eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ▪️ به مناسبت شهادت امام کاظم علیه السلام ▪️ 📚 یا باب الحوائج مى‌گويد : چهل بار به مشرف شدم . در آخرین سفر وقتى كه در بودم ، پولم تمام شد . به مكّه آمدم و در آنجا ماندم تا مردم برگشتند . با خودم گفتم به مدينه مى‌روم و قبر صلّى اللّٰه عليه و آله را مى‌كنم و آقايم عليه السّلام را ملاقات مى‌كنم . شايد در آن جا بتوانم كارى پيدا كنم و از پول آن ، مخارج سفر برگشتم به كوفه را تأمين نمايم . از مكّه خارج شدم تا اينكه به مدينه رسيدم و قبر رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله- را زيارت كردم و به اميد اينكه خدای متعال برایم کاری فراهم کند و گشايشى حاصل شود به جايى كه كارگرها در آنجا براى كار جمع می شدند ، رفتم . در اين هنگام شخصى آمد و كارگرها دور او را گرفتند . من نيز چنين كردم. برخى همراه او رفتند و من نيز دنبال او رفتم و گفتم : اى بندۀ خدا ! من هستم و كسى را ندارم، به من هم كارى بده. گفت: از اهل كوفه هستى‌؟ گفتم: آرى. گفت: بيا، و مرا با خود به خانه‌اى بزرگ و نوساز برد. چند روزى در آنجا كار كردم و بر خلاف كارگران ديگر ، کار را اصلاً تعطيل نمى‌كردم. روزى به وكيل صاحب كار گفتم ، مرا سرپرست آنان كن تا از آنها كار بكشم . او هم چنين كرد. روزى بالاى نردبان بودم كه ديدم امام كاظم -عليه السّلام- به طرفم مى‌آيد . داخل شد و سر مبارکش را بلند كرد و فرمود : بكّار پایین بیا و پیش من بيا . من هم پايين آمدم و مرا به گوشه‌اى برد و فرمود : اينجا چه كار مى‌كنى‌؟ گفتم : فدايت شوم ! خرجى‌ام تمام شد ، در مكه ماندم تا اينكه مردم رفتند. سپس به مدينه آمدم و با خودم گفتم دنبال كار مى‌گردم . در حالى كه ايستاده بودم وكيل شما آمد و بعضى‌ها را براى كاربرد از او درخواست كردم مرا نيز ببرد . فرمود : امروز هم بمان . فردا كه شد وكيل آمد و کنار در نشست و كارگران را يك-يك صدا كرد و مزدشان را داد. آخرين نفر من بودم كه گفت : بيا نزديك. كيسه‌اى به من داد كه در آن پانزده دينار بود. گفت : اين خرجى تو تا كوفه است. فردا به سوى كوفه برو . گفتم : بله جانم به فداى تو ! و نتوانستم حرف او را رد كنم . سپس او رفت . کمی بعد برگشت و گفت : امام كاظم-عليه السّلام-مى‌فرمايد : فردا قبل از اينكه بروى، نزد من بيا. گفتم : به روى چشم. فردا نزد حضرت رفتم ، فرمود : همين الآن برو تا اينكه به برسى ، آنجا عده‌اى را مى‌يابى كه به سمت كوفه می روند . تو نيز با آنان همراه شو و اين نامه را بگير و به بده . بکار قمی می گوید : حرکت کردم به سمت فَيْد و در مسیر به كسى برخورد نكردم . هنگامى كه به فيد رسيدم ، ديدم عده‌اى براى رفتن به كوفه آماده مى‌شوند من هم شترى خريدم و به همراه آنها به كوفه رفتيم و شب وارد كوفه شديم. با خودم گفتم : شب به منزل مى‌روم و استراحت مى‌كنم و فردا صبح، نامه را به على بن ابى حمزه مى‌رسانم. وقتى كه به منزل آمدم، با خبر شدم كه دزدان چند روز قبل آمده‌اند و داخل مغازه ام شده‌اند . وقتى كه صبح شد نماز صبح را خواندم و نشستم و در فكر چيزهايى بودم كه از دكانم به سرقت رفته بود . ناگاهان در منزل به صدا درآمد . در را باز كردم، ديدم على بن ابى حمزه است . همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت : اى بكّار ! نامۀ مولايم را بياور ! گفتم : چشم ! خيال داشتم آن را نزد تو آورم . گفت: بياور . مى‌دانستم كه شب آمده‌اى . نامه را بيرون آوردم و به او دادم. نامه را گرفت و بوسيد و روى چشمش گذاشت و گريه كرد . گفتم : چرا گريه مى‌كنى‌؟ گفت : به خاطر دلتنگی و اشتياق ديدار آقايم گريه مى‌كنم . نامه را باز کرد و آن را خواند. سپس سرش را بلند كرد و گفت: اى بكّار! دزد به خانه‌ات آمده است‌؟! گفتم: بله. گفت: هر چه در دكان داشته‌اى برده است‌؟! گفتم : بله . گفت : خداوند عوض آن را به تو داده است. مولايم امام کاظم علیه السلام در این نامه به من دستور داده است هر چه از دكانت به سرقت رفته است را جبران كنم . سپس چهل دينار به من داد و من تمام چيزهايى را كه در دكان بود ، قيمت كردم و دیدم دقیقاً چهل دينار شد . سپس متن نامه را به من نشان داد ، ديدم حضرت در آن نوشته است : « اِدْفَعْ إِلَى بَكَّارٍ قِيمَةَ مَا ذَهَبَ مِنْ حَانُوتِهِ أَرْبَعِينَ دِينَاراً چهل دينار قيمت آنچه كه از مغازه «بكّار» دزد برده است ، به او پرداخت نما . » 🗂منبع : الخرائج و الجرائح ، ج ۱ ، ص ۳۱۹ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ⚫️📚عطا و دعای امام موسی کاظم ع محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. اما به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد. (📚محمدی اشتهاردی، 1377: 143 و 144) به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞داستانی از کرامات امام کاظم علیه السلام و حُسن خلق نسبت به دشمن خود به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش نقاشی غروب خورشید به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦همه‌چیز همانطور که آرزویَش را داشتم، پیش رفت؛ قرار بر این شد که هفته‌ی
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦روزِ پنج‌شنبه بود که بله‌بُرون با حضورِ هر دو خانواده و چند بزرگترِ فامیل انجام شد؛ حس و حالم در آن دقایق اصلاً قابلِ توصیف نبود! به سفره‌ی زیبایی نگاه میکنم که چیده‌شده‌بود؛ کله‌قند و آینه و شمعدانِ نمادین و کوچکی به همراهِ ظروفِ تزئین‌شُده‌ی شیرینی و میوه... قرآن و جعبه‌ی کوچک و بی‌نهایتِ زیبایی که انگشترِ نشان را در خود محفوظ کرده‌بود! مادربزرگِ امیرعلی، پیرزنِ خون‌گرم و مهربانی که از همان لحظه‌ی اول، شروع به تعریف از من کرده‌بود هم‌پای جمع، دست میزد و لبخندِ رضایت‌بخشَش، برایَم حسِ قشنگی داشت... چادر بُریدند و دست زدند و گاهی صلوات فرستادند؛ در این میان نگاهَم هر از گاهی به زهرا می‌افتاد که با خوشحالیِ عجیبی که تا به‌حال از او ندیده‌بودم، مشغولِ عکس و فیلم‌برداری بود؛ شاید او هم مثلِ من، نتوانسته بود این حجم از خوشبختی را باور کند! من و امیرعلی، کنارِ هم، روی یک مبل...وای که چقدر زیبا بود زندگی! مهری‌خانم که به سویَم آمد و آن انگشترِ طلای نگین‌کاری‌شُده‌ی‌زیبا را به انگشتم انداخت، حسِ قشنگی وجودم را در بَرگرفت! ناگهان تپش‌های پُر تَب و تابِ قلبم آرام گرفت... من نشان‌کرده‌ی امیرعلی شده‌بودم که حالا با لبخندِ دندان نما و زیبایی به تماشایَم ایستاده‌بود! خدایا! چقدر اَبله بودم که این سال‌ها فکر میکردم صدایَم به تو نمیرسَد! شُکرت... کمی که گذشت و بزرگترها مشغولِ صحبت درباره‌ی تعیینِ روز برای رفتن به آزمایشگاه و کارهای متفرقه شُدند، نفسِ گرمی درُست در پنج‌سانتیِ صورتم رها شد و صدای دوست‌داشتنی‌اش به‌گوش رسید. +الهی و ربی من لی غیرک؛ خداروشکر، بلاخره به خواسته‌‌م رسیدم. حس کردم وقتَش رسیده که پاسخَش را با لبخندی ظریف بدهم! نگاهم که به انگشترم افتاد، برای این کار مُصمم‌تر شدم؛ نگاهش میکنم، حالا میفهمَم چرا قبل از این قلبم با دیدنَش بی‌قراری میکرد... چون حس میکردم سهمِ من نیست! چون پُر از حسِ نیاز بودم و دستم به او نمیرسید... اما حالا، بیخیالِ نگرانیِ کمرنگی که گوشه‌ی قلبم لانه کرده‌بود، زُل میزنم در عمقِ چشمانِ مَردَم و دلم از داشتنَش در کنارِ خود، غَنج میزند...! لبخند میزنم؛ از تهِ قلب و با تمامِ وجود، اما همان شرمِ دخترانه‌ام پا برجاست! این بار او سر به زیر انداخت؛ +فتبارک الله و احسن الخالقین چه قشنگ میخندی سادات! ای وای! امیرعلی بخدا تازه قلبم آرام گرفته‌بود! دستی به تَک‌ کُتِ اسپرتِ سورمه‌ای رنگَش میکِشد و کمی جابه‌جا میشود؛ تبسّمِ کوچکِ کنجِ لبانش را حفظ میکند، اما نمیدانم چرا سعی میکند نگاهم نکند. من اما بی‌مَهابا خیره‌اش بودم و نگاه‌گرفتن از او برایَم سخت‌تر از سخت بود! زهرا مقابل‌مان خَم میشود و سینیِ شیرینی را اول به امیر و بعد به سمتِ من میگیرد؛ نگاهش میکنم که چشمکِ پُر شِیطنتی میزند و جوری که امیرعلی نَفهمید، نوکِ زبانَش را برایَم بیرون می‌آورد که بی‌اختیار، اما بسیار اهسته میخندم... امیرعلی به سمت‌مان برگشت و نگاهش را بینِ من و زهرا چرخاند و در آخر لبخندش را پُررنگ‌تَر کرد...! •دو روزِ بعد• ظهرِ شنبه بود که پدر کلافه و نسبتاً عصبی به خانه بازگشت؛ مادر از آشپزخونه خارج شد و در چارچوبِ در ایستاد؛ -چیشده مصطفی؟ پدر پیراهنَش را درآورد و روی رَخت‌آویز آویزان کرد؛ +چقدر من به اینا گفتم این یوسفی آدمِ درستی نیست! -یوسفی کیه؟ ‌+همون محبوبِ دلی که به سال نرسیده، واردِ هیئت شده، همه‌چیزشو بالا کشید یه آبَم روش! لحنِ مادر نگران شد: -ای بابا. قشنگ بگو ببینم چی شده؟ پدر نیز کلافه‌تَر شد؛ +چقدر من به این جماعت گفتم آقا به هرکَس و ناکَسی اینقدر بَها ندین! همین حبیب به من میگفت تو خودخواهی و دلت نمیخواد هیئت سر و سامون بگیره! حالا بازم که دستِ این بی‌معرفت رو شده، ازش طرفداری میکنن! یکی نیست بگه بابا، داره عینِ شیطون زیرزیرکی شما رو م‌یاندازه به جونِ‌هم. ناگهان مادر وا رفت؛ حالا من هم با نگرانی به پدر چشم دوخته‌بودم؛ -دعوات شد مصطفی؟ پدر به سمتِ راه‌پله به‌راه افتاد و همانطور گفت: +قربونِ امیرالمونین برم.ولی اگه لازم شه، کلیدِ مسجدو تحویلِشون میدم و خودمَم میکِشم کنار. بذار هر بَلایی قراره سرِشون بیاد، بیاد! ای وای خدایا؛ نکُند...⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚افسانه درویش و دختر پادشاه چین پادشاهى بود که پنجاه سال از عمرش مى‌گذشت اما او اولادى نداشت. رو
‌‌ پادشاه آنها را به قصر خود دعوت کرد. زن‌ها و دختران دربارى از پشت پرده و وزرا و وکلا و پادشاه در بارگاه نشستند و گوش سپردند به آواز درويش و بچه درويش. نگاه دختر پادشاه چين که به بچه درويش افتاد، قلبش گرفتار عشق او شد. پادشاه که از درويش و بچه درويش خوشش آمده بود از آنها قول گرفت که هر روز به قصر او بيايند. و اين آمد و رفت‌ها آتش عشق دختر پادشاه را تيز کرد تا جائى‌که شد. طورى که ناچار شدند او را در اتاقش به غل و زنجير ببندند.پادشاه حکيمان و طبيبان را به بالين دختر آورد، اما دختر همچنان در بند جنون ماند و بهبود نيافت تا اينکه دريوش گفت: اگر پادشاه اجازه بدهند من هم بيمار را ببينم. پادشاه اجازه داد. درويش به اتاق دختر رفتند. دختر تا چشمش به درويش افتاد دامن جامهٔ او را گرفت که: اى درويش دستم به دامنت، درد من فراق شماست. درويش پيش پادشاه برگشت و گفت: اگر پادشاه قول بدهند که دخترشان را به اين بچه درويش بدهند، من دختر را معالجه مى‌کنم. پادشاه گفت: من از اين پسر خوشم مى‌آيد، اما اين ننگ را به کجا ببرم که پادشاه دختر را به يک بچه درويش داده است؟! پسر خودش را جلو انداخت و گفت: من بچه درويش نيستم و خودم شاهزاده هستم. بعد براى اينکه حرفش را ثابت کند نامه‌اى براى پدرش نوشت و در آن تقاضاى صد کرور سکه کرد. نامه به‌دست قاصد داد و همه منتظر بازگشت او شدند.قاصد نامه را به دربار ايران برد و پادشاه ايران به خيال اينکه پسرش معامله‌اى در پيش دارد، آنچه را خواسته بود به وزير داد تا برايش ببرد. وقتى وزير آمد و پادشاه چين فهميد که بچه درويش راست راستى شاهزاده است و از اين بابت خيلى خوشحال شد. اما به درويش گفت: دختر من غير از جنون يک درد ديگر هم دارد. درويش گفت: چه دردي؟ گفت: تا به حال براى دو نفر ديگر هم اين دختر را عقد کرده‌ايم، اما همين که نفسش به آنها خورده، افتاده و مرده‌اند جورى که انگار هيچ‌‌وقت زنده نبوده‌اند. درويش گفت: معالجه آن دردش هم با من. خلاصه، دختر را براى پسر عقد کردند و درويش به پسر گفت: تا وقتى من نگفتم، نبايد صورتت را به‌صورت دختر نزديک کني. اگر خيلى عشقت کشيد ماچش کني، دستش را ماچ کن.درويش و پسر و دختر راه افتادند و از چين بيرون آمدند تا رسيدند به ميانهٔ راه که سرسبز و باصفا بود. درويش دستور اتراق داد و بعد پسر را صدا کرد و گفت: عهد و پيمانت که يادت نرفته؟ پسر گفت: نه. هر چه هست نصف مى‌کنيم. هر چه سکه و اثاثيه بود نصف کردند، ماند دختر. درويش گفت: حالا بايد دختر را نصف کنيم. پسر گفت: اگر دختر را نصف کنيم مى‌ميرد. هر چه دارم مال تو، دختر را بده به من. درويش گفت: نه، بايد نصف کنيم. پسر گفت: دختر هم مال تو، نصفش نکن. درويش گفت: نه، بايد نصف شود. بعد بلند شد و دختر را ميان دو درخت ايستاند. هر يک از پاهايش را به يک درخت بست و ساطورى آورد. ساطور را بلند کرد که دختر را شقه کند. اما با پهناى ساطور ميان دو پاى دختر زد که ناگهان يک افعى از دهان دختر بيرون آمد. درويش ساطور را کوبيد به کله افعى و او را کشت. براى بار دوم، درويش ساطور را بالا برد و گفت: بار اول رحم کردم اما اين‌ بار چنان ضربه‌اى بزنم که دختر از ميان نصف شود. ساطور را با پهناى آن پائين آورد. اين بار دو تا بچه مار از گلوى دختر بيرون آمد. بار سوم که درويش اين کار را تکرار کرد. دختر عطسه‌اى زد اما چيزى از دهانش بيرون نيامد. درويش دختر را از درخت باز کرد و دستور داد رختخواب بيندازند. دختر در رختخواب خوابيد. سه روز آنجا ماندند.بعد از سه روز درويش شاهزاده را صدا کرد و دختر را هم از رختخواب بلند کرد و گفت: من همهٔ اين کارها را کردم تا اين مار و افعى را از شکم دختر بيرون بياورم. اين درد چاره‌اى جز اين کار نداشت.به دستور پادشاه شهر را آئين بستند و هفت شبانه‌روز جشن عروسى شاهزاده با دختر پادشاه چين ادامه داشت. صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: صبح عروسى درويش نزد پادشاه رفت و گفت: از يک سالى که قرار بود شاهزاده پيش من باشد دو روز مانده، به عوضش دو وسال ديگر که زن شاهزاده پسرى مى‌زايد، مى‌آيم و او را با خودم مى‌برم. پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚دلم يک عيد قديمی ميخواهد! اسفند ماه، وقتی آخرين روز مدرسه تمام شود و با هیجان به سوی خانه ی تمیز و پر از شیرینی و آجیل بروم. خانه ایی که از چندین روز قبل با غرغرهای مادر تمیز شده و غبارهای سال گذشته از آن زدوده شده و از در و دیوارش بوی تمیزی به مشام میرسد و منتظر ورود خاله و عمه و دایی و عمو و کلی سر و صدا و شادیست. با خوشحالی با خواهرهایم تخم مرغها را رنگ کنم و در جدال بر سر زیبایی تخم مرغهایم، پدر و مادرم را به داوری دعوت کنم و بشنوم که "همه تخم مرغها به نوعی زیبایند" و راضی و ناراضی از این قضاوت به جدال بر سر چیدن سفره هفت سین بپردازم. با ذوق به پيراهن سفيد با آستين های پف پفی و سارافون چهارخانه ی خريده شده ام در اینه نگاه کنم و كفشهای بندی قرمزم كه دلم برايشان غنج میرود و با امیدواری چشم به قرانی بدوزم که عیدی امسال لابلای ورقهایش جا خوش کرده و به حساب و کتاب و پیش بینی مبلغ عیدی امسالم بپردازم و رویا پردازی که با انها چکار کنم و چه کیفی داشت وقتی مبلغ عیدیت از بقیه بالاتر بود. روز اول عید لباس نو پوشیده به خانه ی پدر و مادربزرگ بروم که بوی نان پنجره ای و قطاب و شیرینی نخودچی از سر کوچه بیاید. چقدر این مهمانی رفتن هیجان داشت گویی برای بار اول است که به خانه شان میرویم. دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد؛ بنفشه ها و اطلسی ها.... و "مادرم" که به صدا كردنِ مهربانانه ی پدرم پاسخ میدهد. دلم تماشا ميخواهد؛ وقتی که همگی لباس نو پوشیده به خانه ما می آمدند دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد. دلم يک عيد قديمی ميخواهد يک عيد واقعی كه در آن تمام مردم شهر بی وقفه شاد باشند، نه كسی عزادار باشد و نه بيم بيماری تن شهر را بلرزاند؛ عيدی كه دنيا ما را قرنطينه نكند. دلم، يک عيد قديمی ميخواهد بدون ماسک، بدون درد، بدون اينهمه رنج و دلهره... دلم روز اخر اسفند را میخواهد که از مدرسه بسوی خانه بدوم و بدوم و.... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌مامان خانم، خانه ی شما خوب است کلی خاطره دارد، مورچه دارد جیرجیرک دارد، کلاغ دارد، گنجشک و مرغ و جوجه دارد. خانه‌ی ما هیچ هم خوب نیست، آپارتمانی که نه جیرجیرک‌ها راهش را بلدند، نه گنجشک‌ها. پاییز و بهار و زمستان و تابستانش یکی‌ست، خانه‌ی ما فقط سقف و دیوار دارد، خانه‌ی ما حتی پنجره‌هایش آفتاب ندارد. خانه‌ی شما خوب است مامان خانم، با تمام دار و درخت و کهنگی‌اش بوی عشق می‌دهد، بوی تو، بوی بچگی‌های من، بوی کوکوهای مامان‌پز و بوی دود آتشی که عصرها برای چای روشن می‌کنی. مامان خانم، خدا تو را برای من حفظ کند و خم روی ابروهای نازنینت ننشیند و همیشه با لبخند، برایم چای آتشی دم کنی، کوکو و آبگوشت‌های خوشمزه درست کنی و من وقتی جیرجیرک‌ها توی حیاط شلوغش کرده‌اند، روی پاهایت بخوابم و تو برایم از آن قدیم‌ها قصه‌های قشنگ تعریف کنی. خانه‌ی شما خیلی خوب است مامان خانم... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚حکایت شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم. 🌹امام علی (علیه السلام): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند... 📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765 ‌ ‌ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴جایگاه زن در اسلام و مسیحیت الهیات فیمینیسم یک الهیات ساختگی است تا با آن اشتباه مسیحیت را بپوشانند. این الهیات بعد از شورش زنان و کشته شدن زنان معترض بوجود آمد. کلیسا تحت فشار مجبور شد حقوق زنان را در اواسط قرن 19 بپذیرد اسلام 1400 سال است حقوق زنان را رعایت کرده است ولی مسیحیت 100 سال است که حقوق زنان را پذیرفته است و دلیل آن هم شورش است . جای تعجب است الهیات فیمنیست را آن طوری که کشیش ها می خواهند بازگو می شود و اصلا با واقعیت و تاریخ همخوانی ندارد. سندهای بسیاری از اسناد جلسات دادگاه و اعتراض زنان و حتی اعلامیه فروش همسر در روزنامه های در قرن 19 در دست است. واقعا عده ای از کشیش ها دروغ گویان ماهری هستند و جوری القا می کنند که اسلام حقوق زنان ندارد. در حالی که تاریخ گواه ظلم و ستم بزرگ مسیحیت به زنان است. وضعیت آنان در تاریخ آنقدر غم انگیز است که گاهی همسرانشان در ازای یک جفت کفش آنها را به فروش می رساندند. # ادیان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 💰نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود سال‌ها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود. معلم‌های مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سخت‌گیری‌های لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد. پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از طرف معلم تکالیفی به او سپرده می‌شد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمی‌شد معلم به شدت با او برخورد می‌کرد . در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ‌ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمی‌داد، یک ترکه می‌خورد. پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمی‌توانست قولش را برهم بزند. چندین سال گذشت تا کم‌کم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانه‌اش کرد. پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد. پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبه‌ی او را در آینده می‌کردند و احترام خاصی برای او قائل بودند. این رفتار مهربانانه‌ی آنها باعث شده بود او روز به روز کینه‌‌ی بیشتری نسبت به معلم‌ کودکی‌اش پیدا کند. بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد. یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکه‌های آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد. پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید. معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟ نگهبان پاسخ داد: نمی‌دانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه می‌خواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکه‌ای در دست دارد و به او لبخند می‌زند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکه‌‌ی آلبالو اشاره‌ای کرد و گفت: این را می‌شناسی؟ معلم پاسخ داد: بله می‌شناسم. چوب تازه‌ی درخت آلبالوست. شاه گفت: می‌دانی می‌خواهم با آن چه کار کنم. معلم که می‌دانست شاه می‌خواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیش‌دستی کرد و گفت: نمی‌دانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشم‌هایم بگذارم؟ معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را می‌بینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمی‌آورد نمی‌توانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمی‌گذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید. شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد. البته معلوم نیست این داستان منشا این مثل بوده و یا بعدها شخصی آن را ساخته باشد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚به سفیدی برف همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت
‌ 📚 قلمرو خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... . . ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ... . . محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ... . . دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ... . . هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ... . . کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... . . . . به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5976345429292352479.pdf
1.14M
📎 افرادی که شنونده های خوبی هستند نیز به اندازه افرادی که خوب منظور خود را بیان می کنند، مهم و کمیاب هستند. برای داشتن روابط خوب، نیازی نیست دائما عاقلانه رفتار کنیم؛ تمام مهارتی که نیاز داریم این است که چند وقت یک بار بتوانیم با روی گشوده اقرار کنیم که شاید در یکی دو موقعیت، احمقانه رفتار کرده ایم. اگر حقیقتا عاشق کسی باشیم به هیچ وجه از او نمی خواهیم که تغییر کند. افراد کمی در این دنیا هستند که واقعا همیشه بدجنس باشند؛ آن هایی که ما را می رنجانند، خودشان نیز در عذاب اند. بنابراین واکنش مناسب به هیچ وجه بدبینی یا خشونت نیست بلکه، در آن مواقع نادری که فرد بتواند از عهده اش برآید، همیشه عشق است. 📕 سیر عشق ✍️🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❤یا رسول الله(ص)❤️ گل،بوی بهشت را ز احمد دارد این بوی خوش از خالق سرمد دارد گویند که گل عطـر محمد دارد نور و شعف از وجود احمد دارد 🌹🌹🎊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦روزِ پنج‌شنبه بود که بله‌بُرون با حضورِ هر دو خانواده و چند بزرگترِ فام
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اختلافِ بینِ پدرم و هیئت‌اُمنای‌مسجد، جدی‌تَر از آن بود که فکرَش را میکردیم! این‌وسط تنها ماجرای من و امیرعلی بود که بیشتر از هرچیز نگرانم میکرد! هرچند مهری‌خانم بارها به مادر گفته‌بود که این مسئله میانِ مَردهاست و ارتباطی به ما ندارد! اما نمیدانم چرا قلبِ کوچکم اینقدر بی‌قراری میکرد... این قضیه چنان فکرِ پدر و حبیب آقا را مشغول کرده‌بود که حتی با اینکه از روزِ بله‌برون یک‌ هفته میگذشت، ما هنوز برای آزمایشِ خون اقدام نکرده‌بودیم و این جریان زمانی شدّت گرفت که پدر کلیدِ مسجد را تحویلِ حاج‌آقا محمدی داد و علناً خادمیّت را کنار گذاشت! تا جایی‌که فهمیدم، حدودِ یک‌سالِ پیش شخصی به اسمِ مراد یوسفی از طریقِ یکی از اعضا واردِ هیئتِ بزرگِ مسجد، که پدرم و حبیب اقا و چندنفرِ دیگر جزوِ هیئت‌اُمنای آن بودند، شُده و با ترفندهای مختلف خود را در دلِ آن‌ها جا کرده تا جایی که او را امینِ هیئت میدانستند اما پدر از همان ابتدا به او شک داشت تا اینکه کم‌کم یوسفی با خبرچینی و زیرآب‌زَنی، میانِ اعضا دلخوری و کُدورت انداخت و کار به قدری بالا گرفت که پدر را انسانِ غُد و بدخواهی دانستند که دلَش نمیخواهد هیئت سر و سامان بگیرد! اما حالا که دستِ مراد برایشان رو شده‌بود، بخاطرِ تهمت‌هایی که به پدر زدند، شرمنده شدند و مشکل این است که این‌بار پدرم کوتاه نمی‌آمد! از یک طرف گله و شکایت‌های مادر و از سوی دیگر، خواهش و التماسِ اهالی مسجد برای برگرداندنِ او...! وقتی که حاج‌آقا محمدی شخصاً با پدر تماس گرفت، انگار کمی نرم شد؛ اما هم‌چنان بر این عقیده بود حالا که جواب این همه‌سال خدمتِ صادقانه و بی‌منت‌اش را این‌چنین با تهمت و حرف‌های دلگیر کُننده دادند و آن‌قدر برایشان ارزش نداشت که به هُشدارش توجهی کرده و حرفش را جدی بگیرند، بهتر است خادمِ دیگری را جایگزین کنند! و چه کسی خبر داشت از دلِ بی‌تاب و قرارِ من، که از اتفاقی مُبهم میترسید؟! نکند پای ما هم به این قضیه باز شود؟! گناهِ من و امیرعلی چه بود که باید پاسوزِ اختلافِ بزرگترهایمان میشُدیم! اما آنشب... ساعت حدودِ نه‌و‌نیم بود که موبایلم به‌صدا درآمد. نامِ مهربان که بر صفحه درخشید را دیدم و نفسم مسیر گم کرد...! قلبم تپیدن گرفت و خون با شدتِ بیشتری در رگ‌هایم جریان یافت! دست بر سینه می‌گذارم، چشم می‌بَندم و وصلِ تماس را لمس میکنم؛ صدایَش می‌پیچد در گوشم و انعکاسَش در قلبم، حسی مالامال عشق و آرامش مهمانِ وجودم می‌کند؛ +ریحانه سادات؟ و دلم فریاد میزند:"جـانم مهربان!" صد حیف که زبانم بخیل‌تَر از این حرفاست؛ -سلام اقای کریم زاده. سکوت میکند و لحظه‌ای بعد، گرمای نفسَش که در گوشی پخش شد، از این‌فاصله هم می‌توانست پوستِ صورتم را بسوزاند. +فکر میکنم اون انگشتری که دستِته یعنی یه نشون که به همه بفهمونه تو مالِ منی، اما انگار واسَت مثلِ غریبه‌ها میمونم! سادات، نکنه تو هم گناهِ پدر رو پای پسر مینویسی؟ دلم از جا کنده میشَود؛ پر میکِشد برایش! میمیرد به یادِ چشمانش! بغضی که گلویم را فشُرد، دستِ خودم نبود؛ من طاقتِ از دست‌ دادنَش را ندارم خدایا... نفهمیدم چه شد! وای قلبم چه کردی؟ وقتی به خودم آمدم که کار از کار گذشته‌بود! صدایَش زده‌بودم؛ با بغض و به نامِ کوچک؛ -امیرعلی... و او لحظه‌ای مکث کرد و تیرِ خلاصی را زد؛ +جانم سادات؟ لب میگزَم؛ خدایا! درست است که محرم نبودیم ولی...این انگشترِ نشان برای او بود، غیر از این است؟ ماجرای من و او، دیگر تا این حد جدی بود که بتوانم نامِ کوچکش را بر زبان برانَم، مگر نه؟! دست به دیوار میگیرم، حالم بدتر از آن است که تظاهر کنم؛ - میتر‌سم! لحنَش خونسرد و مهربان است؛ +از آزمایش خونِ پس فردا؟ ماتم میبَرد، درست شنیدم؟! از سکوتم می‌فهمد که نیاز به توضیحِ بیشتری دارم؛ +سادات گوش کن، مادر داره با حاج خانوم صحبت میکنه، فردا هم که جمعه‌س، من و پدر میایم دمِ خونه واسه دلجویی از اقاسید! لبانم ناخودآگاه به لبخندی کِش آمد و صدایم از هیجان لرزید؛ -خداروشکر... +لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم؛ همه‌چیز درست میشه سادات، نگران نباش. صدای کلید انداختن و بعد، باز شدنِ دروازه از طبقه‌ی اول به‌گوش میرسد؛ - پدرم اومد، ان‌شاءالله همینطور باشه که شما میگی. فعلا من میرم اگه شُد، در یه فرصتِ مناسب‌تَر صحبت کنیم! و محضِ اطمینان اضافه میکنم: -خدا نگهدار و شبتون بخیر... او نیز بارِ دیگر با نوای دل‌انگیزِ صدایش، آرامش می‌بَخشد به روحم؛ +شبِت زهرایی سادات!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚خوابی عجیب مرحوم آیت‌الله آخوند ملا علی همدانی فرمود : «شبی در عالم رویا دیدم، فردی درب منزل در حالی که در دست او چهار یا هفت مار بود، می‌زند و گفت : این مارها را آورده‌ام که به جان شما بیندازم و سه تای دیگر هم مانده است که بعداً می‌آورم، وحشت‌زده گفتم : نه! ببرید به جان فلانی (یکی از علمای معروف شهر) بیندازید .فردا صبح درب حیاط را زدند، یکی از تجار شهر که او را می‌شناختم، وارد شد و گفت این 400 یا 700 تومان وجه را آورده‌ام و 300 تومان دیگر هم مانده است که بعداً می‌آورم . من بدون اینکه آن خواب دیشب به یادم باشد، گفتم : ببرید به فلانی بدهید. او هم رفت و به آن آقا داد، پس از چند روز دیگر برگشت و گفت : این سیصد تومان باقی مانده است آورده‌ام، تا این جمله را گفت من به یاد آن خواب افتادم و گفتم نمی‌خواهم، نمی‌خواهم، ببرید، ببرید ! مرد تاجر گفت : والله گناه بچه‌هاست و من تقصیر ندارم، گفتم : قضیه چیست؟ جواب داد : این اجاره سینماست که مقداری قبلاً آوردم و این هم بقیه‌اش است . آنها می‌پردازند تا به جهنم نروند و ما ... روزی در خدمت آخوند ملا علی همدانی حضور داشتم، شخصی آمد و 25 قران سهم امام آورد، مرحوم آخوند پول را گرفتند، آهی کشید و گفت : خداوندا ! اینها می‌آیند این را می‌دهند که به جهنم نروند ، و ما می‌گیریم تا به بهشت برویم ! به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🌖 چرا تعـداد گناهـان کبیـره مشخص نیست؟ موضوعی که در بعضی از اذهان مےآید این است که چرا قـرآن مجید تعداد گناهان کبیـره را تعیین نفرموده، و دیگر اینکه چرا در اخبـار در این مسئله اختلاف است؟ در بعضی اخبـار ، تعداد گناهان کبیره پَنج، در برخی هَفت و در پاره ای نُه و در بعضی بیست و یک و در پاره ای سی و یک عدد برشمرده‌اند. در ابهام گناهـان کبیـره و تعیین نکردن آن در قرآن مجید، حکمتی عظیم و لطفی بزرگ از جانب پروردگار عالم به بندگانش می باشد، زیرا اگر تعیین می گردید مردم سعی می کردند که فقط از آنها اجتناب کنند و از روی جهالت و هوای نفس، بر اقدام به سایر گناهان جرأت مےنمودند، به خیال اینکه سایر گناهان به ایشان صدمه‌ای نمےزند. آنگاه به مفاسد کثیره ای دست مےزدند که از آن جمله جرأت نمودن بر مخالفت نواهی الهی است. چه بد بنده ای است کسی که بر مولای خود، جَری شود و اُموری را که امر به ترک آن فرموده ، مخالفت کند، بلکه این جرأت و بی حیایی سبب مےشود که جرأت بر کبائر هم بنماید. زیرا کسی که نسبت به نواهی پروردگارش به صغائر بی پروا باشد، کم کم نسبت به گناهان کبیره هم بی باک مےگردد. 📚 بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) ص ۱۶ و ۱۷ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 💎قوانین قهرکردن در رابطه ی همسران قهر كردن يك نوع خشم و عصبانيت موذيانه است كه ميتواند به روابط آسيب جدی بزند. قوانين قهر كردن: 1) حق نداریم به خانواده های هم توهین کنیم. 2) حق نداریم مسائل و مشکلات کهنه رو مطرح کنیم. تو هر دعوا فقط راجع به همون موضوع بحث میکنیم. 3) شام و ناهار نپختن و شام و ناهار نخوردن نداریم. همه اعضا مثل حالت عادی باید برای غذا حاضر باشن. 4) سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه. 5) هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه. 6) هر کس برای آشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش کادو بخره. 7) حق نداریم اشتباه طرف مقابلو تعمیم بدیم . مثلا عبارت تو همیشه.... ممنوعه. چون اینکار دعوا رو به اوج میرسونه. 8) باید به هم فرصت بدیم که هرکی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت کنه و طرف دیگه هم پنج دقیقه زمان برای پاسخگویی داره و بعد اگه حرفی باقی موند باید به فردا موکول بشه تا سر و ته بحث مشخص باشه. اگر افراد می توانستند ياد بگيرند كه آنچه برای من خوب است لزومی ندارد كه برای ديگران هم خوب باشد، آنگاه دنيای شاد و خوشايندتری می داشتيم..! 📙تئوری انتخاب ✍🏻 ‌‎‌‌‌‎ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
قدر بدانید قدر داشته هایتان را بدانید قدر آدم های خوب زندگیتان را قدر سلامتی و آرامشتان را بدانید اتفاقا دنیا زود در مقابل عدم قدردانی واکنش نشان میدهد و آن را از شما میگیرد حالا میخواهد سلامتی باشد یا یک آدمی که شما او را خیلی دوست دارید یک چیز دیگر هم بگویم تو را به خدا قدر پدر و مادرتان را بدانید شاید بزرگ ترین و تکرار نشدنی ترین نعمتی که در اختیار هر آدمی قرار داده اند 🌸همین وجود و است🌸 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ بنام خدای بخشنده 📚نفت فروش گاها از یکی دو روز قبل در نوبت نفت سفید تنها نفت فروشی محله بودیم. کامیون که وارد کوچه می‌شد، شور عجیبی به همه دست میداد و گویا بخش اول نبرد را برده بودیم. اگر در گروه های نخست بودیم، پس از کارزاری سخت و با ۴۰ لیتر نفت به منزل بر می گشتیم. کسانی هم که رابطه ویژه داشتند مقدار بیشتری می گرفتند و کسی دل و جرات اعتراض به عمو شاهمراد (صاحب نفت فروشی) را نداشت. درگیری های بین مردم در ساعات پخش نفت به اوج می رسید و در این بین ناحقی های زیادی به بانوان و افراد ضعیف می شد. برای کسانی که دست خالی می ماندند، جدا از بی نفتی تا چند روزه نگاه تحقیر آمیز خانواده آن درد را دوچندان می کرد. این اتفاقات را در حالی تجربه می کردم که در دوران بچگی در دهکده ما علیرغم اینکه نفت خیلی کمتر بود اما بین همه و بدون صحنه های زشت پخش می شد و اگر کسی غیبت داشت، سهمش را نگه میداشتند. آموختم که : هنگامی که بخاطر خودمان حقوق دیگران را زیر پا میگذاریم، نباید انتظار داشته باشیم که عمو نفت فروش دادگری کند. به فرزندانمان بیاموزیم که در چهارچوب حق حرکت کنند، تا در بزرگسالی آموزگار خوبی برای دیگران باشند. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚زندگی موفق حضرت محمد مصطفی (ص) می فرمایند: هر زنی که شوهرش را با زبان اذیت کند از او هیچ توبه و حسنه ای قبول نمی‌شود تا این که شوهر از حق او راضی شود، اگرچه روزها روزه بدارد و شب‌ها را در عبادت باشد بنده‌ها آزاد کند و اسب های نیکو در راه خدا برای جهاد بدهد پس او اول کسی است که وارد آتش می‌شود و همچنین است مردی که نسبت به زنش ظالم و ناسازگار باشد. 📚مکارم الاخلاق فی حق الزوج و المراه ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺗﺎﻥ ﺧﺪﺷﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪی ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻏُﺮ ﻭ ﻧِﻖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ دو ﻧﻔﺮِ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ کند. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯿﺪ چون ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﺑﯿﺖ کنید. برای داشتنِ زندگی موفق تلاش کنیم. عید مبعث مبارک‌باد به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اختلافِ بینِ پدرم و هیئت‌اُمنای‌مسجد، جدی‌تَر از آن بود که فکرَش را میک
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦مقابلِ آینه مشغولِ سر کردنِ چادرم بودم که نگاهم بی‌اختیار به سمتِ کمدم کِشیده می‌شود؛ وسوسه‌ی عجیبی برای انداختنِ ساعتِ اهداییِ دلبرِ جانانم به‌جانم افتاده‌بود... به سمتِ کمد می‌روم و قفلَش را میگشایم؛ همان جعبه‌ی زیبا و سُرخابی را برمیدارم و آرام میگشایمَش! با دیدنِ ساعتِ نقره‌ایِ زیبایی که در آن خودنمایی میکرد، چهره‌ی دوست داشتنیِ امیرعلی مقابلِ دیدگانم نقش بَست و لبانم به لبخندی کِش آمد...ساعت را به مچِ دستم می‌بندم و بی‌اختیار غرقِ لذت میشَوم، چون میدانم که ستِ مردانه‌اش در دستِ اوست! مادرم برای دُرست کردنِ شیرینی‌محلی، آردِ برنج می‌خواست و باید به فروشگاه می‌رفتم؛ از پله‌ها سرازیر میشوم و به دربِ خروجی که میرسم، سایه‌ی مَردی را میبینم که در حالِ فشردنِ زنگِ آیفون است؛ در را میگُشایم و حبیب‌آقا مقابلم قَد عَلم میکند؛ با اینکه دیشب امیرعلی به من گفته‌بود که امروز خواهند آمد، ولی یکّه میخورم و صدایَم لرزِ خفیفی میگیرد؛ -سلام آقای کریم‌زاده! لبخند میزند؛ +سلام دخترِ گلم... (کمی مکث میکند) آقا سید هستن؟ سرم را تکان میدهم؛ -بله بله! و نگاهم به‌دنبالِ او در اطراف میچرخد که ناگهان صدایی که از طرفِ دیگرم به‌گوش می‌رسد، سببِ کوبشِ پُرقدرتِ قلبم شد؛ +سلام سادات. نگاهش میکنم؛ گرم‌کنِ مشکی با خط‌های طوسی به‌تَن داشت و شال گردنِ مشکی‌رنگش چقدر به چهره‌ی زیبایَش می‌آمد؛ نوکِ بینی‌اش اندکی قرمز شده‌بود و پوستِ صورتش به‌خاطرِ سرما کمی سفیدتَر به‌نظر میرسید... وای چقدر دلم برایَش تنگ شده‌بود در این مدتِ کوتاه! ‌‌-سلام... و رو به حبیب‌آقا میکنم؛ -ببخشید من باید برم جایی کار دارم. شما زنگِ طبقه‌ی وسط رو بزنید، پدر هستن جواب میدن، با اجازه... و به‌راه می‌افتم و هنوز چندان دور نشده‌بودم که حضورِ کسی را کنارم حس میکنم؛ نفسِ نسبتاً عمیقی میکِشم و عطرِ آشنای اوست که به مشامَم میرسد؛ بی‌آنکه به سویَش برگردم. آرام می‌گویم: -زحمت کِشیدین با پدرتون اومدین! شانه به شانه‌ام میشود؛ وای قلبم دیوانه نشو! خدایا باور کنم؟ این همان مسیری‌ست که من هر روز تنها میرفتم تا تنها، لحظه‌ای او را ببینم! حالا چگونه باور کنم امیرعلی، کنارِ من، در همین مسیرِ لعنتی قدم برمیدارد؟! +غافلی از حالِ دل؛ ترسَم که این ویرانه را، دیگران بی‌صاحب اِنگارند و تعمیرَش کنند! استفهام‌آمیز نگاهَش میکنم؛ -بله؟ همانطور که به‌راهَش ادامه میداد، نیم‌نگاهی به من انداخت و لبخندِ دندان نمایی زد؛ +از صائب تبریزی، قشنگه نه؟ سر به زیر می‌اندازم و مکثی میکنم؛ -بله... لحظه‌ای بعد، بی‌مقدمه میپُرسد: +سادات من که مزاحمِت نیستم دارم همراهیت می‌کنم؟! بلافاصله جواب میدهم: -نه نه اصلاً! و خیلی آهسته زیرِ لب زمزمه میکنم: -خیلی هم خوبه... توقع نداشتم حرفم را بشنوَد، اما شنید و نگاهَش با آن لبخندِ لعنتیِ زیبا، به رویَم ثابت ماند... و من... وای که چقدر از خجالت داغ کردم!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚افسانه جمیل و جمیله روزى روزگاري، جوانى به‌نام جميل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند.يک روز که دختران ده براى گرد‌آورى هيزم به بيشه‌زار مى‌رفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مى‌کرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانه‌هايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمى‌شد. هر بار که هيزم را بلند مى‌کرد دستهٔ هاون به زمين مى‌افتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند 'جميله، هوا رو به تاريکى مى‌رود، اگر مى‌خواهى با ما بيائى بيا وگرنه مى‌توانى به دنبال ما راه بيفتي' . جميله گفت 'شما برويد، من نمى‌توانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مى‌مانم' . از اين‌رو دخترها او را ترک کردند.وقتى هوا تاريک‌تر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بى‌درنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعه‌اى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت 'اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند' . اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت 'چه بلائى سر خودم آوردم!'وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: 'دختر من کجاست؟' آنها گفتند: 'دختر شما در بيشه‌زار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مى‌آيى بيا وگرنه ما مى‌رويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کرده‌ام که نمى‌توانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مى‌مانم' . مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب به‌سوى بيشه‌زار دويد.مردان روستا به‌‌دنبال زن راه افتادند و به او گفتند 'به خانه‌ات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشه‌زار شود. ما - مردها - جميله را جستجو مى‌کنيم' . ولى مادر جميله فرياد زد 'من با شما مى‌آيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آن‌وقت چه خاکى به سرم بريزم؟' مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشه‌زار نشان دهد. پایان قسمت اول به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚از پشه تا کرونا... 🌖 کلا 5 گرم ویروس کرونا کره زمین را بهم ریخته است: 🌗 نمرود بن کنعان بن کوش بن سام بن نوح که از پادشاهان ظالم بابِل در دوران حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود، وقتی در پیشگویی منجمان و کاهنان شنیده بود که پسری به نام ابراهیم در بابِل متولد خواهد شد که با بت‌پرستی مبارزه می‌کند و فرمانروایی نمرود را سرنگون خواهد کرد، دستور داد تمام زنان باردار را جمع کنند و در صورتی که نوزادشان پسر بود آنان را بکشند. نمرود هفت هزار کودک پسر را در چهل سال کشت با این وجود حضرت ابراهیم (علیه السلام) به امر الهی مخفیانه در غاری به دنیا آمد و بعدها بت‌های نمرود را سرنگون کرد تا جایی که به دستور نمرود به آتش پرتاب شد اما نسوخت! نمرود که خود را قدرت مطلق می‌پنداشت، برای جنگیدن با خدای ابراهیم برجی بلند ساخت. این بنا که به برج بابل مشهور است پس از مدتی به فرمان خدا ویران شد که برخی مفسران، آیه ۲۶ سوره نحل را درباره این ماجرا دانسته‌اند: قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللَّهُ بُنْيَانَهُمْ مِنَ الْقَوَاعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَأَتَاهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَيْثُ لَا يَشْعُرُونَ (همانا كسانى كه قبل از ايشان بودند (نيز) مكر ورزيدند، پس قهر خداوند به سراغ پايه‌هاى بناى آنان آمد، پس سقف از بالاى سرشان بر آنان فرو ريخت و از آنجا كه انديشه‌اش را نمى‌كردند، عذاب الهى آمد.) اما منابع تاریخی، سرنوشت این پادشاه سرکش و لشکرش را این چنین نقل کرده‌اند: به فرمان خدا پشه‌ها به سپاهیان نمرود حمله‌ور شدند و آن لشکر عظیم به یکباره فروریخت! نمرود هم که برای امان ماندن از نیش پشه‌ها به کاخ خود پناه برده بود و همه درب‌ها و منفذها را بسته بود از لشکر الهی در امان نماند و پشه‌ای به کاخ نمرود نفوذ کرد و از راه بینی، وارد سر نمرود شد! وجود پشه در سر نمرود او را به چنان دردی مبتلا کرد که برای آرام کردن درد، بر سرش می‌کوبیدند تا پشه اندکی آرام بگیرد و در نهایت این پادشاه مغرور، با یک پشه مرد. شاید موجود کوچکی به نام پشه در دوره حضرت ابراهیم که دومین پیامبر اولوالعزم بود، برای خالی کردن باد کله انسان مغرور و سرکش آن روز کفایت می‌کرد اما حالا چه؟ حالا که بشر به زعم خودش، همان پشه را هم هزار جور تجزیه و تحلیل کرده و بر او احاطه یافته تا جایی که در یافته‌های علمی‌اش ادعا می‌کند: پشه‌ها در هر ثانیه 500 تا 600 بار بال می‌زنند و 1.6 تا 2.4 کیلومتر در ساعت، سرعت پرواز دارند و از 30 متری بوی انسان را حس و از فاصله 3 متری خون را در سطح بدن شناسایی می‌کنند و وزن پشه‌ها 0.002 گرم برآورد کرده است، چه موجود کوچک‌تری از پشه باید این انسان سرکش و یاغی را به فکر وادارد؟ شاید آن موجود کوچک برای انسان امروز همان کروناست! مطابق بررسی‌های علمی، جرم یک ویروس کرونا که ترمز انسان پیشرفته امروز را کشیده 0.0000000000000005 گرم است (یک پشه 0.002 گرم) و اگر در بدن هر بیمار کوویدی، حدود 1 میلیارد ویروس کرونا وجود داشته باشد، در هر فرد بیمار 0.0000005 گرم ویروس کرونا وجود دارد که او را به کووید 19 مبتلا و برخی را به کام مرگ می‌کشد. بنابراین اگر 10 میلیون انسان مبتلا به کووید 19 وجود داشته باشد، کلا" 5 گرم ویروس کرونا کره زمین را بهم ریخته است. يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ (انفطار/۶) امام حسن علیه السلام در تفسیر این آیه فرمودند: یعنی ای انسان چه چیز تو را به خالقت فریفت و نیرنگ زده ساخت و باطل برایت زیبا جلوه داد تا معصیت و مخالفت او را نمودی؟! الحسن علیه السلام: «أَیْ أَیُّ شَیْءٍ غَرَّکَ بِخَالِقِکَ وَ خَدَعَکَ وَ سَوَّلَ لَکَ الْبَاطِلَ حَتَّی عَصَیْتَهُ وَ خَالَفْتَهُ.» 📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۷، ص۴۲۸ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═