زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ...
زندگی موهبت است ، بپذیریدش
زندگی زیباست ، تحسینش کنید
زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید
زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید
زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید
زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید
زندگی راز است ، کشفش کنید
زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید
زندگی امید است ، آرزویش کنید
زندگی سفر است ، به پایانش برسانید
زندگی مساله است ، حلش کنید
زندگی هدف است ، آن را به دست آورید
زندگی نبرد است ، در آن جرات
حضور داشته باشید
🌸به خدا توکل کنید و امیدوار باشین
🌸که روزی آرزوهاتون برآورده می شه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی ✨
درسڪوت شب
تمام سختی روزمان را
بـه تـو می سپاریم
سـلامت را ارمغان
فردای من و دوستانم کن
و همزمان باطلوع
آفتاب فردایت
هدیه ای الهی ازنوع آرامش
خودت بـه زندگی
همـه ما هدیه فرمـا
شبتون زیبـا و در پناه خدا 🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌷درود بر شما صبحتون گلباران🌷
🌻خداوندا صبحمان و روزمان را سرشار از خیر و بخشش و مغفرت و توفیق و استواری و استقامت بر صراط بندگیت قرارده.
🌻ﻋﺸﻖ، ﺣﻖِ الهی ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﻭ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻣﯽﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ از کائنات ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ. من بهترینم ، من برترینم ، من پادشاه روی زمینم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#حکایت ✏️
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚#یک_داستان_یک_پند
مسعود عاشق دختری زیبا به نام ستاره از همکلاسیهای دانشگاه خود شده است. ستاره دختری زیبا و نجیب است، اما افسوس که در خانوادهای بزرگ شده است که پدرش صاحب یکی از مشاغل پردرآمد حرام است. ستاره هر چند با شغل پدر موافق نیست ولی هر چه باشد با آن پول بزرگ شده است. پدر مسعود نمیتواند او را از این وصلت منصرف کند و مسعود استدلال میکند خطای والدین را به پای فرزند نباید نوشت... پدر مسعود از او سؤال میکند: پسرم! آیا وقتی که تشنه هستی از سرویس بهداشتی آب میخوری؟ مسعود میگوید: نه هرگز! پدرش میگوید: مگر غیر از این است آب سرویس بهداشتی همان آبی است که از شیر آشپزخانه میریزد؟ هر چند هر دو آب تمیز هستند ولی محل خروجشان باعث کارایی یا عدم کارآیی آن میشود.
پیامبر اکرم (ص) در ضمن خطبهای بیان فرمودند: ای مردم! مراقب روییدنیهای کنار زبالهدانیها باشید! مردم پرسیدند: مرادتان از این سخن چیست؟ حضرت توضیح دادند: «زنان زیبارویی که در محیطی نامناسب رشد یافتهاند!»
گاهی انسان کلام خدا را از دهان کسی میشنود که به آن عمل میکند ولی گاهی از زبان کسی میشنود که به آن اهل عمل نیست؛ هر چند خروجی هر دو، کلام خدا و پاک است ولی کلام خدا که خروجیاش از عامل به آن باشد بر قلب مینشیند و اثر میکند و انسان را تغییر میدهد بر عکس شنیدن از کسی که به آن عمل نمیکند.
حضرت حقتعالی به موسی (ع) خطاب کرد: ای موسی! مرا با زبانی دعا کن که با آن گناه نکردهای! (یعنی دعای تو قطعا پاک است ولی خروجی دعا که دهان تو باشد برای من مهم است، من دعا را از دهانی که شیطان در آن لانه کرده و اهل غیبت و تهمت و دشنام است نمیپذیرم.)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
طنــــاب و خدا
داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود..
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ...
او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد...
سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند..
کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد...
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ...
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود ..
در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن."
ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟"
- نجاتم بده!
- واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟
- البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی.
پس آن طناب دور کمرت را ببر!
برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند...
روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت....
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!هیچ گاه خود رادست کم نگیرید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
🌸ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
🌸ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﻏﺬﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺎﺑﺖ ﺳﻮﺧﺘﮕﯽ ﺗﻪ ﺩﻳﮓ ﻫﺎ
ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
🌸ﻫﺮﮔﺰ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎﻱ ﺧﯿﻠﯽ
ﺑﺮﺷﺘﻪ ﻫﺴﺘﻢ ...
🌸ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺐ، ﮐﻤﯽ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎﻳﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
🌸ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻌﻼﻭﻩ، ﺗﻪ ﺩﻳﮕﻬﺎ ﻱ ﮐﻤﯽ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﻫﺮﮔﺰ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺪ!
🌸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻧﺎﻗﺺ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﻢ ﻭ ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
🌸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺣﻞ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺠﺎﺩ
🌸ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﺎﻟﻢ، ﻣﺪﺍﻭﻡ ﻭ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ
🌸ﺩﺭﮎ ﻭ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﻋﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﻭ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ
🌸 ﺩﻋﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ، ﺑﺪ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
❤️ شهیدی که عکس یک زن بر بدنش خالکوبی شده بود!
پنهان کاریهای او شک بعضیها را برانگیخته بود. جزو غواصهایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن میشد. هر بار که میخواست لباسش را عوض کند میرفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام میداد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح میداد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچهها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری میشد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شاخههای نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک میکرد و به نقطهای دور و خلوت میرفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در اینباره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستندهای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاههای پرسش گر بچهها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای نالههای آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرفهایی را با صدای بلند به خود خطاب میکرد. میگفت:
«ای خدا! من که مثل اینها نیستم. اینها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:
«شما مرا نمیشناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات میشود. من از شما خجالت میکشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده میشوم...»
گفتم: «برادر تو هر که بودهای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را میپذیرد...»
نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت:
«بچهها شما همهاش آرزو میکنید شهید شوید، ولی من نمیتوانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد. پرسیدم:
«برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت:
«من تا همین چند ماه پیش همهش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمندهام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همهش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند اینها که از ما بدتر بودند...»
بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل میسوخت و اشک میریخت. دستی به شانهاش گذاشتم و گفتم:
«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تکتک ما خیره شد. آهی کشید و گفت:
«بچهها! شما دل پاکی دارید، التماستان میکنم از خدا بخواهید جنازه ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت میکشم... .»
آن شب گذشت. حرفهای او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه میخوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند.
راوی: محمد رعیتی/از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3
🔴کپی بدون ذکر لینک ممنوع
📚#پیشینه_ضرب_المثل «تشت کسی از بام افتادن»
(کُوس رسوایی کسی را بر بام یا سر چهارسوق زدن)
این اصطلاح به معنی «رسوا شدن» و « بیآبرو شدن» آمده است. افتادن تشت از بام، غایت بیآبرویی را نشان داده، آنگونه که هیچ جای برگشتی نیست. این اصطلاح از یک سنّت قدیمی تهرانی ـ و شاید در سایر شهرها ـ به استعاره گرفته شده است.
مرحوم « #جعفر_شهری» در کتاب «تهران قدیم» نقل کرده که در گذشتههای نه چندان دور در تهران رسم بوده که در شب زفاف چنانچه داماد نو عروس را باکره نمییافت، خود یا برادر یا پسر عموی داماد بر بام خانه نو عروس شده و از سر شب (زمان زفاف) تا نزدیکیهای نیمه شب (12 شب) با ملاقهای بزرگ یا آبگردان بر پشت تشتی میکوفت و در نهایت تشت را از بام به حیاط خانه نوعروس بدبخت انداخته و این گونه تا هفت محل را از خبط و خطای نوعروس مطلع میساخت. دیگر لازم به گفتن نیست که چنین رسوا سازی و بیآبرو کردنی به کجا ختم میشد و هیچ بازگشتپذیر نبوده و چه بسا عروس دست به خودکشی میزد.
از همین ریشه است «کوس رسوایی را بر بام یا سر چهارسوق بازار زدن». کوس طبل بزرگ و پرصدایی بود که در گذشتههای دور برای فراخوان نظامیان به پادگانها از آن استفاده میکردند و به آن «کوس جنگ» میگفتند. در زمان بروز مخاصمه، به فرمان والی، جارچیان بر بالای بارو یا در میدان شهر و یا در سر چهارسوق بازار (محل تقاطع دو راسته بازار = چهار راه) ایستاده و بر کوس میکوفتند. با این عمل همه مردم شهر از نزدیک شدن جنگی قریبالوقوع باخبر شده و همچنین افراد لشگری به پادگانهای بیرون شهر عزیمت میکردند. در چنان رسوایی بزرگی که دختری حفظ بکارت نکرده و سرگوشش جنبیده بوده، گویی که کوس رسواییاش را در شهر زده و پیر و جوان بر آن اطلاع یافته باشند.
حال وقتی کسی به بیآروییای بزرگ دچار میشود و یا چنان رسوا میشود که دگر جای ماندنش نیست میگویند:« تشت فلانی از بوم افتاد!» و یا خود فرد خواهد گفت:« کوس رسوایی ما رو سر هر چهار سوق زدند» البته اصلاح دوم به خصوص در بین اهل تصوف و بعدها در بین لوطیان و جاهلمسلکان عهد قجری و پهلوی رایج شد. چه بسا که لوطی و لاتی (لاتها و لوطیها در اصل از جوانمردان بودند. به تدریج قدارهبند،گردنه گیر و زورگیر شدند) در دام عشقی گرفتار میشد و برای رسیدن به معشوق از شهرت لاتیاش میگذشت و در پاسخ کسانی که او را از این امر منع کرده و از بیآبرویی در میان جماعت داشمشتی میترساندند، میگفت:« کوس رسوایی ما رو سالهاست سر بازار زدن... چه باک!؟... اولین مَرتِبَت راه تَر دامَنیِه و آدم خیس هراس باروون نداره...!»
حال که از رسوایی نوعروس بختبرگشته گفتم، بد نیست عرض کنم سرانجام این عروس و خانوادهاش بعد از این رسوایی چگونه میشد. صبحگاهان داماد مغبون به همراه پدر و عمو و داییهایش در حالیکه در بر نوعرس قفل کرده بودند به سمت خانه پدرعروس راه میافتادند. مادر داماد هم در معیت زنان بزرگتر فامیل، در حالیکه از خِلا (مستراح) مقداری نجاست بر سر چوبی زده بودند ایشان را همراهی مینمودند. این لشگر سَلم و تور وقتی به در خانه پدرزن میرسیدند او را بیرون کشیده و داماد در مقابل جمع آبدهان به ریش وی میانداخت. زنان نیز به اندرونی رفته، لَچَک (بخش از چهارقدهای قدیمی. نوعی مغنعه) از سر مادرعروس برداشته و آن نجاستی که به همراه داشتند را به گیس وی میمالیدند!!
با چنین رسوایی و ماجرایی دیگر خانواده عروس در آن محل و حتی شهر جایی برای ماندن نداشته و شبانه کوچ کرده و در عین حال حواس دیگر دختران شهر حسابی جمع میشد که مبادا در پستویی، پشت دیواری و داخلی هشتیِ سرایی خطایی کنند که دیگر نتوان جمعش کرد.
دو ناسزای « تُف به ریشت بیاد!» و «گُه به گیس!» هر دو از این رسم نه چندان جوانمردانه گرفته شده و مقصود فردِ دشنام دهنده آن است که شنوده دشنام به سرنوشت بیآبروی از ناحیهی دخترش دچار شود که از بدترین و نابخشودنیترین بدنامیها بود.
البته کم نبودند جوانمردانی که نوعروس را باکره نیافته و آبرویش را میخریدند. حتی با بریدن دست پای خود، خونی فراهم آورده و دستمال را خونی میکردند تا جای شکی برای زنان فضول فامیل باقی نماند! داستانهای فراوانی از اینگونه جوانمردان در خاطره پیرمردهای تهرانی هنوز یافت میشود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
روغن ریخته را نذر امامزاده کرده !
در مورد خسیسی و گدا صفتی بعضی پولداران گفته می شود .
آورده اند كه ...
روزی روزگاری یك آدم مالدار و ثروتمند كه از همه رقم ملك و اموال داشت ولی خسیس و گداصفت بود ، در یك آبادی زندگی می كرد .
دیگر اهالی این آبادی ، با اینكه وضع مالی خوبی نداشتند ، در كارهای خیر ، مانند ساختن مسجد امامزاده و غیره شركت می كردند و هر كدام مبالغی خرج می كردند و یكدفعه تمامی اهالی برای ساختن یك امامزاده پیش قدم شدند . از پول اهالی ساختمان امامزاده به نصف رسیده بود . اما چون قدرت مالی آنها كفاف نمی داد نتوانستند كار را به اتمام برسانند .
متولی امامزاده به سراغ شخص پولدار رفت و تقاضای كمك كرد . او قول داد كه باشد همین روزها سهمیه خودم را می پردازم ، متولی هم خوشحال و خندان رفت ، بنا و عمله ای پیدا كرد و این مژده را هم به اهل محل داد . مردم می گفتند : خدا كند بلكه این امامزاده ساخته شود و نیمه كاره نماند . بعضی ها می گفتند : اگر بدهد درست و حسابی می دهد ، هم ساختمان امامزاده درست می شود و هم یك تعمیری از حمام آبادی می شود خلاصه ، هر كس درباره او حرفی می زد . در یكی از روزها كه متولی و بنا و كارگران امامزاده به انتظار ایستاده بودند ( مردك خسیس چند تا از قاطرهایش را پوست و روغن بار كرده بود كه به تجارت و مسافرت برود . ) اتفاقاً گذارش از مقابل امامزاده بود . ناگهان یكی از قاطرهایش به سوراخ موشی رفت و به زمین خورد و یكی از پوستهای روغن پاره شد .
آن مرد فوراً زرنگی كرد . پوست را جمع كرد ولی كمی روغن آن به زمین ریخت پیش خودش گفت : این روغن حیف است اینجا بماند .
این طرف و آن طرف را نگاه كرد و متولی امامزاده را دید آنها را صدا كرد .
متولی بیچاره به كارگرها گفت : دست به كار شوید كه ارباب پول آورده و دوان دوان پیش ارباب آمده و سلامی كرد و گفت : خدا عز و عزت ارباب را زیاد كند گفتم : بناها دست بكار شوند . مرد خسیس با خونسردی گفت : ببین آنجا قاطرم به زمین خورده و یكی از پوستهای روغن پاره شده است و مقداری روغن ریخته ، برو آنها را جمع كن و خرج امامزاده كن .
این هم سهمیه من برای امامزاده ! متولی نگاه كرد و دید خاك فقط كمی چرب شده است بدون اینكه جوابی بدهد پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند : پس پول چطور شد ؟ متولی گفت : ای بابا ول كنید ، بس كه دویدم و پدرم را دیدم ، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده کرده است!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه
مادر بزرگم بسیار صبور و آرام بود. خیلی از اوقات که همه برای موضوعی
پر پر میزدند او با آرامش کنار بساط سماورش مینشست و یک قاشق
دارچین و نبات داخل استکان چایی اش میریخت و آرام آرام هم میزد.
صدای جرنگ جرنگ قاشق اش توجه همه را به خود جلب میکرد...
نمی دانم شاید هم لبخند و آرامشش بود که کم کم جوّ خانه را آرام میکرد؟!
میدانید!؟ راستش, آرامش مسری است همانطور که عصبیت و خشم هم
خیلی زود مثل آتش سرایت میکند و دامن همه را میگیرید.
وقتی بزرگتر شدم یک روزی از او پرسیدم: خانوم جون چطور میتونید این جور
مواقع آروم و راحت بنشینید و چایی بخورید؟!
خدا بیامرزدش, از پشت عینک ذره بینی اش نگاهی به من انداخت و گفت:
"عزیز من! دنیا که سر خود نیست, صاحب داره... صاحبش هم برای همه چیز
قانون گذاشته...مثلا هر کس خودش را از کوه پایین بیندازه حتما سقوط میکنه
مگه نه؟!... حالا هر کس هم یه مشکلی براش پیش بیاد یعنی اینکه یک عیب
و نقصی درش هست که باید درست کنه... اول به آدم برمیخوره و داد و بیداد میکنه
بعد یک تکون باید به خودش بده و عیب اش رو برطرف کنه... تازه وقتی هم عیبهایش
را شناخت قوی تر میشه ... و هر چه قوی تر بشه آروم تر و راحت تر زندگی میکنه..."
با پرورویی باز هم پرسیدم: خانوم جون اگه عیبهاشو برطرف نکنه چی؟!
لبخندی زد و جواب داد: "مادر جون اون وقته که خدا دست برنمی داره و دوباره
و دوباره بهش عیبهاشو نشون میده... تا بالاخره یه جایی بفهمه دیگه!؟"
خواستم بگم اگه باز هم نفهمید...که خودش پیش قدم شد و ادامه داد:
و اگه باز هم نفهمید موهاش سفید میشه و یک جرعه چایی خوش از گلوش
پایین نرفته.... حالا برات یک چایی بریزم؟!...
و شروع کرد به خندیدن....
خدا مادر بزرگهای من و همه شما دوستانم را غرق رحمت کند!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel