eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
🐍پسران بى وفا و مار باصفا روزى روزگارى در ولايت غربت، يك پيرمردى بود كه هفت پسر داشت. اين پسرها بزرگ شده بودند و يكى پس از ديگرى زن گرفته بودند و خانه و زندگى مستقل داشتند. پيرمرد كه عمر و دارايى اش را وقف پرورش و سامان گرفتن فرزندانش كرده بود، در ايام كهولت، آه نداشت كه با ناله سودا كند. همين مسئله باعث شد كه او در سال هاى پايانى عمرش محتاج فرزندان شود. پيرمرد بار و بنديلش را بست و راه افتاد به طرف خانه بزرگ ترين پسرش. وقتى به آنجا رسيد و پسر و عروسش را از تصميم خود با خبر كرد، آن دو لب ورچيدند و آن قدر از مشكلات زندگى و قسط و قرض و نادارى و گرانى و اجاره بها و هزينه تحصيل فرزندان شان ناليدند كه پيرمرد بيچاره از آمدن پشيمان شد و بساطش را جمع كرد و راه افتاد به طرف خانه پسر دوم. در خانه پسر دوم هم همين حرف ها تكرار شد و سرانجام، پس از دو روز، وقتى پيرمرد از خانه پسر هفتم بيرون آمد، به اين يقين رسيده بود كه از پسرهايش آبى گرم نمى شود. [روش معمول در افسانه ها اين است كه كوچك ترين پسر به دستاويز عواملى چون معرفت، حلال زادگى، شير پاك خوردگى، عاطفه تمشيت امور پدر (و چه بسا: مادر) را برعهده مى گيرد و دامن همت به كمر مى زند و در نهايت به واسطه دعاى خير والدين، پيازش ريشه مى كند و عاقبت به خير مى شود. مع الوصف هيچ يك از فرزندان پيرمرد ياد شده، به نگهدارى پدر تن در ندادند بارى، پيرمرد بيچاره كه نه راه پس داشت و نه راه پيش، چاره اى نديد جز اين كه عصا زنان، سر به كوه و بيابان بگذارد و دست بر قضا همين كار را هم كرد. او رفت و رفت تا هنگام غروب، وسط بيابان رسيد به يك چاه آب. از آنجا كه تشنه بود، دلو را با طناب فرستاد ته چاه و با سختى فراوان، دلو پر آب را بالا كشيد. وقتى دلو به لبه چاه رسيد، پيرمرد چيزى ديد كه نزديك بود از وحشت، قالب تهى كند. يك مار سياه نفرت انگيز به اين كلفتى و به اين هوا بلندى، توى سطل چنبره زده بود. قبل از اين كه دست و پاى پيرمرد شل شود و طناب را رها كند، مار جستى زد و از دلو بيرون پريد و از چاه بيرون افتاد. پيرمرد كه از ترس و تعجب شوكه شده بود، توان و جرات تكان خوردن نداشت. در همين وقت مار سياه به سخن درآمد و گفت: «اى بزرگمرد و اى نجات دهنده من، آرام باش و هيچ ترس و بيمى به دل راه نده. بدان و آگاه باش كه من پسر شاه پريانم و پادشاه ديوان مرا طلسم كرده و در اين چاه انداخته و من چهار هزار و سيصد سال است كه در اين چاهم تا امروز كه به دست تو از اين زندان رهايى يافتم. حال بگو تو كه هستى؟» پيرمرد كه قدرى از ترسش كاسته شده بود خود را معرفى كرد و ماجراى بى مهرى فرزندان و آوارگى اش را باز گفت. مار گفت: «اى مرد، اگر لطف كنى و با من بيايى غبار كدورت و ملال را از وجودت پاك مى كنم. بيا نزديكتر دم مرا بگير و چشمانت را ببند.» پيرمرد كه از نزديك شدن به مار مى ترسيد، از لطف مار تشكر كرد و گفت كه كار قابل تقديرى نكرده و ترجيح مى دهد همان جا بماند ولى اصرار و پافشارى مار موجب شد تا در نهايت پيرمرد ترسان و لرزان دم مار را بگيرد و چشمش را ببندد. بعد از چند لحظه كه به اشاره مار چشم هايش را باز كرد، خود را در قصرى بلورين و جواهرنشان ديد كه گرداگرد تالار آن زيبارويانى از زن و مرد ايستاده بودند و در صدر مجلس شاه پريان با جلال و جبروت بر تخت نشسته بود. مار سياه پيش خزيد و خود را به پدر معرفى كرد. شاه پريان هم طلسم ديو را شكست و در چشم برهم زدنى جوانى رعنا و فوق العاده زيبا از پوست مار سر به درآورد. پدر و پسر هم را در آغوش كشيدند و در قصر ولوله افتاد و همه به جشن و پايكوبى مشغول شدند. پسر شاه پريان، پيرمرد را پيش پدر برد و ماجراى نجاتش را به تفصيل و با آب و تاب شرح داد. شاه پريان پيرمرد را بوسيد و او را كنار خود بر تخت نشاند و گفت: «اى مرد، اگر مى دانى كه مى دانى و اگر نمى دانى، بدان و آگاه باش كه دوام و بقاى سلطنت به داشتن فرزند ذكور است و اين پسر تنها فرزند ذكور من است. به پاداش اين خدمت بزرگ، هر چه بخواهى، به تو خواهم بخشيد. از آنها كه حتى برايم عزيزند، بگو تا بگويم به پايت بريزند.» بگو. پيرمرد تشكر كرد و گفت: «همين كه شادى شما را مى بينم برايم كافى است.» پادشاه گفت: «آيا همسر دارى؟» پير مرد گفت: «داشتم ولى سال ها پيش به رحمت خدا رفت.» پادشاه گفت: «آيا مايلى با يكى از دختران من ازدواج كنى؟» پيرمرد پوزخندى زد و گفت: «فرمايش ها مى فرماييد ها... من و ازدواج؟ سن من از هفتاد سال گذشته است.» پادشاه گفت: «همه اش هفتاد سال؟ اين يكى دخترم را كه آنجا ايستاده مى بينى؟ او كوچك ترين دختر من است و چهارده هزار و هفتصد و سى سال سن دارد.» و سپس به يكى از پيشخدمت ها گفت: «معجون جوانى بياور.» معجون را آوردند و پيرمرد خورد و به جوانى بيست ساله بدل شد. ادامه دارد.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
قدیم را یادت هست؟ چراغ نفتی و علاء‌الدین را؟ بشکه‌های نفت را؟ شب های سرد جنگ و بی برقی با همان‌ها روشن و گرم می ماند، قابلمه غذا از صبح زود روی آن بار گذاشته می شد تا صلات ظهر، غذای داغ خوشمزه برای بچه مدرسه‌ای هایی که شلوارشان تا زانو از برف و باران خیس شده آماده بود. خودشان یک تنه، هم اجاق گاز بود، هم شوفاژ، هم مایکروویو، هم شمع، هم لامپ، هم از صد تا چای ساز چای خوش طعم تری تحویل آدم می‌داد. یادت هست؟ بوی دود و نفتش را؟ یادش بخیر! روزهایی که زندگی بودند و خاطره شدند جمعه تان به شیرینی خاطرات کودکی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
گاهی اوقات فشار زندگی انقد زیاد میشه که دوست داری فریاد بزنی، گریه کنی، خدا خدا کنی. فایده نداره... قانون جذب چیز دیگه ای میگه: تو باید حالت خوب باشه تا بتونی اتفاقهای خوب رو به سمتت جذب کنی. گاهی باید تو اوج فشار بیخیال بشی خودتو رها کنی، فارغ از تمام دغدغه ها تا بتونی خودتو واسه دقایقی ساعتی مهمون کنی به شادی و خنده تا اتفاقات خوب رو جذب کنی. یادت نره صرفا با شاد بودن هم اتفاقی نمیفته. باید در عین شاد بودن هم صبور باشی هم پرتلاش زندگی خـوبی رو براتون آرزو میکنم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد ✨یکی از ندیمان پادشاه به او گفت:پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی،خودش به سراغت خواهد آمد.جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد ✨روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است.همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت ✨ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید.جوان گفت:اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود،پادشاهی را به درِ خانه ام آورد،چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
ﻓﻌﺎﻟﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻭ ﭘﺎﮎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ،ﺗﻘﻮﺍﯼ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﯾﮏ ﻻﯾﮏ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ،ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻫﻢ "ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ..." ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺎﺏ،ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ،ﮔﻮﺍﻫﯽ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ... ﻧﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ... ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﻏﻔﻠﺖ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ!... ﮔﺎﻫﯽ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﻧﯿﺘﻮﺭ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯿﻢ: "ﻭﺭﻭﺩ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﻤﻨﻮﻉ " ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﻭ ﮔﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﯿﻢ... ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ... "ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺍﺳﺖ" ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
🐍پسران بى وفا و مار باصفا روزى روزگارى در ولايت غربت، يك پيرمردى بود كه هفت پسر داشت. اين پسرها بزر
همان شب هم پادشاه يكى از زيباترين دخترانش را به عقد او درآورد و پس از هفت روز و هفت شب جشن عروسى، پيرمرد كه جوان شده بود، همراه با چهل صندوق جواهر كه شاه پريان به او هديه كرده بود، با همسرش توى كالسكه پادشاهى نشست و برگشت به ولايت غربت. داماد شاه پريان توى ولايت قصرى ساخت و كلفت و نوكر و برو و بيايى پيدا كرد كه بيا و ببين. وقتى پسران پيرمرد خبردار شدند كه جوان ثروتمند تازه وارد پدر خود آنها است دست زن هايشان را گرفتند و جى جى باجى كردند و رفتند خدمت پدر. بعد از اينكه چند دقيقه نشستند و پدر جوان و عروس زيبا را تماشا كردند، طاقت نياوردند و پرسيدند: «پدرجان چه كار كرديد كه اين طور جوان و پولدار و خوشبخت شديد؟» پدر كه حوصله شرح و تفصيل نداشت، گفت: «هيچى، رفتم توى بيابان، دم مار سياه را گرفتم.» پسرها و عروس هاى حريص و بدجنس كه بى صبر و طاقت بودند، پا شدند و بيرون آمدند و سريع رفتند توى بيابان تا مار سياه پيدا كنند و دمش را بگيرند. وقتى هم كه پيدايش كردند و دمش را گرفتند مار سياه آنها را نيش زد! ✍️محمد زرویی نصرآباد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 📚 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ، 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، 🌸ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺻﻼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ!! ﺷﺎﯾﺪ ﻣﻮﺟﺐ ﺍﻧﺪﻭﻫﺖ ﻧﯿﺰ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!! 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﺳﺨﺖ ﻧﯿﺴﺖ... 🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، و ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ... 🌸 همیشه_صبور_باش 👌 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
💡 در زمان حکومت" نادرشاه" مرقد امام علی (ع) به دستور او تعمیر و تزیین شد، مجری این کار" میرزا مهدی خان منشی استرآبادی" بود. پس از اینکه تعمیرات گنبد زرین مرقد به پایان رسید، میرزا مهدی خان که شخص باسوادی بود تصمیم گرفت، آیه ای یا شعری مناسب را انتخاب کرده و دستور دهد که آنرا بر روی گنبد بنگارند، اما مهدی خان هر چه جستجو کرد، عبارت مناسبی به ذهنش نرسید. در نهایت مهدی خان به نزد نادر رفته و از او می خواهد که جمله ای را انتخاب کند، نادر در جواب می گوید :"پیدا کردن یک جمله که این همه تحقیق نمی خواهد، بنویسید :" یدالله فوق ایدیهم "یعنی دست خداوند بالای دست هاست. میرزا مهدی خان با شنیدن این جمله دچار حیرت می شود، چون نادرشاه شخص باسوادی نبود ولی جمله‌ای از قرآن کریم را انتخاب کرده بود که براستی در شأن حضرت علی (ع) بود و از طرفی دیگر یکی از القاب حضرت علی هم یدالله بوده است. میرزا مهدی خان منشی پیش خودش می گوید:" یا کسی این جمله را به شاه گفته است و یا یک جور الهام غیبی به او شده است" ، در نتیجه میرزا برای فهمیدن این موضوع، بعد از گذشتن چند روز با حالتی شرمنده دوباره به نزد شاه رفته و می گوید : " با نهایت شرمساری جمله شما را فراموش کرده ام، اگر امکان دارد، اعلی حضرت لطف کرده و دوباره آن را برای من تکرار کنند. " نادر پس از شنیدن این سخن کمی فکر می کند و بعد می گوید :"خودم هم فراموش کردم، هر چه آن روز گفتم و در یادتان مانده آنرا بنویسید." پس میرزا مهدی خان می فهمد که جاری شدن آن جمله بر زبان نادرشاه یک الهام غیبی بوده است. این عبارت از زمان نادر در بین مردم به صورت یک مثل رواج پیدا کرد . در واقع عبارت یدالله فوق ایدیهم قسمتی از آیه ی یازدهم سوره ی الفتح است که ترجمه ی کل آیه این است که :"آنان که با تو بیعت کردند جز این نیست که با خدا بیعت کردند و دست خداوند بالای دست‌هاست." این عبارت در پاسخ به افرادی به کار می رود که به قدرت های ظاهری این جهان مغرور شده اند و غافل از این هست که این قدرت خداوند است که بالاتر از همه ی قدرت ها زودگذر این جهان قرار دارد. ریشه های امثال و حکم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! محقق عالی قدر استاد فاطمی نیا فرمودند: یکی از علما - که از دنیا رفته است. از یکی از صلحا برایم تعریف می‌کرد که یک نفر گفته بود: من در قسمت بایگانی اداره ای کار می‌کردم و پرونده‌های متعدد و بعضا بسیار مهم می‌آمد و ما در قسمت بایگانی قرار می‌دادیم. یک روز پرونده ی بسیار مهمی به دستم رسید. چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است. هر چه گشتم پیدا نشد. در آن گیر و دار که کاملا نا امید شده بودم، به بنده خبر دادند: چون شما مسئول پرونده‌ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی که در مورد شما اجرا می‌شود یا اعدام است یا حبس ابد؛ از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی فرمودند که انجام بده. همان توسل را انجام دادم. روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان «مولوی» رفتم. دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا؛ مشکل تو به دست آن شخص - که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است - حل می‌شود. بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات دویدم و دامن آقا را گرفتم و گفتم: آقا جان! به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می‌شود. پیرمرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی؟ حالتی بهت زده و متعجب داشتم. ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟! تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود. بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم. وقتی در زدم و خواهرم متوجه شد من هستم، گفت: چطور است بعد از چهار سال آمده ای؟! گفتم: خواهر! از من راضی شو. بچه هایت را از من راضی کن. بعدا برایت تعریف میکنم، غلط کردم. آن گاه رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم. فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که ص: ۱۲۲ پرونده پیدا شده است. این پیرمرد عرق چین به سر، عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط بود! [۱] [۱]: کرامات معنوی / ۷۲، ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
‌ حداقل نشانه‌های خوشبختی که باور کنین که تنها اقلیتی از مردم دنیا، هر ده تاش رو دارن! ده نشانه عملکرد خوب یا خوشبختی شما: ۱- سقفی بالای سرتونه. ۲- امروز چیزی خوردین! ۳- خوش قلبین. ۴- برای دیگران هم آرزوی کامیابی می‌کنین. ۵- دسترسی به آب پاک دارین ۶- کسی دوستتون داره و دغدغه مراقبت و‌مهربانی کردن بهتون رو داره. ۷- می‌کوشین که مرتب بهتر بشین و خودتون رو ارتقا بدین. ۸- لباس تمیز به تن دارین ۹- رؤیایی در سر دارین ۱۰- نفس می‌کشین! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ واکاوی پیام‌های فیلم عنکبوت مقدّس منادی زمان درون مایه و هدف فیلم عنکبوت مقدس چیه ؟!(( پیامهای فیلم عنکبوت مقدس )) ➕ چرا در کاور اصلی فیلم حرم مطهر امام‌رضا ع اون طرح شنیع به کار گرفته شده ؟! چرا در فیلم بارها و بارها صحنه های حرم امام رضا ع رو نشان میده ؟؟ زائران امام رضا ع از سراسر جهان با دیدن این فیلم وقتی وارد حرم بشوند چه چیزی در اذهانشان تداعی میکند و هدف چیست از این تداعی؟! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دیدن طلوع هر صبح وخورشید 🌿یعنـی: 🌸فرصتی دوباره که 🌿خدا بهت هدیه داده 🌸فرصتی برای خندیدن 🌿فرصتی برای مهر ورزیدن 🌸فرصتی برای شادی 🌿فرصتی برای زندگی 🌸پس توکل کن بر خودش و 🌿یک روز جدید رو 🌸به بهترین شکل آغاز کن روزتون پراز عشق و آرامش🌸 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت: "سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت. در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌م از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم. در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد. مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!" در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند. بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد. نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود: "سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم. سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم. حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت. در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید. اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند. " و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!" نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد. ✨در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور می‌سازد. ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رابطه موریانه با جن ها چیست؟ چرا هر جا که موریانه هست آب و گل هم هست؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚🎞 داستان زیبای پیرمرد دامدار از گرگی که در آغل گوسفندان او زاییده بود و یکی از بچه های گرگ یکی از گوسفندانش را خورده بود! اما در انتها ببینید رفتار گرگ را که پیرمرد دامدار و هر بیننده و شنونده ای را شوکه می کند! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🤴حکایت حاکم و زبان 🐏روزی حاکمی به وزیرش گفت:امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.حاکم با تعجب گفت:یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"  💠 امام على عليه السلام: گوش خود را به خوب شنيدن عادت بده و به سخنانى كه شنيدنشان بر اصلاح و پاكى تو چيزى نمى افزايد گوش فرامده 📚غررالحكم حدیث 6234 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حال خوش راننده 50 سالگي را رد كرده بود اما قبراق و سرحال به نظر مي رسيد. صداي راديوي تاكسي را زياد كرده بود و سرش را با نواي تاري كه از راديو پخش مي شد، تكان مي داد. به راننده نگاه كردم. معلوم بود دارد كيف مي كند، مدت ها بود كسي را نديده بودم كه اينقدر از چيزي لذت ببرد. به راننده گفتم: «حالتون خوبه ها.» راننده گفت: «عالي»، بعد گفت: «عليزاده ست. عجب تاري مي زنه لاكردار.» بعد دوباره سرش را تكان داد و گفت: «جان... به به... جان... جان...» گفتم: «موسيقي دوست دارين؟» راننده گفت: «جات خالي چند شب پيش رفته بودم كنسرت عليرضا قرباني، زنده شدم به جون تو.» اين را گفت و شروع كرد به خواندن. «حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حريق خزان بود... حيف كه بقيه شو بلد نيستم، ديگه چي خوند؟... ارغوانم آنجاست... ارغوانم تنهاست... ارغوانم آنجاست... ارغوان... ارغوان... اينا منو ديوونه مي كنن شجريان، پسرش آقا همايون، قرباني...» گفتم: «پس موسيقي سنتي دوست دارين.» گفت: «خيلي، آقا رفتم كنسرت علي قمصري خدا مي دونه داشت تار مي زد نزديك بود ديوونه بشم اين نابغه ست؟ روانيه؟ مجنونه؟ چيه؟... يا سهراب پورناظري باز همين طور، به جون خودت با كمونچه يه كاري كرد كه گفتم اين يا خودشو مي كشه يا منو.» پرسيدم: «فقط سنتي گوش مي كني؟» راننده گفت: «ما آسيابمون همه چي خرد مي كنه... پالتم گوش مي كنيم، دنگ شو هم گوش مي كنيم، بومراني هم گوش مي كنيم، نايما هم گوش مي كنيم، محسن چاووشي هم گوش مي كنيم، اوهام هم گوش مي كنيم.» به راننده نگاه كردم به شكم چاقش، به سر تاسش، به چروك هاي دور چشمش. گفتم: «شوخي مي كني؟» راننده گفت: «چشمات مثل مثلث، دستات مثل گندمزار، توي قلبت يك من خون، حالالاي لاي لاي لاي لاي.» به راننده گفتم: «شما واقعا اين گروه ها را مي شناسيد؟» راننده گفت: «مگه واقعي و غيرواقعي داره همه كنسراتاشونو مي رم.» پسر جواني كه عقب تاكسي نشسته بود به من گفت: «اين هفته حرف هاي اين آقاي راننده رو تو روزنامه بنويس. جالبه.» گفتم: «نه، دردسر مي شه. دوباره بايد به هزار نفر جواب بدم كه اين داستان واقعي بوده يا از خودم درآوردم.» راننده گفت: «قربونت برم بنويس.... بنويس واقعي بوده، بنويس حال كردن سخت نيست بايد پيدا كني با كي حال مي كني بعد حالشو ببري... زندگي يعني همين. بايد حال كني.» بعد صداي راديو رو بيشتر كرد و با شدت بيشتري سرش را تكان داد. +این روزا زیاد سوار تاکسی میشیم☺️ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚معذرت خواهی تا سوار تاكسي شدم راننده گفت: «تو كه سواد نداري چرا مي نويسي تو روزنامه هم چاپ مي كني؟» گفتم: «شما از كجا مي دونين من بي سوادم؟» گفت: «اين چي بود هفته پيش نوشته بودي؟» گفتم: «چي نوشتم؟» راننده تاكسي گفت: «شعر صائب را غلط نوشته بودي... اصل شعر اينه كه يك عمر مي توان سخن از زلف يار گفت... در بند اين نباش كه مضمون نمانده است... ولي تو به جاي مضمون نوشته بودي موضوع.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم: يك آقاي حدودا 60 ساله، يك خانم حدودا 30 ساله و پسر جواني كه به نظر دانشجو مي رسيد توي تاكسي بودند و هر سه داشتند به من بي سواد نگاه مي كردند. حس خوبي نبود. خواستم از زير بار اين نگاه هاي سرزنش بار بيرون بيايم. گفتم: «بله تو خيلي از نسخه ها مضمونه ولي تو بعضي از نسخه ها هم موضوع ثبت شده.» مرد 60 ساله گفت: «تو هيچ نسخه يي از ديوان هاي صائب موضوع نيومده.» گفتم: «مگه شما همه نسخه ها را خوندين؟» مرد گفت: «بله». گفتم: «مگه مي شه؟» مرد گفت: «بله» گفتم: «شما چه كاره ايد؟» مرد گفت: «استاد دانشگاه... ادبيات فارسي»‌ ‌ ‌ با خودم فكر كردم چرا بايد سوار تاكسي اي شوم كه راننده اش صائب خوان باشد و مسافرش استاد ادبيات فارسي دانشگاه، آن هم دقيقا روزي كه هفته قبلش شعري از صائب را اشتباه نوشته بودم... چاره يي نبود ،گفتم: «ببخشيد... اشتباه كردم.» راننده خنديد و گفت: «اين شد... همه اشتباه مي كنن اشكالي هم نداره به شرطي كه بعدش معذرت بخوان...» با خودم فكر كردم كاش براي بقيه اشتباهات زندگي ام هم معذرت خواسته بودم ولي ديدم خيلي وقت ها حتي نفهميدم كه اشتباه كرده ام، مثل همين هفته قبل و كسي هم نبود كه بگويد اشتباه كرده ام... حيف...‌ ‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایتی بسیار زیبا از خواجه عبد الله انصاری روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد . سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل .... پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟ و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی . آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم . ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود . سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟ گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن. سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است . گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟ سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر .... ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد ....... 📚کشف الاسرار 📚خواجه عبدالله انصاری ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای … پس نیکی را بکار بالای هر زمینی… و زیر هر آسمانی…. برای هر کسی... تو نمی دانی کی و کجا آن را خواهی یافت که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند … اثر زیبا باقی می ماند حتی اگر روزی صاحب اثر دیگر حضور نداشته باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚اهمیت گفتن و نوشتن "ان شاءالله" در نامه روزی امام صادق (علیه السلام) به خدمتكاران دستور داد،برای كاری نامه ای بنويسند. آن نامه نوشته شد و آن را به نظر آن حضرت رساندند،حضرت آن را نامه خواند،ديد در آن،ان شاءالله (بخواست خدا) نوشته نشده است. به تنظيم كنندگان نامه،فرمود: چگونه اميد دارید كه مطلب اين نامه به پايان برسد و نتيجه بخش باشد،با اينكه در آن "ان شاءالله" ننوشته ايد! نامه را با دقت بنگريد،در هر جای آن كه لازم است و "ان شاءالله" نوشته نشده، "ان شاء الله" بنويسيد... پیوست: گروهى از يهود چيزى از پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيدند،حضرت فرمود: فردا بياييد تا جوابتان را بدهم و اِن شاءاللّه نگفت. پس تا چهل روز از آمدن جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر جلوگيرى شد. و پس از آن،بر پيامبر فرود آمد و گفت: «هرگز در مورد چيزى مگوى كه: من آن را فردا انجام خواهم داد! مگر اینکه در ادامه بگویی:مگر اینکه خداوند بخواهد... و چون فراموش كنى،پروردگارت را به ياد آور و بگو:اميد كه پروردگارم مرا به راهى كه نزديك تر از اين به صواب است، هدايت كند» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
♦️حسین پناهی: وقتی بچه بودم کنار پدرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم. ♦️مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد؛ می‌گفت «می‌خرم به شرط اینکه بخوابی.» یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ می‌گفت «می‌برمت به شرط اینکه بخوابی.» ♦️یک شب پرسیدم «اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم می‌رسم؟» گفت «می‌رسی به شرط اینکه بخوابی.» ♦️هر شب با خوشحالی می‌خوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند. ♦️دیشب پدرمو خواب دیدم؛ پرسید «هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر می‌کنی؟» گفتم «شب‌ها نمی‌خوابم.» گفت «مگر چه آرزویی داری؟» گفتم «تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.» گفت «سعی خودم را می‌کنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️خانه مادربزرگ لحافای گرم و نرم صدای رادیو پدربزرگ برنامه صبح جمعه صبحانه مادربزرگ یادش بخیر😍🙂 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡افشاگری عباس موزون مجری زندگی پس از زندگی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel