#شهید_محمود_تقی_پور ❤️
حتے اگر خودت بروـے
جاـے دستهایت روـے تمام زندگــے ام
باقـــے میماند ..
#صبحتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید میشوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایتها و خبرگزاریهایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناختهشدهای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمهشب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آنها گفتند ما میخواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانهمان، آنقدر گریه و بیقراری کرد که اصلا نمیتوانستیم ساکتش کنیم، ساعتهای اول برای ما غیر قابل تصور بود.
داعش در همان ساعتهای اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازهاش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران میخواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم.
🌷شهید هادی کجباف🌷
ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳
شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱
محل شهادت: سوریه
"شهــ گمنام ــیـد"
یکبار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیئت هستیم و صحبت میکنیم، از اکبر پرسیدم: چی اون طرف به درد میخوره؟ گفت: قرآن خیلی این طرف به درد میخوره!
اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیکتر میشد، انسش با قرآن بیشتر میشد، شبهای آخر هروقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبیاش میرفت، پرسیدم: آن لحظه آخر که شهید شدی، چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر، شیطانمیخواست من را نسبت به بهشت ناامید کند.
🌷شهید اکبر شهریاری🌷
▫️به روایت همسرشهید
"شهــ گمنام ــیـد"
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊
🕊
🌷
#تفحص_شهدا
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگه...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
راوی : از بچه های تفحص اصفهان
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🚫معنویت ممنوع🚫
🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال 👈 می خوابید زیر این نوشته اش....😄
🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🙌اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇
فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎
🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد
👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍
و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا 🙌 می گفت شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها👈 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم😉
و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄
📚کتاب گلخندهای آسمانی
ناصرکاوه📚
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آسمان بـپرس،
قیـمت پـریــــدن
چند؟!
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
همیشه در کار خیر پیش قدم بود.
دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد.
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می نوشت.
روزی که خیلی برای خدا کار انجام می داد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
یادم هست یکبار به من گفت:
امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد گره از کار چندین بنده خدا وا کنم.
به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد.
هیچ چیز او را راضی نمی کرد، مگر اینکه دل یک انسان را بخاطر خدا خوش کند.
لباس نو نمی پوشید.
می گفت:
هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم می پوشم.
به روایت: خواهر شهید ابرهیم هادی🌷
کتاب سلام بر ابراهیم ؛ جلد دوم ، ص ۱۵۶
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹🌱
ازآنزمانکہنگاهمبہنگاهتوگرهخورد
تمامآرزویماینشدهاست
کہکاشمیشددنیارا
ازقابچشمهایتودید...
همانچشمهایےکہغیرازخداراندید...(:'
#شهیدنظرمیکندبہوجہاللہ🌿!
#شهید_بابک_نوری
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط"
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
- می دونم این همه اعتماد برای عجیب میاد و بعضی وقتا هم به خیال خودت به ساده بودنم تو دلت می خندی، ولی با دیدن خواهرت باید دونسته باشی که هیچ چیز تو برای ما پوشیده نیست.
سرشو برگردوند و ادامه داد:
- حتی لیست همه ی بچه هایی که به دست کثیف تو و همکیشات سلاخی شدن و دقیق داریم
با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد گفت: آه علی، علی، علی
- علی؟ کدوم علی؟
- برادرم، علی رحمان نژاد،
تا اینو گفت چشمم سیاهی رفت و سریع دستمو انداختم نرده تا تعادل خودمو حفظ کنم، صدای گز گزی از عمق مغزم داشت دیوونه ام می کرد.
بلند شد و رفت و منو با حرفش دیوونه کرد، پسر نوجوان 14، 15 ساله ای که به دستمون افتاده بود و خودم سرشو بریده بودم، کلماتی که هنگام بریده شدن سرش بر زبانش جاری بود، یادم افتاد.
ذکر مدام یا زهرا گفتنش با کشیدن خنجر خفه شده بود...
نمی تونستم این همه اتفاقو هضم کنم، خدا خدا می کردم چشامو باز کنم و ببینم همه اتفاقات امروز خوابی بیش نبود
داشتم به عمق انتظاراتشون به خودم پی می بردم، اتفاقات رو از اول تو ذهنم مرور کردم.
دستگیری یک داعشی انتحاری، زنده نگه داشتنش در حالی که برای خطرناکترین و پرصداترین عملیات ممکن حاضر شده بود، حبس در اتاقی که بیشتر حکم خوابگاه رو داشت تا زندان، به امتحان کشیدنش با قرار دادن تو موقعیت های مختلف، کشیدن خواهرش از شهر دور تا اینجا، عملیات های روانی، و در نهایت سپردنش به دست برادر کسی که سرش را گوش تا گوش بریده.
باید از الان تصمیم خودمو می گرفتم، دو راه بیشتر نداشتم یا باید میشدم ابزار دست اینا تا هرکاری دلشون می خواد توسط من بکنن و یا جونمو از دست می دادم..
رسیدیم دم اتاقم و با فاصله کنارم ایستاد، می دونستم چرا از چشم تو چشم شدن با من امتناع می کرد، این آدم بینهایت از من بیزار بود و می خواست سر به تنم نباشه.
رفتم داخل و درو بستم...
صدای قفل شدن در را از پشت شنیدم، دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف
یک هفته تمام از محسن خبری نشد و هر روز انتظار تعیین تکلیف منو عذاب می داد، خودمو تو هوا می دیدم، هیچ کس جواب درستی به آدم نمی داد، چند باری از کسی که برام غذا می آورد سراغ محسنو گرفتم ولی دریغ از یک کلمه حرف... داشتم کلافه می شدم، کارم شده بود خیره شدن به یک نقطه و مرور گذشته ام.
راستی چه گذشته پر فراز و نشیبی داشتم، گذشته ای که نشیبش به فرازش می چربید و این یعنی افتضاح
اون چند روز اسارتم باعث شده بود به عمق کارهایی که کرده بودم بیشتر فکر کنم، به اعتقادی که داشتم و سیر انقلابی که تو درونم اتفاق افتاده بود و همه این ها اون روز خیلی برام دردناک بود.
تجاوز به دخترکان و زنان مسلمان و غیر مسلمان به اسم جهاد النکاح.
توی اون چند روز چهره تمام اونایی که بهشون تعرض کرده بودم جلوی چشمم رژه می رفت، همه این ها زمانی به اوج فضاحت کشیده میشد که اون کار ها را به قصد تقرب انجام می دادیم.
بله قربه الی الله
بدون غسل نماز می خواندیم و بخاطر اینکه خدا خواسته بود به دست ما کفار رو ذلیل و خوار کنه سجده شکر می کردیم!!!
بعد از یک هفته سرو کله اش پیدا شد، چند جراحت کوچک روی صورتش دیده میشد و دستی که از گردنش آویزوون شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"