فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمان مهربانم🌷❤️
هفته ای دیگر به دور از رخ زهرایی اتان آغاز شد و ما دلتنگ و امیدوار در پناه نگاه مهربانتان دوباره در آسمان محبتتان بال گشودیم ... به امید اینکه در مسیر رضایتتان پرواز کنیم ...
کاش این هفته های پر حسرت و مضطرب به لحظهی دیدارتان پیوند می خورد ...
#نوای_دلتنگی
@bidary11
#تشرفات (دستور ساخت مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام در قم)
💥مرحوم آقای عسکری کرمانشاهی از اخیار و نیکان تهران و دارای سجایای اخلاقی بسیار بود، که شاید همان سجایای بلند و اخلاق نیکش راز تشرف او به محضر قطب عالم امکان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه می باشد.
او می گوید: صبح پنجشنبه ای بود، نماز صبح را خوانده بودم. در حال تعقیب نماز صبح بودم، دیدم در می زنند، رفتم بیرون دیدم سه تا از جوانهایی که در جلسه قران ما شرکت می کردند آمدند و گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهی کنید تشریف بیاورید جمکران، دعا بکنیم، حاجتی داریم. گفتم: آخر من چکاره ام؟ گفتند: نه شما ما را آورده ای نمازخوان کرده ای، فقط همینقدر به خدا بگو خدایا! اینها را تا اینجا آورده ام، ای #امام_زمان حاجت اینها را بده.
✨💫✨
ماشین آوردند و سوار شدیم. (این ماجرا حدود سال ۱۳۴۰ ه.ش بوده) در جاده تهران به قم، همین جای مسجد چند قدم بالاتر، ماشین خاموش شد. اینها کاپوت را زدند بالا. هر سه مقداری با ماشین ور رفتند، نشد. من یکی را صدا زدم گفتم: آب داری؟ گفت: بله. رفتم که بروم توی زمینهای مسجد فعلی و دست به آب برسانم.
✨💫✨
وقتی داخل زمینهای مسجد فعلی رفتم دیدم سیدی بسیار زیبارو و سفیدرو، تقریبا ۲۵ یا ۲۷ ساله، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید که این وسطش باز بود، پیشانیش بلند، با لباس سفید و عبای نازک و تعلین زرد و عمامه سبز و با نیزه ای بلند زمین را خط کشی می نماید.
(آقای عسکری در حالی که از این سخنان خود ناراحت و پشیمان بود و عذرخواهی می کرد و می گفت: من ایشان را نمی شناختم، چه می دانستم وجود مقدس امام عصر ارواحنا فداه هستند)
ادامه دارد...
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (دستور ساخت مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام در قم) 💥مرحوم آقای عسکری کرمانشاهی از اخیار و ن
#تشرفات (قسمت دوم)
✨ با خودم گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده، دوست و دشمن می آیند رد می شوند نیزه دستش گرفته، در دل خطاب به او گفتم: عمو زمان توپ و تانک و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی؟! برو دَرست را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زد: آقای عسکری آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.من متوجه نشدم که از کجا مرا می شناسد مانند بچه ای که از بزرگتر اطاعت می کند گفتم چشم و بلند شدم. فرمود: برو پشت آن بلندی. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سوال را با او باز کنم بگویم: آقا جان، سیّد، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.
✨💫✨
با خودم سه تا سوال طرح کردم که از این آقا بپرسم:
۱.این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه؟ دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می کشی؟ درس نخوانده معمار شده ای؟!
۲. هنوز مسجد نشده چرا در آن قضای حاجت نکنم؟
۳.در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟
اینها را طرح کردم. آمدم جلو سلام کردم، باز اول او ابتدا به من سوال کرد. خواستم که سوال کنم، آقا آمد نیزه را به زمین فرو برد و من را چسباند به سینه اش، چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه است؟
✨💫✨
هنوز عرض نکرده بودم، تبسم کرد و فرمود: پنجشنبه است، چهارشنبه نیست و فرمود: سه سوالی که داری بگو، باز من متوجه نشدم که این آقا کیست!؟ دستهایش سفید و نرم بود، دستش توی دست من بود، مرا چسباند به سینه اش و گفت: سه تا سوالت را بکن ببینم.
گفتم: اولاد پیغمبر، تو درس را ول کردی اول صبح آمدی کنار جاده، نمی گویی الان زمان تانک و توپ است، نیزه بدرد نمی خورد، دوست و دشمن می آیند رد می شوند یک چیزی می گویند، برو دَرست را بخوان! خندید و چشمش را انداخت پایین و گفت: نه، اینجا نقشه مسجد می کشم.
ادامه دارد...
@bidary11
#دعا_برای_فرج
در دعاهایتان بیشتر برای فرج دعا کنید، اگر خواستید برای برآورده شدن حوائج خودتان دعا کنید، برای فرج آقا دعا کنید و حوائج #امام_زمان را بر حوائج خودتان مقدم بشمارید.
🌟حضرت استاد آیت الله ابطحی
@bidary11
سلام آقای من سرورم، بهترين من، خوب من، آرزوی من
سلامی به گرمی خورشید.
روزم را آغاز میکنم باسلام برشما.
اصلا هر ساعت زندگیم را یک سلام میدهم به شما که بگویم دوستت دارم، به یادتان هستم و مراقبم از من رنجیده نشوید.
ای خوب خوبان عالم
#نوای_دلتنگی
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت دوم) ✨ با خودم گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده، دوست و دشمن می آیند رد می شوند
#تشرفات (قسمت سوم):
گفتم: این مسجد برای جن است یا ملائکه؟ فرمود: نه برای جن است نه برای ملائکه، بلکه برای آدمیزاد است، اینجا می شود آبادی. گفتم: بفرما من که می خواستم اینجا قضای حاجت کنم هنوز که مسجد نشده، پس چرا شما مرا نهی کردید؟ فرمود: در آنجا جنازه یکی از عزیزان فاطمه زهرا "سلام الله علیها" بر زمین افتاده و شهید شده، آنجا که من مربع مستطیل کشیده بودم افتاده زمین، آنجا می شود محراب، اینجا که می بینی جای قطرات خون اوست که مأمومین می ایستند نماز می خوانند.
✨💫✨
سپس اشاره کرد به طرف دیگر فرمود: آن گوشه می شود دستشویی، دشمنان خدا و رسول در آنجا به خاک افتاده اند و کشته شده اند. اینجور که ایستاده بود یک دفعه برگشت، مرا هم برگرداند، گفت: آنجا می شود حسینیه، و اشک از چشمان مبارکش جاری شد، من هم بی اختیار با گریه ایشان گریه کردم. گفت: اینجا می شود حسینیه، پشت اینجا می شود کتابخانه، تو کتابهایش را می دهی. گفتم به سه شرط پسر پیغمبر، اولش این است که من زنده باشم. گفت: ان شاء الله. گفتم: شرط دومش این است که اینجا مسجد بشود. گفت: بارک الله.
✨💫✨
گفتم: شرط سومش اینکه من به قدر قوه و استطاعتم ولو یک دانه کتاب هم شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم بگذارم، ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان آقاجان، این هوا را از سرت بیرون کن، خندید، دومرتبه مرا چسباند به سینه اش. گفتم: آخر نفرمودی اینجا را چه کسی می سازد؟ گفت: ید الله فوق ایدیهم. گفتم: آقاجان من اینقدر درس خوانده ام، یعنی دست خدا بالای همه دستهاست. فرمود: آخر سر می بینی، وقتی ساخته شد، به سازنده اش از قول من سلام برسان، بگو حاجی اینجا را ارزان نفروش. دو مرتبه مرا چسباند به سینه اش و فرمود: خدا به تو خیر آخرت بدهد.
ادامه دارد.
@bidary11
4_6048542326299558181.mp3
1.32M
👆👆👆
⚠️همه توجهات ما، صرف جسممان شده است!
⁉️چرا به روحمان توجه نمی کنیم؟!
💢استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
زمان: چهار دقیقه
#سخنرانی
#بیداری_از_خواب_غفلت
@bidary11
خورشید عالم تاب من سلام❤️
حتی اگر در پس ابرهای غیبت
پنهان باشی
باز هم
صبحی که شروعش با توست
خورشیدش دیگر اضافیست
السلام علیک یا اظهر من الشمس🌺
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت سوم): گفتم: این مسجد برای جن است یا ملائکه؟ فرمود: نه برای جن است نه برای ملائکه، بلک
#تشرفات (قسمت چهارم):
من آمدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده است. آن جوانها گفتند با کی حرف می زدی اونجا زیر آفتاب؟ گفتم: آخه شما آن سید را ندیدید با آن نیزه ده متری که دستش بود، با او حرف می زدم که برود سر درسش. گفتند: کدام سید؟! گفتم: اینجا. برگشتم، دیدم هیچکس نیست. خجالت کشیدم، یکوقت اینها نگویند این خودش دروغ می گوید. آمدم توی اتومبیل نشستم. اصلا حرف نزدم، دائم توی فکر بودم... رسیدیم جمکران،
✨💫✨
توی مسجد یک پیرمردی پهلو دستم نشسته بود، یک جوان هم این طرف نشسته بود، نماز جمکران را خواندم، برای صلوات می خواستم بروم سجده، یک آقای سیدی آمد، یک بوی عطری میداد. گفت: آقای عسکری سلام علیکم. و نشست پهلوی دستم، عمامه سیاه سرش بود، رنگش جور دیگری بود، لباسش هم جور دیگری بود، اما تُن صدایش همان سید صبحی بود. گفت: می خواهم یک نصیحتت بکنم، گفتم: بفرمایید. گفت: شما که تهران منبر می روی، بگو قال رسول الله، قال امیرالمؤمنین، چکار داری فلان حرف را می زنی، این را از من بشنو فلان حرف را نزن.
✨💫✨
گفتم: چشم آقا. برای نماز شتاب زده بودم. ذکر صلوات را گفتم، وقتی که سرم به سجده بود، توی دلم گفتم سر بلند کنم و بگویم آقا شما مال کجا هستی؟ کجا دیدی من تهران منبر بروم؟ سربلند کردم دیدم آقا نیست! به پیرمرد کنارم گفتم این آقا که کنار من بود کجا رفت؟ گفت آقایی ندیدم! به جوان گفتم: آقا شما آقایی که با من حرف می زد ندیدی، گفت: ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمین لرزه بشود تکان خوردم فهمیدم که این آقا حضرت بود، آن آقای صبحی هم حضرت ولی عصر ارواحنا فداه بود.
💠ادامه دارد...
@bidary11