"بیداری مــردم "
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸 سلام خواهراے گلم😊 همه داستانای تحولشون رو گفتن گفتم منم بگم😌😉 من خواهر گمن
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
چن نفر دیگه
خلاصه تصمیم گرفتیم عصر بریم کتاب خونه که
با هم برا امتحان ادبیات بخونیم
عصر شد رفتیم ...
ساغر نیومد،مریمم نیومد،فقط من بودم زهرا و
یکی از دخترای دیگه
اون روز کلیی درس خوندیم و از خودمون راضی
بودیم ...
قرار شد فرداشم بریم و درس بخونیم ولی دیگه اون دختره نیومد و فقط و فقط خودم و زهرا بودیم
دوست شدیم با هم من تقریبا داشتم از باطلاق
بیرون میومدم
مقنعه ام رفته بود جلوتر ، نه اینکه مقنعه ام جوری
باشه موهام پیدا باشه نه ولی خب زیادم جلو نبود
اون امتحانو دادیم و با خوبی و خوشی تمو شد
کلاس هفتمم تموم شد ولی من زهرا توی تابستونم
با هم در ارتباط بودیم،تصمیم گرفته بودیم دوستیمون
معنوی و تا پای جون باشه(پای جون که نه،تا شہادت)
کلاس هشتم مریم ازمون فاصله گرفت ولی ساغر که
شاخ اینستا بود تازه باهامون رابطه برقرار کرده بود
تصمیم گرفتیم(منو زهرا)متحولش کنیم
خیلییی رو مغزش کار کردیم
تغییر کرد ولی دلیل تغییرش رو یه چیز دیگا میدونست که مهم نیست
بعد از مدتی ما به همون دلیل ازش جدا میشیم
و رابطه دوستیمون تا همین امروزم قطع هست
خلاصه از ساغر جدا میشیم
وقتی با اون بودیم داشتیم هر دومون گمراه میشدیم
ولی خداراشڪر ازش جدا شدیم
با زهرا وارد مرحله جدیدی از دوستی شدم
من دختری بودم که توی مراسمات ایام محرم شرکت
میکردم امام حسینو میشناختم ولی گریه نمیکردم
در کل سخت میشد که گریه کنم
ولی محرم سال 99 که تقریبا چند ماهی
میشد که از ساغر خبری نبود من بی ارداه
اشک میریختم و وقتی تو تلوزیون کربلا و
بین و الحرمین و میدیدم از خود بی خود میشدم
یه دختر محجبه شده بودم که خودم باورم
نمیشد چطوری اینهمه تغییر داشتم
نماز شب خون شده بودم چله زیارت عاشورا
گرفته بودم تو گوشیم اهنگ نبود فقططط مداحی
از همه مهمتر دیووونه امام زمانم
عاشق شہادت شده بودم
ولی خب شڪ داشتم دختری مثل من شہید بشه
تا اینکه چهار پنج ماه پیش بود که زهرا که دیگه
رفیق فابریکم شده بود دیگه یه خواب دید
خواب دیده بود رفتیم با هم راهیان نور
بعد اون یکی دنبالشه فرار میڪنہ تو کوچه
پس کوچه ها تا به لبه یه پرتگاه میرسه
ولی تو اون خواب من یه جورایی شهید میشم🥺😍
واسه خودم یه تلنگر تعبیرش ڪردم🙂
گفتم ببین با این خواب شاید خدا میخواسته
بهت بگه من حواسم بہت هستااا
ایمانم به خدا بیشتر شد،عااااشقش شدم
راسنی یادم رفت بگم برادر شهید و رفیق شهد
(شهیده زینب ڪمایی)هم پیدا کردم
برادر شهیدام زیادن بخاطر همین ایم نبردم
و یکی از چیرای دیگه که باعث متحول شدن من شد
خوابی بود که کلاس هفتم یا هشتم یادم نیست ولی
مریم اونی که با هم تو مسابقه شرکت کرده بودیم
خواب امام زمانو دیده بود وه میگن من ظہورم نزدیکه
به زودی میام به همہ بگو🥺😭خیلییب برام قشنگ بود
گفتم خودمو باااید برا ظهور اقا اماده کنم
این بود قصه بیرون اومدن من از باطلاق گناه😞
تنہا درخواستی که دارم ارزو برای شهادتمه🥺🙏🏻💔
برام دعا ڪنید،دعا ڪنید خودم و دوستم زهرا
با هم شهید بشیم🥺🙏🏻💔خوااااهش میکنم
ببخشید طولانی شد
یا علے مدد☺✋🏻
#من_چادر_را_دوست_دارم
•♡گمنامـ³¹³♡•
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
باشه من میگم خب من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم اما مشکل اینجا بود که ازهمون بچگی میخواستم بدونم چرا نماز چرا قران چرا چادر اما میترسیدم از پدر مادرم سئوال بپرسم پدرمادرم خییییلی مهربون هستن اما مشکل اصلی اینه که اونا تو هفت سال اول زندگی اونجوری که باید بامن پیوند عاطفی برقرار نکردن که باهاشون خیلی راحت باشم البته الان واقعا واسم کمنمیزارن
من کلاس چهارم بودم که نمازهام نیمه نصفه شدن یه چادرم فقط به خاطر مامان بابام سرمیکردم
توی دلم یکی ازدوستای مذهبی کلاسم که خواهرش با اون سن کم چادر سر میکرد رو مسخره میکردم
کلاس پنجم که شدم چون مدرسم اصلا خوب نبود مدرسمو عوض کردیم و وارد یک مدرسه دیگه شدم که غیرانتفاهی بود و فضای به شدت غیرمذهبیای داشت اینم بگم که مادر پدرم منو از کلاس چهارم فرستادن کلاس حفظ قران که من خیلی انگیزهای نداشتم واسش
تو کلاس پنجمم تحتتاثیر بچه های مدرسه قرار گرفتم و چون که اونقدر از دین نمیدونستم تقریبا هم نظر بچه ها شده بودم موهامو یه ذره میریختم بیرون ولی چادر سر میکردم ازاینکه کسی موهامو ببینه ناراحت نمیشدم ولی چادر سرمیکردم موهامم میدادم تو ولی ازاینکه کسی موهامو ببینه واسم مهم نبود
من درظاهر مذهبی رفتار میکردم ولی درباطن دوست داشتم با همه راحت باشم
یه پسردایی هم داشتم که یه سال ازخودم کوچیکتر بود و ایینکه من هنوز باهاش بازی میکردم باهاش دست میدادم کلاس شیشم هم که شدم دیگه نناز نمیخوندم ولی نمیزاشتم کسی بفهمه مثلا موقع نماز الکی وضو میگرفتم میرفتم تو اتاقم یا نماز صبح الکی میرفتم دستشویی میومدم تو اتاقم برقشو روشن میکردم
الان بهم نخندین لطفا خب من واقعا هیچی نمیدونستم و کلی هم سئوال داشتم ولی واقعا کسی نبود که ازش بپرسم
وقتی کلاس شیشم بودم یه خوابی دیدم خواب دیدم که یه جایی هستم توی مسجد برقای کل جهان رفته و بارون شدیدی میبارع و توی مسجد آدمای زیادی هستن و گریه میکنن که ناگهان یک نور عظیمی اومد و همه جارک روشن کرد یک نور که شبیه یک آدم بود یک پارچه سبز که روی گردنش بود وقتی بیدار شدم دیدم ساعت ۳ نصف شبه و منم خیس عرق و خیس گریهام انقدرررررر توی شک بودم که دوباره سرمو گذاشتم رو بالشت و خوابیدم وقتی صبح واسه مدرسه بیدارشدم این خواب ذهنمو به شدت درگیر کرده بود
وقتی اومدم خونه حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم من واقعا آدمی هستم که باااااید جواب سئوالامو پیدا کنم اما من کسی رو نداشتم که این سئوالارو ازش بپرسم اما اون شب نماز مغرب با خودم عهد کردم که شیطان رو بزنم زمین و شروع به نماز خوندن کنم هیچ کسی تا اون زمان نمیدونست که من نماز نمیخونم و حتی همین الانشم هیچ کسی نفهمیدع حتی پدر و مادرم
اما همچنان کلی سئوال داشتم ولی سریع نماز میخوندم اما حجابمو صفت نگه داشته بودم و وقتی کلاس هفتم شدم رفتم یه موسسه واسه حفظ قران و از نو شروع کردم اونجا همینطور که قران میخوندم از معلم قرانم سئوالات دینی میپرسیدم توی مدرسه از معلم پیام های آسمانی کلی سئوال میپرسیدیم کل کلاس از معلممون سئوالات دینی میپرسیدن و من واقعا استفاده میکردم وقتی به خودم اومدن دیدم چقدررررر عوض شدم چقدرررر حالم خوبه دیدم بدون اینکه خودم بفهمم دارم روز به روز پیشرفت میکنم
کلاس هشتم بودم که ازاواسطش کرونا اومد و من توی کانالهای مختلف سروش عضو شدم و داده هام خیییلی بیشتر شد و تقریبا جواب نصف سئوالاتم رو گرفتم
ازاون طرف دیدم که نصف آدمای مذهبی فامیلامون عوض شدن و دارن به اسلام توهین میکنن و فقط یک خانواده ازمیون چهارتا خواهر برادر مادرم و سه تا برادرای پدرم فقط مادربزرگ و پدر بزرگام با دایی بزرگترم عوض نشدن بقیه عوض شدن موهاشونو میدادن بیرون و اونجا منو مسخره میکردن چون من تازه معنای چادر رو فهمیدم و روسریم رو قشنگ میبستم جلوی پسرداییم که ازم کوچیکتر بود رو میگرفتم و میگیرم همه میگن بچهاست ولی من اینارو قبول ندارم و نمیگم مثل برادرمه همه مسخرم میکردن تاکید میکنم میگردن و بهم میگفتن شیخ
منم میگفتم اگر شیخ بودن یعنی گناه نکردن پس من دوست دارم شیخ باشم
من شجاع شدم شجاع شجاع
و دیگه هیج جا بی چادر نمیرفتم دخترداییم بهم گفت خیلی عوض شدی خیلی زیاد این تغییرت خیلی خوب بود تو دیگه مثل ما نیستی عوض شدی
منم گفتن که راهمو پیدا کردم
سه تا پسردایی و یه پسرخاله دارم که یه پسرداییم یه سال ازخودم کوچیکتره بقیشون همه بالای بیست سال سن دارن و روزی که مدل بستن روسریمو عوض کردم پسرداییم که بیست و دو سه سالش بود برادرشو صدا زد و کلی مسخرم کرد من هیچی نگفتم ولی خوب بلدم چطور خشممو تو نگاهم بریزم و بار طرف کنم جوری نگاهش کردم که هیچی نگفت ولی زنداییم که خودش مذهبی بود مادر اون دوتاهم بود دعواشون کرد داییام با تمسخر نگاهم کردن جز اون داییم که مذهبیه همه میگفتن که
"بیداری مــردم "
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸 باشه من میگم خب من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم اما مشکل اینجا بود که ازهمون
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
ادامه داستان قبلی ❤️
بابام اجبارم کرده ولی وقتی دیدن درنبود بابام چطور رفتار میکنم فهمیدن خودم اینو میخوام
یه بار یه پسرداییم موهامو که پشت روسریم باد کرده بودن از روی همون روسری کشید چنان برگشتم پشت و با عصبانیت نگاهش کردم که هیچی نگفت یواش یواش این تغییرات تو زبانمم جاری شدن و دیگه پسرداییم رو به اسم صدا نمیزدم و قبل همشون یه آقا میاوردم اوایل سخت بود ولی عادت کردم
اوناهم وقتی متو دیدن وقتی تو بازار اخم رو چشمامو دیدن وقتی دیدن که چطور رعایت میکنم که بهشون نخورم خودشونم رعایت میکردن و حتی خودشونم مراقب بودن که بهم نخورن
توی عروسیای مختلط اصلا نه خرف میزنم نه نگاه میکنم نه میرقصم و فقط توی دلم واسه امام زمان غصه میخورم
من خواستم دینم رو یه بار برای همیشه بشناسم و بعداز اونخواب یکبار دیگه هم اونخواب رو دیدم
اون خواب درعین وحشتناکی زیبا بود خیلی زیبا به خصوص اون لحظهای که همه جارو نور فراگرفت
😍یه امید روزی که همه دچار تحول بشن وراهشونو پیدا کنن😍
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام،
دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم
در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا .....
از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که۲۶سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود ۸روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه
عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود
#شهےده
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام 🌺
اسمه من فاطمه است، فاطمه سادات . من توی یه خانواده ای که وضع مالیشون تقریبا خوبه به دنیا اومدم، من دوتا اسم دارم اسم کوچیکم عسله که خانواده من باهاش صدا میکنند و سلیقه مادرم بوده پدرم موقع گرفتن شناسنامه اسممو فاطمه گذاشت
من توی یه خانواده فوق مذهبی زندگی میکردم دایی من روحانی بود و مابقی پاسدار
داستان من زمانی شروع شد که وارد پایه هفتم شدم
من یه تک فرزندم و از قدیم گفتن که تک فرزندا لوسن که درسته
اوایل پایه هفتم بایه دختر مذهبی اشنا شدم، اون دختر دوستای زیادی داشت، بعد از یه مدت از دوتا دوست تبدیل به هفت تا دوست شدیم به قول خودمون یه اکیپ بودیم
من خیلی با اونا احساس راحتی میکردم اما اونا یه تفاوت خیلی بزرگ با من داشتن، اونا گاه گاهی منو به خاطر حجابم مسخره میکردند، حرفایی میزدن که با اعتقادات من هیچ سنخیتی نداشت
کم کم رفتارم تغییر کرد، دختر شر و شور خونه تبدیل به دختری منزوی و گوشه گیر شد
از مدرسه یه راست سمت اتاقم میرفتم و دنبال اهنگ میکشتم تا تنهایی رو پر کنم تا که فردا بشه برم پیشه دوستام یه سال گذشت و من وارد پایه هشتم شدم دوباره با همون دوستام، من چادر رو دوست داشتم و بر این باور بودم چادر نوعی پوشش و ربطی به رفتار ادم نداره
کم کم روبه لوازم ارایش اوردم با همون چادرم 70 نوع وسایل به صورتم میزدم تا از خونه بیرون برم
دوستان جلوی مدرسه خودنمایی میکردن جلوی جنس مخالف اما من رو همیشه یه نگرانی داشتم و به سمتشون نمیرفتم
گذشت از زمان و من یه برنامه پیامرسان توی گوشیم نصب کردم
کم کم وارد گروه های دوستیابی و...... شدم
برایم خیلی جذاب بود، اینکه همه با من گرم بودن
وابستگی من به این گروه ها بیشتر شد
تقریبا تمام روزم درگیر بود
در شب شهادت سردار سلیمانی مادرم از گروه ها مطلع شد و تمام شب رو گریه کرد
من هرکاری رو میکرم اول به دوستانم گزارش میدادم
از اون قضیه گذشت و روزی من با دوستام دعوا گرفتم و اونا رو از زندگیم بلاک کردم
اون دختر هم وقتی رفتار منو دیدن همه چی رو به مادرم گفتن، مادرم روزها گریه میکرد
منم دیگه سمتش نرفتم
برای اینکه خودم رو سرگرم کنم، شروع به خوندن یه رمان مذهبی به اسم ناحله کردم
داستانش خیلی برام جالب بود ، از تشابه اسمی فرد داستان به شهید محمد رضا دهقان فر گرایش پیدا کردم
لوازم و ارایش رو به خاطر شهدا کنار گذاشتم
و شروع به نماز خوندن کردم
چادرم رو با اعتقاد بهش سر میکردم
حال دوست دارم مثل مادرم فاطمه ع باشم و تمام تلاشم رو میکنم تا بتونم از سیم خار دا های نفسم عبور کنم تا اینکه لایق این باشم سرباز امام زمان باشم
در پناه خدا و شهدا باشید
دوست شما فاطمه سادات♥
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
بابڪ با مدافعان حرم در سپاه آشنا شد.
در نمایشے بہ او نقش شهید را می دهند "و نقطہ ی تحول بابڪ از آنجا شروع میـشود "و بہ دوستانش میگوید ڪہ من هم دوست دارم بہ سـوریہ بروم و شهیـد شوم...
اما وقتے با خانواده اش مطرح
می ڪند آن ها قبول نمی ڪنند.
پدر و برادرش اصـرار می ڪنند ڪہ برای ادامہ تحصیل بہ آلمـان برود
بہ او گفـتن ما تمام شـرایط را براے رفتنت حاضر می ڪنیم اما
بابڪ هیچ جـور زیر بار
نمی رود..
💙☘ #شهید_بابک_نوری
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام،
دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم
در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا .....
از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که26سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود 8روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه
عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود
#شهےده
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام
مہدیہ هستم
خوب من از اول توے خانوادهے مذهبے بزرگ شدم.از وقتے بہ سن تڪلیف رسیدم چادر پوشیدم خیلےها مےگفتن اولشہ مےگذره از سرش میوفتہ...نماز مےخوندم اما نہ اول وقت...
گذشت دورهے ابتدایے تموم شد...وارد دبیرستان شدم....چادر و نماز فقط ظاهرے بود محبت بہ اهل بیت و خدا یہ ادعا بود....من ظاهرم مذهبے بود ولے در اصل از درون تخریب مےشدم.خیلے ناخواستہ و تحتتأثیر محیط اطراف....
زمان مےگذشت و من همچنان بر حسنہ هام مےتاختم....با گناهام با فیلم ها و عڪس ها و.....ڪہ مےدیدم...
توے گردابے گیر افتاده بودم و هر بار با هر گناه بیشتر توش فرو مےرفتم...
هر بار توبہ مےڪردم،باز شیطان گولم مےزد و توبہ مےشڪستم...
بہ قولے ڪارام شرطے شده بود...
مدرسہام رو بہ دلایلے عوض ڪردم.تمام دوستاے گذشتہ تنهام گذاشتن...
ولے با دخترے آشنا شدم..ڪہ از لحاظ فڪرے و موقعیتے تقریبا بہ هم شبیہ بودیم...
اون براے من از پسرعمہاے مےگفت ڪہ دوستش داره و حتے چندبارے عڪسش رو بہ من نشون داد....
اون هر بار از جذابیت پسرے محجوب و با حیا بہ نام مهدے مےگفت و من ندیده عاشق تر مےشدم.
اوایل سعے مےڪردم این عشق رو از سرم بندازم..بهش فڪر نڪنم...
تا اینڪہ علایم این عشق در من پدیدار شد.با ڪوچڪترین تلنگرے گریہام مےگرفت...با دیدن عڪسش تپش قلبے بہ سراغم میومد و منو تا مرز جنون مےبرد و ڪلے ماجراے دیگہ....
دیگہ ڪم آوردم...احساس مےڪردم دارم با این عشق بہ دوستم خیانت مےڪنم ....و من براے اولین بار بہ خدایم پناه بردم....
آرامش مطلق و توبہاے ڪہ دیگر نشڪستم....
شب شهادت خانم فاطمہے زهرا بود ڪہ بهش توسل ڪردم و ازشون خواستم اگہ این عشق بہ هر دلیلے اشتباه هست از دلم بیرونش ڪنہ اما نہ انگار عشقم پاڪ بود ڪہ حتے حضرت فاطمہ س هم عشقش رو پایدار ڪرد....
از اون روز بہ بعد همہ چیز رنگ و بوے خدا گرفت....سایہے خدا و اهل بیت رو حس ڪردم و ایمانم واقعے شد....
دیگہ آرامشم رو تنها تو آغوش گرم خدا مےبینم...
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام برعزیزان دلم وخواهران باایمانم
نماز وروزه هاتو قبول درگاه حق ان شاءالله
امیدوارم هرجای ایران هستید سلامت وشاد وموفق باشین
خب منم تحولم رو براتون تعریف کنم
من متولد1384هستم ازاول ازکودکی علاقه ی خاصی به سوره هایی مثل ناس وحمد و...داشتم عادت داشتم قبل خواب با مامان بزرگم بخونمشون.
من متحول شدنم رو برای مونا جون تعریف کردم که چطوری باخواست خدا وکمک اقا صاحب الزمان وبا کانال مونا جون متحول شدم ولی اون قصه ی من مربوط به حجابمه
هرچی که هست توش یه حکمتیه
من شاگرد ممتازم معدلمم ازهفتم تا الان که نهمم20بوده خداروشکر
سال قبل نمیدونم چیشد که استرس عجیبی وجودمو فرا گرفت ترس برم داشت که خدایی نکرده امتحانامو خراب کنم نذر کردم30روز روزه بگیرم البته نتونستم شرمنده ام اگه عمری باشه جبران میکنم وحتما میگیرم
من آخرین روز رجب خیلی خوب یادمه تصمیمم روگرفتم وعزمم رو جزم کردم که برای همیشه نمازم روبخونم وتا الان که یه سال شده دارم میخونم خداروشکر اونم اول وقت گاهی متاسفانه نمیدونم برای درس خوندن زیاده یا کار با گوشی وخستگی هس نماز صبحم قضا میشه امیدوارم خدا ببخشه هممون رو ،این از تحولم برای نماز خوندن
یواش یواش بعد اینکه نماز خوندم شروع شد تسبیح وذکر صلواتمم شروع شد وتسبیح در دست گرفتنم باعث شد یه چن باری بهم بگن شیخ اولا ناراحت میشدم ولی الان عادت کردم
قبلا فقط ماه محرم ها اونم عاشورا وتاسوعا چادر سر میکردم اما بعد اینکه تو ماه رجب که عضو ابن کانال شدم یهو یه حسی بهم گفت تو تاابد چادر باید سرکنی نه فقط محرم بلکه همیشه اول دو دل بودم اما بعد اینکه کلیپ ها ی زیادی رو درباره چادر وحجاب گوش دادم نظرم به کل عوض شد والان محجبه ام وخیلی هم دوسش دارم گاهی وقتی کلیپ درمورد حجاب میبینم در آغوش میکشمش وگریه میکنم واز خدا میخوام اگه خواست حجاب رو ازم بگیره جونمم همون لحظه بگیره
قبل چادرم اثلا ارایش نمیکردم مانتویی بودم ولی نمیدونم چرا ارامش نداشتم ولی الان باچتدرم ارامش دارم مامانم میگفت باید امروزی باشی شیک بپوشی برای اولین لار که سرم کردم بهم گفت شیخ😔دلم شکست وقتی یاد اون لحظه میفتم تازه میفهمم چقدر اقا از بی حجابیه ما دلشون شکسته امیدوارم خدابگذره ازگناهانمون واقا که همیشه برای ما پدری مهربون بودن ماروببخشن
ازخدا میخوام فقط تو ظهور اقا تعجیل کنه ومارو جز اون313یارش قرار بده جلوی پدرمون مهدی ومادرمون زهرا وعمه مون زینب واربابمون حسین وبه ویژه در هنگام حساب رسی ودرمقابل خودش سرافکنده نکنه وزندگی مون رو با شهادت به پایان برسونه ارزوی سعادت روبراتون دارم وخوشحالم خواهران خوبی مثل شما دارم دعاکنید شهید بشیم وهرچه گناه دیگه ای روانجام میدیم دیگه ندیم
یادتون باشه اگه بدترین هم باشیم خدا هیچ وقت مارو از یاد نمیبره
دختر شیعه😎
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام من یه دختر 16سالم اهل تبریزم و میخوام جریان چادری شدنم رو بگم من خیلی دوس داشتم چادری باشم دودل بودم ولی نمیدونستم باید چی رو انتخاب میکردم ,من باور نداشتم چادری ها فرشته اند ,تا اینکه بعد مرگ مادرم ,که 5ماهه از دست دادم ,بعد مرگ سرمایه زندگیم حساس تر شدم ,و از طریق دوستام ب یه موسسه ای معرفی شدم که تو مسجد برگزار میشد ,بعد چن جلسه شرکت تو جلسات تصمیم خودمو گرفتم که چادری باشم ,و خیلی خوشحالم چادریم ,و مدافع حرم زینب (ص)هستم ,و حالا تمام اهل بیت رو میشناسم ,و جانانه میتونم در راه پدر وطنم سیدعلی خامنه_ای قدم بردارم
امیدوارم سرگذشت چادری شدنم رو ب دوستاتون معرفی کنید تا باهم مدافع حریم باشیم
#فاطمه سیدعلمی
هستم 16ساله_محصل رشته حسابداری از تبریز
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
خب خب
واما ماجرای چادرے شدن من😃✌✌
من خودم توے یک خانوادے کاملا مذهبی بزرگ شدم پدرم هیچوق اصرارب چادرے بودنم نداشت ..
چن میدونست همون مانتویی هم ک میپوشم بلنده وکاملا کاملا موهامومیپوشونم 👀
ولی ناگفته نمونه ک ازهمون اول ازچادر وحجاب برترخوشم میومد ؛ولی گاهگاهی بودم مثلا تومراسمای جشن وشادی وعروسی چادر ازسرم ورداشته میشد خودمم نمیدونم چرا ولی خب این مربوط ب چندین سال گذشتست !!😐
راستش ی شب ک رفته بودیم عروسی ی اقا پسرے ازبنده خوشش اومده بود ولی من بشدت ازایشون متنفربودم چون اصلا عقایدشون ب خانواده ما نمیخورد ..
وقتی از عروسی اومدیم خونه تا صب نشستم باخودم فک کردم گفتم ای دل غافل ببین توبا مانتوت هرچن باحجاب باعث وبانی این شدے ک هراحدے بتونه بفکرت باشه 😒
ازاون شب ب بعد تصمیم گرفتم گاهگاهی نباشه حتی توخوده مراسمات عروسی وجشن وشادی هم بپوشم وبجاش ازخدا خواستم بهترینهارو سره رام قراربده خداهم هیچوق بهم نه نگفت اگه ب صلاحم بود ..
میخوام بگم الگوي زندگی من حجاب وخوده حضرت زهراست 😊
میخوام بگم هرچن ارزوے شهادت دارم ولی من با این چــ❤️ادرم شهادتی دخترانه رقم میزنم واینطورے مدافع حرم حضرت زینب میشم ..
ومیخوام بگم سرم بره🔫😐
چــ❤️ادرم ازسرم نمیره..
من با چادرم هم خوشتیپترم وهم هراحدے نمیتونه واسه بدست اوردنم تلاش کنه🤗
اجیااا اگ شمام میخاهید خوشبخت بشین اگ میخاهیین خدا هرچی میخاهین بهتون بده ..
فقط کافیه🤯:
خدا هرچی ک خاسته وگفته بهش گوش بدید ونه نگید ..
بخدا ک خوشبخت میشید😉😍✌️✌️
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
سلام
من تا چند ماه قبل حدودا یک سال قبل ...
خب حجابمو رعایت نمیکردم و هر روز که یه چیز دیگه میومد و همه انجامش میدادن مثل همین شلوار کوتاه که الان همه میپوشن و رو مده
خب منم نه اینکه خیلی بی حجاب اینا باشم نه ولی خب
موهامو بیرون میزاشتم و اینجور چیزا یا مثلا اگه یکی از فامیلای پسرمون یکدفعه میومد میگفتم چه اشگالی دارع خب پسر خالمه یا .....
ولی بعد از اینکه تو این چند تا کانال مذهبی و اینا عضو شدم دیدم دخترهای هم سن و سالام که توی این کانال ها هستن چقدر ادمای بهتری ان چقدر ادم حالش خوب میشه وقتی باهاشون حرف میزنه ....
یا همین رمان هایی که توی کانال قرار میدین
که دوتاشون واقعا خیلی روی من تاثیر داشت (بچه مثبت،مدافع عشق) که حتما بخونید.
واقعا دیدم اینکه موهامو نزارم بیرون یا کار دیگه ای رو که الان بعضی از هم سن و سالام انجام میدن رو انجام ندم
واقعا برام نه چیزی داره نه ازم چیزی کم میکنه
پس تصمیم گرفتم اونجوری که خدا دوست داره و اونجوری که خودم ارامش بیشتری دارم باشم ...
خب شاید اون اولا یا همین الان خیلیا بگن چیه داری با این روسری خودتو خفه میکنی ،یا چقدر حجاب میکنی
شاید اون اولا یکم ناراحت میشدم ولی الان به خودم میگم من دارم به خواست خدا عمل میکنم ...
البته در مورد نمازمم بگم...
من تا یه سال پیش نمازمو دو روز میخوندم یه هفته نمیخوندم یا کلا یه ماه نمیخوندم ...
ولی یه شب وقتی تصمیم گرفتم حجابم رو داشته باشم
شبش واقعا دلم خیلی گرفته بود دقیقا وقتی بود که رمان*مدافع عشق*رو خونده بودم .
و شب بود که یهو گریم گرفت نمی دونم یه حالی داشتم
..همونجا به خدا ،به امام زمان و خودم قول دادم که نمازم رو کامل بخونم ...
خب شاید بعضی وقت ها یادم رفت ولی حتما غضاش
رو خوندم یا قراره بخونم😅
اینم قصه تحول من☂🍓
راستی بعد اینکه عوض شدم خودم هم ادمین یکی از کانال هایی شدم که با خود کانال عوض شده بودم✨
یا علی 👋