بود که رضا سر رسید و با اشاره ای به کارت ها گفت:
چه خبره. سه تا سه تا کارت می گیری ؟! هو من کارت ها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت: تمال دو تا از دوستان هست. داخل بهشون می دم! -باشه. التماس دعا دارم. خوش بگذره. | ممنون.
به طرف خانواده اش رفت و با همه روبوسی کرد. از پدر و مادر حلالیت طلبید. آیسل را محکم محکم به آغوشش فشرد و سر آخر به چشمان در اشک نشسته خواهرش لبخندی زد و اجازه داد مدتی در آغوشش بماند.
به سالن انتظار وارد شد. با چشمانش چرخی در سالن زد. پیدا کردنشان سخت نبود با وجود آن طاهای شیطان که قادر بود در کسری از ثانیه، كل سالن را دور بزند. این بار هواپیما در دست نداشت، خودش هواپیما شده بود! دستانش را به اطراف باز کرده بود و صدای هو از خود در می آورد و با چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در می آمد، بامزه بود. لبخندی مهمان لبش شد. جلوتر نرفت. نیازی نبود. برگ برنده در دستانش بود! با فاصله، اما طوری که در دید باشد نشست.. کمی انتظار. می دانست زیاد طول نمی کشد. هر چه بیشتر، به هر حال تایم داشت، آخر داشت. با آسودگی لم داد و شروع به خواندن کاغذهای تبلیغی کرد. تا وقت پرواز چه قدر مانده بود؟! هنوز حکمت این را که چرا باید این قدر زودتر به آن جا بیایند را نمی دانست! شاید هم می دانست، ولی به هرحال می شد غیر از این باشد، وقت ملت که علف هرز نبود، شاید هم بود! پای چپش را روی پای راستش انداخت و خواست. هنوز به این که بعد می خواست چه کند فکر نکرده بود که .
-سلام.
صدای ظریف زنی بود. آشنا بود، نیازی به فکر زیاد نداشت. لبخند کاملا محوی از زیر پوستش گذشت، هنوز قیافه عصبانی آخرین دیدارشان را
به یاد داشت. حد و حدود. مگر می شد فراموش کند؟ با طمانینه از صندلی برخاست. -سلام. جوابش را کاملا زیر لبی داد و نیم نگاهی به او کرد و بلافاصله نگاهش را بر گرفت او به منظره پشت سر ملیکا خیره شد. از صدای نفس کشدار ملیکا را شنید، چه انتظاری داشت! داشت رعایت می کرد، همین. بدون آن که نگاهش را از دور دست بگیرد گفت:
بفرمایید امرتون؟! |
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸