eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد ) (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) رفتم یه گوشه
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) حنانه روبروم ایستاده بود و تا منو دید با دستش اشكش رو پاك كرد، سرجام میخكوب شده بودم و توان هیچ حركتی رو نداشتم، سرمو انداخته بودم پایین، كمی نزدیكتر شد - شنیدم می خوای با اینا همكاری كنی، به روح بابا قسم که بانی رفتنش تو شدی، فقط زمانی می بخشمت كه دوباره برنگردی به اون خراب شده لعنتی. اینو گفت و دوباره بغض كرد و با صدای بلند شروع كرد به گریه كردن، سرمو بلند كردم و نگاهش كردم، با دستاش صورتش رو گرفته بود و اشك می ریخت، باید دلشو آروم می كردم، تصمیم گرفته بودم خرابی هامو جبران كنم، حال وخیم حنانه هم از جمله خرابی هایی بود كه به بار آورده بودم، سرمو چرخوندم طرف محسن تا ازش بخوام كه یكم ما رو تنها بذاره؟ - من می رم و تنهاتون می ذارم، سعی كن دیر نكنی. - ممنون محسن رفت و من موندم و حنانه، یكم نزدیكش شدم -حنانه جان یكم آرومتر شده بود، زمین رو نگاه می كرد - خواهرم، زیاد وقت ندارم، میشه جوابموبدی به آرومی سرشو بلند كرد و چشم تو چشمم دوخت، چقدر این دختر عوض شده بود و برای خودش خانمی شده بود، دستمو بردم سمتش تا دستشو بگیرم - نزدیكم نشو - حنانه! منم برادرتم - برادرم بودی، الان دیگه من برادری به اسم عثمان ندارم - ولی من می خوام همه چیو درست كنم، همون كاری كه تو می خوای - همون كاری رو بكن كه خدا می خواد، تا وقتی هم گذشته تو جبران نكردی خواهری به اسم حنانه نداری، اگرم اینجام به اصرار اینا بود، بهم توضیح داد می خوای چیكار كنی، عثمان قسم به خون هایی كه به دست تو و اون حیوونای كثیف ریخته شده اگه درستش نكنی حلالت نمی كنم. - من با خدا عهد كردم درستش كنم حنانه، دعا كن حنانه، دعا كن بتونم خودمو از آتش جهنم نجات بدم. بغض تو گلوم چنگ انداخته بود و تا غرورمو زمین نمی زد دست بردار نبود، صداشو صاف کرد و گفت: - من شیعه شدم نگاهش كردم، نمی تونستم باور كنم حنانه شیعه شده باشه، اون دختر خیلی سر سختی كه حالا حالاها كسی نمی تونست تو اعتقادش اثر بذاره از تغییر مذهب حرف می زد، از حالت صورتم متوجه تعجبم شد. - چرا اینجوری نگام می كنی، حق رو پیدا كردم و قبولش كردم، نكنه الان به چشم دشمن داری نگام می كنی. - اینجوری نگو حنانه، تو دیگه نمك رو زخمم نپاش، كاری كه باید می كردی رو كردی، كاری كه من لیاقتش رو نداشتم، خیلی حرف دارم باهات حنانه، خیلی، الان كجایی؟ چیكار می كنی؟ كدوم دانشگاه داری درس می خونی؟ - رفتم قم - طلبه شدی؟!! - رفتنت باعث شد مطالعاتم رو در مورد مذاهب اسلام بیشتر كنم به خیال اینكه از تو عقب نمونم، بعد از كلی تحقیق و مطالعه تشیع رو به حقانیت پیدا کردم و رفتم حوزه تا بتونم مبلغ مذهب حق باشم، بی خبر از اینكه برادرمون... حرفشو قطع كرد و چهره اش در هم رفت، چقدر عقب مونده بودم، چقدر سرم كلاه رفته بود و خبر نداشتم، باید تا فرصت داشتم جبران می كردم - حرفای خواهر و برادری تموم نشد؟ صدای محسن بود از تاریكی آروم آروم پیداش شد. -نباید خیلی دیر كنی، گفته بودم كه زمان خیلی مهمه نباید از زمان عقب بمونی، رو دقیقه به دقیقه عملیات حساب باز شده، اگر تا فردا غروب خودتو اونجا نرسونی سعیدو نمی بینی و خیلی زود تبدیل میشی به مهره سوخته و كلكت كنده است. با حرف محسن حنانه سرشو بلند كردو نگاهم كرد. - من میرم، خدا به همراهت، دعات می كنم تا عاقبت به خیر بشی اینو گفت رفت و چشمای من به دنبالش... ادامه دارد... نویسنده: ❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
سلام امروز سالگرد شهید محسن زیارتی هست نوجوان پانزده ساله که باسن کمش درسهایی از ایمان اعتقاد به اداب اسلامی به همه اشنایان داد همه رو مجزوب خود کرد والان هم قبر مطهرش در قطعه 24 بهشت زهرا قبل حاجات خیلی از مردم هست محسن زیارتی نصرابادی ساکن تهران واصالتا کاشان نصراباد 22فروردین سال بعد هم پدر بزرگوارش شهید حاج رضا زیارتی وعمویش شهید محمد زیارتی به درجه رفیع شهادت نائل امدند و11وشهید محمد زیارتی 10سال جاوید الاثر بودند تا پیکرشان پیدا شد ودر همان قطعه ای که فرزندش آرمید دفن شد وشهید محمد زیارتی بع محل سکونتش اورده شد ارسالی کاربران ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
امروز سالگرد شهدای فتح المبین هست برادر من هم در این حمله شهید شد اگر براتون امکان داره عکس شهید رو تو گروه راز چفیه وگروهایی که دارید بذارید مممنون از شما بسیجی شهید حسن گرجی ارسالی کاربران ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
📌روایت حاج قاسم از سیزده به دری که تنگه فتح شد ✍ساعت سی‌دقیقه بامداد دوم فروردین سال ۶۱ بود که عملیات فتح المبین با رمز مقدس یا زهرا سلام الله علیها آغاز شد. حاج قاسم این عملیات را به گونه‌ای دیگر روایت کرده که خواندنی است.این عملیات ۴ مرحله‌‌ای که یکی از مهم‌‌ترین عملیات‌‌های دفاع مقدس بود، نقطه عطف جنگ عراق علیه ایران به شمار می‌ آمد و در آن ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از خاک کشورمان آزاد و نیروهای عراقی از خاک خوزستان خارج شدند. عملیات فتح المبین منجر به آزادسازی بیش از ۲۵۰۰ کیلومتر مربع از خاک جمهوری اسلامی ایران، شامل ده‌ها بخش و روستا، سایت‌‌های ۴ و ۵ رادار، جاده مهم دزفول- دهلران و … شد. انهدام بیش از ۴ لشکر،‌ ۳۶۱ دستگاه تانک و نفربر، ‌١٨ فروند هواپیما، ‌٣٠٠ دستگاه خودرو، ‌۵۰ عراده توپ و ‌٣٠ دستگاه مهندسی ارتش عراق از دیگر نتایج این عملیات بود. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
👤استاد رائفی پور: 💢با یه آتئیست (خدا ناباور) داشتم بحث میکردم، وقتی کار به جایی رسید که دیگه جواب منطقی نداشت بهم بده. گفت: به قرآن خدا وجود ندارهه‍ه‍! 😳😂🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 🚶🚶🚶🚶 ‌ "شهــ گمنام ــیـد" 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 باشه من میگم خب من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم اما مشکل اینجا بود که ازهمون بچگی میخواستم بدونم چرا نماز چرا قران چرا چادر اما میترسیدم از پدر مادرم سئوال بپرسم پدرمادرم خییییلی مهربون هستن اما مشکل اصلی اینه که اونا تو هفت سال اول زندگی اونجوری که باید بامن پیوند عاطفی برقرار نکردن که باهاشون خیلی راحت باشم البته الان واقعا واسم کم‌نمیزارن من کلاس چهارم بودم که نمازهام نیمه نصفه شدن یه چادرم فقط به خاطر مامان بابام سرمیکردم توی دلم یکی ازدوستای مذهبی کلاسم که خواهرش با اون سن کم چادر سر میکرد رو مسخره میکردم کلاس پنجم که شدم چون مدرسم اصلا خوب نبود مدرسمو عوض کردیم و وارد یک مدرسه دیگه شدم که غیرانتفاهی بود و فضای به شدت غیرمذهبی‌ای داشت اینم بگم که مادر پدرم منو از کلاس چهارم فرستادن کلاس حفظ قران که من خیلی انگیزه‌ای نداشتم واسش تو کلاس پنجمم تحت‌تاثیر بچه های مدرسه قرار گرفتم و چون که اونقدر از دین نمیدونستم تقریبا هم نظر بچه ها شده بودم موهامو یه ذره میریختم بیرون ولی چادر سر میکردم ازاینکه کسی موهامو ببینه ناراحت نمیشدم ولی چادر سرمیکردم موهامم میدادم تو ولی ازاینکه کسی موهامو ببینه واسم مهم نبود من درظاهر مذهبی رفتار میکردم ولی درباطن دوست داشتم با همه راحت باشم یه پسردایی هم داشتم که یه سال ازخودم کوچیکتر بود و ایینکه من هنوز باهاش بازی میکردم باهاش دست میدادم کلاس شیشم هم که شدم دیگه نناز نمیخوندم ولی نمیزاشتم کسی بفهمه مثلا موقع نماز الکی وضو میگرفتم میرفتم تو اتاقم یا نماز صبح الکی میرفتم دستشویی میومدم تو اتاقم برقشو روشن میکردم الان بهم نخندین لطفا خب من واقعا هیچی نمیدونستم و کلی هم سئوال داشتم ولی واقعا کسی نبود که ازش بپرسم وقتی کلاس شیشم بودم یه خوابی دیدم خواب دیدم که یه جایی هستم توی مسجد برقای کل جهان رفته و بارون شدیدی میبارع و توی مسجد آدمای زیادی هستن و گریه میکنن که ناگهان یک نور عظیمی اومد و همه جارک روشن کرد یک نور که شبیه یک آدم بود یک پارچه سبز که روی گردنش بود وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۳ نصف شبه و منم خیس عرق و خیس گریه‌ام انقدرررررر توی شک بودم که دوباره سرمو گذاشتم رو بالشت و خوابیدم وقتی صبح واسه مدرسه بیدارشدم این خواب ذهنمو به شدت درگیر کرده بود وقتی اومدم خونه حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم من واقعا آدمی هستم که باااااید جواب سئوالامو پیدا کنم اما من کسی رو نداشتم که این سئوالارو ازش بپرسم اما اون شب نماز مغرب با خودم عهد کردم که شیطان رو بزنم زمین و شروع به نماز خوندن کنم هیچ کسی تا اون زمان نمیدونست که من نماز نمیخونم و حتی همین الانشم هیچ کسی نفهمیدع حتی پدر و مادرم اما همچنان کلی سئوال داشتم ولی سریع نماز میخوندم اما حجابمو صفت نگه داشته بودم و وقتی کلاس هفتم شدم رفتم یه موسسه واسه حفظ قران و از نو شروع کردم اونجا همینطور که قران میخوندم از معلم قرانم سئوالات دینی میپرسیدم توی مدرسه از معلم پیام های آسمانی کلی سئوال میپرسیدیم کل کلاس از معلممون سئوالات دینی میپرسیدن و من واقعا استفاده میکردم وقتی به خودم اومدن دیدم چقدررررر عوض شدم چقدرررر حالم خوبه دیدم بدون اینکه خودم بفهمم دارم روز به روز پیشرفت میکنم کلاس هشتم بودم که ازاواسطش کرونا اومد و من توی کانالهای مختلف سروش عضو شدم و داده هام خیییلی بیشتر شد و تقریبا جواب نصف سئوالاتم رو گرفتم ازاون طرف دیدم که نصف آدمای مذهبی فامیلامون عوض شدن و دارن به اسلام توهین میکنن و فقط یک خانواده ازمیون چهارتا خواهر برادر مادرم و سه تا برادرای پدرم فقط مادربزرگ و پدر بزرگام با دایی بزرگترم عوض نشدن بقیه عوض شدن موهاشونو میدادن بیرون و اونجا منو مسخره میکردن چون من تازه معنای چادر رو فهمیدم و روسریم رو قشنگ میبستم جلوی پسرداییم که ازم کوچیکتر بود رو میگرفتم و میگیرم همه میگن بچه‌است ولی من اینارو قبول ندارم و نمیگم مثل برادرمه همه مسخرم میکردن تاکید میکنم میگردن و بهم میگفتن شیخ منم میگفتم اگر شیخ بودن یعنی گناه نکردن پس من دوست دارم شیخ باشم من شجاع شدم شجاع شجاع و دیگه هیج جا بی چادر نمیرفتم دخترداییم بهم گفت خیلی عوض شدی خیلی زیاد این تغییرت خیلی خوب بود تو دیگه مثل ما نیستی عوض شدی منم گفتن که راهمو پیدا کردم سه تا پسردایی و یه پسرخاله دارم که یه پسرداییم یه سال ازخودم کوچیکتره بقیشون همه بالای بیست سال سن دارن و روزی که مدل بستن روسریمو عوض کردم پسرداییم که بیست و دو سه سالش بود برادرشو صدا زد و کلی مسخرم کرد من هیچی نگفتم ولی خوب بلدم چطور خشممو تو نگاهم بریزم و بار طرف کنم جوری نگاهش کردم که هیچی نگفت ولی زنداییم که خودش مذهبی بود مادر اون دوتاهم بود دعواشون کرد داییام با تمسخر نگاهم کردن جز اون داییم که مذهبیه همه میگفتن که
19.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸از تا 🌸 🥺روایتی بسیار زیبا🥺 🦋 بهشته سادات🦋 🌷هرشب میزارم یک داستان 🌷 "شهــ گمنام ــیـد"
چشم به راهت مانده ایم هر روز و شب نا بیایی از سفر ای مونس دل های ما صبحتون مهدوی🌸 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
😍 صبح ڪه مےشود... باز ڪبوتر دلمان پر مےڪشد... ... بہ یادمان باشید... گرداب دنیا دارد غرقمان مےکند.. یادگار‌جنگ‌حاج‌حمید‌زارعی 🌹 🌞 ☜☞ "شهــ گمنام ــیـد"
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود سلام فرمانده عشق جانم امام زمانم 🍃سیدعلی دهه‌ی نودی‌هاشو فراخوانده 🎤 ابوذر روحی ⏯ نماهنگ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃 🌷 🌻🌻 نوروز در اسارت 🌻🌻 🍃ماهی شب عید در یکی از اردوگاه های ع
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃 🌷 🌻🌻 نوروز در اسارت 🌻🌻 🍃 تهیه شیرینی نوروز در اسارت نوروز که می آمد بچه ها به یاد روزهایی که در کنار خانواده، سال نو را جشن می گرفتند به تکاپو می-افتادند تا لشگر یأس و نا امیدی آنها را محزون و افسرده نکند. بچه ها مقدار زیادی آب را با مقداری شکر قاطی می کردند و به جای شربت به هم تعارف می کردند تا آن روز را با خوشی آغاز کنند. برادری داشتیم به نام عمو جلیل اخباری که ظاهراً سررشته ای از شیرینی پزی داشت. او ضمن تهیه ی شیرخشک و چند عدد کاکائو از فروشگاه و جوشاندن و قاطی کردن آنها با آب و شکر، مشغول درست کردن نوعی شیرینی می شد. بچه های دیگر که در کار حلب بری تبحر داشتند، از حلب های خالی روغن، سینی های مستطیلی شکلی درست کرده تا عموجلیل مایع کاکائویی خود را درون آنها ریخته و آماده بردن کند. عمو جلیل با ظرافت خاصی کاکائوی سرد و سفت شده را به شکل لوزی می برید و اتاق به اتاق بین بچه ها می گرداند و به آنها تبریک می گفت. بعدها که فروشگاه، اجناس متنوع تری از جمله شیرین عسل آورد، شیرینی های ما نیز متنوع تر شد. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شهید_علی_فلاح دیدار امام زمان(عج) با نوجوانی که در ۱۶ سالگی به فیض شهادت نائل آمد. راستی ما چند نفرمان مثل علی ۱۶ ساله زندگیمون مورد پسند آقا هست؟! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"