داستان "ط" ( #شیعه_که_داعش_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
درو باز کرد و داخل اتاق شد، سلام داد، جوابشو دادم
یک برگه گذاشت رو زمین با یک خودکار
-حواستو خوب جمع کن و ببین چی میگم، تو این برگه یه سری سوال طرح شده به سوالایی که ازت خواستم با دقت جواب می دی، از امروز قراره برای زنده موندن خودت و آزادی خواهرت تصمیم بگیری، تا الان هم به زور نگهت داشتم وگرنه خیلی وقت پیش مرده بودی، می فهمی که چی میگم...
نگاهمو از کاغذ برداشتم و به چهره ای تکیده و مجروحش دوختم، معلوم بود تازه از عملیات برگشته، خیلی مشتاق بودم چه عملیاتی بود و چه اتفاق افتاده
-تا فردا وقت داری... فقط یادت باشه واقعیتو می خوام، اگر دروغ سرهم کنی فاتحه ات خوندست، تا الانشم خیلی باهات راه اومدم، به خاطر تو چند بار توبیخ شدم، فقط در صورتی برای ما ارزشمند خواهی بود که واقعیتو بنویسی
اینو گفت و بلند شد و رفت...
رفت و منو با یک برگه و خودکار و ذهن مشوش تنها گذاشت.
برگه رو برداشتم و نگاه کردم، قرار بود بهشون آمار بدم، آمارهایی که میشد ازشون خیلی استفاده ها کرد و ضربات جدی به جبهه مقابل وارد کرد، و من تقریبا تمام اطلاعاتی که ازم می خواستن و داشتم و سوالاتی دیگری که به شدت ذهنم رو مشغول کرده بودن، قبل از اینکه بخوام تصمیمی بگیرم نیاز به آرامش داشتم.
تو این چند روزی که فرصت کرده بودم به دور از هیاهو به راهی که رفته بودم و درست و غلط بودنش فکر کنم، آه حسرت درونم رو به آتش کشیده بود، داشتم می سوختم و آب می شدم، اون آدم جسور و نترس تبدیل به یه آدم افسرده به معنای واقع شده بود.
زندگی رنگشو برام باخته بود و هیچ انگیزه ای برای ادامه حیات نداشتم،ساعت ها بدون اینکه به چیز مشخصی فکر کنم به یک نقطه خیره می شدم و فقط نگاه می کردم، شب هم وقتی هم که به زور خوابم می برد کابوس ها به سراغم می آمدن و خیس عرق از خواب می پریدم، بدجور دچار تناقض و دوگانگی شخصیت شده بودم، جدا شدن از عاداتی که جزئی از زندگیت شده بودن به طور غیر قابل تصوری آزار دهنده بود، مخصوصا وقتی که ببینی اون عادات تو رو از مرز انسانیت فرسنگ ها فاصله انداخته و تبدیلت کرده باشه به ماشین قتل و شهوت.
شاید باور اینکه یک داعشی به چنین نتایجی برسه سخت باشه، ولی رسیدن به این نتایج برای من دور از تصور نبود، چرا که من یک نیروی ساده و ناآگاه از مسائل نبودم، من مبلغ دین بودم و سالها در مورد دین و مذهب مطالعه کرده بودم، برای همین واقعیت عین خورشید برام روشن بود، تنها چیزی که باعث شده بود چشم به روی حقایق ببندم و با حق دشمنی کنم سه چیز بود، تعصبات مذهبی و تامین مالی خارج از حد تصور و کشیده شدنت به انحرافات جنسی که نتیجه ای غیر از غرق شدن در لجن زار شهوت نداشت. می تونستم به جرات اقرار کنم که داعش برای زنده ماندن عاملی غیر از پول و شهوت نداشت
حدود 31 کشور جهان به صورت مستقیم و عمدتا غیر مستقیم از داعش حمایت مالی می کنند که در راس آنها عربستان و ترکیه قرار داره علاوه بر این بر اساس قرارداد فوق سری که بین دولت اسلامی عراق و شام (داعش) و اسرائیل بسته شده بود، صهیونیست در شش مرحله به تاسیس این دولت کمک می کرد که مرحله پنجم آن اعلام قلمرو داعش و مرحله ششم آغاز جنگ نامحدود بود و بر اساس اون چیزی که در اون سند سری آمده بود زمان آغاز این جنگ سال 2017 اعلام شده بود.
غرق افکارم بودم که ناگهان صدای وحشتناکی رشته افکارم رو پاره کرد و از شدت صدا سرم گیج رفت و نقش بر زمین شدم...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( #شیعه_که_داعش_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
...پیادم کردن و منو کشیدن سمت یک ساختمان، شب خنکی بود و هرمان درونم را کمی تسکین می داد. ولی حرارت قلبم با این چیزا سرد نمی شد، داشتم آتش می گرفتم، خودمو درون جهنم می دیدم و احساس می کردم همه پل ها را پشت سرم ویران کرده بودم، حالم بصورت غیر قابل وصف بد بود.
هجدهم ماه صفر بود، یادم میاد اون روزها توی روستا وقتی این ایام می رسید سر از پا نمی شناختیم و همه تلاشمون این بود تا چهلم پسر پیامبر را هرچه بزرگتر برگزار کنیم.
اما تو این سالها نه تنها خیلی از این حس و حال فاصله گرفته بودم بلکه حس تنفر به شیعه ها و اعتقاداتشون پیدا کرده بودم و همه اونا رو پوچ می دانستم، دلیلی نداشت ما سنگ اعتقادات اونا رو به سینه بزنیم در عوض شیعه ها به خلفای ما اهانت کنند و جلسات لعن برگزار کنند و بدترین و مبتذل ترین فحش ها را به خلفای بلافصل پیامبر نسبت دهند.
بعد از گذشت اون همه اتفاق و فاصله گرفتنم از رسوم دیرینه پدری، با اینکه بغض عجیبی نسبت به شیعه ها داشتم و تشنه خونشان بودم اما هیچ گاه جرات نکرده بودم به فرزند پیامبر اهانت کنم و حرفی بزنم که حتی بوی بی حرمتی داشته باشه، گاهی اوقات هنوز هم خودمو یک سنی شافعی می دونستم تا وهابی داعشی، اما آن حال سابق را هم نداشتم و عزاداری را یک رفتار صرفا احساسی می دونستم.
من کسی نبودم که به این راحتی وا بدم و خودمو ببازم، در واقع عواملی دست به دست هم دادن و منو به این منجلاب کشوندن.
همه چیز اون شبی برام رنگ باخت و منو از گذشته ام غریب کرد که مولوی عبدالرحیم مولانا یک مجلسی برگزار کرد و بعضی طلبه های مدرسه مکی رو مخصوصا انتخاب کرد تا در آن مجلس شرکت کنند و من هم یکی از اونا بودم. می گفت مجلس بکاء و مصیبت می گیریم. تصورم قبل از رفتن به اون جلسه این بود که منظورشون همون عزاداری مرسوم شیعه ها بود به همین خاطر با تعجب و کنجکاوی تو مجلس شرکت کردم، اما تصورم اشتباه بود و هدفشان از تشکیل این جلسه و بعد ها ده ها جلسه مشابه این، ایجاد تنفر از شیعه و زمینه سازی برای وارد کردن طلاب و مبلغین به وهابیت بود.
وارد مجلس شدیم و دیدیم همه جا را سیاه پوش کرده اند، برایم خیلی عجیب بود که آفتاب از کدام طرف دراومده اینا می خوان برای فرزند زهرا (رضی الله عنها) مجلس بگیرن.
بعد از اینکه مولوی عبدالرحیم مولانا زاهدانی شروع به صحبت کرد همون شروع جلسه متوجه عداوت و دشمنی عمیقش به شیعه شدم و بعدها فهمیدم ناصبی بوده، شروع کرد به زیر سوال بردن اعتقادات شیعه، از جمله توسل و شفاعت و زیارت اهل قبور و ... و این رفتارها را موجب شرک و ارتداد شیعه ها دانست، راستش جلسه، ظرفیت این همه تهمت ها را نداشت، از بین حضار تعدادی طلبه شافعی اعتراض کردند و درصدد جواب دادن به شیخ عبدالرحیم شدند اما در نهایت مغلوب شدند.
سکوت عجیبی در جلسه حکم فرما شد، شیخ پشت میکروفن قرار گرفت و شروع کرد با لهجه غلیظ زاهدانی حرف زدن
-برادران عزیزم، فرزندان من می دانم برخی از شما هنوز در دل به سخنان من اعتقاد پیدا نکردید و سکوت شما را نشان از پذیرش حرفهایم نمی دانم، اما از شما خواهش می کنم، عاجزانه التماس می کنم بدون تعصب این فیلم و صحنه های داخل اونو ببینید و بعدش قضاوت با خودتان.
خیلی کنجکاو بودم ببینم تیر آخرش برای از بین بردن وجهه شیعه چی بود، تیری که البته قلب من را هم پاره کرد و نیمچه اعتقادی که به آل پیامبر (صلی الله علیه) داشتم ازم گرفت...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) پشت به تپه درا
داستان سریالی "ط" ( #شیعه_که_داعش_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
یا اللهی گفتم و پیاده شدم، در ماشینو بستم، سرو وضع خیلی بدی داشتم، لباس چریكی ام از شدت خاك و خلی كه روش نشسته بود رنگ عوض كرده بود، هر كی منو اونجا می دید می دونست مسافت زیادی رو اومدم.
بد هم نشده بود، لااقل شبیه فراری ها شده بودم.
راه افتادم سمت خوابگاه، ساعت 8 رو نشون می داد و این وقت صبح معمولا بعد از مراسم صبحگاهی نیروها برمی گشتند برای صبحانه، ولی سكوت قرارگاه خیلی مرموز بود و كمي نگران كننده
با شنیدن صدا سرجام میخكوب شدم
- به به، می بینم كه شیخ عثمان هنوز تو این زمین قدم بر می داره... مگه قرار نبود اون بالا بالاها بپري؟ چی شد؟ نكنه ترسیدی؟
آروم برگشتم و بهش خیره شدم، فرمانده قرارگاه بود، كسی كه كمتر دیده می شد و بیشتر پشت پرده كار می كرد، تو این مدتی كه عراق بودم بیشتر از چهار، پنج بار ندیده بودمش، سرهنگ خالد محمود.
- چرا حرفی نمی زنی پهلوان، كمربندت كو، كی برات بازش كرده؟
آب دهانم خشك شده بود، از طرفی انتظار این بی برنامگی رو نداشتم از طرفی هم ماموریت خطیری به عهده داشتم و نباید منفعل برخورد می كردم، سلام نظامی كردم و ایستادم مقابلش.
- در خدمتم
- اینجا چه غلطی می كنی؟
- من نیروی خود شما هستم، از دستشون فرار كردم و خودمو رسوندم اینجا
- تو گفتی و منم باور كردم
- دلیلی نداره دروغ بگم، دستگیر شدم و توسط گروه خنثی سازیشون كمربندمو باز كردن و حبس شدم، دیشب تونستم از دستشون فرار كنم.
لبخندی زد و با صدای بلند داد زد
- سرهنگ، سرهنگ
چند لحظه بعد سرهنگ ابو حمزه از ساختمان مركزی خارج شد و به ما نزدیك شد.
- بله قربان؟
-ببين كي اومده؟ شيخ عثمان خودتون.
سرهنگ ابوحمزه داشت با تعجب نگاهم مي كرد
- بله قربان ميبينم.
-به دونفر از بچه ها بگو ازش پذیرایی كنن و بعد بیارش پیش خودم
- چشم قربان!
اینو گفت و با چشمی پر از غیض نگاهم كرد و رفت
خواستم برم و به پاش بیوفتم كه ابوحمزه بازومو گرفت
- قربان، من همون عثمانم، چرا اینكارو با من می كنید؟
همونطور كه دور می شد گفت:
- بعدا معلوم میشه
سریع برگشتم سمت ابوحمزه و دستشو محكم گرفتم
-تو یه چیزی بگو! این چه كاریه با من می كنید؟
-انتظار داری با این همه غيبت هنوز بهت اعتماد بشه؟
- این اتفاق برای هر كسی می تونست بیوفته، من تقصیری نداشتم، می دونی چی می گم؟
- یك سوال ازت بپرسم اگر تونستی قانعم كنی، وساطت می كنم وگرنه برات خیلی گرون تموم میشه
- چه سوالي؟!
- چرا محموله رو منفجر نكردی؟
موندم چی باید بگم، اگر می گفتم دستگیرم كردن، می گفت از سنسور زانویی استفاده می كردی، اگر می گفتم ضامن مركزی رو وصل نكرده بودند، به ریشم می خنديد و باور نمي كرد، اگر هم می گفتم ترسیدم و نخواستم منفجر بشم كه كارم یكسره بود، با این سوالش كیش و ماتم كرده بود، خنده زیركانه ای صورتش رو پر كرد، بی سیم رو جلوی دهنش رو گرفت و شاسی رو فشار داد...
- دو نفر از نیروهای بازداشتگاه سریع به محوطه قرارگاه اعزام بشن...
دست و پام یخ زده بود و قدرت حرف زدن نداشتم، با این روندی كه داشت جلو می رفت تقریبا میشد گفت همین اول كار باخته بودم و نه خودمو تونسته بودم نجات بدم و نه به ماموریتم حتی نزدیك بشم، از طرفی هم نمی تونستم قبول كنم كه به این راحتی و بی برنامگی همه چیز داره بهم می خوره، ترجیح دادم سكوت كنم تا ببينم چي پيش مياد.
دونفر رسیدند و از ابوحمزه كسب تكلیف كردند، بعدش از بازوهام گرفتن و منو هل دادن به سمت جنوب شرقی قرارگاه، همون جایی كه چند مدت پیش اونجا بین بازداشتی ها حرف می زدم و سعی می كردم متقاعدشون كنم كه به سیستم وفادار بمونن و اشتباه خودشونو جبران كنن و اینجور حرفا...
اما حالا خودم...
زندان قرارگاه دو بخش داشت، بخشی كه اسرای جبهه مقابل اونجا نگه داری می شد و معمولا تا ده روز همشون كشته می شدند، البته بهتره بگم سلاخی می شدند و دست خودمم به اون خون ها آلوده بود و قسمتی كه مخصوص خودی هایی بود كه خطایی ازشون سر زده بود كه معمولا بعد از چند مدت حبس آزاد می شدند.
منو بردند بخش زندانی هایی كه مخصوص دشمن بود، نمی دونستم چه اتفاقي قراره بيوفته، تو ماموریتم به هیچ عنوان حرفي از درگیری و اینجور چیزا نبود كه بخوام باهاشون درگیر بشم و كاری كنم، كاملا گیج و سردرگم بودم.
منو هدایت كردند به بخش شكنجه های سخت و توی سلولی جا دادند و درو بستن.
نمی دونستم این بازی های یعنی چی، سابقه نداشت كسی رو بدون كمسیون و تفهیم اتهام بخوان زندانی كنن و شكنجه بدن، اتفاقات خیلی مرموز و عجیب به نظر می رسید.
من بودم و اتاق نمناك و تاریك و سكوتی وحشتناك...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #شیعه_که_داعش_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) یا اللهی گفتم و
داستان سریالی "ط" ( #شیعه_که_داعش_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
از فرط خستگی افتاده بودم گوشه اتاق و خوابم برده بود، با صدای باز شدن در زندان چشم هامو باز کردم، دراز کشیده بودم و پشتم به سمت در بود
تکون نخوردم و وانمود کردم خوابم تا ببینم چه اتفاقی داره می افته
داخل زندان شد و ایستاد ناگهان با ضربه وحشتناک کابل به پشتم مثل برق گرفته ها از جام پریدم، از شدت درد دور خودم می پیچیدم.
نشست روی صندلی و نگاهشو دوخت به من، زیر چشمی نگاهش کردم، مالک بود، کسی که توی سر بریدن بچه شیعه ها گوی سبقت را از همه جلادهای اینجا ربوده بود، با دیدنش لرزه به اندامم افتاد.
همونطور که داشتم رو زمین لول می خوردم خودمو کشوندم کنج اتاق و چشممو ازش برنداشتم.
-ضربه اولم برای این بود که ازت یه احوالپرسی کنم، چطوری شیخخخخخ عثمان؟
خ رو طوری کشید خوب معلوم بود چقدر از من کینه به دل داشت، مثل همه اونایی که منو امروز دیده بودن، ولی چرایش را نمی تونستم درک کنم.
- متنفرم از اونایی که زیر لباس دین به مجموعه خیانت می کنن، یا رومی روم باید بود یا زنگی زنگ، و تو یک خائنی و کشته شدن کمترین سزای توه.
نمی تونستم رفتارشونو با خودم هضم کنم، چرا باید بدون اینکه دلیلی برای شکنجه و کشتنم داشته باشن به این شدت با من برخورد می کردن، ولی منم کسی نبودم که بخوام به این زودی قافیه رو ببازم و تن به زور بدم.
صدام رو صاف کردم و سرمو بلند کردم
-می دونی که هنوز اتهامی برای من ثابت نشده؟
- ببند دهن کثیفتو.
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"