eitaa logo
بینش نو | اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
709 دنبال‌کننده
80 عکس
22 ویدیو
4 فایل
💎 کانال "اطلاع رسانی" سایت «بینش نو» حضرت آیت الله مرتضی رضوی http://www.binesheno.com 📲 تماس با ادمین: @Binesheno_com 💻 سفارش کتاب @sefareshkotob
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسش جالبی توسط یکی از اعضای خوب کانال(آقای اژدری) مطرح شد که با توجه به اهمیت و دقت این سوال تصمیم گرفتیم برای اعضای کانال منتشر کنیم سلام وقت بخیر از استاد سوال داشتم: در جلد اول علوم انسانی در صحیفه سجادیه بخش پنجم در باب عمر، زندگی و اجل آمده: همه چیز زمانمند است (حتی فرشته و روح)، و اجل یعنی مقاطعی از زمان که نسبت به شیئ ملحوظ می شود. و هر شیئ زمان معین و مشخص دارد مثلاً: هر خورشیدی عمری دارد، و هر سیاره ای، و هر منظومه ای و هر کهکشانی. و همچنین: امیرالمومنین عليه السلام در نهج البلاغه می‌گوید: «جَعَلَ لِكُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدْراً وَ لِكُلِّ قَدْرٍ أَجَلًا وَ لِكُلِّ أَجَلٍ كِتَابا»: قرار داد برای هر شیئ قدری و اندازه‌ای، و برای هر قدری اجلی، و برای هر اجلی کتابی. همان طور که قرآن می فرماید: «وَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدار»، و امام نیز می فرماید: هر شیء مقدارمند نیز اجلی دارد و هر اَجلی نیز کتابی دارد. می گوید: هر چیز مقداری و حجمی دارد، و هر حجمی اجلی دارد. ======= آیا با توجه به این دو نکته که همه چیز غیر از خدا زمانمند و مکانمند هستند حتی روح و فرشته و هر چیز زمانمند اجلی دارد، به این منتج نمی‌شود که روح و حتی فرشتگان در عالم قیامت هم مجددا اجلی دارند؟
سوال و پاسخ ❓ آیا همه چیز غیر از خدا زمانمند و مکانمند هستند حتی روح و فرشته و هر چیز زمانمند اجلی دارد، به این منتج نمی‌شود که روح و حتی فرشتگان در عالم قیامت هم مجددا اجلی دارند؟ 🔻جواب 🔹در پاسخ باید به این نکات توجه کرد: 1️⃣ آیا خداوند روزی کائنات (کل مخلوقات) را از بین خواهد برد؟ جواب: خیر، زیرا در آن صورت باید وجود را به عدم تبدیل کند و عدم عدم است و چیزی نیست که کائنات به آن تبدیل شود نه وجود عدم می‌شود و نه عدم وجود می‌شود و این حکم عقل است که خود عقل مخلوق خداوند است. 2️⃣ همانطور که خداوند مخلوق اولیه (ماده اولیه جهان) را نه از عدم آفریده و نه از موجود دیگر بلکه آن را ایجاد کرده است پس او قادر است کائنات را نیز «افناء» کند، با امر «کن فیکون» ایجاد کرده و با امر «کن فیکون» نیز «افناء» کند. جواب: ایجاد درست است لیکن در ایجاد حکمتی بوده است آیا زمانی برای «افناء» نیز حکمتی خواهد بود؟ والله اعلم. 🔸 به این آیه توجه کنید: «خَالِدِينَ فِيهَا مَا دَامَتِ السَّمَاوَاتُ وَالْأَرْضُ» در این آیه دو نکته وجود دارد: الف) در آیه مشخص نمی‌کند که سماوات و ارض هرگز فانی نخواهند شد و به اصطلاح «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ» خداوند برای هیچکس و هیچ چیز چک سفید امضا نکرده است و نمی‌کند. ب) می‌فرماید تا آسمان‌ها و زمین باشند اهل بهشت هم خواهند بود ابدی به این معنا مسلم است ولی خداوند به ایجاد قادر است به «افناء» نیز قادر است اما هیچ آیه‌ و یا حدیثی درباره «افناء» نداریم. #️⃣ 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
📙 برشی از یک کتاب سنخيت در وجود 🔹 وجود يك مقوله تشكيكی است و فرق ميان وجودها در قوت و ضعف و در كمال و عدم كمال است، اين درست؛ امّا اين حكم كه صادر مي‌كنيم از چه شمولی برخوردار است؟ آيا اين قضيه و داوری شامل وجود خدا نيز هست؟ يعني فرق ميان وجود خدا و فلان پديده مخلوق تنها در قوت و ضعف، كمال و عدم كمال، و حدوث و عدم حدوث، است؟ و غير از اين فرقي ميان وجود خدا و وجود خلق نيست؟ 🔸 پاسخ ارسطوئيان مثبت است ولي قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام مي‌فرمايند: «لیسَ کَمِثْلهِ شَیءٌ» خداوند هيچ مثليت و سنخيت با مخلوقات ندارد. 🔹 اگر قضيه و حكم فوق شامل خدا نيز شود به هر صورت ميان خدا و خلق سنخيت وجودی حاصل می‌شود و مثليت برقرار می‌گردد. 🔸 قضيه فوق و حكم به تشكيكی بودنِ وجود، يك قضيه صحيح است امّا در محدوده كائنات و هرگز شامل وجود خدا نمی‌شود؛ زيرا: 1️⃣ وجود بما هو و فارغ از موجودات عينی و واقعی، غير از يك مفهوم ذهنی چيزی نيست. با صرف نظر از موجودات، وجودی وجود ندارد معنی اين سخن اين نيست كه خدا نيز مانند مخلوقات ماهيت دارد خداوند موجِد و خالق وجود و ماهيت است. 2️⃣ اين همان تسرّی دادن «مفهوم شناسي» بر «عين و واقعيت‌شناسی» است كه پيشتر خطا بودن آن بيان گرديد. 3️⃣ اين همان «اطلاق انگاری» در مورد «عقل» و شمول دادن عقل بر خداوند است و «كيف يجری عليه ما هو اجراه» و ذات خدا را به تحليل عقلی كشيدن است كه پيشتر خطا بودن اين قسم نيز روشن شد. ❓سوال: «بود»، «بود» است و فهم و برداشت ما از «بود و وجود» تنها يك چيز بسيط است خواه در مورد خدا باشد و خواه در مورد يك مخلوق. 🖌 جواب: وجود به معني «مقابل العدم» در هر دو مورد به يك مفهوم است هم خدا عدم نيست و هم فلان مخلوق موجود، عدم نيست. و اين سنخيت يا مثليت صرفاً يك چيزی است كه ذهن فرض می‌كند و ذهن بشر چاره‌ای جز اين ندارد؛ ولی اين سنخيت كه ذهن آن را به‌دليل عجز خود می‌سازد يك مفهوم صرفاً ذهنی است و در واقعيت و عينيت هيچ سنخيت و مثليتی ميان وجود خدا و خلق نيست. بنابراين: 1️⃣ مفهوم وجود مقوله تشكيكی است در مخلوقات و كائنات فقط. 2️⃣ همين مقوله تشكيكی بودن نيز در عرصه ذهن است نه در عرصه عين همان‌طور كه مفهوم عدم فقط در ذهن است نه در عين. 3️⃣ برداشت هم‌مثل يا هم‌سنخ از وجود در «مقابل العدم» ربطي به «تشكيك شامل خدا» ندارد. عدم، عدم است و نمی‌تواند حقايق متعدده و مختلفه داشته باشد و اين موضوع موجب شده كه فكر كنند پس وجود هم نمی‌تواند حقايق متعدده و مختلفه داشته باشد مگر در بستر تشكيك. 🔸 امّا معلوم نيست كه كدام برهان و كدام استدلال و كدام عقل توانسته وجود خدا را تحليل كرده و آنگاه آن را به حيّز تشكيك در بياورد. 🔹 بديهي است فلسفه‌ای كه بر اساس چنين سنخيتی مبتنی شود و نيز احكام ذهنی را در همه جا به عينيات تسری دهد، چاره‌ای جز اعلام «وحدت وجود» و «وحدت موجود» و انكار واقعيات و حقايق ملموس و سرپيچی از بديهيات، ندارد. 📖 مطالعه و دانلود 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
📙 برشی از یک کتاب انگیزه محی‌الدین و پیروانش در «تقبیح دعا» 🔹 جبری اندیشی:‏ قوم دیگر می‌شناسم ز اولیا که دهانشان بسته باشد از دعا از رضا که هست رام آن کرام جستن دفع قضاشان شد حرام (مولوی) 🔸 صوفیان از جانبی خودشان را «ولی الله» می‌دانند، و دست كم خودشان را دارای مقام «اوحدی» می‌‏دانند كه در مجلد اول به شرح رفت. و از جانب دیگر مانند هر انسان دیگر دچار مشكلاتی از قبیل بیماری و دیگر گرفتاری‌‏های مادی و معنوی و حوادث می‌‏شوند. مردم می‌‏گفتند و می‌گویند: اگر اینان «ولی الله» هستند و اوحدی و مستجاب الدعوة هستند چرا نمی‌‏توانند بلاها و گرفتاری‌‏ها را از خودشان دفع كنند. 🔹 این پرسش، بزرگ‌‏ترین مشكل این مدعیان ولایت بوده و هست، موی دماغی كه آن همه خوشی‌‏های زندگی‌شان را تلخ می‌‏كرد. برای رهائی و دست كم برای كاهش از فشار این موضوع، بر علیه «دعا» قد علَم كردند و اصل «تقبیح دعا» را مطرح ساختند. 🔸 در این «اصل» محی‌الدین از هر صوفی دیگر تندتر رفته است كه مولوی وارث خانقاه قونیه كمی از سرعت آن كاسته است. محی‌الدین دعا را «دفع قضا» نمی‏داند بل آن را «نقض قضا» می‌‏داند. او می‌‏گوید خداوند از ازل یك برنامه حكیمانه ریخته است و آن برنامه اگر به وسیله دعا عوض شود «نقض حكمت» خدا می‌‏شود (كه در مبحث مربوطه پاسخ مربوطه‌‏اش داده شد) پس فرار از پرسش فوق نه تنها درمورد دعا بل در جبری اندیشیدن محی‌الدین نیز دخیل است. اینان چاره‌‏ای جز «پناه بردن به جبر» ندارند. 🔹 محی‌الدین و قیصری و صدرائیان روز، قضا و قدر خدا و نیز حكمت خدا را لا یتغیر، جبر خشن، خشك لوله‌كشی شده، می‌دانند. اما خود خدا، وجود و ذات خدا را، متغیر، دارای حالات متعدد و مقام‌های مختلف می‌دانند و برای این تغییر ذاتی و همیشگی، آیه «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ» را دلیل می‌آورند و تمسك به این آیه را همه جا تكرار می‌كنند. 🔸 در حالی كه قضیه كاملاً برعكس است و آیه دقیقاً در مورد دعا نازل شده است. می‌فرماید: «يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ». یك انسان یا باید خیلی نادان باشد و یا خیلی پررو، تا بتواند با یك آیه این چنین بازی كند، یك آیه دو جمله‌ای را از هم جدا كند جمله اول آن را حذف كند و جمله دوم آن را بر علیه پیام جمله اول به كار گیرد. 🔹 من نمی‌گویم: این جنایت است، خیانت است، تحریف است. لطفاً شما بگوئید نام این عمل چیست؟ كشف است؟ شهود است؟ عرفان است؟ تقوی است یا بی‌دینی؟؟ در همین یك نكته معنی عرفان و كشف و شهود حضرات مشخص می‌شود. 🔸 سبزواری در اواخر منظومه می‌گوید: كسی در طول هفتاد سال عمرش هرگز «لیت» و «لعلّ» نگفت. زیرا در مقام تسلیم بود؛این «مقام تسلیم» نیست بل «مقام جهل» است، مقام شقاوت و بدبختی، یا مقام مرید بازی و عوام فریبی است. كسی كه در مقابل كلام خدا و قرآن تسلیم نیست چگونه می‌تواند در مقام تسلیم باشد؟! «تَٱللَّهِ لَقَدۡ أَرۡسَلنَآ إِلَىٰٓ أُمَمٖ مِّن قَبلِكَ فَزَيَّنَ لَهُمُ ٱلشَّيطَٰنُ أَعملَهُمۡ»، «وَهُمۡ يَحسَبُونَ أَنَّهُمۡ يُحسِنُونَ صُنعًا». 🔹 اسلام دعا را «مخّ العبادة» می‌داند. بدیهی است هر عبادت و هر عمل نوعی دعا و «خواستن» است، و «نیت» عین دعا است. و لذا میان تقبیح دعا و ترك شریعت رابطه تنگاتنگ هست بل عین همدیگر هستند. و صوفیان از این مسیر نیز به ترك شریعت می‏رسند. با كمی دقت روشن می‏شود كه اساساً در تصوف جائی برای «شریعت» نیست. 🔸 اما معلوم نیست با این همه اقتضاهای ماهوی و قهری تصوف بر ترك هر عمل، چرا شعار سیر و سلوك و گشتن هفت شهر عشق را می‌‏دهند، آیا كوشش برای «لقاء الله» خود دعا نیست؟! آیا همه چیز و همه حوادث و سرنوشت‌‏ها در ازل تعیین شده و تغییرپذیر نیست مگر سیر و سلوك حضرات و رسیدن‌شان به لقاء الله كه باید این یكی را با شكستن حكمت خدا و با به هم ریختن قضای ازلی خدا به دست آورند؟!؟ كجای بینش اینان فارغ از تناقض است؟ 🔹 قرآن ترك دعا را عین «تكبر» می‌‏داند:«وَقَالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ۚ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ» و نیز قرآن تارك دعا را شقی می‌‏داند:«وَلَمْ أَكُنْ بِدُعَائِكَ رَبِّ شَقِيًّا» ترك دعا عین تكبر بل بالاترین مصداق تكبر است و تكبر صفت اصلی ابلیس است:«أَسْتَكْبَرْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْعَالِينَ». 📖 مطالعه و دانلود 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
📙 برشی از یک کتاب ما و غربی‌ها در مسأله «ارزش‌ها» 🔹غربی‌ها به طور كلی حتی افراطی‌ترین آنها برخوردشان با «ارزش‌ها» یك برخورد مشروط است رویه و روح عمومی آنان بر این اصل استوار است كه ما جامعه شناسیم و ابتداءً كاری با «ارزش‌ها» نداریم و پس از بررسی و تحقیق در مورد هر ارزشی به یكی از دو نظر خواهیم رسید: الف) ارزش مورد نظر از ارزش‌های سیال است. در این صورت تحول این ارزش به ضد خود را یك امر طبیعی خواهیم دانست. ب) ارزش مورد نظر از ارزش‌های پایدار و مربوط به هسته پایدار آگاهی بشر است (مانند جلوگیری از قتل) در این صورت تحول این ارزش‌ها معیار تحقیق نیستند بل تحقیق، معیار ارزش‌هاست. اما رویه و روح عمومی در كشور ما كلاً بر «حذف ارزش‌ها» استوار است. یعنی داوری در مورد یك ارزش به نتیجه تحقیق واگذار نمی‌شود بل قبل از تحقیق داوری انجام یافته تلقی می‌گردد. البته منظورم جریان ناخودآگاه‌ها است نه خودآگاه‌ها كه «روش علمی» با «حذف ارزش‌ها» مساوی تلقی می‌شود. 🔺 عقلانی و منطقی 🔸نحوه برخورد با «هسته پایدار» نحوه برخورد با «هنجار و ناهنجار» را تعیین می‌كند و این یكی نیز نحوه برخورد با «ارزش‌ها» را تعیین می‌كند (در این بیان میان هنجار و ناهنجار و ارزش و ضد ارزش فرقی هست) و نحوه برخورد با ارزش و ضد ارزش نحوه و چگونگی و بافت و سیستم «برنامه پیشنهادی ـ اصلاحی» را تعیین می‌كند و همین جریان است كه معنای «روش عقلانی» را تعیین می‌كند. 🔹در بینش پارتو رفتار عقلانی رفتار، كار و عملی است كه عامل آن تنها نفع مادی خود را در آن رفتار در نظر گرفته باشد و آن رفتار، عقلانی است كه به یكی از انگیزه‌های غریزی پاسخ دهد. بقیه رفتارهای بشری از قبیل خدمت، دگردوستی غیر غریزی (غیر جنسی)، خیرخواهی برای دیگران و… بالاخره ایثار به هر معنی، حماقت است و لذا فتوا می‌دهد كه بشر یك موجود نابخرد است. چنین منطقی تنها آن بخش از رفتارهای انسان را «منطقی» می‌داند كه محقق در بررسی آن، رابطه میان نیازهای صرفاً غریزی را با آن رفتار كشف كند. در این بینش افراطی حدود «هسته پایدار»ی دقیقاً مشخص و معین شده است كه تنها آن بخش از آگاهی‌ها كه راه نیل به نیازهای صرفاً غریزی را نشان دهند و شخص را به آنها برسانند پایدار هستند و هر آگاهی دیگر سیال می‌باشد كه جامعه بر فرد تحمیل می‌كند و پذیرش این تحمل حماقت است. 🔸ما در اینجا در صدد نقد و بررسی بینش‌ها نیستیم. اگر یك بینش خاص را عنوان می‌كنیم تنها به خاطر آوردن یك مثال است تا به وسیله آن اهمیت مسأله «شناخت» روشن و معلوم شود. پس از آن كه منطق ارسطویی كنار زده شد منطق هر بینش و مكتب و نیز روش شناخت آن، عبارت است از برداشتی كه در مسأله «عین و ذهن» دارد. 🔹البته هستند كسانی مانند ماكس وبر كه در مسأله عین و ذهن به اصطلاح دُم به تله نداده‌اند و به قول سیاستمداران موضع خودشان را در این مسأله روشن نكرده‌اند. شاید می‌توان وبر را در این مورد فونكسیونالیست‌تر از هر كس دیگر دانست، لیكن فرار از طرح مسأله «عین و ذهن» هیچ بینشی را فارغ از آن و بی‌نیاز از آن نمی‌كند و این ملازمه یك ملازمه قهری است. زیرا هر محققی بر اساس آگاهی تحقیق می‌كند و در صدد به دست آوردن آگاهی‌های زیادتر است. و اگر شخص دیگری پیدا شود و در تنگ كردن دایره هسته پایدار قدمی فراتر از پارتو بردارد دیگر اثری از هسته پایدار، نه تنها در آگاهی‌ها و هنجارها و ارزش‌ها كه در مورد طبیعت و جهان ملموس حسی، نیز نمی‌ماند و همه چیز سفسطه می‌شود، زیرا هیچ كسی نمی‌تواند بگوید همه چیز سیال است جز اندیشه من. هر آگاهی پایدار نیست جز آگاهی من. 📖 مطالعه و دانلود 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
در نظر داریم ان شا الله در چند پست پیاپی پس از طرح نظر استاد در مورد فلسفه ارسطویی و بی‌نیازی اسلام از آن و این که هر دین خود یک فلسفه است، اصول فلسفه ثقلین را مطرح نماییم. مقدمه 🔸 امروز کم نیستند اشخاص حوزوی و دانشگاهی که همچنان به فلسفۀ ارسطوئی وفادار مانده اند (!) و آنان که خود را از لاک آن خارج کرده اند، متأسفانه مرید فلسفه‌های غربی شده اند. گوئی تعهد کرده و سوگند خورده‌ایم هرگز به اندیشه- و حتی به مخیّلۀ- خود راه ندهیم که ممکن است مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) نیز فلسفه‌ای داشته باشند!!! 🔹 از این شگفت‌تر بینش آن عده از حوزویان است که رسماً اعلام می‌کنند که اسلام هیچ فلسفه‌ای ندارد. و در مقام رد فلسفۀ ارسطوئی، مطلق فلسفه را رد می‌کنند؛ گوئی میان سفسطه و فلسفه چیزی هست که نامش دین است. توجه ندارند که هر دین- اعم از دین درست و نادرست- یک فلسفه است. 🔸 این وضعیت اسفناک وادارم کرد که چند جلسه ای وقت عزیزان را به موضوع «اصول اساسی در شناخت فلسفه ها» بگیرم که در سه جزوه تقدیم می شود. توجه خوانندگان گرامی را به دو نکته جلب می کنم: 1️⃣ زمانی در مقام داوری باشند که هر سه جزوه را تا به آخر خوانده باشند. 2️⃣ محتوای این جزوه ها به شرح و تفصیل بیشتری نیاز دارد، اگر می خواستم به آن بپردازم باید همۀ آنچه را که تا به امروز نوشته ام در اینجا می‌آوردم. پس همۀ آثار بنده- اعم از مقالات و کتاب ها- پشتوانۀ این سه جزوه است. 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
🔘 مبانی 📌 فلسفه ثقلین 📖 جزوۀ شماره 1 🔺 اصول اساسی در شناخت فلسفه‌ها(بخش اول) 🔹 فلسفه یک واژه یونانی است در برابر «سفسطه»؛ فلسفه یعنی هستی شناسی براساس باور به «واقعیت هستی» که جهان واقعیت دارد و خیال نیست. 🔸 اولین نکته این است که آیا «واقعیت داشتن جهان هستی»، بوسیله فلسفه اثبات می‌شود یا یک پیش‌فرض است؟ اینجاست که دکارت از «من هستم» شروع می‌کند که هیچ نیازی به این‌گونه شروع کردن نیست؛ اینکه یک سوفیست سفسطه می‌کند، یا یک شکاک شک می‌کند، یا یک «لا ادری» لا ادری می‌گوید، خود دلیل واقعیت جهان و هستی و وجود خود او است. 🔹 می‌گویند: با عبور از سفسطۀ سوفیست‌ها، و شک شکاکین و لا ادری لاادری‌ها، و رسیدن و اذعان به فلسفه، تعریف فلسفه چیست؟ ادعا شده که تعریف دقیق برای فلسفه، دشوار است. 🔸 اگر مراد از این «دشوار است» آن مفهوم عام است که شامل همه چیز است؛ یعنی انسان نمی تواند برای هیچ چیزی تعریف دقیق بگوید از آن جمله فلسفه، این درست است. 🔹 اما اگر مراد این است که یک خصوصیتی برای فلسفه قائل شویم و بگوییم که برای هر شییء می توان تعریف دقیق ارائه داد اما دربارۀ فلسفه دشوار است، به نظر بندۀ حقیر این سخن درست نیست؛ همان طور که برای هر چیز (علی طاقة البشریه) تعریف می آوریم برای فلسفه نیز می توان تعریف گفت: ➖فلسفه: اندیشه در هستی و چیستی هست‌ها و چرائی‌شان در دایرۀ «هست و نیست» است. ➖فلسفۀ مضاف: اندیشه در بخشی از هستی و چیستی آن و چرائیش (مثلا «فلسفۀ علم» یعنی اندیشه در هستی علم و چیستی آن و چرائیش). ➖موضوع و روش: موضوع فلسفه «هستی» است و روش اندیشه در آن به محور «هست و نیست و چگونگی هستی» و «چرائی هستی» است. ➖موضوع فلسفۀ مضاف: «بخشی از هستی» است و روش اندیشه در آن همان روش فلسفه مطلق است. ➖نتیجه: شناخت هست‌ها از نیست‌ها، و شناخت جایگاه هست‌ها در جهان هستی. ➖علم: اندیشه و شناخت یک «هست مسلّم» و چیستی آن و چگونگی و چرائیش. ➖موضوع و روش: موضوع علم یک «شیئ مسلّم، معین و جزئی خارجی» است در دایرۀ خود آن شیئ. و روش اندیشه در آن به محور «درون شناسی آن شیئ» و چرائی های درون آن است. ➖علم العلوم: پس از شناخت درون هر شیء، شناخت رابطۀ آن شناخته شده ها با هم دیگر تأثیر و تأثرشان نسبت به همدیگر، «علم العلوم» است. ➖موضوع علم العلوم: شناخت رابطۀ تأثیر و تأثری اشیاء با همدیگر. فلسفه بر دو نوع است: فلسفۀ مقدم و فلسفۀ مؤخر. 🔸 فلسفۀ مقدم: فلسفۀ مقدم همان است که تعریفش در بالا بیان شد. این فلسفه «مادر علوم» است و قرار است که علوم از آن زائیده شوند؛ «علم کلّی» است که علوم جزئیات آن هستند. 🔹 لازمۀ فلسفۀ مقدم: فلسفۀ مقدم لازم گرفته که علوم از آن پیروی کنند و از اصول و فروع آن خارج نشوند. 🔸 ویژگی فلسفۀ مقدم: فلسفۀ مقدم به هر صورت و در هر قالب، بر پایه ذهن گرائی استوار است، فرق فلسفه های مقدم با همدیگر در نسبت ذهن گرائی شان است.(از باب مثال: ارسطو ذهن‌گرائی محض را برگزیده و کانت از عرصۀ واقعیت نیز بهره می‌برد) 🔹 فلسفۀ مؤخر: فلسفه مؤخر همان «علم العلوم» است که بتواند یک نظام کلی از هستی ترسیم کند. این فلسفه «فرزند و زادۀ علوم» است.(در مقام مثال: فلسفه ای که از بینش علمی انیشتین و امثالش زاده می شود و او را در حد فیلسوف قرار می دهد.) 🔸 ملازمۀ فلسفۀ مؤخر: فلسفۀ مؤخر، ملازم است با «ارتقای علوم» تا حدی که بتواند (علی طاقة البشریّة) ترسیم کلی از هستی بدهد. این فلسفه پیرو و نتیجۀ علوم است. 🔹 ویژگی فلسفۀ مؤخر: فلسفه مؤخر به هر صورت و در هر قالبی، واقعیتگرا است، و فرق فلسفه های مؤخّر در نسبت واقعیتگرائی شان است. یک فلسفۀ مؤخر انسان را تسلیم واقعیت ها می کند، و یک فلسفۀ مؤخر انسان را مسلط بر واقعیت ها می کند. و یک فلسفۀ مؤخر دیگر در مسیر «امر بین امرین» است که انسان را در برابر برخی واقعیت ها تسلیم می کند، و در برابر برخی دیگر انسان را مسلط می کند. 🔸 موضوع: فلسفۀ مقدم و فلسفۀ مؤخر، هر دو طبیعیات و هم اجتماعیات را موضوع خود می دانند. 🔹 فلسفۀ قرآن و اهل بیت: فلسفۀ قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) «فلسفۀ مؤخّرِ امر بین امرینی» است؛ از جزئیات به سوی کلیات حرکت می‌کند: از فروع به اصول می‌رسد؛ از شناخت تک تک اشیاء به کل کائنات می‌رسد. و حتی از شناخت خلق به شناخت خالق می‌رسد؛ از «شتر شناسی» شروع می‌کند: «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ».(17غاشیه) و هستی شناسی‌اش از «اشیاء شناسی» و فلسفه‌اش از علم بر جزئیات، ناشی می‌شود. 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
🔘 مبانی 📌 فلسفه ثقلین 📖 جزوۀ شماره 1 🔺 اصول اساسی در شناخت فلسفه‌ها(بخش دوم) 🔹 حقیقت در ترازوی هستی: حقیقت آن است که واقعیت داشته باشد، و غیر حقیقت آن است که موهوم باشد. 🔸 حقیقت در ترازوی انسانیت: حقیقت و حقایق آن واقعیاتی هستند که باید انسان در برابر آن ها تسلیم شود. و «نا حقیقت» آن واقعیاتی هستند که باید انسان بر آنها مسلط گردد و در برابرشان تسلیم نشود. 🔹 در این ترازو، واقعیت‌ها بر دو نوع هستند: 1️⃣ واقعیاتی که حقیقت هم هستند= حق. 2️⃣ واقعیاتی که مطابق حقیقت نیستند= ناحق. غرایز انسانی همگی واقعیت هستند اما تسلیم شدن مطلق و بی قید و شرط در برابر غرایز، خلاف حقیقت است. 🔸 فطریات انسانی همگی واقعیت هستند، و حرکت مطابق آن ها، حقیقت است لیکن در حدی که غرایز را ریشه کن یا سرکوب نکند بل روح فطرت روح غریزه را مدیریت کند. 🔹 یک اصطلاح نادرست: اصطلاحی که متأسفانه در محدودۀ نظر نمانده و در قلمرو عمل نیز رواج یافته و در تاریخ اندیشه و علم، چالش ها و لطمات بزرگی را ایجاد کرده است؛ این اصطلاح عبارت است از «عقل گرائی» و «تجربه گرائی» که این دو را در تقابل هم قرار می دهد و موجب شده که سرگذشت تاریخی اندیشه و علم روزی به تجربه پشت کند و روز دیگر از عقل صرف‌نظر کند که هر دو صورت آن نادرست است و لطمات شدیدی بر روند ارتقای فکری بشر زده است. 🔸 اساساً میان عقل و تجربه هیچ تقابلی وجود ندارد، بل تفکیک و حتی ایجاد فاصله (ولو اندک) در میان این دو، امکان ندارد و اگر کسانی یا جریان‌های فکری‌ای عملاً چنین تفکیک یا فاصله‌ای را ایجاد کرده‌اند، اندیشه را دچار لنگی و شناخت را گرفتار آفت بزرگ کرده‌اند خواه تجربه گرا باشند و خواه عقل‌گرا. 🔹 عقل منهای تجربه مساوی استعداد راکد. و تجربه منهای عقل مساوی بازی جنون آمیز- و دستکم بازی بیهوده- با هستی و پدیده های هستی. 🔸 تجربه ابزاری است در اختیار عقل، و عقل نیروئی است نیازمند تجربه و بدون تجربه تعطیل می شود. پس آنچه هست، تعاطی و تعامل میان این دو است نه «تقابل»، حتی نه «تقابل نسبی» تا گفته شود که مراد از عقل گرائی ترجیح تعقل بر تجربه و مراد از تجربه گرائی ترجیح تجربه بر تعقل است. 🔹 اگر تجربه بر عقل ترجیح داده شود در واقع تجربه بر تجربه ترجیح داده شده. و اگر عقل بر تجربه ترجیح داده شود در واقع عقل بر عقل ترجیح داده شده. و نادرستی هر دو بدیهی است. 🔸 بنابراین، مشکل بزرگ در شروع و خشت اول فلسفه‌ها است. و خشت اول که کج نهاده شد تا ثریای تفکر کج خواهد رفت. 🔹 انسان شناسی: ابتدا باید انسان شناخته شود تا عقل شناخته شود؛ عقل چیست؟ آنگاه که چیستی عقل شناخته شد، باید بررسی شود که آن نیروئی که عقل ابزار دست اوست چیست؟ آن چه نیروئی است که پشت نیروی عقل قرار دارد و آن را به کار می گیرد؟ 🔸 آیا عقل مستقل است؛ یعنی ابزار نیروی دیگری نیست؟ خودش هم عامل است و هم ابزار خود است؟ هیچ چیزی در پشت آن قرار ندارد؟ 🔹 این مشکل دربارۀ تجربه وجود ندارد، زیرا هیچ کسی نمی‌تواند انکار کند که در پشت تجربه تعقل قرار دارد و تجربه بدون تعقل محال است. 🔸 فرق میان تفکر و تعقل چیست؟ آیا عقل و فکر دو نام مترادف هستند؟ تفکر و تعقل یک ماهیت واحد دارند؟ 🔹 لنگی فلسفه‌ها در این است که هنوز تعریفی برای عقل نگفته؛ ابزار بودن یا مستقل بودن آن را تعیین نکرده، و شناختی از تفکر ارائه نکرده، به فلسفه بافی پرداخته‌اند؛ در صدد ارائۀ راه برای انسان هستند در حالی که گامی در شناخت همین انسان بر نداشته اند و نتوانسته‌اند بردارند. و این است خلاء بزرگ و مغاک وحشتناک، در جریان تاریخی فلسفه. 🔸 این همه زحمت، کوشش و حتی تناظر و مناظراتی که اهل اندیشه و دانش دارند، لابد انگیزه ای برای آن دارند، ممکن است چیستی این انگیزه ها معلوم باشد اما منشأ این انگیزه ها چیست؟ 🔹 این همه پرسش‌ها را بی‌پاسخ گذاشته به تعقل، تفکر و تجربه پرداخته اند، بدیهی است که چنین پیمایشی سهم بزرگی از «کورکورانه بودن» دارد و به جائی نمی‌رسد و تا کنون نرسیده و همیشه دچار افراط و تفریط شده و می‌شود. 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
🔘 مبانی 📌 فلسفه ثقلین 📖 جزوۀ شماره 1 🔺 اصول اساسی در شناخت فلسفه‌ها(بخش سوم) 🔹 تعدد فلسفه‌ها و «ایسم»ها خود دلیل تاریکی این راه است (و لیبرالیسم یک تعارف دلخوشی و خود فریبی است؛ محال است فلسفه های متعدد و مختلف همدیگر را تحمل کنند)؛ راهی که می بایست تاریکی ها را بردارد خود دچار تاریکی هاست؛ جهل بشر یک واقعیت است اما چرا فلسفه و اندیشه که «جهل زدائی» است خود دچار جهل است و مصداق قوز بالای قوز و جهل بالای جهل شده است؟ 🔸 این جهل دوم آن جهل طبیعی بشری نیست که در فاز نسبیت میان جهل و علم باشد، بل «جهل ایجادی» است که بشر آن را ایجاد کرده و می کند. و به همین جهت هیچ رابطه ای با علم حتی در فاز نسبیت ندارد، بل جهلی است که نه تنها هیچوقت از بین نمی رود بل تضعیف هم نمی شود. جهل طبیعی بشر روز به روز به سوی علم می‌گراید، اما این جهل دوم همچنان پابرجاست بل روز به روز تقویت هم می شود، و همین است که جنگ میان فلسفه ها در طول تاریخ شدیدتر و گسترده تر شده است. 🔹 اگر برای عموم مردم روشن نباشد، برای اندیشمندان ژرف اندیش روشن است که هیچ جنگی و خون ریزی ای رخ نمی‌دهد مگر در واقع جنگ و خون ریزی میان فلسفه ها است حتی جنگ میان دو فرد بر اساس «برداشت هر کدام از آن دو فرد از هستی و هستی شناسی» است. هر کسی مطابق درک خود از هستی و حقایق و واقعیات هستی، خود را محق می‌داند، تا چه رسد به جامعه ها که هر جامعه‌ای مطابق فلسفۀ خود، خود را ذی‌حق می‌داند. 🔸 از ترس مرگ، خودکشی کردن: فلسفه ها و «ایسم‌ها» پس از هزاران سال کشمکش، درگیری و حتی جنگ، به گودال یأس رسیدند، یأس از رسیدن به یک فلسفۀ واحد. در اثر این یأس، انسان را محکوم کردند که: ای انسان به جائی نخواهی رسید مجبور و محکوم هستی که پلورئالیسم و حتی هرمنوتیسم را بپذیری. معنی این اعلامیه یعنی: ای انسان همیشه باید بکشی و کشته شوی. زیرا محال است که جامعۀ انسانی دارای فلسفه های متعدد باشد در عین حال جنگ نداشته باشد. 🔹 بدین سان جریان اندیشه، تعقل، تفکر و تجربه، به خودکشی رسیده و خودش را کشت و دیگر از این مرده، کاری برای نجات انسان ساخته نیست، پوپر تیر خلاصی به این مرده زد و آن را «نعش کشی» هم کرد که: انسان در هیچ چیزی به یقین نمی‌رسد و نخواهد رسید؛ اما قرآن در حدود 29 مورد سخن از یقین آورده است. درست است انسان هرگز به علم مطلق نخواهد رسید و «وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً»(آیۀ 85 سورۀ اسراء). و اگر پیشرفته ترین انسان ها در پایان تاریخ بشر قرآن را باز کنند خواهند دید که می گوید «وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَليلاً». 🔸 اگر اندیشه و علم آغاز حرکتش را از «انسان شناسی» شروع کند نه به بن بست می رسد و نه خودکشی می کند و نه دچار تعدد فلسفه ها می گردد. انسان چیست؟ و انگیزش هایش چیست؟ آیا انگیزه و انگیزش‌های انسان تنها یک منشأ دارد یا در کانون وجودش دارای منشأهای متعدد برای آن هست؟-؟ 🔹 صحیفه سجادیه: صحیفۀ سجادیه در مقام پاسخ به این «چیست‌ها» است؛ با منطق واقعگرا، منطق تبیین، منطق ابطال خواه، به این پرسش های بشر که بی پاسخ مانده‌اند، پاسخ می دهد. و اولین خشت های این بینش و فلسفه به شرح زیر است: 🔸 انسان: موجودی است دارای روح غریزه و روح فطرت. روح غریزه اقتضاهائی دارد و انگیزش‌هائی. و روح فطرت نیز اقتضاهائی دارد و انگیزش‌هائی. 🔹 ابزار: ابزار کار غریزه «هوی= هوس» است و ابزار کار فطرت «عقل» است. 🔸 شخصیت سالم: شخصیت سالم آن است که غرایزش تحت مدیریت روح فطرت باشد. و شخصیت ناسالم آن است که روح غریزه اش بر فطرتش مسلط باشد. 🔹 کانون شخصیت: سینۀ انسان (قلب) کانون شخصیت انسان است. 🔸 مغز: مغز انسان کانون فکر است که راه رسیدن به خواستۀ شخصیت را نشان می دهد؛ برای شخصیت سالم راه سالم و برای شخصیت ناسالم راه ناسالم. مغز شبیه گارسون رستوران است هر چه شخصیت بخواهد همان را می آورد؛ مغز ابزار محض است. 🔹 فکر: هم می تواند ابزار عقل باشد و هم می تواند ابزار هوی باشد. تفکر کار مغز است هر چه را که شخصیت بخواهد همان را پخته و به حضورش می آورد؛ اگر شخصیت، شخصیت هوسی باشد راه رسیدن به آن هوس را به او نشان می دهد، و اگر شخصیت، شخصیت عقلانی باشد راه رسیدن به آن خواستۀ عقلانی را به او نشان می دهد. 🔸 مغز و فکر برای یک سارق جزئیات و دقایق یک سرقت را تنظیم می کند و برای یک فرد نوع دوست جزئیات و دقایق نوع دوستی را تنظیم می کند. 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی
🔘 مبانی 📌 فلسفه ثقلین 📖 جزوۀ شماره 1 🔺 اصول اساسی در شناخت فلسفه‌ها(بخش چهارم- پایانی) 🔹 فلسفه، اندیشه، علم و تجربه (خواه در علوم موسوم به تجربی و خواه در علوم انسانی) وقتی سالم، صحیح و انسانی می شود که شروع آن و خشت اولش عقلانی باشد، در این صورت دچار «جهل دوم» نخواهد شد، حتی اگر بدلایلی فوایدش اندک باشد دستکم جهل دوم را ایجاد نخواهد کرد، و به هر نسبتی که پیشرفت کند به همان نسبت از جنگ و خون ریزی نیز خواهد کاست. 🔸 در تاریخ بشر، جنگ و خون ریزی دو منشأ داشته است: 1️⃣ جهل طبیعی بشر. 2️⃣ جهل دوم که در اثر بیماری و لنگی فلسفه ها ایجاد شده و می شود. 🔹 فلسفه و اندیشۀ عقلانی اگر نتواند منشأ اول را از بین ببرد، دستکم منشأ دوم را ایجاد نمی کند و این فلسفه و اندیشۀ عقلانی در قالب «فلسفۀ مقدم» امکان ندارد، و به دست نمی آید مگر در قالب «فلسفۀ موخّر» به شرحی که گذشت. 🔸 این فلسفۀ عقلانی مؤخر، با این چند سطر قابل معرفی نیست، شرح کافی این موضوع در مجلدات «انسان و علوم انسانی در صحیفه سجادیه»هست آن‌هم اگر پیری و درماندگی مهلت به پایان بردن آن را بدهد. 🔹 آیا فلسفه، طرز تفکر را می دهد؟ یا برعکس؟ در فلسفۀ مقدم، فلسفه طرز تفکر را می دهد و در فلسفۀ مؤخر طرز تفکر فلسفه را می دهد. 🔸 در فلسفه های مقدم، این فلسفه است که تکلیفِ چگونگی فکر را مشخص و معین می کند و هر چه تقدم فلسفه شدیدتر باشد لوله کشی شدن تفکر شدیدتر است؛ مانند فلسفۀ ارسطو. و به هر نسبتی که از علوم بهره بگیرد یعنی خصلت تقدمی آن ضعیف باشد، به همان نسبت از شدت لوله کشی فکر کاسته می‌شود مانند مارکسیسم، دکارتیسم و کانتیانیسم و… 🔹 در فلسفه های مؤخّر، این طرز تفکر است که تکالیف فلسفه را تعیین می‌کند مانند (مثلاً) فلسفه‌ای که انیشتین از راه علم به آن رسید، و یا (فرضاً) فلسفه‌ای که استیفان هاوکینگ به آن می‌رسد. اینگونه فلسفه‌ها نیز به همان نسبت که تأخرشان شدید باشد محدود‌تر شده و در تنگنا قرار دارند که محدودترین‌شان فلسفه‌ای است که از داروینیسم برمی‌خیزد. 🔸 در مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام پیش از دو مرحلۀ مذکور، مرحله ای وجود دارد که عبارت است از «چگونگی شخصیت»؛ چگونگی شخصیت طرز تفکر را می دهد، و طرز تفکر فلسفه را می دهد. یعنی شروع و آغاز آن نه از طرز تفکر است و نه از فلسفه، بل از چگونگی شخصیت است. دیگر فلسفه‌های مؤخر این پایه را ندارند و لذا به سر و سامان کامل نمی‌رسند. 🔹 آیا در اندیشه، تفکر، تعقل، و فلسفه، اصالت با ذهن است یا با عین؟-؟ فلسفه‌های مقدم «اصالة الذّهن»ی هستند؛ یا صد درصد، مانند ارسطوئیسم؛ و یا با درصد زیادی، مانند دکارتیسم،کانتیانیسم و مارکسیسم، این‌که مارکسیسم به عین گرائی معروف است، اشتباهی است که از «ماده‌گرائی» آن، در اذهان جای گرفته است؛ ماده‌گرائی لزوماً با عین‌گرائی فلسفی همراه نیست و فلسفه‌های مؤخر «اصالة العین»ی هستند و بنسبتی که از ذهن بهره می برند بازتر می‌شوند. 🔸 مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام نه «اصالة الذهن»ی است و نه «اصالة العین»ی است؛ می‌گوید: نه این و نه آن بل امر بین امرین. اساساً اینجا جای «اصالت» نیست، میان عین و ذهن تعاطی و تعامل هست؛ از طرفی عین به ذهن چاشنی می دهد؛ عین به موتور ذهن استارت می زند و آن را به حرکت می آورد و داشته های ذهن را فعال می کند. 🔹 از طرف دیگر ذهن که فعال شد عین را تحلیل کرده و عرصه را بازتر می کند و این تعامل تصاعدی، تداوم دارد. و برای اینکه این روند سلسله وار شبیه «دور» نباشد و در تنگنا قرار نگیرد عامل سومّی وارد این جریان سلسله ای، می گردد بنام «نبوت». نبوت نمی‌گذارد این دو (عین و ذهن) به دور همدیگر بچرخند بل یک جریان طولی به کار آن دو می دهد. 🔸 در این مسئله همیشه یک «خلط موضوع» رخ می دهد؛ اگر موضوع بحث وجود انسان (اعم از جسم و جان) بود، اصالة العین درست است. زیرا این وجود انسان یک عین از اعیان است. و اگر موضوع بحث استعداد و نیروی ذهنی انسان است، در این صور اصالت با ذهن است. 🔹 اما موضوع بحث «علم»- علم به معنای عام شامل فلسفه- است، در اینصورت هر دو مساوی‌اند و هیچ کدام نسبت به دیگری اصالت ندارد. و جان مسئله امر بین امرین است. 🔺 شرح بیشتر دربارۀ این مسئله در کتاب «جامعه شناسی شناخت» انتشارات کیهان. 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | شبکه اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی