💰نابرده رنج گنج میسر نمیشود
سالها پیش پادشاهی به دنبال یک معلم خوب و باسواد برای آموزش پسرش بود.
معلمهای مختلفی آمدند و رفتند تا اینکه شاه از میان این همه معلم، مردی را انتخاب کرد و به او قول داد اگر بتواند پسرش را به خوبی تعلیم دهد ثروت قابل توجهی به او خواهد داد. معلم قبول کرد فقط به این شرط که حق داشته باشد، سختگیریهای لازم و حتی تنبیه به موقع را برای ولیعهد انجام دهد.
پادشاه با اینکه خیلی پسرش را دوست داشت ولی موافقت کرد. شاهزاده در سن پایین به این معلم سپرده شد تا مورد تعلیم و تربیت قرار گیرد. هر روز از
طرف معلم تکالیفی به او سپرده میشد که او موظف بود آنها را انجام دهد و اگر انجام نمیشد معلم به شدت با او برخورد میکرد .
در حیاط قصر درخت آلبالویی بود که معلم یک شاخه از آن را کنده و به شکل ترکه ای در دست داشت و اگر ولیعهد سؤالات معلم را به درستی پاسخ نمیداد، یک ترکه میخورد.
پسر شاه چندین بار از سختگیری معلم نزد پدرش شکایت کرده بود. ولی شاه قبل از شروع کار این شرط را پذیرفته بود و نمیتوانست قولش را برهم بزند. چندین سال گذشت تا کمکم پسر به سنین جوانی رسید و توانست تمام علوم زمانه را از معلم خود بیاموزد. شاه که از عملکرد معلم خیلی راضی بود، ثروت قابل توجهی به معلم بخشید و او را راهی خانهاش کرد.
پس از آن به دستور شاه پسرش آماده آموزش اصول نظامی شد.
پسر اول خیلی ناراحت شد ولی کمی که گذشت متوجه شد آموزش نظامی با تنبیه همراه نیست. چون فرماندگان نظامی مراعات مقام و رتبهی او را در آینده میکردند و احترام خاصی برای او
قائل بودند. این رفتار مهربانانهی آنها باعث شده بود او روز به روز کینهی بیشتری نسبت به معلم کودکیاش پیدا کند.
بعد از چند سال شاه مُرد و پسرش جانشین او شد.
یک روز وقتی شاه جوان در حیاط قصر در حال قدم زدن بود ناگهان چشمش به درخت آلبالو افتاد و تمام ترکههای آلبالویی که در کودکی از معلمش خورده بود یادش آمد و به فکر تلافی افتاد.
پس یکی از نگهبانان قصر را به دنبال معلم فرستاد. نگهبان به منزل معلم رفت و گفت: شاه دستور فرمودند هرچه سریع تر خود را به قصر برسانید.
معلم پرسید شاه با من چه کار دارند؟
نگهبان پاسخ داد: نمیدانم. امروز که در باغ در حال قدم زدن بودند جلوی درخت آلبالو که رسیدند، نگاهی به درخت انداختند و به من گفتند بیایم و شما را به قصر ببرم. معلم فهمید که شاه میخواهد تلافی کند و در بین راه مقداری آلبالوی تازه خرید و در جیب خود ریخت. به قصر که رسید دید شاگرد که حالا بر تخت سلطنت نشسته ترکهای در دست دارد و به او لبخند میزند. سلام کرد، شاه جوان پاسخش را داد و بعد به ترکهی آلبالو اشارهای کرد و گفت: این را میشناسی؟
معلم پاسخ داد: بله میشناسم. چوب تازهی درخت آلبالوست.
شاه گفت: میدانی میخواهم با آن چه کار کنم. معلم که میدانست شاه میخواهد با آن ترکه چه بلایی سرش بیاورد، پیشدستی کرد و گفت:
نمیدانم. ولی بهترین کار این است آن را جایی بگذاری که همیشه پیش چشم تو باشد. شاه گفت: چرا آن را جلوی چشمهایم بگذارم؟ معلم آلبالوها را از جیبش درآورد و به طرف شاه گرفت و گفت: این آلبالوها را میبینی چقدر قشنگ هستند؟ اگر درخت آلبالو گرمای تابستان و سرمای زمستان را تاب نمیآورد نمیتوانست چنین آلبالوی خوبی به بار آورد. شما هم اگر آن همه تلاش و سختی را پشت سر نمیگذاشتید به این باسوادی و درک فهم امروز نبودید.
شاه از این تشبیه خوشش آمد، لبخندی به معلم زد و از او خواست تا در دربار بماند و از وزیران شاه باشد.
البته معلوم نیست این داستان منشا این مثل بوده و یا بعدها شخصی آن را ساخته باشد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚به سفیدی برف همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ... اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت
📚 قلمرو
خون، خونم رو می خورد ... داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم ... یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ ... در رو باز کردم و رفتم تو ... حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ... .
.
ساکم رو برده بود داخل ... چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ... دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد ... و اومد خودش رو معرفی کنه ...
.
.
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش ... اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ... بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ... اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم ... و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ...
.
.
دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ... مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده ... اما اصلا واسم مهم نبود ... تمام عمرم، مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم ... هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ... حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ... حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود ... چه کار می خواست بکنه؟ ... دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ...
.
.
هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ... حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده ... و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود ... برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ...
.
.
کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد ... صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم ... اخبار گوش می کردم ... توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم ... سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود ... تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ... شاید کاری به هم نداشتیم ... اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم ... و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم... به هر حال، چاره ای نبود ... باید به این شرایط عادت می کردم ... .
.
.
.
#داستان_سرزمین_زیبای_من
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5976345429292352479.pdf
1.14M
📎 #_یک_تکه_کتاب
افرادی که شنونده های خوبی هستند نیز به اندازه افرادی که خوب منظور خود را بیان می کنند، مهم و کمیاب هستند.
برای داشتن روابط خوب، نیازی نیست دائما عاقلانه رفتار کنیم؛ تمام مهارتی که نیاز داریم این است که چند وقت یک بار بتوانیم با روی گشوده اقرار کنیم که شاید در یکی دو موقعیت، احمقانه رفتار کرده ایم.
اگر حقیقتا عاشق کسی باشیم به هیچ وجه از او نمی خواهیم که تغییر کند.
افراد کمی در این دنیا هستند که واقعا همیشه بدجنس باشند؛ آن هایی که ما را می رنجانند، خودشان نیز در عذاب اند. بنابراین واکنش مناسب به هیچ وجه بدبینی یا خشونت نیست بلکه، در آن مواقع نادری که فرد بتواند از عهده اش برآید، همیشه عشق است.
📕 سیر عشق
✍️🏻 #آلن_دوباتن
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❤یا رسول الله(ص)❤️
گل،بوی بهشت را ز احمد دارد
این بوی خوش از خالق سرمد دارد
گویند که گل عطـر محمد دارد
نور و شعف از وجود احمد دارد
🌹🌹#عید_مبعث__مبارک🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦روزِ پنجشنبه بود که بلهبُرون با حضورِ هر دو خانواده و چند بزرگترِ فام
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦اختلافِ بینِ پدرم و هیئتاُمنایمسجد، جدیتَر از
آن بود که فکرَش را میکردیم! اینوسط تنها ماجرای
من و امیرعلی بود که بیشتر از هرچیز نگرانم میکرد!
هرچند مهریخانم بارها به مادر گفتهبود که این
مسئله میانِ مَردهاست و ارتباطی به ما ندارد!
اما نمیدانم چرا قلبِ کوچکم اینقدر بیقراری
میکرد... این قضیه چنان فکرِ پدر و حبیب آقا را
مشغول کردهبود که حتی با اینکه از روزِ بلهبرون
یک هفته میگذشت، ما هنوز برای آزمایشِ خون
اقدام نکردهبودیم و این جریان زمانی شدّت گرفت
که پدر کلیدِ مسجد را تحویلِ حاجآقا محمدی داد
و علناً خادمیّت را کنار گذاشت! تا جاییکه فهمیدم،
حدودِ یکسالِ پیش شخصی به اسمِ مراد یوسفی
از طریقِ یکی از اعضا واردِ هیئتِ بزرگِ مسجد، که
پدرم و حبیب اقا و چندنفرِ دیگر جزوِ هیئتاُمنای
آن بودند، شُده و با ترفندهای مختلف خود را در
دلِ آنها جا کرده تا جایی که او را امینِ هیئت
میدانستند اما پدر از همان ابتدا به او شک داشت
تا اینکه کمکم یوسفی با خبرچینی و زیرآبزَنی،
میانِ اعضا دلخوری و کُدورت انداخت و کار به
قدری بالا گرفت که پدر را انسانِ غُد و بدخواهی
دانستند که دلَش نمیخواهد هیئت سر و سامان بگیرد!
اما حالا که دستِ مراد برایشان رو شدهبود، بخاطرِ
تهمتهایی که به پدر زدند، شرمنده شدند و مشکل
این است که اینبار پدرم کوتاه نمیآمد!
از یک طرف گله و شکایتهای مادر و از سوی
دیگر، خواهش و التماسِ اهالی مسجد برای
برگرداندنِ او...! وقتی که حاجآقا محمدی شخصاً
با پدر تماس گرفت، انگار کمی نرم شد؛ اما همچنان
بر این عقیده بود حالا که جواب این همهسال
خدمتِ صادقانه و بیمنتاش را اینچنین با تهمت
و حرفهای دلگیر کُننده دادند و آنقدر برایشان
ارزش نداشت که به هُشدارش توجهی کرده و
حرفش را جدی بگیرند، بهتر است خادمِ دیگری را
جایگزین کنند! و چه کسی خبر داشت از دلِ بیتاب
و قرارِ من، که از اتفاقی مُبهم میترسید؟!
نکند پای ما هم به این قضیه باز شود؟!
گناهِ من و امیرعلی چه بود که باید پاسوزِ اختلافِ
بزرگترهایمان میشُدیم! اما آنشب...
ساعت حدودِ نهونیم بود که موبایلم بهصدا درآمد.
نامِ مهربان که بر صفحه درخشید را دیدم و نفسم
مسیر گم کرد...! قلبم تپیدن گرفت و خون با شدتِ
بیشتری در رگهایم جریان یافت! دست بر سینه
میگذارم، چشم میبَندم و وصلِ تماس را لمس
میکنم؛ صدایَش میپیچد در گوشم و انعکاسَش در
قلبم، حسی مالامال عشق و آرامش مهمانِ وجودم
میکند؛ +ریحانه سادات؟
و دلم فریاد میزند:"جـانم مهربان!" صد حیف که
زبانم بخیلتَر از این حرفاست؛ -سلام اقای کریم زاده.
سکوت میکند و لحظهای بعد، گرمای نفسَش که
در گوشی پخش شد، از اینفاصله هم میتوانست
پوستِ صورتم را بسوزاند.
+فکر میکنم اون انگشتری که دستِته یعنی یه
نشون که به همه بفهمونه تو مالِ منی، اما انگار
واسَت مثلِ غریبهها میمونم! سادات، نکنه تو هم
گناهِ پدر رو پای پسر مینویسی؟
دلم از جا کنده میشَود؛ پر میکِشد برایش!
میمیرد به یادِ چشمانش! بغضی که گلویم را فشُرد،
دستِ خودم نبود؛ من طاقتِ از دست دادنَش را
ندارم خدایا... نفهمیدم چه شد! وای قلبم چه کردی؟
وقتی به خودم آمدم که کار از کار گذشتهبود!
صدایَش زدهبودم؛ با بغض و به نامِ کوچک؛
-امیرعلی...
و او لحظهای مکث کرد و تیرِ خلاصی را زد؛
+جانم سادات؟
لب میگزَم؛ خدایا! درست است که محرم نبودیم
ولی...این انگشترِ نشان برای او بود، غیر از این
است؟ ماجرای من و او، دیگر تا این حد جدی بود
که بتوانم نامِ کوچکش را بر زبان برانَم، مگر نه؟!
دست به دیوار میگیرم، حالم بدتر از آن است که
تظاهر کنم؛ - میترسم! لحنَش خونسرد و مهربان
است؛ +از آزمایش خونِ پس فردا؟
ماتم میبَرد، درست شنیدم؟! از سکوتم میفهمد که
نیاز به توضیحِ بیشتری دارم؛ +سادات گوش کن،
مادر داره با حاج خانوم صحبت میکنه، فردا هم
که جمعهس، من و پدر میایم دمِ خونه واسه
دلجویی از اقاسید!
لبانم ناخودآگاه به لبخندی کِش آمد و صدایم از
هیجان لرزید؛ -خداروشکر...
+لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم؛
همهچیز درست میشه سادات، نگران نباش.
صدای کلید انداختن و بعد، باز شدنِ دروازه از
طبقهی اول بهگوش میرسد؛
- پدرم اومد، انشاءالله همینطور باشه که شما
میگی. فعلا من میرم اگه شُد، در یه فرصتِ مناسبتَر
صحبت کنیم!
و محضِ اطمینان اضافه میکنم:
-خدا نگهدار و شبتون بخیر...
او نیز بارِ دیگر با نوای دلانگیزِ صدایش، آرامش
میبَخشد به روحم؛ +شبِت زهرایی سادات!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚خوابی عجیب
مرحوم آیتالله آخوند ملا علی همدانی فرمود : «شبی در عالم رویا دیدم، فردی درب منزل در حالی که در دست او چهار یا هفت مار بود، میزند و گفت : این مارها را آوردهام که به جان شما بیندازم و سه تای دیگر هم مانده است که بعداً میآورم، وحشتزده گفتم : نه! ببرید به جان فلانی (یکی از علمای معروف شهر) بیندازید .فردا صبح درب حیاط را زدند، یکی از تجار شهر که او را میشناختم، وارد شد و گفت این 400 یا 700 تومان وجه را آوردهام و 300 تومان دیگر هم مانده است که بعداً میآورم .
من بدون اینکه آن خواب دیشب به یادم باشد، گفتم : ببرید به فلانی بدهید. او هم رفت و به آن آقا داد، پس از چند روز دیگر برگشت و گفت : این سیصد تومان باقی مانده است آوردهام، تا این جمله را گفت من به یاد آن خواب افتادم و گفتم نمیخواهم، نمیخواهم، ببرید، ببرید ! مرد تاجر گفت : والله گناه بچههاست و من تقصیر ندارم، گفتم : قضیه چیست؟
جواب داد : این اجاره سینماست که مقداری قبلاً آوردم و این هم بقیهاش است . آنها میپردازند تا به جهنم نروند و ما ...
روزی در خدمت آخوند ملا علی همدانی حضور داشتم، شخصی آمد و 25 قران سهم امام آورد، مرحوم آخوند پول را گرفتند، آهی کشید و گفت : خداوندا ! اینها میآیند این را میدهند که به جهنم نروند ، و ما میگیریم تا به بهشت برویم !
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴🌖 چرا تعـداد گناهـان کبیـره مشخص نیست؟
موضوعی که در بعضی از اذهان مےآید این است که چرا قـرآن مجید تعداد گناهان کبیـره را تعیین نفرموده، و دیگر اینکه چرا در اخبـار در این مسئله اختلاف است؟ در بعضی اخبـار ، تعداد گناهان کبیره پَنج، در برخی هَفت و در پاره ای نُه و در بعضی بیست و یک و در پاره ای سی و یک عدد برشمردهاند.
در ابهام گناهـان کبیـره و تعیین نکردن آن در قرآن مجید، حکمتی عظیم و لطفی بزرگ از جانب پروردگار عالم به بندگانش می باشد، زیرا اگر تعیین می گردید مردم سعی می کردند که فقط از آنها اجتناب کنند و از روی جهالت و هوای نفس، بر اقدام به سایر گناهان جرأت مےنمودند، به خیال اینکه سایر گناهان به ایشان صدمهای نمےزند. آنگاه به مفاسد کثیره ای دست مےزدند که از آن جمله جرأت نمودن بر مخالفت نواهی الهی است.
چه بد بنده ای است کسی که بر مولای خود، جَری شود و اُموری را که امر به ترک آن فرموده ، مخالفت کند، بلکه این جرأت و بی حیایی سبب مےشود که جرأت بر کبائر هم بنماید. زیرا کسی که نسبت به نواهی پروردگارش به صغائر بی پروا باشد، کم کم نسبت به گناهان کبیره هم بی باک مےگردد.
📚 بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) ص ۱۶ و ۱۷
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#یک_دقیقه_مطالعه
💎قوانین قهرکردن در رابطه ی همسران
قهر كردن يك نوع خشم و عصبانيت موذيانه است كه ميتواند به روابط آسيب جدی بزند.
قوانين قهر كردن:
1) حق نداریم به خانواده های هم توهین کنیم.
2) حق نداریم مسائل و مشکلات کهنه رو مطرح کنیم. تو هر دعوا فقط راجع به همون موضوع بحث میکنیم.
3) شام و ناهار نپختن و شام و ناهار نخوردن نداریم. همه اعضا مثل حالت عادی باید برای غذا حاضر باشن.
4) سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه.
5) هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه.
6) هر کس برای آشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش کادو بخره.
7) حق نداریم اشتباه طرف مقابلو تعمیم بدیم . مثلا عبارت تو همیشه.... ممنوعه. چون اینکار دعوا رو به اوج میرسونه.
8) باید به هم فرصت بدیم که هرکی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت کنه و طرف دیگه هم پنج دقیقه زمان برای پاسخگویی داره و بعد اگه حرفی باقی موند باید به فردا موکول بشه تا سر و ته بحث مشخص باشه.
اگر افراد می توانستند ياد بگيرند كه آنچه برای من خوب است لزومی ندارد كه برای ديگران هم خوب باشد، آنگاه دنيای شاد و خوشايندتری می داشتيم..!
📙تئوری انتخاب
✍🏻 #ويليام_گلسر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
قدر بدانید
قدر داشته هایتان را بدانید
قدر آدم های خوب زندگیتان را
قدر سلامتی و آرامشتان را بدانید
اتفاقا دنیا زود در مقابل عدم قدردانی
واکنش نشان میدهد و آن را از شما میگیرد
حالا میخواهد سلامتی باشد
یا یک آدمی که شما او را خیلی دوست دارید
یک چیز دیگر هم بگویم تو را به خدا
قدر پدر و مادرتان را بدانید
شاید بزرگ ترین و تکرار نشدنی ترین
نعمتی که در اختیار هر آدمی قرار داده اند
🌸همین وجود #پــدر و #مــادر است🌸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد .
باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .
جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد.اما.........گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بنام خدای بخشنده
📚نفت فروش
گاها از یکی دو روز قبل در نوبت نفت سفید تنها نفت فروشی محله بودیم. کامیون که وارد کوچه میشد، شور عجیبی به همه دست میداد و گویا بخش اول نبرد را برده بودیم. اگر در گروه های نخست بودیم، پس از کارزاری سخت و با ۴۰ لیتر نفت به منزل بر می گشتیم. کسانی هم که رابطه ویژه داشتند مقدار بیشتری می گرفتند و کسی دل و جرات اعتراض به عمو شاهمراد (صاحب نفت فروشی) را نداشت.
درگیری های بین مردم در ساعات پخش نفت به اوج می رسید و در این بین ناحقی های زیادی به بانوان و افراد ضعیف می شد.
برای کسانی که دست خالی می ماندند، جدا از بی نفتی تا چند روزه نگاه تحقیر آمیز خانواده آن درد را دوچندان می کرد.
این اتفاقات را در حالی تجربه می کردم که در دوران بچگی در دهکده ما علیرغم اینکه نفت خیلی کمتر بود اما بین همه و بدون صحنه های زشت پخش می شد و اگر کسی غیبت داشت، سهمش را نگه میداشتند.
آموختم که :
هنگامی که بخاطر خودمان حقوق دیگران را زیر پا میگذاریم، نباید انتظار داشته باشیم که عمو نفت فروش دادگری کند.
به فرزندانمان بیاموزیم که در چهارچوب حق حرکت کنند، تا در بزرگسالی آموزگار خوبی برای دیگران باشند.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚زندگی موفق
حضرت محمد مصطفی (ص) می فرمایند: هر زنی که شوهرش را با زبان اذیت کند از او هیچ توبه و حسنه ای قبول نمیشود تا این که شوهر از حق او راضی شود، اگرچه روزها روزه بدارد و شبها را در عبادت باشد بندهها آزاد کند و اسب های نیکو در راه خدا برای جهاد بدهد پس او اول کسی است که وارد آتش میشود و همچنین است مردی که نسبت به زنش ظالم و ناسازگار باشد.
📚مکارم الاخلاق فی حق الزوج و المراه
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽﺗﺎﻥ ﺧﺪﺷﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪی ﺍﻧﺘﻘﺎﺩﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﺪ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻏُﺮ ﻭ ﻧِﻖ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮ دو ﻧﻔﺮِ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ کند. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺟﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﯿﺪ چون ﻗﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﻤﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﺑﯿﺖ کنید.
برای داشتنِ زندگی موفق تلاش کنیم.
عید مبعث مبارکباد
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اختلافِ بینِ پدرم و هیئتاُمنایمسجد، جدیتَر از آن بود که فکرَش را میک
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦مقابلِ آینه مشغولِ سر کردنِ چادرم بودم که
نگاهم بیاختیار به سمتِ کمدم کِشیده میشود؛
وسوسهی عجیبی برای انداختنِ ساعتِ اهداییِ
دلبرِ جانانم بهجانم افتادهبود...
به سمتِ کمد میروم و قفلَش را میگشایم؛
همان جعبهی زیبا و سُرخابی را برمیدارم و آرام
میگشایمَش! با دیدنِ ساعتِ نقرهایِ زیبایی که
در آن خودنمایی میکرد، چهرهی دوست داشتنیِ
امیرعلی مقابلِ دیدگانم نقش بَست و لبانم به
لبخندی کِش آمد...ساعت را به مچِ دستم میبندم
و بیاختیار غرقِ لذت میشَوم، چون میدانم که
ستِ مردانهاش در دستِ اوست! مادرم برای دُرست
کردنِ شیرینیمحلی، آردِ برنج میخواست و باید
به فروشگاه میرفتم؛ از پلهها سرازیر میشوم و به
دربِ خروجی که میرسم، سایهی مَردی را میبینم
که در حالِ فشردنِ زنگِ آیفون است؛ در را میگُشایم
و حبیبآقا مقابلم قَد عَلم میکند؛ با اینکه دیشب
امیرعلی به من گفتهبود که امروز خواهند آمد،
ولی یکّه میخورم و صدایَم لرزِ خفیفی میگیرد؛
-سلام آقای کریمزاده!
لبخند میزند؛ +سلام دخترِ گلم...
(کمی مکث میکند) آقا سید هستن؟
سرم را تکان میدهم؛ -بله بله!
و نگاهم بهدنبالِ او در اطراف میچرخد که ناگهان
صدایی که از طرفِ دیگرم بهگوش میرسد،
سببِ کوبشِ پُرقدرتِ قلبم شد؛ +سلام سادات.
نگاهش میکنم؛ گرمکنِ مشکی با خطهای طوسی
بهتَن داشت و شال گردنِ مشکیرنگش چقدر به
چهرهی زیبایَش میآمد؛ نوکِ بینیاش اندکی
قرمز شدهبود و پوستِ صورتش بهخاطرِ سرما
کمی سفیدتَر بهنظر میرسید... وای چقدر دلم
برایَش تنگ شدهبود در این مدتِ کوتاه!
-سلام... و رو به حبیبآقا میکنم؛
-ببخشید من باید برم جایی کار دارم.
شما زنگِ طبقهی وسط رو بزنید، پدر هستن
جواب میدن، با اجازه...
و بهراه میافتم و هنوز چندان دور نشدهبودم که
حضورِ کسی را کنارم حس میکنم؛ نفسِ نسبتاً
عمیقی میکِشم و عطرِ آشنای اوست که به مشامَم
میرسد؛ بیآنکه به سویَش برگردم. آرام میگویم:
-زحمت کِشیدین با پدرتون اومدین!
شانه به شانهام میشود؛ وای قلبم دیوانه نشو!
خدایا باور کنم؟ این همان مسیریست که من
هر روز تنها میرفتم تا تنها، لحظهای او را ببینم!
حالا چگونه باور کنم امیرعلی، کنارِ من، در همین
مسیرِ لعنتی قدم برمیدارد؟!
+غافلی از حالِ دل؛ ترسَم که این ویرانه را،
دیگران بیصاحب اِنگارند و تعمیرَش کنند!
استفهامآمیز نگاهَش میکنم؛ -بله؟
همانطور که بهراهَش ادامه میداد، نیمنگاهی به
من انداخت و لبخندِ دندان نمایی زد؛
+از صائب تبریزی، قشنگه نه؟
سر به زیر میاندازم و مکثی میکنم؛ -بله...
لحظهای بعد، بیمقدمه میپُرسد:
+سادات من که مزاحمِت نیستم
دارم همراهیت میکنم؟!
بلافاصله جواب میدهم: -نه نه اصلاً!
و خیلی آهسته زیرِ لب زمزمه میکنم:
-خیلی هم خوبه...
توقع نداشتم حرفم را بشنوَد، اما شنید و نگاهَش
با آن لبخندِ لعنتیِ زیبا، به رویَم ثابت ماند...
و من... وای که چقدر از خجالت داغ کردم!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚افسانه جمیل و جمیله
روزى روزگاري، جوانى بهنام جميل زندگى مىکرد که دخترعموئى بهنام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند.يک روز که دختران ده براى گردآورى هيزم به بيشهزار مىرفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مىکرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانههايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمىشد. هر بار که هيزم را بلند مىکرد دستهٔ هاون به زمين مىافتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند 'جميله، هوا رو به تاريکى مىرود، اگر مىخواهى با ما بيائى بيا وگرنه مىتوانى به دنبال ما راه بيفتي' . جميله گفت 'شما برويد، من نمىتوانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مىمانم' . از اينرو دخترها او را ترک کردند.وقتى هوا تاريکتر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بىدرنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعهاى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت 'اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند' . اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت 'چه بلائى سر خودم آوردم!'وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: 'دختر من کجاست؟' آنها گفتند: 'دختر شما در بيشهزار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مىآيى بيا وگرنه ما مىرويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کردهام که نمىتوانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مىمانم' . مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب بهسوى بيشهزار دويد.مردان روستا بهدنبال زن راه افتادند و به او گفتند 'به خانهات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشهزار شود. ما - مردها - جميله را جستجو مىکنيم' . ولى مادر جميله فرياد زد 'من با شما مىآيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آنوقت چه خاکى به سرم بريزم؟' مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشهزار نشان دهد.
پایان قسمت اول
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚از پشه تا کرونا...
🌖 کلا 5 گرم ویروس کرونا کره زمین را بهم ریخته است:
🌗 نمرود بن کنعان بن کوش بن سام بن نوح که از پادشاهان ظالم بابِل در دوران حضرت ابراهیم(علیه السلام) بود، وقتی در پیشگویی منجمان و کاهنان شنیده بود که پسری به نام ابراهیم در بابِل متولد خواهد شد که با بتپرستی مبارزه میکند و فرمانروایی نمرود را سرنگون خواهد کرد، دستور داد تمام زنان باردار را جمع کنند و در صورتی که نوزادشان پسر بود آنان را بکشند. نمرود هفت هزار کودک پسر را در چهل سال کشت با این وجود حضرت ابراهیم (علیه السلام) به امر الهی مخفیانه در غاری به دنیا آمد و بعدها بتهای نمرود را سرنگون کرد تا جایی که به دستور نمرود به آتش پرتاب شد اما نسوخت!
نمرود که خود را قدرت مطلق میپنداشت، برای جنگیدن با خدای ابراهیم برجی بلند ساخت. این بنا که به برج بابل مشهور است پس از مدتی به فرمان خدا ویران شد که برخی مفسران، آیه ۲۶ سوره نحل را درباره این ماجرا دانستهاند:
قَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَأَتَى اللَّهُ بُنْيَانَهُمْ مِنَ الْقَوَاعِدِ فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَأَتَاهُمُ الْعَذَابُ مِنْ حَيْثُ لَا يَشْعُرُونَ (همانا كسانى كه قبل از ايشان بودند (نيز) مكر ورزيدند، پس قهر خداوند به سراغ پايههاى بناى آنان آمد، پس سقف از بالاى سرشان بر آنان فرو ريخت و از آنجا كه انديشهاش را نمىكردند، عذاب الهى آمد.)
اما منابع تاریخی، سرنوشت این پادشاه سرکش و لشکرش را این چنین نقل کردهاند: به فرمان خدا پشهها به سپاهیان نمرود حملهور شدند و آن لشکر عظیم به یکباره فروریخت! نمرود هم که برای امان ماندن از نیش پشهها به کاخ خود پناه برده بود و همه دربها و منفذها را بسته بود از لشکر الهی در امان نماند و پشهای به کاخ نمرود نفوذ کرد و از راه بینی، وارد سر نمرود شد!
وجود پشه در سر نمرود او را به چنان دردی مبتلا کرد که برای آرام کردن درد، بر سرش میکوبیدند تا پشه اندکی آرام بگیرد و در نهایت این پادشاه مغرور، با یک پشه مرد.
شاید موجود کوچکی به نام پشه در دوره حضرت ابراهیم که دومین پیامبر اولوالعزم بود، برای خالی کردن باد کله انسان مغرور و سرکش آن روز کفایت میکرد اما حالا چه؟ حالا که بشر به زعم خودش، همان پشه را هم هزار جور تجزیه و تحلیل کرده و بر او احاطه یافته تا جایی که در یافتههای علمیاش ادعا میکند:
پشهها در هر ثانیه 500 تا 600 بار بال میزنند و 1.6 تا 2.4 کیلومتر در ساعت، سرعت پرواز دارند و از 30 متری بوی انسان را حس و از فاصله 3 متری خون را در سطح بدن شناسایی میکنند و وزن پشهها 0.002 گرم برآورد کرده است، چه موجود کوچکتری از پشه باید این انسان سرکش و یاغی را به فکر وادارد؟
شاید آن موجود کوچک برای انسان امروز همان کروناست! مطابق بررسیهای علمی، جرم یک ویروس کرونا که ترمز انسان پیشرفته امروز را کشیده 0.0000000000000005 گرم است (یک پشه 0.002 گرم) و اگر در بدن هر بیمار کوویدی، حدود 1 میلیارد ویروس کرونا وجود داشته باشد، در هر فرد بیمار 0.0000005 گرم ویروس کرونا وجود دارد که او را به کووید 19 مبتلا و برخی را به کام مرگ میکشد.
بنابراین اگر 10 میلیون انسان مبتلا به کووید 19 وجود داشته باشد، کلا" 5 گرم ویروس کرونا کره زمین را بهم ریخته است.
يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ (انفطار/۶)
امام حسن علیه السلام در تفسیر این آیه فرمودند: یعنی ای انسان چه چیز تو را به خالقت فریفت و نیرنگ زده ساخت و باطل برایت زیبا جلوه داد تا معصیت و مخالفت او را نمودی؟!
الحسن علیه السلام: «أَیْ أَیُّ شَیْءٍ غَرَّکَ بِخَالِقِکَ وَ خَدَعَکَ وَ سَوَّلَ لَکَ الْبَاطِلَ حَتَّی عَصَیْتَهُ وَ خَالَفْتَهُ.»
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۷، ص۴۲۸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی
برخورد کرد،
به جای عذرخواهی و کمک کردن
به پیرزن
شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن،
سپس راهش را ادامه داد و رفت،
پیرزن صدایش زد و گفت:
چیزی از تو افتاده است،
جوان به سرعت برگشت و
شروع به جستجو نمود،
پیرزن به او گفت:
مروت و مردانگی ات به زمین افتاد، هرگز آن را نخواهی یافت!
"زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"
زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!
صدا می کنی و می شنوی،
پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
20 تمرین ساده برای تقویت حافظه و جلوگیری از آلزایمر:
1- با دست مخالف مسواک، شانه، بزنید و بنویسید.
2- ساعت را در دست راست ببندید.
3- کلمات را وارونه بگویید.
4- از مسیر جدیدی به سر کار بروید.
5- پاتوقتان را عوض کنید.
6- درباره باورهایتان با تردید فکر کنید.
7- جملات یک صفحه از کتاب را از آخر به اول بخوانید.
8- کار جدیدی انجام دهید.
9- موبایلتان را همراه خود نبرید.
10- یک یا چند بیت شعر حفظ کنید.
11- در جایی امن عقب عقب یا چشم بسته راه بروید.
12- با افرادی که مدتهاست ندیده اید تماس بگیرید.
13- لباسهایی با رنگبندی جدید بپوشید.
14- جدول حل کنید.
15- بدون ماشین حساب محاسبه کنید.
16- حدس های شمارشی متنوع و قابل راستی آزمایی بزنید.
17- قبل از پایان فیلم ویدیویی آن را متوقف کنید و درباره پایانش تخیل سازی کنید.
18- نقاشی یا رنگ آمیزی کنید.
19- چیز تازه ای مثل آشپزی یاد بگیرید.
20- آلبوم عکسهای قدیمی را ورق بزنید و درباره عکسهایش با کسی صحبت کنید.
#موفقیت
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴چند ضرب المثل ایرانی
📚اجاق کور بهتر از بچه بینور
🧔🏻اجاق کور یعنی زن نازا یا بی بچه، اشاره به اینکه فرزند نداشتن بهتر از فرزند ناخلف داشتن میباشد.
📚اجل دور سرش میچرخد
🧕🏻وضعیت ناگوار و خطرناکی در انتظارش است.
📚احمد نباشه یار من، الله بسازه کار من
🧔🏻اگر کسی کمکم نکند خداوند یاریم میکند.
📚ادب از که آموختی؟ از بیادبان
🧔🏻از اعمال بی ادبان هر چه به نظر ناپسند و زشت آید نباید انجام داد. رفتار زشت دیگران را دیدن و خلاف آن انجام دادن.
📚ارث دست کسی سپردن
🧕🏻توقع بی جا از کسی داشتن.
📚اَره بده، تیشه بگیر
🧔🏻یکی به دو، مشاجره، بگو و بشنوی همراه با درگیری بر سر چیزی.
📚اَره و اوره و شمسی کوره
🧕🏻جمع بی تربیت و شلوغ که اغلب در مورد مهمانها گفته میشود.
📚از آب در آمدن
🧔🏻مشخص شدن نتیجه کار.
📚از آب کره گرفتن
🧕🏻خسّت و حسابگری بیش از حد، از هرکه و هر چه کمترین چیز استفاده بردن و طرفنظر نکردن.
📚 از آب گل آلود ماهی گرفتن
🧔🏻از موقعیت خراب و آشفته سوء استفاده کردن.
📚از آسمان به زمین میبارد
🧕🏻توانگران به نیازمندان چیزی عطا میکنند نه نیازمندان به ثروتمندان.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☕️صبح آدینه بخیر ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 عزل قاضی بخاطر بلندی صدا
ابوالاسود دئلى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرمؤمنان #على عليه السلام بود و در #علم و #عدالت و فضائل اخلاقى ، به سطح عالى #كمال رسيده بود به گونه اى كه حضرت على (ع ) در دوران خلافتش ، او را قاضى منطقه اى قرار داد، ولى پس از مدتى ، على (ع ) او را از مقام #قضاوت ، عزل كرد.
او به حضور على (ع ) آمد پرسيد: ((چرا مرا از مقام قضاوت عزل كردى ، آيا از من #خيانت و انحرافى ديدى ؟!)).
اميرمؤمنان (ع ) در پاسخ او فرمود: نه ، در تو خيانتى نديدم ، ولكن صوتك يعلو صوت الخصمين : ((ولى هنگام قضاوت ، صداى تو بلندتر از صداى دو نفرى است كه براى قضاوت (بين اختلاف و نزاع خود) به حضور تو آمده اند)).
يعنى قاضى نبايد آنچنان بلند، سخن بگويد كه صدايش بلندتر از صداى متهمين باشد، تا مبادا يكنوع تحميل و هراس بر آنها وارد گردد، و در نتيجه آنها در گفتار خود در تنگنا قرار گيرند.
آرى تنها به اين جهت تو را از مقام قضاوت ، عزل كردم !
📚 منبع: داستان دوستان ، جلد 2
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚افسانه جمیل و جمیله روزى روزگاري، جوانى بهنام جميل زندگى مىکرد که دخترعموئى بهنام جميله داش
آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها بهنام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آنگاه به مادر جميله که هنوز گريه مىکرد، گفتند 'دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟' و همگى به خانههايشان بازگشتند.روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند 'چهکار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟' و سرانجام تصميم گرفتند 'بزى را مىکشيم و سرش را دفن مىکنيم و سنگى روى قبر مىگذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مىدهيم و مىگوئيم که دختر مرده است' .پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيورآلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت 'اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد' . اشکهاى آن جوان بر گونههايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند 'با ما بيا' و او که لباسهاى عروسى را زير بغل حمل مىکرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاىهاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباسهاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مىکرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ خانهاى نزديک آن نبود.مرد با خود گفت 'در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد' و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد 'شما ديوى يا انسان؟' مرد گفت 'من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!' دختر پرسيد 'چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غولها و ديوها بهدنبال چه مىگردي؟' آنگاه مرد را نصيحت کرد و گفت 'شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگىات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت 'چرا اينقدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مىکني؟' دختر گفت 'من تقاضائى دارم' . اگر به طرف ده ما مىروى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مىشود برسان:از فراز کاخ بلندى در بيابانجميله سلامت مىرسانداز وراى ديوارهاى ستبر زندانجميله صداى بزغالهاى شنيدکه در قبرِ وى خاکش کردندتا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهندجميله در جائى که بادهاى بيابانى مىوزند و مىروبندتک و تنها و پيوسته مىگريد و مىگريدمرد با خود گفت 'مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست' .
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚برکت در اموال
امام کاظم (علیه السلام)در مورد برکت در مال حلال فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد. سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ بچه.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها..
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند. علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.»
از اینجاست که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هولناکترین بلا بعد از من رواج حرام خواری و رباخواری در امتم است!
📚الكافي، كلينى، جلد۵ ،صفحه۱۲۵
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 نفرین مادرِ عابد بنی اسرائیل
#امام_باقر علیه السلام فرمودند :
« كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَابِدٌ يُقَالُ لَهُ جُرَيْحٌ وَ كَانَ يَتَعَبَّدُ فِي صَوْمَعَةٍ ...
در میان #بنی_اسرائیل ، عابدی به نام #جریح زندگی می کرد که همواره در صومعه به #عبادت می پرداخت . »
روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد ، اما جریح چون مشغول نماز بود ، پاسخ مادرش را نداد .
#مادر به خانه اش بازگشت و بار دیگر ، پس از ساعتی به صومعه آمد و او را صدا زد ؛ اما باز جریح به مادر اعتنا نکرد .
وقتی برای بار سوم مادر آمد و از او جوابی نشنید ، _ با ناراحتی _ برگشت و می گفت :
ای خدای بنی اسرائیل ! او را خوار و ذلیل کن .
فردای همان روز ، زن بدکارهای که حامله بود ، نزد جریح آمد و همان جا در کنار دیوار صومعه بچه ای به دنیا آورد و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه ، فرزند این عابد است .
این موضوع همه جا پخش شد و سر زبانها افتاد ، به طوری که مردم به یکدیگر می گفتند:
کسی که مردم را از #زنا نهی می کرد و سرزنش می نمود ، اکنون خودش به آن مبتلا شده است.
ماجرا را برای حاکم وقت تعریف کردند و او فرمان #اعدام جریح عابد را صادر کرد .
در این هنگام مادرش آمد . وقتی فرزندش را آنگونه در حالت رسوایی دید ، از شدت ناراحتی به صورت خود سیلی می زد .
جریح رو به مادر کرد و گفت : مادرم ! ساکت باش! #نفرین تو مرا به اینجا رسانده است ، وگرنه من بیگناه هستم .
وقتی مردم این سخن جریح را شنیدند به او گفتند : ما از تو نمیپذیریم مگر اینکه ثابت کنی.
عابد گفت : طفلی را که به من نسبت می دهند ، پیش من بیاورید.
طفل را آوردند . جریح از طفل چند روزه سؤال کرد پدرت کیست؟
_ در حالی که همه متعجب بودند _ طفل گفت: پدرم، فلان چوپان از فلان خاندان است.
به این ترتیب _ پس از رضایت مادر ، خداوند آبروی از دست رفتۀ عابد را باز گرداند _ و #تهمتی که مردم به او می زدند ، برطرف شد.
بعد از این ماجرا ، جریح قسم خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و همواره در خدمت او باشد .
🗂منبع :
بحارالأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۷۵
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦مقابلِ آینه مشغولِ سر کردنِ چادرم بودم که نگاهم بیاختیار به سمتِ کمدم کِ
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦درست وقتی واردِ کوچهای میشَویم که مغازهشان
در آن قرار دارد، نفسِ عمیقی میکِشدو نگاهَش را
بهمقابل میدوزد؛ چقدر نیمرُخَش زیباست....
+نگاهَم هردفعه روی دختری بود که با چادرِ مشکی،
با غرور مقابلم قدم برمیداشت و من...من....
لبَش را بهدندان میگیرد و دستی در موهایَش
میکِشد؛
+سادات میرفتی و برمیگشتی و حواسِت به مَنی
نبود که از کنارِت رد میشُدم و قلبم دیوونه میشد
ولی کاری از دستم برنمیومد...!
سر میچرخاند و نگاهِمان درهَم قفل میشود؛
+نمیدونستم اگه حرفِ دلمو بهت بگم چی میشه....
میترسیدم همهچیز خراب شه سادات!
مقابلِ مغازه که رسیدیم، در جا ایستاد و نگاهَش را
به ویترین دوخت؛ محمدطاها در حالِ رسیدگی به
مشتری بود و متوجهِ ما نشد! نمیدانم چرا،
بیاختیار بغض میکنم؛ حرفهایَش زیباست اما...
قلبم یکجورِ ناجوری میشَود؛ دوستَم داشت؟!
باور کنم؟! پس چرا هیچوقت نتوانستم بفهمَم این
رازِ زیبا را... چرا تماممدت گمان میکردم این عشق،
یکطرفه است و آنقدر عذاب میکِشیدم که رویای
هرشبَم هیچوقت به حقیقت مُبدل نمیشَود!
دست داخلِ کیفم میبَرم و اسکناسی بیرون میکِشم
همانکه آن سهشنبه، محمدطاها برای رَد گم کُنی به
من داد؛ امیرعلی که متوجهَش میشود، اسکناس را
به سمتَش میگیرم؛ -لطفا اینو بدین به برادرتون!
اندکی به من و بعد به اسکناسِ ده هزار تومانی
خیره میشود؛ +برای چی؟ بدهکاری بهش؟
لب میگزَم و آهسته میگویم:
-اونروز که بیرونِ مغازه...
حرفم را قطع و چشمانَش را ریز میکند؛
+مگه باقیِ پولِت نبود سادات؟
قلبم حالا بیش از هر زمانی تقلا میکرد؛
دلم میخواست دلیلِ حضوِ آنروزم را به او بگویم
اما... نمیدانم کدام حس مانعَم میشد!
نفسهایم تُند شده و برای گفتن اینپا و آنپا
میکردم و این بغضِ لعنتی هم هر دقیقه بزرگتر
میشد! و در آخر....
-من بخاطرِ دیدنِ تو اومدهبودم؛
ولی نبودی امیرعلی؛ نبودی...
بههمینزودی توانستی از من اعتراف بگیری جانا؟
نگاهَش آرام است اما، دیگر جرأتِ نگاهکردنش را
نداشتم! اواخرِ دیماه بود و هوا سرد...
لرزِ دستانم اما برای چیزِ دیگری بود!
نفسَش آرام خارج میشد و با سوزِ هوا، درهَم
میآمیخت و عجب بخارِ زیبا و عطرآگینی
میساخت... سرَم همچنان پایین بود و دلم آشوب،
که چیزِ گرمی از روی چادر، دورِ گردنم پیچیده
شد! سر بلند میکنم؛ شال گردنش...وای قلبم!
بیاختیار دست بلند میکنم و گوشهاش را میگیرم؛
چشم میبَندم؛ صدایَش عجیب آرامشبخش است.
+سرما نخوری سادات؛
هنوز غمِ تصادفِت از دلم بیرون نرفتهها...
و من بیخیالِ اطرافم، انگار با عطرِ شالگردنش
تا بهشت میروم و با صدایَش سقوط میکنم وسطِ
خوشبختی...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کودکیام نشسته بود روی سهچرخه
شیطنت میکرد.
بوق میزد.
دلخوش بودم به بودنش.
یکهو حواسم پرت شد،
رکاب زد و دور شد.
آنقدر تند و سریع از من دور شد که
من به گرد پایش هم نرسیدم.
کاش کسی چرخهای سهچرخهاش را پنچر میکرد.
کاش میایستاد تا کمی نفس تازه کند.
کودکی که هیچگاه خسته نمیشود،
هیچگاه متوقف نمیشود...🍃
کیا از این سه چرخه ها داشتن؟؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═