بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت دوم) سپس به نزدیک من که فقط با همسر و فرزند کوچکم بودم آمدند و گفتند: بارها را باز ک
#تشرفات (قسمت سوم)
چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پای او خوابید. از او پرسیدم: پایت چطور است؟ پایش را نشان داد، هیچ دردی نداشت و به من ارادت زیادی پیدا کرد. چون از خاک روسیه گذشتیم و ایرانیان ما را دیدند، تعجّب کردند که چگونه ابریشم را از آن جا گذرانده ایم و گفتند؛ اگر ابریشمها را میگرفتند، ده سال زندان و فلان مقدار جریمه داشت.
✨💫✨
وقتی سفر را ادامه دادیم، به جایی رسیدیم که باید پیاده میرفتیم و مسیر کوه، سخت و ناهموار بود. همراه خانوادهام به راه افتادیم و مکاری نیز به حیوان هایش مشغول شد. پس از مدّتی دیدیدم که وسط بیابان تنها مانده ایم و باد شدید و سردی وزیدن گرفت. به اطراف نگاه کردم و با خود گفتم: امشب از سرما یا حیوانات درنده خواهیم مرد و تنها امیدم برای نجات امام زمان علیه السلام بود. پس دوباره با فروتنی و گریه و تمنّا به درگاه خداوند و حضرت بقیةاللَّه متوسّل شدم.
✨💫✨
ناگهان دیدم چهار نفر مرد ترک که اهل آن مناطق بودند، آمدند و اسبی را که یک پای خود را بالا گرفته و زمین نمی گذارد با زحمت با خود میبرند. هنگامی که به من رسیدند، به آنها گفتم که من از طلاّب نجف هستم و برای زیارت به ایران رفته و اکنون در حال بازگشت به نجف هستم، برای خاطر خدا من را نجات بدهید. یکی از آنها فریاد زد، نمی بینی چه گرفتاری ای پیدا کرده ایم؟ اسب، پای خود را زمین نمی گذارد و اصلاً حرکت نمی کند. ...
ادامه دارد
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت سوم) چون چند قدم راه رفتیم، پای او خوب شد و مانند مشکی که سر او را باز کنند، تورّم پ
#تشرفات (قسمت آخر)
از من گذشتند و من به شدّت منقلب شدم. چند قدمی که از ما فاصله گرفتند، یکی از آنها گفت: همسر خود را سوار کن، اگر اسب پای خود را زمین گذاشت، ما شما را نجات میدهیم و اگر نگذاشت، بهتر است که در این بیابان بمانید و طعمه گرگها شوید. او بازگشت و به دوستانش گفت: اگر ما آنها را اینجا رها کنیم، چند لحظه دیگر طعمه گرگها خواهند شد. بالاخره صبر کردند و به همسرم کمک کردم تا سوار شود. بلافاصله اسب پای خود را به زمین گذاشت و شلاّق نزده حرکت کرد.
✨💫✨
آن مرد فریاد زد: ملاّ! بچّه را هم به مادرش بده. من فرزندم را نیز سوار کردم. آنها بسیار شیفته من شدند و از رفتار خود عذرخواهی کردند. ساعت هفت صبح از آن درّه خارج شدیم و از سنگلاخ نجات پیدا کردیم. چون به روستای آنها رسیدیم، دیدیم همه اهل روستا منتظرند و تا ما را دیدند به پیشواز آمدند و آن مرد ترک به مادر خود گفت: ما از برکت این ملاّ نجات پیدا کردیم.
✨💫✨
آنها گفتند: ما از آمدن شما مأیوس شدیم و تصوّر کردیم که حیوانات درنده شما را از بین برده اند. هنگام نماز صبح متوجّه شدم که آنها نماز و احکام شرعی را ترک کرده اند، از علّت آن سؤال کردم، گفتند: از روزی که ملاّی ما را اسیر کرده اند با خدا قهر کرده ایم. به آنها گفتم: من او را در صحت و سلامت دیدم و به زودی میآید و با این خبر آنها دوباره به راه خدا برگشتند.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
📚عبقری الحسان
@bidary11
#تشرفات (قسمت اول)
سید خلیل تهرانی نقل میکند: در چهارمین سفری که به مکّه معظّمه مشرّف شدم، همراه با ملّا محمّد علی رستم آبادی که از زهّاد علمای عصر خود در تهران بود، از راه شام سفر کردیم. آن سال در هلال ماه ذی حجّه بین سنّی و شیعه اختلاف به وجود آمده بود و آن روز، روز هفتم بود و اهل سنّت آن را هشتم به حساب میآوردند. اکثر حجّاج در این روز احرام بسته و به منا رفتند و ما با گروهی دیگر احرام بستیم و شب را در مکّه ماندیم.
✨💫✨
صبح روز هشتم که برای اهل سنّت روز نهم محسوب میشد، به منا رفتیم و بدون توقّف در آن جا به عرفات مشرّف شدیم. پس از نصب خیمه، برای ملاقات یکی از دوستانم به نام حاج سید حسین به جستجو پرداختم، متحمّل سختی بسیار شدم، ولی او را نیافتم. تا نزدیک ظهر بین حجّاج جستجو میکردم تا این که به ابتدای محل توقّف حجّاج رسیدم که پشت نهری در سمت راست کوه بود.
✨💫✨
آخرین خیمه، خیمه ای بود که از پشم سیاه بافته شده بود و میان آن خطهای سفیدی بود. من برای استراحت قدری در سایه آن خیمه نشستم تا کمی استراحت کنم. شخصی از داخل خیمه مرا به نام صدا زد. چون نگاه کردم، دیدم شخصی که مرا صدا میزد، جلوی خیمه ایستاده است. فرمود: بفرمایید. من را به داخل خیمه دعوت کرد. داخل خیمه با پشم شتر و دو پوست فرش شده بود. ...
ادامه دارد
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت اول) سید خلیل تهرانی نقل میکند: در چهارمین سفری که به مکّه معظّمه مشرّف شدم، همراه
#تشرفات (قسمت دوم)
در گوشه خیمه، پشت سر او دو نفر روی پوست نشسته و ساکت بودند.
فرمود: دنبال که میگردی؟ دنبال حاج سید حسین، داماد حاج ملّا هادی؟
عرض کردم: بله! فرمود: حال او و همسرش خوب است و با دستش به خیمه او اشاره کرد و فرمود: نزدیک فلان حمله دار است. سپس فرمود: از کدام راه آمده ای، و خود باز پاسخ داد که از راه شام و تهران؟ عرض کردم: بله و همین گونه سؤال میفرمود و خود پاسخ میگفت.
✨💫✨
و از جمله اتّفاقاتی که به آن اشاره فرمود، بحثی بود که میان من و یک اعرابی پیش آمد و او با تازیانه اش بر سر من زد و من چون مُحرِم بودم، سکوت کردم. ایشان این واقعه را نیز خبر داد و گفت: هر چه برای بندگان خدا پیش میآید، خوب است. نزدیک ظهر بود و میخواستم نیت وقوف نمایم، فرمود: احتیاطاً امروز، روز هشتم و فردا نهم است، امروز نیت وقوف منما! من نیز قبول کردم. سپس برخاستم و التماس دعا گفتم و به خیمه خود رفتم. روز بعد، همراه عدّه ای از دوستان به دیدن حاج سید حسین رفتیم.
ادامه دارد
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت دوم) در گوشه خیمه، پشت سر او دو نفر روی پوست نشسته و ساکت بودند. فرمود: دنبال که می
#تشرفات (قسمت سوم)
هنگام بازگشت، آن خیمه را دیدیم، بعضی از دوستان گفتند که این خیمه هیزم فروشها است و بعضی دیگر گفتند که خیمه حجّاج است. من نیز گفتم که این خیمه حجّاج است. نزدیک به غروب آفتاب شد، در نهر غسل نموده و به منزل رفتیم. بعد از غروب آفتاب به سمت مشعرالحرام حرکت کردیم. هنگام صبح از مشعر به منا رفته و هنگام ذبح قربانی ها، من و چند نفر دیگر، قربانی هایمان را همراه آوردیم تا به محلّ قربانی کردن ببریم.
✨💫✨
در این اثنا همان شخص را دیدیم، فرمود: قربانی را به آن جا نبر و جای دیگری را نشان داد و فرمود که به آن جا ببرم. من قبول کردم، عدّه ای از دوستان نیز پذیرفته و دیگران نپذیرفتند. هنگامی که قربانی تمام شد، به مکّه مشرّف شده و مشغول طواف شدیم. ایشان را دیدم که با فاصله کمی در مقابل حجرالاسود ایستاده و دستها را در برابر صورت نگاه داشته و مشغول دعا بود.
✨💫✨
در تمام هفت دور طواف ایشان به همان حال ایستاده بود. سپس برای بوسیدن حجرالاسود به سمت حجر رفتم. ازدحام جمعیت اطراف حجرالاسود زیاد بود، ولی همه از پشت سر ایشان حرکت میکردند و گویا مثل کوهی ایستاده بود. هنگامی که خواستم حجر را ببوسم، ایشان دست مرا گرفت و به حجر رساند و من با کمال آرامش حجر را بوسیدم و لمس کردم و سپس دست را روی کتف ایشان گذارده و التماس دعا گفتم. ایشان پذیرفتند و برای من دعا کردند. آن گاه برای نماز طواف به سمت مقام ابراهیم رفتم، ...
ادامه دارد...
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت سوم) هنگام بازگشت، آن خیمه را دیدیم، بعضی از دوستان گفتند که این خیمه هیزم فروشها ا
#تشرفات (قسمت آخر)
هنگامی که خواستم حجر را ببوسم، ایشان دست مرا گرفت و به حجر رساند و من با کمال آرامش حجر را بوسیدم و لمس کردم و سپس دست را روی کتف ایشان گذارده و التماس دعا گفتم. ایشان پذیرفتند و برای من دعا کردند. آن گاه برای نماز طواف به سمت مقام ابراهیم رفتم، به خادم چیزی دادم و مقابل درب مقام برای نماز طواف ایستادم.
✨💫✨
در میان نماز، آن شخص را دیدم که مقابل حجرالاسود ایستاده و هیچ چیزی حتّی مقام ابراهیم و ضریح آن، مانعی برای دیدن ایشان نیست. چون به تشهّد رسیدم، متوجّه این موضوع شدم و به خود گفتم: چگونه ممکن است که بین من و ایشان با این همه جمعیت و نیز مقام و ضریح آن، هیچ مانعی نباشد. ناگهان دریافتم که آن وجود نازنین، حضرت بقیةاللَّه ارواحنا فداه است.
✨💫✨
خواستم نماز را بشکنم و به دیدار آن جناب بشتابم، پس اشاره فرمود که: این عمل را انجام نده! چون نماز را به پایان رساندم و نگریستم، هیچ ندیدم. پس بر سر خود میزدم و میگریستم.
عبقری الحسان/علی اکبر نهاوندی /ص ۸۶ و ۸۷.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@bidary11
#تشرفات
شاعر دل سوخته، حاج آقا سازگار در محفل میهمانی یکی از رفقا در شهر ورامین تعریف میکردند که: رفته بودم مشهد الرضا پابوسی حضرت شمس الشموس (علیه آلاف التحیه والثنا) وقتی که می خواستم کفش هایم را بدهم به کفش داری امام رضا(علیه السلام)، همین که چشم هایم به کفشدار خورد یک شعر برایش ساختم وبهش تقدیم کردم:
در کفش داری حرم ثامن الحجج
فخریه ام به قله هفت آسمان رسد
تنها به این امید که درجمع زائران
دستم به کفش های امام زمان رسد
✨💫✨
این شعر را برای کفشدار خواندم. کفش دار گفت: اتفاقاً دستم به کفش های امام زمان(عج الله تعالی فرجه الشریف)رسیده. می خوای داستانش رو برات تعریف کنم؟ گفتم: آره، گفت: من سرطان گرفته بودم. دکترها جوابم کرده بودند. سرفه های خونی هم می کردم. توی حرم وقتی که شب می شود معمولاً کفش داری ها تعطیل می کنند و نزدیک های اذان صبح فعالیتشان را از سرمی گیرند. یک شب یک سید روحانی آمد و کفش هایش را داد به من. گفتم : آقا سید بزرگوار اگر کفش هایتان را می خواهید در کفشداری بگذارید مورد ندارد اما ما الآن کفش داری را می بندیم ونزدیک های اذان صبح باز می کنیم. ایشان گفت: ایرادی نداره.
✨💫✨
من کفش هایشان را گرفتم و گذاشتم جا کفشی و با خودم گفتم ایشان سید که هست روحانی هم که هست از کفش هایشان یه تبرکی کنم بزنم به سینه ام که همین کار را کردم و به ایشان گفتم: آقا سید من بیمارهستم برایم دعا کنید. ایشان گفت: نگران نباش خوب می شوی. ایشان رفت و من هم در کفش داری را که فقط کلیدش دست من بود واز طرفی به غیر از در جور دیگری به کفش ها و کفش داری دسترسی نبود را بستم و رفتم. نزدیک اذان صبح آمدم دیدم خبری از کفش های ایشان نیست خبری از سرفه هایم هم نبود تازه متوجه شدم که آن جلیل القدر کیست و سرطانم هم به طور کامل از بین رفت.
✍️محمودتاجیک خاوه
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
@bidary11
#تشرفات (دستور ساخت مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام در قم)
💥مرحوم آقای عسکری کرمانشاهی از اخیار و نیکان تهران و دارای سجایای اخلاقی بسیار بود، که شاید همان سجایای بلند و اخلاق نیکش راز تشرف او به محضر قطب عالم امکان حضرت بقیة الله ارواحنا فداه می باشد.
او می گوید: صبح پنجشنبه ای بود، نماز صبح را خوانده بودم. در حال تعقیب نماز صبح بودم، دیدم در می زنند، رفتم بیرون دیدم سه تا از جوانهایی که در جلسه قران ما شرکت می کردند آمدند و گفتند: تقاضا داریم امروز پنجشنبه است با ما همراهی کنید تشریف بیاورید جمکران، دعا بکنیم، حاجتی داریم. گفتم: آخر من چکاره ام؟ گفتند: نه شما ما را آورده ای نمازخوان کرده ای، فقط همینقدر به خدا بگو خدایا! اینها را تا اینجا آورده ام، ای #امام_زمان حاجت اینها را بده.
✨💫✨
ماشین آوردند و سوار شدیم. (این ماجرا حدود سال ۱۳۴۰ ه.ش بوده) در جاده تهران به قم، همین جای مسجد چند قدم بالاتر، ماشین خاموش شد. اینها کاپوت را زدند بالا. هر سه مقداری با ماشین ور رفتند، نشد. من یکی را صدا زدم گفتم: آب داری؟ گفت: بله. رفتم که بروم توی زمینهای مسجد فعلی و دست به آب برسانم.
✨💫✨
وقتی داخل زمینهای مسجد فعلی رفتم دیدم سیدی بسیار زیبارو و سفیدرو، تقریبا ۲۵ یا ۲۷ ساله، ابروهایش کشیده، دندانهایش سفید که این وسطش باز بود، پیشانیش بلند، با لباس سفید و عبای نازک و تعلین زرد و عمامه سبز و با نیزه ای بلند زمین را خط کشی می نماید.
(آقای عسکری در حالی که از این سخنان خود ناراحت و پشیمان بود و عذرخواهی می کرد و می گفت: من ایشان را نمی شناختم، چه می دانستم وجود مقدس امام عصر ارواحنا فداه هستند)
ادامه دارد...
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (دستور ساخت مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام در قم) 💥مرحوم آقای عسکری کرمانشاهی از اخیار و ن
#تشرفات (قسمت دوم)
✨ با خودم گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده، دوست و دشمن می آیند رد می شوند نیزه دستش گرفته، در دل خطاب به او گفتم: عمو زمان توپ و تانک و اتم است، نیزه را آورده ای چه کنی؟! برو دَرست را بخوان. رفتم برای قضای حاجت نشستم، صدا زد: آقای عسکری آنجا ننشین اینجا را من خط کشیده ام مسجد است.من متوجه نشدم که از کجا مرا می شناسد مانند بچه ای که از بزرگتر اطاعت می کند گفتم چشم و بلند شدم. فرمود: برو پشت آن بلندی. رفتم آنجا به خودم گفتم: سر سوال را با او باز کنم بگویم: آقا جان، سیّد، فرزند پیغمبر، برو درست را بخوان.
✨💫✨
با خودم سه تا سوال طرح کردم که از این آقا بپرسم:
۱.این مسجد را برای جنها می سازی یا ملائکه؟ دو فرسخ از قم آمده ای بیرون زیر آفتاب نقشه می کشی؟ درس نخوانده معمار شده ای؟!
۲. هنوز مسجد نشده چرا در آن قضای حاجت نکنم؟
۳.در این مسجد که می سازی جن نماز می خواند یا ملائکه؟
اینها را طرح کردم. آمدم جلو سلام کردم، باز اول او ابتدا به من سوال کرد. خواستم که سوال کنم، آقا آمد نیزه را به زمین فرو برد و من را چسباند به سینه اش، چون این فکر را هم کرده بودم که با او مزاح کنم چنانکه در تهران هر وقت سیدی شلوغ می کرد می گفتم: مگر روز چهارشنبه است؟
✨💫✨
هنوز عرض نکرده بودم، تبسم کرد و فرمود: پنجشنبه است، چهارشنبه نیست و فرمود: سه سوالی که داری بگو، باز من متوجه نشدم که این آقا کیست!؟ دستهایش سفید و نرم بود، دستش توی دست من بود، مرا چسباند به سینه اش و گفت: سه تا سوالت را بکن ببینم.
گفتم: اولاد پیغمبر، تو درس را ول کردی اول صبح آمدی کنار جاده، نمی گویی الان زمان تانک و توپ است، نیزه بدرد نمی خورد، دوست و دشمن می آیند رد می شوند یک چیزی می گویند، برو دَرست را بخوان! خندید و چشمش را انداخت پایین و گفت: نه، اینجا نقشه مسجد می کشم.
ادامه دارد...
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت دوم) ✨ با خودم گفتم: اول صبح آمده است اینجا جلو جاده، دوست و دشمن می آیند رد می شوند
#تشرفات (قسمت سوم):
گفتم: این مسجد برای جن است یا ملائکه؟ فرمود: نه برای جن است نه برای ملائکه، بلکه برای آدمیزاد است، اینجا می شود آبادی. گفتم: بفرما من که می خواستم اینجا قضای حاجت کنم هنوز که مسجد نشده، پس چرا شما مرا نهی کردید؟ فرمود: در آنجا جنازه یکی از عزیزان فاطمه زهرا "سلام الله علیها" بر زمین افتاده و شهید شده، آنجا که من مربع مستطیل کشیده بودم افتاده زمین، آنجا می شود محراب، اینجا که می بینی جای قطرات خون اوست که مأمومین می ایستند نماز می خوانند.
✨💫✨
سپس اشاره کرد به طرف دیگر فرمود: آن گوشه می شود دستشویی، دشمنان خدا و رسول در آنجا به خاک افتاده اند و کشته شده اند. اینجور که ایستاده بود یک دفعه برگشت، مرا هم برگرداند، گفت: آنجا می شود حسینیه، و اشک از چشمان مبارکش جاری شد، من هم بی اختیار با گریه ایشان گریه کردم. گفت: اینجا می شود حسینیه، پشت اینجا می شود کتابخانه، تو کتابهایش را می دهی. گفتم به سه شرط پسر پیغمبر، اولش این است که من زنده باشم. گفت: ان شاء الله. گفتم: شرط دومش این است که اینجا مسجد بشود. گفت: بارک الله.
✨💫✨
گفتم: شرط سومش اینکه من به قدر قوه و استطاعتم ولو یک دانه کتاب هم شده برای اجرای امر تو پسر پیغمبر بیاورم بگذارم، ولی خواهش می کنم برو درست را بخوان آقاجان، این هوا را از سرت بیرون کن، خندید، دومرتبه مرا چسباند به سینه اش. گفتم: آخر نفرمودی اینجا را چه کسی می سازد؟ گفت: ید الله فوق ایدیهم. گفتم: آقاجان من اینقدر درس خوانده ام، یعنی دست خدا بالای همه دستهاست. فرمود: آخر سر می بینی، وقتی ساخته شد، به سازنده اش از قول من سلام برسان، بگو حاجی اینجا را ارزان نفروش. دو مرتبه مرا چسباند به سینه اش و فرمود: خدا به تو خیر آخرت بدهد.
ادامه دارد.
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت سوم): گفتم: این مسجد برای جن است یا ملائکه؟ فرمود: نه برای جن است نه برای ملائکه، بلک
#تشرفات (قسمت چهارم):
من آمدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده است. آن جوانها گفتند با کی حرف می زدی اونجا زیر آفتاب؟ گفتم: آخه شما آن سید را ندیدید با آن نیزه ده متری که دستش بود، با او حرف می زدم که برود سر درسش. گفتند: کدام سید؟! گفتم: اینجا. برگشتم، دیدم هیچکس نیست. خجالت کشیدم، یکوقت اینها نگویند این خودش دروغ می گوید. آمدم توی اتومبیل نشستم. اصلا حرف نزدم، دائم توی فکر بودم... رسیدیم جمکران،
✨💫✨
توی مسجد یک پیرمردی پهلو دستم نشسته بود، یک جوان هم این طرف نشسته بود، نماز جمکران را خواندم، برای صلوات می خواستم بروم سجده، یک آقای سیدی آمد، یک بوی عطری میداد. گفت: آقای عسکری سلام علیکم. و نشست پهلوی دستم، عمامه سیاه سرش بود، رنگش جور دیگری بود، لباسش هم جور دیگری بود، اما تُن صدایش همان سید صبحی بود. گفت: می خواهم یک نصیحتت بکنم، گفتم: بفرمایید. گفت: شما که تهران منبر می روی، بگو قال رسول الله، قال امیرالمؤمنین، چکار داری فلان حرف را می زنی، این را از من بشنو فلان حرف را نزن.
✨💫✨
گفتم: چشم آقا. برای نماز شتاب زده بودم. ذکر صلوات را گفتم، وقتی که سرم به سجده بود، توی دلم گفتم سر بلند کنم و بگویم آقا شما مال کجا هستی؟ کجا دیدی من تهران منبر بروم؟ سربلند کردم دیدم آقا نیست! به پیرمرد کنارم گفتم این آقا که کنار من بود کجا رفت؟ گفت آقایی ندیدم! به جوان گفتم: آقا شما آقایی که با من حرف می زد ندیدی، گفت: ندیدم. یک دفعه مثل اینکه زمین لرزه بشود تکان خوردم فهمیدم که این آقا حضرت بود، آن آقای صبحی هم حضرت ولی عصر ارواحنا فداه بود.
💠ادامه دارد...
@bidary11
بیداری از خواب غفلت
#تشرفات (قسمت چهارم): من آمدم سر جاده، دیدم ماشین راه افتاده است. آن جوانها گفتند با کی حرف می زدی
#تشرفات (قسمت آخر):
نماز خواندم و به سرعت به تهران برگشتم. یکی از علما تهران بعد از آنکه از خصوصیات پرسید گفت: خود حضرت بوده اند، حالا صبر کن اگر آنجا مسجد شد، درست است. مدتی بعد برای دفن پدر یکی از دوستانم به قم رفته بودم به آن محل که رسیدم دیدم در آن زمین دو پایه خیلی بلند، بالا رفته است. پرسیدم اینجا چه می سازند؟
✨💫✨
گفتند: این مسجدی است به نام امام حسن مجتبی علیه السلام و حاج 'یدالله رجبیان' مسجد را می سازد. تا گفت :«یدالله » قلبم به تپش افتاد . نشستم خیس عرق شدم، با خود گفتم :«یدالله فوق ایدیهم » حاج یدالله را هم که تا آن موقع نمی شناختم، دیدم. برگشتم به تهران به آن عالم جریان را گفتم. فرمود : برو سراغش درست است.
✨💫✨
من چهارصد جلد کتاب خریداری کردم رفتم قم منزل حاج اقا .ایشان گفت: من اینطور قبول نمی کنم جریان را بگو. جریان را گفتم و کتابها را تقدیم کردم. رفتم درمسجد هم دو رکعت نماز حضرت خواندم و گریه کردم. مسجد و حسینیه را طبق نقشه ای که حضرت کشیده بودند حاج یدالله به من نشان داد و گفت : خدا خیرت بدهد، تو به عهدت وفا کردی .
✨💫✨
آقای یدالله رجبیان حکایت جالبی نقل کردند. گفتند: شب جمعه ای استاد اکبر 'بنای مسجد' برای حساب و گرفتن مزد کارگرها آمده بود گفت: امروز یک نفر آقا سید تشریف آوردند در ساختمان مسجد با قیافه نورانی و جذاب، آمدند اطراف شبستان مسجد و قدم زدند بعد تشریف آوردند جلوی تخته ای که من رویش کار می کردم، دست کردند زیر عبا پولی در آوردند، فرمودند: استاد این را بگیر و بده به بانی مسجد، من عرض کردم، بانی مسجد از کسی پول نمی گیرد، فرمود: می گویم بگیر، من فورا با دستهای گچ آلوده پول را گرفتم. آقا تشریف بردند بیرون.
✨💫✨
من پول را گرفتم پنجاه تومن بود که روی آن نوشته بود برای مسجد امام حسن مجتبی. دوسه روز بعد زنی مراجعه کرد و اظهار تنگدستی کرد، من دست کردم در جیبهایم، پول موجود نداشتم، آن پنجاه تومن مسجد را به او دادم، گفتم بعد خودم جبران می کنم. ولی بعد متوجه شدم که نباید پول را می دادم و پشیمان شدم و تا دوسال بعد هر اسکناس پنجاه تومنی بدستم می رسید نگاه می کردم شاید آن اسکناس باشد، بهر حال این پنجاه تومن یک اثری روی کار مسجد گذاشت، خود من امید اینکه مسجد به اینگونه بنا شود نداشتم.
پایان.
📚برگرفته از کتاب ملاقات با امام زمان و مجله خورشید مکه ج ۲
@bidary11