eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
☕️صبح آدینه بخیر ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 عزل قاضی بخاطر بلندی صدا ابوالاسود دئلى از ياران مخلص و دوستان صميمى اميرمؤمنان عليه السلام بود و در و و فضائل اخلاقى ، به سطح عالى رسيده بود به گونه اى كه حضرت على (ع ) در دوران خلافتش ، او را قاضى منطقه اى قرار داد، ولى پس از مدتى ، على (ع ) او را از مقام ، عزل كرد. او به حضور على (ع ) آمد پرسيد: ((چرا مرا از مقام قضاوت عزل كردى ، آيا از من و انحرافى ديدى ؟!)). اميرمؤمنان (ع ) در پاسخ او فرمود: نه ، در تو خيانتى نديدم ، ولكن صوتك يعلو صوت الخصمين : ((ولى هنگام قضاوت ، صداى تو بلندتر از صداى دو نفرى است كه براى قضاوت (بين اختلاف و نزاع خود) به حضور تو آمده اند)). يعنى قاضى نبايد آنچنان بلند، سخن بگويد كه صدايش بلندتر از صداى متهمين باشد، تا مبادا يكنوع تحميل و هراس بر آنها وارد گردد، و در نتيجه آنها در گفتار خود در تنگنا قرار گيرند. آرى تنها به اين جهت تو را از مقام قضاوت ، عزل كردم ! 📚 منبع: داستان دوستان ، جلد 2 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ 📚افسانه جمیل و جمیله روزى روزگاري، جوانى به‌نام جميل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جميله داش
‌ آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها به‌نام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آن‌گاه به مادر جميله که هنوز گريه مى‌کرد، گفتند 'دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟' و همگى به خانه‌هايشان بازگشتند.روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند 'چه‌کار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟' و سرانجام تصميم گرفتند 'بزى را مى‌کشيم و سرش را دفن مى‌کنيم و سنگى روى قبر مى‌گذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مى‌دهيم و مى‌گوئيم که دختر مرده است' .پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيور‌آلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت 'اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد' . اشک‌هاى آن جوان بر گونه‌هايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند 'با ما بيا' و او که لباس‌هاى عروسى را زير بغل حمل مى‌کرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاى‌هاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباس‌هاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مى‌کرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ‌ خانه‌اى نزديک آن نبود.مرد با خود گفت 'در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد' و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد 'شما ديوى يا انسان؟' مرد گفت 'من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!' دختر پرسيد 'چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غول‌ها و ديوها به‌دنبال چه مى‌گردي؟' آن‌گاه مرد را نصيحت کرد و گفت 'شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگى‌ات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت 'چرا اين‌قدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مى‌کني؟' دختر گفت 'من تقاضائى دارم' . اگر به طرف ده ما مى‌روى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مى‌شود برسان:از فراز کاخ بلندى در بيابانجميله سلامت مى‌رسانداز وراى ديوارهاى ستبر زندانجميله صداى بزغاله‌اى شنيدکه در قبرِ وى خاکش کردندتا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهندجميله در جائى که بادهاى بيابانى مى‌وزند و مى‌روبندتک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريدمرد با خود گفت 'مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست' . پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚برکت در اموال امام کاظم (علیه السلام)در مورد برکت در مال حلال فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد. سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ بچه. به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها.. چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند. ‌علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.» از اینجاست که پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هولناکترین بلا بعد از من رواج حرام خواری و رباخواری در امتم است! 📚الكافي، كلينى، جلد۵ ،صفحه۱۲۵ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 نفرین مادرِ عابد بنی اسرائیل علیه السلام فرمودند : « كَانَ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَابِدٌ يُقَالُ لَهُ جُرَيْحٌ وَ كَانَ يَتَعَبَّدُ فِي صَوْمَعَةٍ ... در میان ، عابدی به نام زندگی می کرد که همواره در صومعه­ به می­ پرداخت . » روزی مادرش نزد وی آمد و او را صدا زد ، اما جریح چون مشغول نماز بود ، پاسخ مادرش را نداد . به خانه اش بازگشت و بار دیگر ، پس از ساعتی به صومعه آمد و او را صدا زد ؛ اما باز جریح به مادر اعتنا نکرد . وقتی برای بار سوم مادر آمد و از او جوابی نشنید ، _ با ناراحتی _ برگشت و می گفت : ای خدای بنی اسرائیل ! او را خوار و ذلیل کن . فردای همان روز ، زن بدکاره‌ای که حامله بود ، نزد جریح آمد و همان جا در کنار دیوار صومعه بچه­ ای به دنیا آورد و نزد جریح گذاشت و ادعا کرد که آن بچه ، فرزند این عابد است . این موضوع همه جا پخش شد و سر زبان­ها افتاد ، به طوری که مردم به یکدیگر می­ گفتند: کسی که مردم را از نهی می­ کرد و سرزنش می­ نمود ، اکنون خودش به آن مبتلا شده است. ماجرا را برای حاکم وقت تعریف کردند و او فرمان جریح عابد را صادر کرد . در این هنگام مادرش آمد . وقتی فرزندش را آن‌گونه در حالت رسوایی دید ، از شدت ناراحتی به صورت خود سیلی می زد . جریح رو به مادر کرد و گفت : مادرم ! ساکت باش! تو مرا به اینجا رسانده است ، وگرنه من بی‌گناه هستم . وقتی مردم این سخن جریح را شنیدند به او گفتند : ما از تو نمی‌پذیریم مگر اینکه ثابت کنی. عابد گفت : طفلی را که به من نسبت می­ دهند ، پیش من بیاورید. طفل را آوردند . جریح از طفل چند روزه سؤال کرد پدرت کیست؟ _ در حالی که همه متعجب بودند _ طفل گفت: پدرم، فلان چوپان از فلان خاندان است. به این ترتیب _ پس از رضایت مادر ، خداوند آبروی از دست رفتۀ عابد را باز گرداند _ و که مردم به او می­ زدند ، برطرف شد. بعد از این ماجرا ، جریح قسم خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و همواره در خدمت او باشد . 🗂منبع : بحارالأنوار ، ج ۷۱ ، ص ۷۵ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦مقابلِ آینه مشغولِ سر کردنِ چادرم بودم که نگاهم بی‌اختیار به سمتِ کمدم کِ
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦درست وقتی واردِ کوچه‌ای میشَویم که مغازه‌شان در آن قرار دارد، نفسِ عمیقی میکِشدو نگاهَش را به‌مقابل میدوزد؛ چقدر نیم‌رُخَش زیباست.... +نگاهَم هردفعه روی دختری بود که با چادرِ مشکی، با غرور مقابلم قدم برمی‌داشت و من...من.... لبَش را به‌دندان میگیرد و دستی در موهایَش میکِشد؛ +سادات میرفتی و برمیگشتی و حواسِت به مَنی نبود که از کنارِت رد میشُدم و قلبم دیوونه میشد ولی کاری از دستم برنمیومد...! سر می‌چرخاند و نگاهِمان درهَم قفل میشود؛ +نمیدونستم اگه حرفِ دلمو بهت بگم چی میشه.... می‌ترسیدم همه‌چیز خراب شه سادات! مقابلِ مغازه که رسیدیم، در جا ایستاد و نگاهَش را به ویترین دوخت؛ محمدطاها در حالِ رسیدگی به مشتری بود و متوجهِ ما نشد! نمیدانم چرا، بی‌اختیار بغض میکنم؛ حرف‌هایَش زیباست اما... قلبم یک‌جورِ ناجوری میشَود؛ دوستَم داشت؟! باور کنم؟! پس چرا هیچ‌وقت نتوانستم بفهمَم این رازِ زیبا را... چرا تمام‌مدت گمان میکردم این عشق، یک‌طرفه است و آنقدر عذاب میکِشیدم که رویای هرشبَم هیچ‌وقت به حقیقت مُبدل نمیشَود! دست داخلِ کیفم میبَرم و اسکناسی بیرون میکِشم همان‌که آن سه‌شنبه، محمدطاها برای رَد گم کُنی به من داد؛ امیرعلی که متوجهَش میشود، اسکناس را به سمتَش میگیرم؛ -لطفا اینو بدین به برادرتون! اندکی به من و بعد به اسکناسِ ده هزار تومانی خیره میشود؛ +برای چی؟ بدهکاری بهش؟ لب میگزَم و آهسته میگویم: -اون‌روز که بیرونِ مغازه... حرفم را قطع و چشمانَش را ریز میکند؛ +مگه باقیِ پولِت نبود سادات؟ قلبم حالا بیش از هر زمانی تقلا میکرد؛ دلم میخواست دلیلِ حضوِ آن‌روزم را به او بگویم اما... نمی‌دانم کدام حس مانعَم میشد! نفس‌هایم تُند شده و برای گفتن این‌پا و آن‌پا میکردم و این بغضِ لعنتی هم هر دقیقه بزرگتر میشد! و در آخر.... -من بخاطرِ دیدنِ تو اومده‌بودم؛ ولی نبودی امیرعلی؛ نبودی... به‌همین‌زودی توانستی از من اعتراف بگیری جانا؟ نگاهَش آرام است اما، دیگر جرأتِ نگاه‌کردنش را نداشتم! اواخرِ دی‌ماه بود و هوا سرد... لرز‌ِ دستانم اما برای چیزِ دیگری بود! نفسَش آرام خارج میشد و با سوزِ هوا، درهَم می‌آمیخت و عجب بخارِ زیبا و عطرآگینی میساخت... سرَم هم‌چنان پایین بود و دلم آشوب، که چیزِ گرمی از روی چادر، دورِ گردنم پیچیده شد! سر بلند میکنم؛ شال گردنش...وای قلبم! بی‌اختیار دست بلند میکنم و گوشه‌اش را میگیرم؛ چشم میبَندم؛ صدایَش عجیب آرامش‌بخش است. +سرما نخوری سادات؛ هنوز غمِ تصادفِت از دلم بیرون نرفته‌ها... و من بی‌خیالِ اطرافم، انگار با عطرِ شال‌گردنش تا بهشت میروم و با صدایَش سقوط میکنم وسطِ خوشبختی...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ کودکی‌ام نشسته بود روی سه‌چرخه شیطنت می‌کرد. بوق می‌زد. دلخوش بودم به بودنش. یکهو حواسم پرت شد، رکاب زد و دور شد. آنقدر تند و سریع از من دور شد که من به گرد پایش هم نرسیدم. کاش کسی چرخ‌های سه‌چرخه‌اش را پنچر می‌کرد. کاش می‌ایستاد تا کمی نفس تازه کند. کودکی که هیچ‌گاه خسته نمی‌شود، هیچ‌گاه متوقف نمی‌شود...🍃 کیا از این سه چرخه ها داشتن؟؟ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚ترجیح دنیا بر آخرت روزی حضرت (ع) در محلی عبور می کرد دید: مردی می کند و در درگاه می نالد . از آنجا گذشت، هنگام مراجعت نیز گذارش به همانجا افتاد، دید آن همچنان در درگاه خدا می نالد و می گرید . موسی متوجه خداوند شده عرض کرد: پروردگارا تو از تو می گرید (به او توجه فرما:) خطاب رسید ای پسر اگر او آنقدر بگرید که مغزش همراه چشمش به زمین بریزد و دستش را آنقدر به سوی بلند کند که ساقط شود او را نمی آمرزم و چرا که او دنیا را دارد و دوستی دنیا را بر دوستی آخرت ترجیح می دهد . 📚منبع : مجموعه ورام، ج 1، ص 134 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚از خروس هم رو میگیره !! مردی به دکان مرغ فروشی رفت و خروسی به دو قران خرید. خروس را به منزل برد. زنش از او پرسید این چیست آورده ای؟ گفت خروس است. زن فورا رویش را پوشاند و گفت اگر غیرت داشتی خروس به خانه نمی آوردی. من در خانه ای که به غیر از تو نر دیگری باشد زندگی نمیکنم، یا جای من است یا جای این خروس. مرد از گفته زنش خوشحال شد و شکر خدا بجا آورد که زن با عفتی نصیبش شده است. پس خروس را برداشته به دکان مرغ فروشی رفت و گفت خروست را پس بگیر. دکاندار گفت برای چه؟ گفت نمیخواهم. دکاندار گفت تا علتش را نگوئی پس نمیگیرم. مرد گفت زنم مومنه است و خروس را نامحرم میداند و از او رو میگیرد. دکاندار فورا دو قران او را داد و خروس را پس گرفت و گفت: عمو خوش دلت، نمیدونی بدون که زنت زن بد عملی است و اگر عفت داشت اینطور به گزافه سخن نمیگفت از خروس رو نمیگرفت... گر خدای ناکرده ز آدمی دوری طیور بین که بِسان جفت انتخاب کنند اگر به جفت وی نظر آرد یکی مرغی به نوک مغز سرش راستی برون ز قاف کند به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚خشم و شهوت روزى مقدونى، نزد آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، نكرد و وقعى ننهاد. اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت: اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى ؟ آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى ؟ -آرى، بى نيازم. تو را بى نياز نمى بينم.بر نشسته اى و سقف خانه ات، است. از من چيزى بخواه تا تو را بدهم. -اى !من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند. تو بندگان منى. آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى‌اند؟ -خشم و شهوت. من آن دو را رام خود كرده‌ام ؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‌كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مى‌برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى. 📚 منبع : حكايت پارسايان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔆مجموعه حجاب بنی فاطمی🔆 👇🏻تقدیم میکند👇🏻 📣با خرید به صرفه مشکی، از تولید کننده ایرانی حمایت کنید💪🇮🇷 🔴جنس عالی و با کیفیت🔴 🔴قیمت های تخفیف خورده🔴 🔴همراه رضایت مشتریان🔴 👈به همراه هدایای متبرک و بسیار ارزشمند از مشهد الرضا (ع)😍😍 💯 تنوع بالا چادر مشکی 💯 🇮🇷ارسال به سراسر کشور👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات موقت👇
چادر مشکی تو، برایت امنیت می آورد خیالت راحت، گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند…😇👇 ـ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️ ⚫️ ـ ⚫️ ـ ♦️ ♦️ ⚫️ ـ ♦️ بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی در ایتا👌 جشنواره هدیه برای چادری ها😍
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡مادربزرگ سلام... این روزها همه چیز فرق کرده دیگر کسی غذا را بر روی چراغ نفتی بار نمی‌گذارد، و دغدغه‌ای هم برای خاموش شدن بخاری نفتی سر صبح بعد از تمام شدن نفت ندارد، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... دیگر خبری از آن دور همی‌های گرم و شاد و صمیمی نیست، راستی دلم خیلی برای عطر دمپختک‌‌هایت تنگ شده است... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞حکایتی از عبید زاکانی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦درست وقتی واردِ کوچه‌ای میشَویم که مغازه‌شان در آن قرار دارد، نفسِ عمیقی
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦دل‌جوییِ حبیب‌آقا و پسرَش از پدرم جواب داد و بالاخره گره‌ی کوچکِ رابطه‌ی من و او، هنوز مُحکم نشُده ، گشوده شُد! فردای آن‌روز قرار بود من و امیرعلی به آزمایشگاه برویم؛ مادر پشتِ سرَم اسپند دود میکرد و زیرِلب صلوات می‌فرستاد؛ گونه‌اش را می‌بوسم و بعد از خداحافظیِ مختصری، از پله‌ها سرازیر میشَوم... نفسِ عمیق و پُر آرامشی میکِشم و در را میگشایم. او را میبینم که مقابلِ خانه ایستاده‌است؛ دلم غَنج میزند! با قدم‌هایی شمُرده به سمتَش رفته و در بیست‌سانتی‌اش می‌ایستم؛ تقریباً تا سینه‌اش بودم شیطنت میکنم این‌بار؛ -سلام کربلایی! جفت ابروهایَش بالا پریده و باز از پسِ آن لبخندِ زیبا، دندان‌های درشت و سفیدَش نمایان میشود؛ +سلام سادات.(اخمِ نمایشی بر چهره می‌نشاند)؛ +شیطونی میکنی؟! تبسّمِ کمرنگی بر لب می‌نِشانم و به آسمان نگاه میکنم و خطاب به او میگویم؛ -مرسی که همه‌چیز رو درست کردی! و نگاهِ سرکِش‌ام را به چشمانِ پُرحرارتَش می‌دوزم؛ +الا به‌ذکر لله تطمئن القلوب؛ رعایت کُن بانو! با حالتِ خاصی دست روی قلبَش میگذارد که سر به‌زیر انداخته و قدمی به‌جلو برمی‌دارم تا به او نیز بفهمانم که بهتر است دیگر برویم...! چون اگر بمانیم، قطعاً کار دستِ خودم میدهم! •دو ساعتِ بعد• آستینِ مانتواَم را پایین میکِشم و چادرم را بر سَر میکنم و واردِ سالنِ آزمایشگاه میشوم که امیرعلی نیز با دیدنَم به‌سمتم می‌آید؛ لحنَش مهربان‌تر از همیشه است؛ +خوبی سیده خانوم؟ نگاهش میکنم و از این تغییرِ ناگهانی که به اسمَم داده‌بود، حسِ عجیبی میگیرم... نه! دلم سادات گفتن‌هایَت را می‌خواست امیرعلی! همانطور که گره‌ی روسری‌ام را تنظیم میکردم، آرام و با شرمی‌خاص زمزمه میکنم؛ -سادات رو بیشتر دوست دارم... سکوت میکند و نگاهِ کوتاهی روانه‌اش میکنم و سَربه‌زیر انداخته، لب میگزَم که صدای دل‌انگیزش به‌گوش میرسد؛ +منم یه ساداتی رو دوست دارم! همین جمله کافی بود تا آرامشِ قلبم سَلب شود ، جریانِ‌خون در رگ‌هایم سرعت می‌گیرد و تپش‌های بی‌امانِ کوچکِ دیوانه‌ام مغزم را پُر میکند... خنده‌ی بی‌صدایی میکند؛ +نبینم خجالت بکِشی سادات! بیا تا جواب آماده میشه یه نوشیدنی بخوریم، رنگِت پریده. و بی‌هیچ حرفِ دیگری کنارِ هم به‌راه می‌افتیم؛ در کافی‌شاپِ کوچکی در همان نزدیکی، پشتِ میزِ چوبیِ کنارِ پنجره می‌نشینیم و بعد از مدتی، ناگهان میپرسد: +سادات من هنوز درگیرِ یه موضوعی‌ام...! استفهام‌آمیز نگاهش میکنم؛-چه موضوعی؟ جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز چشم می‌دوزد؛ +چند روز قبل از محرم، تو...یکی همراهِت بود...! خنده‌هاش حسِ خوبی بهم نداد! دلم برای درگیریِ ذهنی‌اش ضعف میرود؛ عزیزِ نگرانِ من... با آرامش، میانِ صحبت های پُر تردیدِش میگویم: +پسرداییم بود؛ شمال زندگی میکُنن. چند روزی رو برای دیدنِ مادر اومده‌بود و بعد هم رفت... فقط یه نسبتِ فامیلی! لبخندِ رضایتی‌بخشی میزند و سرش را به‌زیر انداخته، نفسَش را فوت میکند...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 مرده شور ترکیبش را ببرد ! گویند؛روزی "مطربی" نزد "مرحوم کرباسی" که از علمای "عهد فتحعلی شاه" بود آمد و حکم شرع را در مورد "رقصیدن" پرسید. کرباسی با عصبانیت جواب داد: "عملی است مذموم و فعلی است حرام." مطرب پرسید: "حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟" مرحوم کرباسی گفت: "خیر!" مطرب پرسید: "اگر دست چپم را بجنبانم؟!" مرحوم کرباسی گفت: "خیر!" سپس مطرب از "حکم شرعی" در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: "خیر" ایرادی ندارد. اصولا دست و پا برای "جنبانده شدن" خلق گشته اند. مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس "شروع به رقصیدن کرد" و گفت: "حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست. مرحوم کرباسی در جواب گفت: "مفرداتش" خوب است... ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد" به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
حکایت🐭 موش و 🐪شتر موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید: «چرا ایستاده ای تو پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این خیلی عمیق است.» شتر پایش را در نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.» موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.» شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.» چون پیمبر نیستی پس رو براه تا رسی از چاه روزی سوی جاه تو رعیت باش گر سلطان نیی خود مران چون مرد کشتی بان نیی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ‍ 🔥 آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد: شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید. از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟ رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد و صدا از یک حجره می آید.. دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد. از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است! دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند. و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد. ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی ! اصلا نگفت : تو کی هستی؟ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید نشستم تا صبح شد حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ ! گفتم من همچو چیزی دیدم. گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است. 🔥آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است... 📘کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚حکایت شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم. 🌹امام علی (علیه السلام): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند... 📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765 ‌ ‌ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5938406892245092176.pdf
2.04M
‌ 📎 اینجا شهر آدم جعبه ای هاست شرط اصلی سکونت در آن ناشناس بودن است و حق شهروندی فقط به کسانی داده می‌شود که کسی نباشند! 📕 آدم جعبه ای ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عاقبت کبوتر مسجد عبدالملك بن مروان (پنجمين اموى ) قبل از آنكه بر مسند بنشيند، همواره در مسجد بود، و با و سر و كار داشت ، به گونه اى كه او را ((حمامة المسجد)) (كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى و بينك : ((خداحافظ، اكنون زمان جدائى بين من و تو است )). آنچنان او را مسخ و غافل كرد كه مى خورد، و يكى از استاندارانش ، (( )) بود كه دهها و صدها هزار نفر مسلمان را كشت ، خودش مى گفت : من قبل از سلطنت از كشتن اى مضايقه داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت : شنيده ام مى نوشى گفت : ((آرى ، مردم را نيز مى نوشم )). 📚 منبع : داستان دوستان ج1 ص36 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 هرچه کنی به خود کنی!! مرد فقیری بود که همسرش می‌ساخت و او آن را به یکی از شهر می‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما نداریم و یک کیلو از شما خریدیم و آن یک کیلو را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔴اثر سجده روی سلامتی انسان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═