سلام صبح بخیر😊
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عاقبت کبوتر مسجد
عبدالملك بن مروان (پنجمين #خليفه اموى ) قبل از آنكه بر مسند #خلافت بنشيند، همواره در مسجد بود، و با #قرآن و #دعا سر و كار داشت ، به گونه اى كه او را ((حمامة المسجد)) (كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى و بينك : ((خداحافظ، اكنون زمان جدائى بين من و تو است )).
#غرور #سلطنت آنچنان او را مسخ و غافل كرد كه #شراب مى خورد، و يكى از استاندارانش ، ((#حجاج )) بود كه دهها و صدها هزار نفر مسلمان را كشت ، خودش مى گفت : من قبل از سلطنت از كشتن #مورچه اى مضايقه داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت : شنيده ام #شراب مى نوشى گفت : ((آرى ، #خون مردم را نيز مى نوشم )).
📚 منبع : داستان دوستان ج1 ص36
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 هرچه کنی به خود کنی!!
مرد فقیری بود که همسرش #کره میساخت و او آن را به یکی از #بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد #بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را #وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد #فقیر #عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما #وزنه #ترازو نداریم و یک کیلو #شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو #شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اثر سجده روی سلامتی انسان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❤️شعبان ماه عیدها و عید ماههاست .
حلول ماه مبارک شعبان المعظم ماه پیامبر اعظم(ص) ماه عشق و رحمت خداوندی و اعیاد خجسته شعبانیه بر همگان مبارک باد.🌹
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦-آقای کریمزاده؟
امیرعلی از جا بلند میشود؛ +بله ؟
-لطفا با همسرتون تشریف ببرید اتاقِ آقایدکتر!
قلبم از جا کنده میشود با شنیدنِ این جملهی
لعنتی...امیر نجوا میکند؛ +یا صاحب الزمان!
و حتی توانِ ایستادن هم برایم باقی نمیگذارد!
دلم شور میزند؛ بهسوی پرستار رفته و برگهی
آزمایش را از او میگیرد؛ +اتفاقی افتاده؟
-بفرمایید آقای دکتر توضیح میدن...
نگاهِ نگرانش را بهمن میدوزد؛
+پاشو سادات؛ نگران نباش؛ خدا بزرگه!
انشاءلله که چیزی نیست...
نفسهایم کُند و پُرفشار شدهبود؛ خدایا...!
هیچچیز بهذهنم نمیرسید؛ فقط با هزار زور و
زحمت! از جا بلند میشَوم و همراهِ او، واردِ اتاقِ
دکتر میشَویم؛ مردِ میانسال و پُرجذبهای که
تهماندههای توانَم را هم گرفت تا لب بگشاید!
و من از مقدمهچینیهایش! چیزی نفهمیدم جُز...
-متاسفم. اما ساختارِ ژنتیکیِ خونِ شما با هم
همخوانی نداره و این میتونه برای بچهدار شدن
دردسر ایجاد کنه!
و من... من؟! دیگر مَنی وجود نداشت...
تمامِ من درگیرِ او بود! از دست دادمَت امیرعلی؟
به همین راحتی؟! قلبم تیر کشید و دیگر نزد!
نه نه! دلم زنده بمان! بزن لعنتی! الان وقتِ مُردن
نیست! نگاهم به دنبالِ او میگردد و لبانم با لرزِ
خفیفی تکانی میخورد؛ -امیر علی...
و نمیدانم چشمهی اشکم کِی جوشید و بر گونهام
روان شد؛ وای! بغض نکُن مردِ دوستداشتنیِمن...
حالم بد است امیر...تو را بهخدا بدتَرش نکن!
با قدمهایی سُست و بیرَمق، در محوطهی بیرونِ
آزمایشگاه قدم برمیدارم و زانوانم که دیگر طاقت
از کف میدَهند، در نیکمتی جای میگیرم...
اشک از هرگوشهی چشمانم جاری میشود و دلم
میخواهد از غصه فریاد بزنم!
امیرعلی با نگرانی، مقابلم بهروی زمین زانو میزند؛
+چیشد سادات؟ نبینم اشکاتو! نکن ریحانه،
با خودت اینجوری نکن!
صدایش از بغض میلرزید و حالم را بدتر میکرد.
خدایم شاهد است من در آن لحظات! اختیارِ
بیقراریها و حرفهایم دستِ خودم نبود!
فقط فکرِ دلکندن از او دیوانهام میکرد...
آرنجهایم را روی زانو گذاشته، به جلو خم میشوم
و با دستانم! صورتِ خیسم را میپوشانم؛ صدایم
انگار از تهِ چاه دَرمیآمد؛
-نگو که واسَت مهم نیست امیر، نگو چیزِ خاصی
نیست که باور نمیکنم!
لحظهای در سکوت نگاهم میکند و بعد، کلافه
دستی میانِ موهایش میکِشد؛
+انه یعلم جهر و ما یخفی...
ریحانه مگه میتونم بخاطرِ بچه ازت دست بکِشم؟
فکر کردی واسهی من مهمه؟!
نگاهِ اشکآلودم را به چهرهی درهمَش میدوزم؛
آخ خدایا! من بدونِ چشمانش میمیرم...
-اگه خانوادهها بفهمن....
حرفم را قطع میکند:
+چرا بفهمن؟! اصلا بفهمن، اصلِ کاری ماییم که
اینچیزا واسمون مهم نیست. بد میگم سادات؟
جمع نبَند لعنتی... نمیبینی مگر حالِ زارم را؟
رحم نداری مهربان؟! با سرِ انگشتان، اشکانم را
میزُدایم؛ بغض، همچنان خَش انداخته بر صدایَم؛
-مگه میشه نفهمَن؟ آخرش که چی...
اشکم دوباره راه باز میکند؛
-جوابِ خانوادههامونو چی بدیم امیرعلی؟!
سرش را برای بهتر دیدنَم، اندکی خم میکند؛
+فقط تو...تو بگو! تو امر کن! بقیه رو میخام
چیکار؟!
نگاهش میکنم؛ حسرت از چشمانم چکه میکند؛
لبم از بغض میلرزد: -نمیخوام از دستِت بدم!
بلافاصله جواب میدهد؛
+فکرشَم نکن، نمیذارم سادات!
از تحکم و جدیّتِ لحنش که پُر از حسِ اعتماد و
اطمینانِ خاطر است، آرامشِ عجیبی به قلبم
سرازیر میشود، اما من واقعا میتوانستم این
موضوع را از خانواده پنهان کنم...؟⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی. روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شدهبود و داشتیم لیلی کنان و سرخوش، برمیگشیم سمت خانه، پیک شادی توی دستهای کوچکمان و زیر نور جاندار آفتاب، برق میزد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگیهامان را نوازش میداد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی میکرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغهی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم.
من دلم میخواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر میگشتم و توی حیاط چرخ میزدم و قهقههی شادی سر میدادم و مدام تکرار میکردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من دادهاند و تمام آرزوهام را بر آوردهاند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست.
مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشههاش افتاده بود و بینی و گونهاش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا میگرفت و میگفت؛ "چهخبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان میدانست شادترین دوران زندگی نسل من همان روزهاست و میگذاشت صدای خندهام تمام کوچه را بردارد، میگذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازهی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخوابها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشکهای روی پشت بام را قبل از خشک شدنشان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد.
کاش به ما سخت نمیگرفتند و میگذاشتند تا جایی که میشد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانیمان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطهی جوش برسانیم.
چشمانم را میبندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور میکنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش میشوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقالهای عید است. خواهرم دارد پنجرهها را پاک میکند و مدام غر میزند که چرا من کاری نمیکنم و من هم بدون توجه به حرفهای او، مینشینم و مثل همیشه چوب توی لانهی مورچهها میکنم تا بریزند بیرون و با آنها بازی کنم.
خدایا، تو مرا به کودکیام برگردان، من قول میدهم کاری به کار مورچهها نداشتهباشم، پیک نوروزیام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرامتر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بیزحمت مرا برگردان به همان روزها.
✍🏻#ادمین
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚درد را نشان بده
روزی #بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :جعفر بن محمد (ع) سه مطلب به شاگردانش گفته که من آنها را نمیپسندم،
او میگوید: #شیطان در # آتش #جهنم معذب است، شیطان با اینکه از آتش خلق شده چطور با آتش او را عذاب کنند؟
او میگوید: #خدا دیده نمیشود با اینکه هر موجودی قابل رؤیت است. او میگوید: انسان در افعالش، فاعل مختار است، حال آنکه خدا خالق است و بنده اختیاری ندارد.
بهلول کلوخی برداشت و به سر او زد، سرش شکست و نالهاش بلند شد.
شاگردانش دویدند بهلول را گرفتند و نزد #خلیفه بردند، ابوحنیفه به خلیفه گفت: بهلول با #کلوخ به سرم زده و سرم را شکسته است،
بهلول گفت: دروغ میگوید، اگر راست میگوید، درد را نشان دهد، مگر تو از #خاک آفریده نشدهای چگونه کلوخ خاکی بر تو ضرر میرساند؟ من چه گناهی کردم، مگر تو نمیگوئی همه کارها را خدا انجام میدهد و انسان اختیاری از خود ندارد؟ پس باید به خدا شکایت کنی نه از من شکایت نمائی.
ابوحنیفه که جواب اشکالات خود را یافت، از شکایت خود صرفنظر نمود و راه خود را پیش گرفت و رفت.
📚 منبع : مردان علم در دنیای عمل
@bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡#استوریویژهکانال
چند وقتیست که ظرف نباتمان خالی ست
و چای می خورم و حسرت #خراسان را ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
میخواهم قبل از اینکه سال، نو شود، ذهنم را نو کنم. شروع کردهام به بخشیدن، دارم یکی یکی مرور میکنم و میبینم خیلی جاها اغراق کردهام در اشتباهات و خطای آدمها.
که خیلی حرفها و رفتارها ارزش اینهمه حرص خوردن و به خاطر سپردن نداشته و من چقدر بیدلیل بار اندوه به دوش کشیدهام سالها! حالا که خوب فکر میکنم؛ آدمهایی که از آنها فراری بودهام، آنقدرها بد نبودند که نشود دوستشان داشت و حرفها و کنایههاشان آنقدرها زننده و غیرقابل تحمل نبوده که نتوان کنارشان نشست، همه چیز را نادیده گرفت و یک فنجان چای نوشید. دارم خشم و نفرتی که سالهای زیادی در دلم لایه لایه روی هم رسوب شده را دور میریزم و جای خالی آن را با عشقهای بدون حساب پر میکنم. چقدر سطحینگر بودهام پیش از این و چه کودکانه آدمها را قضاوت کرده و آنها را پشت دیوار قهر و غرورم رها کردهام. که با کوچکترین واکنشی دور آنها خط کشیدهام به آسانی...
دارم مرور میکنم و میبخشم و خالی میکنم دلم را از هرآنچه باعث رنجش من میشده و مرا آزار میداده بیهوده.
و میبخشم خودم را برای تمام روزهایی که با دلگیر شدنهای مدام و قضاوتهای بی سر و ته، فرصت خوشبختی و آرامش را از خودم دریغ میکردم.
سال دارد نو میشود و من از خودم آدم دیگری خواهم ساخت.
آدمی که نمیرنجد از آدمها و حرص نمیخورد و دلگیر نمیشود و لبخند میزند.
آدمی که به جهان و موجودات و آدمها عشق میورزد.
آدمی که دلش خواسته بخندد و ببخشد و شاد باشد.
سال دارد نو میشود و من دلخوشم به این که تغییر میکنم...
✍🏻#ادمین
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚#دیوانه کیست ؟
دیوانه ای وارد شهری شد.
مردم شهر، او را با سنگ و چوب زدند.
دیوانه گفت ای مردم، من از شما #خوشبخت تر ندیده ام.
گفتند چگونه فهمیدی؟
گفت از آنجا که من دیوانه ام و در شهر خودم همیشه در غل و زنجیر بودم و حال آن که شما تمام دیوانه اید و از عقل آزادید، هیچ کس شما را در غل و زنجیر نکرده.
📚 منبع: لطایف الطوایف، فخرالدین علی صفی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦+حالِت خوبه سادات؟
نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم!
تایپ میکنم؛
-عذابِ سختی بود... امروز، نقشِ یه دخترِ
خوشبخت رو بازیکردن خیلی سخت بود!
نمیتونستم توی چشمهای مادرم نگاه کنم...
و باز قلبم تیر میکِشد؛ گوشهی تخت کِز میکنم و
اشکهایم بیصدا بر گونه روان میشَوند...!
او اما، همچنان سعی در آرامکردنّ من دارد؛
+درست میشه ریحانه، جانِ جدِت اینقدر
خودت رو اذیت نکن!
صدایش میزنم: -امیرعلی...
بلافاصله جواب میآید؛ +جانم سادات؟
بغضِ چنگانداخته بر گلویَم را، با فرو فرستادنِ
آبِ دهانم، پایین میبَرم؛
-جمعه جشنِ عقده؛ به این فکر کردی که ما باید
بریم آزمایشگاهِ ژنتیک؟ عاقد تا برگه سلامت رو
نبینه عقد نمیکنه...از اینا بدتر، اگه واقعا این مشکل
هیچ راهحلی نداشتهباشه، رضایتِ من و تو فقط
مهم نیست، پدرهامون هم باید راضی باشن...
تیکِ دوم میخورد اما جوابی نمیآید؛
کلافه میشَوم. دست در موهای پریشانم میکِشم و
اشکم میچکد. چشمانَش با آن حالتِ زیبا، لحظهای
از مقابلِ چشمانم کنار نمیرفت... ناگهان موبایل در
دستم لرزید؛ تماسِ ورودی...نامِ مهربان بود که بر
صفحه، روشن و خاموش میشد! چشم میبَندم و
ارتباط را وصل میکنم؛ -سلام...
صدای آرام و مردانهاش اینبار، آمیخته به نگرانی
و موجی از هراسی مبهم بود؛ +صدات چرا گرفته؟
هیچ نمیگویم؛ نفسِ عمیقَش را در گوشی فوت
میکند؛ +تنها کاری که از دستِمون برمیاد اینه که
فعلا تا میتونیم معطلِش کنیم! سادات، به اقاسید
بگو پدرِ من قراره برای محضر وقت بگیره، منم به
پدرم میگم آقاسید میخواد این کارو بکنه...
میدونم سخته ولی باید راضیشون کنی تا اجازه
بدن من و تو یهبارِ دیگه تنهایی بریم بیرون.
انشاءالله دوباره آزمایش میدیم و راهِ چاره هم
پیدا میکنیم؛ تو نگرانِ هیچی نباش...
بارِ دیگر صدایم میلرزد؛-میترسم امیرعلی!
ولومِ صدایش را پایین میآورد؛
+نترس عزیزِ من؛ توکلت علی الله و
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...
دلم کمی، تنها کمی آرام میگیرد؛ خدای مهربانم
حواسَش به من هست...مطمئنم! چه غمی دارم
وقتی میدانم خدایَم لِکُل شَیء قَدیر است؟!
لبخندِ بیجان و کمرنگی میزنم؛
-شب بخیر کربلایی...
خندهی آهسته و زیبایش در گوشم میپیچد؛
+شیطنت نکُن سادات! من قلبِ درست حسابی
ندارما؛ یوقت دیدی افتادم...
حرفش را قطع و اعتراضِ کوچکی میکنم: -امیرعلی!
لحنَش مهربان و گیرا میشَود؛
+خوب بخوابی یگانه ساداتِ من...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚همت نادر شاه
گويند روزی نادرشاه با#سید_هاشم_خاركن از عرفاي نجف ملاقات كرد .
او را از اين جهت #خاركن مي گفتندكه با خاركني امرار معاش مي كرد .
نادر به سيد هاشم رو كرد و گفت: شما واقعا #همت كرده ايد كه از #دنيا گذشته ايد .
سيد هاشم با سادگي تمام گفت : برعكس ،همت را واقعا شما كرديد كه از #آخرت گذشته ايد!
📚 منبع: منتخب التواریخ
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
زمستون باشه
برف اومده باشه
رسیده باشی خونه
مامانت منتظرت باشه
بوی غذای روی بخاری حسابی پیچیده باشه توی خونه
تلویزیون کارتون داشته باشه
پاهاتو بذاری اون پایین بخاری که آسته آسته انگشتهای کرخ شدت گرم بشه
فرداش جمعه باشه
مامانت بگه بیاید غذاتونو بخورید بعدش برید سراغ مشقاتون...
و تو بگی مامان مشقامو تو مدرسه نوشتم، فردا هیچی تکلیف ندارم...
و دراز بکشی کارتون نگاه کنی
زندگی به همین سادگی میتونه شیرین و لذت بخش باشه
#نوستالژی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
دوستی گربه🐈 و طوطی🦜
تاجری یک طوطی و یک گربه داشت، و هر دو را خیلی دوست داشت، ولی دلش می خواست، این دو نیز با هم #دوست باشند و به همدیگر آسیب نرسانند، ولی نمی دانست که دوستی بین این دو، ممکن نیست.
او روزی از منزل خارج شد، دید جمعی دور شخصی را گرفته اند، نزدیک آنها رفت، دید شخصی می گوید: «من #جادوگر و #فال_گیر هستم، #رمال می باشم و چه و چه می کنم؟» و کارهای به ظاهر عجیبی را انجام می داد.
#تاجر نزد او رفت و گفت: من مشکلی دارم، مشکلش را که ایجاد دوستی بین گربه و طوطی باشد بیان کرد.
رمال گفت: این کار از دست من ساخته است، ولی خیلی خرج دارد، تاجر گفت: «هرچه بخواهی، می دهم».
رمال گفت: «برو گربه و طوطی را به اینجا بیاور».
تاجر رفت و گربه و طوطی را آورد، و به رمال داد.
رمال گربه و طوطی را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت، و بعد گربه و طوطی را آورد، و کنار هم نهاد، تاجر دید هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صمیی کنار هم هستند و هیچ گونه آسیبی به همدیگر نمی رسانند، بسیار خوشحال شد و #مزد هنگفتی به رمال داد و طوطی و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اطاقی گذاشت، و به بازار به مغازه اش رفت.
هنگام غروب وقتی به منزل آمد و به اطاق رفت، ناگهان با منظره بدی روبرو شد، دید که گربه، طوطی را خورده است.
بسیار ناراحت شد، در جستجوی رمال بود، پس از چند روز، رمال را دید و پس از گفتگو، گفت: «هر چه بود گذشته، هر چه پول به تو دادم نوش جانت، فقط به من بگو که تو چه کردی که در آن ساعت که طوطی و گربه را به من دادی، کنار هم بودند و آرام بنظر می رسیدند، و گربه آسیبی به طوطی نمی رساند؟!».
رمال گفت: از ابلهی تو استفاده کردم، گربه و طوطی را به منزل برده، آنها را درمیان گونی گذاردم، آنقدر آن گونی را به گردش درآوردم که گربه و طوطی، گیج شدند، و چون گیج بودند، نمی توانستند کاری کنند، و پس از آنکه به خانه ات بردی ، و از گی چی بیرون آمدند، گربه، طوطی را خورد.
📚منبع : داستان دوستان جلد 1
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط خانهای قدیمی
و مادر داخل حیاط نشسته و با دستهای مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست
و عطرش تمام حیاط را پر کرده....
و برگهای پاییزی میان حوض فیروزهای شناور است...
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکنیم
و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض...
پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم
و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان
ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست
و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم
و خندههامان برسد تا خود خدا...
دلم کمی قدیم میخواهد!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیغام عجیب بنده برای خدا
🎙حجت الاسلام سید حسین مؤمنی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚رزقی که حرام شد
#علی عليه السلام در رهگذر به مسجدي رسيد. از #قاطر پياده شد كه به داخل #مسجد برود، مردي در آن جا بود، قاطر را به او سپرد و وارد مسجد گرديد. آن مرد لجام قاطر را درآورد و با خود برد.
امام عليه السلام در مسجد نماز گذارد، دو درهم در دست گرفته بود تا #اجرت آن مرد را بدهد. موقعي كه آمد، ديد كه قاطر بدون نگهبان و بي لجام است . دو درهم را به يك شخصي داد كه برود و يك #افسار بخرد.
او در #بازار آمد، #لجام قاطر را در دكاني ديد كه مرد #سارق آن را به دو درهم فروخته بود. فرستاده علي عليه السلام آن را به دو درهم خريد و نزد مولاي خود برگشت و جريان را به عرض حضرت رساند.
امام عليه السلام فرمود: آدمي با بي صبري ، خود را از #رزق_حلال محروم مي نمايد و چيزي بيشتر از آن چه مقرر است ، به وي نمي رسد.
📚منبع : میزان الحکمه ج ۴ص۱۲۳
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦+حالِت خوبه سادات؟ نفسِ عمیقی میکِشم و بغضِ لعنتی را عقب میرانَم! تایپ م
•📖🌙•من ماندم و ماه..
⟦مقابلش مینِشینم و به چهرهی مهربانَش نگاه
میکنم؛ کسی که از کودکی، حامی و همرازِ من
بود و حالا، چند تارِ سفید میاِن موهای رنگکردهی
قهوهایَش خودنمایی میکرد و دیگر از آن برقِ
شیطنت در چشمانِ نافذش خبری نبود...
از گفتنِ درخواستی که داشتم شرمَم میشد اما تنها
کسی که در این شرایط میتوانست کمکم کند، او
بود. آرام صدایش میزنم: -رضوانه؟
لبخندِ مهربانی میزند؛ +جانم خواهرم.
کمی اینپا و آنپا میکنم؛ ناخنهایم را بهبازی
میگیرم و لب میگزَم؛
-میدونی...یهچیزیو روم نشد به مامان بگم!
اینبار کمی جابهجا میشود؛
+چیشده؟ به من بگو، راحت باش.
به صورتِ نمایشی، با خجالت و شرم میخندم.
حال آنکه از درون در حالِ جان دادنم!
آخر او که از ماهیتِ ماجرا خبر نداشت...
-امیرعلی...میخواد یهبارِ دیگه باهَم بریم بیرون؛
ولی...من روم نشده به مامان بگم!
خیرهام میشود و لبخندش عمق میگیرد:
+کِی اینقدر بزرگ شدی تو؟ باورم نمیشه اون
نیموجبیِ غُرغُرو که دائم در حالِخرابکاری بود،
حالا برای خودش خانمی شده و میخواد با
نامزدش بره بیرون...
بغض میکنم؛ دلم میخواست خودم را در آغوشَش
بیندازم و با صدای بلند بگِریَم و حقیقت را فریاد
بزنم! اما افسوس! من نمیخواستم امیرعلی را از
دست دَهم...حداقل نه تا زمانی که مطمئن نشدم
هیچ راهی برای حلِ این مشکل نیست!
+نگران نباش، من راضیش میکنم؛ تو برو به
مجنونخان خبر بده!
و چشمکی به رویَم میزند و از جا بلند میشود.
در که پشتِ سرش بسته میشود، بغضم ناگهان
میترکد...خدایا!خودت راهی مقابلِ پایمان بگذار...
با اصرارِ رضوانه بلاخره مادر اجازه را صادر کرد!
خداروشکر که توانستم غیرمستقیم به او بفهمانم
که اگر امیرعلی مرا دعوت به ناهار کرد، نمیتوانم
درخواستَش را رد کنم، تا اگر کارمان طول کشید
نگران نباشد! کنارش قدم برمیدارم و پشتِ سرم
حسرت بهجا می گذارم...بغض، امانم را بریدهبود؛
و حالآنکه اضطراب و دلشوره برای آزمایشِ بعدی
هم بهجانم افتاده و بدتر از همه، جرأتِ بروزِ
هیچ کاری را نداشتم! لبهی آستینِ چادرم در دستی
مُشت میشود؛ نگاهی به دستَش میاندازم که...
چهاردهمِ مهرماه؛ آن صُبح و بهانهی آشِ نذریام
برای حضور در مغازهشان به یادم میآید...
اشکم میچِکد؛ آرام و مظلومانه!
-اگه همه چی خراب شه چی؟
بیآنکه نگاهم کند، میگوید:
+چرا اینقدر نگرانی سادات؟
مگه فقط ماییم که این مشکلو داریم؟
درست میشه عزیزم...
بینیام را بالا میکِشم و آرام لب میزنم:
-بابا میخواست قرارِ عقدو بندازه واسه همین
جمعه؛ اما محضر تا دو روز پُر بود! منم گفتم
قراره آقاحبیب وقت بگیره...
اندکی مکث میکند؛
+خوب کردی سادات... فعلا تا جوابِ این آزمایش
بیاد، بهتره معطلِشون کنیم...
و بعد از اتمامِ حرفش، گوشیِ موبایلش را بیرون
کشید و شمارهای را گرفت؛
+الو مجتبی؟ سلام داداش، خوبی ان شاءالله؟
+قربانت. ببین من یه مشکلی واسم پیش اومده
فقط به دستِ تو حل میشه.
+نه نگران نباش؛ فقط، گفتی عموت تو آزمایشگاهِ
ژنتیک کار میکنه آره؟
+اقا من و همسرم باید یه آزمایشِ خون بدیم
فقط من خیلی عجله دارم. میتونی یه مردونگی
در حقَم کنی؟
+جونت بیبلا، اگه امکانش هست سفارش ما رو
به عموت بکُن، هزینهاش مهم نیست اصلا، فقط
میخوام جوابِ آزمایش خیلی سریع حاضر بشه.
+این دو هفته مالِ کساییه که تو رفیقشون نیستی!
یه مَدد برسون انشاءالله جبران میکنم برات...
+اجرِت با خدا، لطف کردی واقعا؛ فقط آدرسّ
آزمایشگاه رو برام اس ام اس کن؛ یاعلی داداش.
تماس را قطع و زیرِ لب زمزمه میکند:
+انشاءالله که همهچی درست میشه، خدا کَریمه.
و نگاهش را به من میدوزد و اخم میکند؛
+سادات اشکات حیفَن! چشمات حیفتَر!
بهمولا من اینقدر ارزش ندارم...
طاقت از کف میدهم اخر...مقابلش می ایستم و
یقهی کاپشنَش را میگیرم...⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
خـبـر آمـــدنـت
بوے بهار آورده 😍💚
#یااباعبدالله🌸
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚سگ هم از غذای خلیفه نمی خورد
روزى #هارون_الرشيد از خوان #طعام خود جهت #بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد.
بهلول گفت من نمى خورم ببر پيش سگهاى پشت حمام بينداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق اين طعام ، مخصوص خليفه است اگر براى هر يكی از امنا و وزراى دولت مي بردم بمن جايزه هم ميدادند، تو اين حرف را ميزنى و گستاخى به غذاى خليفه ميكنى !
بهلول گفت آهسته سخن بگو كه اگر سگها هم بفهمند از خليفه است نخواهند خورد!
📚 منبع: مجمع النورين ، ص 77
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر☕️🫖
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═