"بیداری مــردم "
داستان سریالی "ط" (خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...) حنانه روبروم ایستاده بود و تا منو د
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
تجهیزاتم رو برداشتم و راه افتادم، باید خودمو می رسوندم به مقر تازه شكل گرفته داعش توی الانبار كه هنوز نتونسته بود جایگاه خودشو تثبیت كنه.
از چند ماه قبل قرار بود با انفجار چند انتحاری توي كربلا و مسير پياده روي نجف تا كربلا بین مردم و نیروهای مقاومت كربلا اضطراب و ترس ایجاد بشه و اونا هم به تثبیت موقعیت خودشون نزدیك تر بشن، ولی چون همونطور كه گفتم به طور شگفت آوری هیچ كدوم از انتحاری ها منفجر نشده بودند و این داعش بود كه سردرگم شده بود.
ماموریت من رسوندم خودم به سعید بود، كسی كه نه می شناختم كیه و نه می دونستم چه جایگاهی داره، باید كاغذی كه اجازه باز كردنش رو نداشتم رو می رسوندم دستشو ازش كسب تكلیف می كردم.
تا ساعت دوازده شب رسیده بودم به جاده خروجی كربلا به سمت الانبار ولی مامور بودم از مسیری كه تعیین شده بود حركت كنم به همین خاطر جهت خودمو با جی پس اس پیدا كردم و راه افتادم، باید تا ساعت 8 صبح می رسیدم به 20 كیلومتری الرحالیه و كنار تپه ای معيني مستتر می شدم تا پنج ساعت مونده به غروب حركت كنم و خودمو برسونم به الرحالیه و منتظر یك جیپ سفید رنگ تا منو برسونه به الانبار و مقر اصلی داعش بعدش هم شروع فاز دوم ماموریتم.
تا ساعت 2 با استفاده از جی پی اس راهمو گرفتم و مسیری كه مشخص شده بود رو رفتم، پاكستان كه بودیم به ما دوره مسیریابی از طریق ستاره رو گذاشته بودند و می تونستم با ستاره ها راه رو پیدا كنم، به همین خاطر دستگاه جی پی اس رو خاموش كردم تا باتريش دیرتر تموم بشه.
بعد از یه ساعت راه رفتن احساس كردم زمين كمی نرم تر شده و همین باعث می شد راه رفتن یكم خستم كنه، رفته رفته نرمی زمین بیشتر می شد.
نشستم كنار یه سنگ بزرگ و چشم دوختم به آسمون، مسیرم كه درست بود، باید در امتداد دب اكبر راه می رفتم، دب اكبر درست جهتی رو نشون می داد كه الرحالیه تو اون جهت قرار داشت.
یكم آب خوردم و بلند شدم، آرامش شب رو دوست داشتم، وقت خوبی بود كه به وضعیت حال حاضرم فكر كنم و ببینم چه خاكی باید سرم بریزم، گاهی اوقات به پشت سرم نگاه می كردم و چنان نا امید می شدم كه ابلیس هم اینطور از رحمت خدا نا امید نشده بود، خراب كرده بودم و نمی تونستم باید چكار كنم، حالم شبیه حال كسی بود كه در یك چشم به هم زدن شاهد ریخته شدن آوار تو سر خانوادش باشه و ندونه باید چه كار كنه، كجا بره، كی رو صدا كنه، مخصوصا وقتی صدای دلخراش فریاد بچتو بشنوی و هیچ كاری از دستت برنیاد، حمله می كنی به سمت آوار و سعی می كنی خاك و سنگ رو كنارشون بزنی، ولی تو همون اولش گیر می كنی و زورش بهشون نمی رسه.
آوار تو سر اعتقاداتم ریخته بود، تمام وجودم زیر آوار وحشی گری و تحجر داشت له می شد و صدای فریاد دلخراش فطرتم گوشمو پاره می كرد و هیچ كاری از دستم بر نمی اومد.
باید باور می كردم این راهی كه در پیش گرفته بودم راه نجات بود؟ نجات مثل منی كه كوچكترین كارش بریدن سر شیعه های مظلومی بود كه چوب اعتقاداتشون رو می خوردند.
تا به خودم اومدم دیدم صورتم خیس از اشك شده بود و داشتم با خودم حرف می زنم.
نگاهی به آسمون كردم و باز هم ستاره دب اكبر رو دیدم كه داره بهم علامت می ده، چه مسیر سختی بود، زمین نرم كه رفته رفته چسبناك هم شده بود، چرا باید این مسیر رو انتخاب می كردن.
رفته رفته راه رفتن برام مشكل تر می شد و وضعیت بد زمین داشت توانمو ازم می گرفت، چراغ قوه را دورتر گرفتم، تا چشم كار می كرد دشت بود، باید سرعتمو بیشتر می كردم تا به وضعیت زمین زیر پام غلبه كنم، احتمال می دادم بعد از مسافتی به زمین سفت برسم، چون برنامه ای كه اونا ریخته بودن اصولا نباید اینقدر غیر ممكن می شد.
شروع كردم به دویدن، ولی هرچقدر می دویدم بیشتر گرفتار می شدم، نیروی بدنم رو به ضعف می رفت، یه لحظه به خودم اومدم كه ديگه حركت برام ناممكن شده بود و پاهام تا مچ پا توی گل فرو رفته بود نمي تونستم قدم از قدم بر دارم...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طنز_همینطوری
⚜انگشتری که از سال ۴۳ دست حضرت آقا بوده و وقتی از ایشان این انگشتر را خواستند، ایشان گفتند این انگشتر اشکال فنی دارد!...😊
👈برشی از مستند غیررسمی ۴ - گفتوگوی جمعی از طنزپردازان با رهبر انقلاب🙃
#باهم_بخندیم😂
#طنز_رهبری
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸 باشه من میگم خب من تو یک خانواده مذهبی بزرگ شدم اما مشکل اینجا بود که ازهمون
🌸 #داستان_تحول_دوستی 🌸
ادامه داستان قبلی ❤️
بابام اجبارم کرده ولی وقتی دیدن درنبود بابام چطور رفتار میکنم فهمیدن خودم اینو میخوام
یه بار یه پسرداییم موهامو که پشت روسریم باد کرده بودن از روی همون روسری کشید چنان برگشتم پشت و با عصبانیت نگاهش کردم که هیچی نگفت یواش یواش این تغییرات تو زبانمم جاری شدن و دیگه پسرداییم رو به اسم صدا نمیزدم و قبل همشون یه آقا میاوردم اوایل سخت بود ولی عادت کردم
اوناهم وقتی متو دیدن وقتی تو بازار اخم رو چشمامو دیدن وقتی دیدن که چطور رعایت میکنم که بهشون نخورم خودشونم رعایت میکردن و حتی خودشونم مراقب بودن که بهم نخورن
توی عروسیای مختلط اصلا نه خرف میزنم نه نگاه میکنم نه میرقصم و فقط توی دلم واسه امام زمان غصه میخورم
من خواستم دینم رو یه بار برای همیشه بشناسم و بعداز اونخواب یکبار دیگه هم اونخواب رو دیدم
اون خواب درعین وحشتناکی زیبا بود خیلی زیبا به خصوص اون لحظهای که همه جارو نور فراگرفت
😍یه امید روزی که همه دچار تحول بشن وراهشونو پیدا کنن😍
18.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از اخبارفوری /مهم | News 📢 ( اخبار ایران و جهان)
🔞هشدار!!
نحوه گرفتن جان انسان توسط #عزراییل😱
لحظه جان دادن انسان به صورت کاملا اتفاقی به تصویر کشیده شد😱😱
😱دیدن عزراییل توسط بیمار😱
🔞برای دیدن کلیپ کلیک کن😱👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2482241604C400ae0a0a7
این کلیپ به #بیماران_قلبی توصیه نمیشود
میگویند ڪه ابتداے صبـــح
رزق بندگانت راتقسیم میڪنے
میشود رزق من امـروز رفاقتے️ باشد از جنس شهـیدان...
باعطـــر شهـادت...
#ظهرتون_شھدایـے
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸🍃🌸🍃🌸
💠شانزده سال بيشتر نداشتم كه «محمدرضا غفاري» برای خواستگاری به منزل ما آمد، گويی كار خدا بوده كه مهر خاموشی بر لبم نشست، و او را به عنوان همسر آينده ی خود قبول كردم .
💠پس از ازدواج وقتی از او پرسيدم، اگر من پاسخ مثبت نميدادم، چه
ميكردی؟ با خنده گفت: قسم خورده بودم، تا هشت سال ديگر ازدواج نكنم. دقيقاً هشت سال بعد با عروج
آسمانی اش سؤال بی پاسخم را جواب داد.
💠هنوز وجود او را در كنار بچه هايم احساس ميكنم. درست پس از شهادت محمدرضا درباره ی سند خانه مشكل داشتيم، يك شب او را در خواب ديدم كه گفت: «برو تعاونی، نزد آقای... و بگو... در اين جا، تأملی كرد و گفت نه نميخواهد، شما بگوييد، مشكل را خودم حل
ميكنم. ناگهان از خواب بيدار شدم.
💠چند روز بعد وقتي به سراغ تعاوني رفتم، گفتند: ما خودمان از مشكلاتان خبر داريم، همه ي كارهايش در دست بررسي است.
راوي :همسر شهيد محمدرضا غفاری🌷
🌷یادش با صلوات🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
🔴 دعای آهوها
🔹 یکی از همرزمان حاج قاسم سلیمانی میگفت در یکی از سفرهای سردار سلیمانی در بحران داعش در عراق در زمستان، از عراق تماس گرفت. صدای تیراندازی میآمد و شرایط جنگی بود. شهید گفت شنیدهام تهران برف سنگینی آمده است. آهوهای کوه نزدیک مقر سپاه حتما برای غذا پایین میآیند.
❇️ همین امروز علوفه تهیه کن و چند جا بگذار که از گرسنگی تلف نشوند. بعدازظهر مجددا زنگ زد که چه کردی؟! گفتم انجام شد اما وسط نبرد داعش چرا نگران آهوهایید؟ حاج قاسم گفت به شدت به دعای خیر آنها محتاجم.
"شهــ گمنام ــیـد"
می گفت شب قبل از شهادتش تو مقر نشسته بودیم.
صحبت از شهادت بود . یهو حاج عبدالله گفت :
" من شهید شدم ، منو با همین لباس نظامی ام خاکم کنید. "
بچه ها زدن زیر خنده و شروع کردن به تیکه انداختن .
حالا تو شهید شو .. !
شهیدم بشی تهران بفرستنت باید کفن بشی .
سعی میکنیم لباس نظامی ات رو بزاریم تو قبر .. !
تو خط مقدم بودیم که خبر شهادت حاج عبدالله رو شنیدیم .
محاصره شده بودن ، امکان برگشتشون هم نبود .
شهید شد و پیکرش هم موند دست تکفیری ها .
سر از تنش جدا کرده بودن و عکس هاش رو هم گذاشته بودن تو اینترنت .
بحث تبادل اجساد رو مطرح کرده بودیم که تکفیری ها گفته بودن خاکش کردیم .
چون پیکر سر نداره دیگه قابل شناسایی نیست ...
حاج عبدالله به آرزوش رسید ...
شهید حاج عبدالله اسکندری
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_همینطوری
👤استاد رائفی پور
💫وقتی بعضیا میخوان العربی صحبت کنن!😂
"شهــ گمنام ــیـد"
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
🤏اللطفا النشر البدین الکانال الرو😉😅
"شهــ گمنام ــیـد"
#طــنــز_جــبــهه
🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸
▪️مرداد 1361
منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️
🪴قسمت اول🪴
🍃آفتاب گرم و سرخ، آرام آرام از مشرق دشت شلمچه بالا آمد. خورشید هر ذره که بیشتر نمایان میشد، دمای هوا هم بالاتر می رفت.
🍂در گوشه ای از خاکریز، بین فرماندهان گردان؛ بحث پیش آمده بود. جلو که رفتم، از حرف هایشان متوجه شدم: شب قبل، چیزی حدود هشت الی ده کیلومتر مسیر را اشتباهی رفته ایم.
🍃چون بلدچی راه را گم کرده بود، ما از مسیر اصلی منحرف شده و به طرف آب گرفتگی مقابل خطوط مقدم عراق رفته بودیم.😨
🍂با شنیدن این خبر، خستگی در تنم ماسید.😟
🍃 فرمانده گروهان از خطه شمال بود. با همان پشت سر پَخ و لهجه خاص. در خاکریز می دوید و به بچه ها می گفت: هر چه زودتر واسه خودتون سنگر بکنید.
🍂هوا بدجوری گرم بود. رمق کار کردن نداشتم. هر آن امکان داشت هلی کوپتر های دشمن حمله کنند؛ چون حتما متوجه نقلو انتقال نیروها شده بودند.
🍃زمین هم سخت بود و لجباز.😖
🍂 من و حاج آقا علی اکبر ژاله مهیاری و چند تای دیگر، قرار شد باهم یه سنگر درست کنیم.
🍃حاجی که اولین بار بود با او آشنا می شدم، با لهجه شیرین اصفهانی، به شوخی گفت:
ماها باید جون بِکنیم تا بتونیم یه سنگر واسه این حمید گنده بک درست کنیم.🙁😄
🍂هر کدام سعی می کردیم از زیر کار در برویم. با زدن دو کلنگ یا بیل، زود کنار می رفتیم. عرق از همه جای بدنمان می ریخت.
🍃لباس هامان شوره زده بودند و پشت پیراهن همه، نقشه ای سفید و مبهم به چشم می خورد.😢😄
🍂ادامه در پست بعدی به زودی...
"شهــ گمنام ــیـد"