eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
37.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚میرزا مست و خمار، و بی‌بی مهرنگار يکى بود يکى نبود، پيش از خدا کسى نبود. يک پادشاهى بود که بچه‌اش نمى‌شد، يک روز آمد سرش را جلو آينه شانه بزند يک موى سفيد روى شقيقه‌اش پيدا کرد. اوقاتش تلخ شد و وزيرش را خواست و گفت: 'تو چه مى‌گوئي؟ من دارم پير مى‌شوم و اولادى ندارم که بعد از خودم به تخت بنشيند' .وزير دلدارى‌اش داد و گفت: 'قبله عالم به سلامت باشد! من هم اجاقم کور است و اولاد ندارم. اين ديگر بسته به خواست پروردگار است. انشاءالله خدا به همين زودى اولادى به شما خواهد داد.پادشاه از جا در رفت و گفت: 'تو هميشه براى خوش‌آمد من از اين گزاف‌ها مى‌گوئي. اما از همين تا چهل روز ديگر به تو فرجه مى‌دهم اگر زنم آبستن نشد تو را خواهم کشت!'وزير بيچاره از گفته خود پشيمان شد، پکر و غمناک به خانه رفت.وزير، روزها و ساعت‌ها را با غم و غصه مى‌شمرد و با خودش مى‌گفت: خدايا، خداوندگار! چه خاکى به سرم بکنم؟تا اينکه شب چهلم رسيد. نصف شب صدا در آمد. وزير دلش تو ريخت، به خيالش آمده‌اند او را بکشند. اما همين که در را باز کرد درويش سفيدپوشى را ديد. درويش يک سيب و يک انار به وزير داد و گفت: 'خداوند اين را براى شما فرستاده. انار مال زن پادشاه است، سيب مال زن خودت. اينها را که خوردند بعد از چهل روز زن شاه پسر و زن تو دختر آبستن مى‌شوند و اين پسر و دختر همديگر را مى‌گيرند' .اين را گفت و ناپديد شد.وزير خيلى خوشحال شد و با خودش گفت: 'انار را مى‌دهم به زن خودم بخورد که پسر بزايد و سيب را به زن پادشاه مى‌دهم' .شبانه به خانه پادشاه رفت و ماجرا را نقل کرد. پادشاه شادمان شد و گفت: 'چه عيب دارد؟ دختر من زن پسر تو خواهد شد' .از آنجا بشنو که هر دو زن بعد از چهل روز آبستن شدند و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه زن وزير دخترى زائيد مثل پنجه آفتاب. زن پادشاه خواست بزايد صدائى آمد که: 'تشت طلا حاضر کنيد' . تشت طلا آوردند، يک‌دفعه يک مار سياه به دنيا آمد. زن پادشاه از هول پس افتاد و به زحمت به هوشش آوردند. وزير که شنيد فهميد که اين قسمت بوده و به روى خودش نياورد. اسم پسر پادشاه را ميرزا مست و خمار و اسم دختر وزير را بى‌بى مهرنگار گذاشتند. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ شاه اوقاتش تلخ شد اما چاره‌ئى نداشت. هر دو بچه کم‌کم بزرگ شدند. همين که به سن بلوغ رسيدند شاه به وزير گفت: 'بايد دخترت را به پسر من بدهي' .وزير ترسيد که از فرمان شاه سرپيچى بکند، و آنها را براى هم عروسى کردند.شب عروسى همين که عروس و داماد دست به دست دادند و تنها گذاشتند، پسر پادشاه از توى پوست مار درآمد و جوان هژده ساله خوشگلى بود. دم صبح دوباره در پوست خود رفت و مار شد. چندى که گذشت به گوش پادشاه رسيد که پسرش به شکل جوان زيبائى از پوست مار درمى‌آيد. عروسش را خواست و گفت: 'بايد کارى بکنى که ديگر پسرم نتواند توى پوست مار برود' .بى‌بى مهرنگار از شوهرش پرسيد: 'پوست مار را با چه مى‌سوزانند؟'ميرزا مست و خمار گفت: 'پوست من را فقط مى‌شود با پوست سير و پياز و نمک در آتش سوزانيد، اما اگر پوستم بسوزد ديگر مرا نخواهى ديد' .بى‌بى مهرنگار اعتنائى به حرف شوهرش نکرد و دفعه بعد که ميزا مست و خمار از توى پوست خودش بيرون آمد، پوست او را سوزانيد. وقتى‌که پوست مى‌سوخت يکهو شوهرش آمد و گفت: 'آخر کار خودت را کردى و پوست مرا سوزاندي! ديگر هرگز مرا نخواهى ديد مگر اينکه هفت جفت کفش فولادى و هفت دست رخت آهنى بپوشى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون بردارى و دنبال من راه بيفتي' .و همين که اين را گفت ناپديد شد.بى‌بى مهرنگار هفت روز تهيه سفر ديد و هفت دست رخت آهنى و هفت جفت کفش فولادى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون از بازار خريد و راهِ بيابان گرفت. هى رفت و رفت تا برخورد به يک ديو هيولائي. گفت: 'خدايا چه بکنم؟' يک‌دفعه صدائى از عالم غيب آمد که: 'اى دختر! يک جعبه قندرون جلو ديو بينداز تا دست از سرت بردارد' .مهرنگار همين کار را کرد و رفت و رفت تا رسيد به يک ديو ديگر. آنجا هم يک جعبه قندرون جلو ديو پرتاب کرد و پا گذاشت به فرار.چه دردسرتان بدهم؟ دو سه سال گشت و گذار بى‌بى مهرنگار طول کشيد و در ميان راهش هفت ديو بودند که هر هفت جعبه قندرون را به آنها داد و رخت آهنى و کفش فولادى و عصاى آهنى او هم همه کهنه و سائيده شده بود. روزى که هفتمين کفش او پاره شد به کنار چشمه‌ئى رسيد و نشست که يک مشت آب به سر و رويش بزند، چون خيلى خسته بود. ديد يک دَدِه برزنگى با کوزه به‌طرف چشمه مى‌آيد. پرسيد: 'باجي، تو کنيز کى هستي؟'گفت: 'من کنيز ميرزا مست و خمار هستم' .پرسيد: 'او کجاست؟'گفت: 'همين‌جاست (اشاره به باغ بزرگى کرد) و دارد تهيه عروسى با دخترخاله‌اش را مى‌بيند' .مهرنگار پرسيد: 'براى کى اين آب را مى‌بري؟'گفت: 'براى ميرزا مست و خمار که مى‌خواهد دست و رويش را بشويد' .مهرنگار گفت: 'دستت درد نکنه! اين کوزه را بده به من يک خرده آب بخورم' .دده، کوزه را داد. مهرنگار هم فوراً انگشترى را که ميرزا مست و خمار به او داده بود، از انگشتش درآورد در کوزه انداخت و بعد از آنکه کمى آب خورد کوزه را رد کرد.دده به باغى برگشت و همين‌طور که کوزه را روى دست ميرزا مست و خمار خالى کرد انگشتر افتاد توى مشت ميرزا مست و خمار. درست نگاه کرد انگشتر خودش را شناخت. رو کرد به کنيزک و گفت: 'اين از کجا آمده؟'کنيز گفت: 'من نمى‌دانم اما يک دختر غريب کنار چشمه نشسته بود از اين کوزه آب خورد' ... ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 فردی چند گردو به بهلول داد و گفت : بشکن وبخور وبرای من دعا کن.. بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد ... آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ولی من صدای دعای تو را نشنیدم.. بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است .. تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ شاه اوقاتش تلخ شد اما چاره‌ئى نداشت. هر دو بچه کم‌کم بزرگ شدند. همين که به سن بلوغ رسيدند شاه به
‌ ميرزا مست و خمار شستش خبردار شد، آمد بيرون و بى‌بى مهرنگار را کنار چشمه‌ شناخت و گفت: 'تو کجا اينجا کجا! مى‌دانى که تو زَهره شير داري؟ چون به سرزمينى آمده‌اى که پر از غول و ديو است. مادر و پدر و هفت برادر و خاله‌ام ديو هستند و اگر تو را ببيند لقمه کوچک آنها مى‌شوي. حالا هر چه مى‌گويم گوش کن: اگر خاله‌ام بو ببرد که اينجا آمده‌اى تو را خواهد کشت. تنها کارى که از دستم برمى‌آيد اين است که بگويم يک کنيز تازه آورده‌ام' .صورت مهرنگار را سياه کرد و يک وِرد خواند و فوت کرد به دختر، فوراً دختر سنجاق شد. سنجاق را زد به سينه‌اش، رفت به منزل. همه اهل منزل دورش را گرفتند که: 'بوى آدميزاد مى‌آيد!'ميرزا مست و خمار گفت: 'من يک کنيز براى عروس آورده‌ام، اگر قول مى‌دهيد که آزارش ندهيد به صورت اولش برمى‌گردانم' .همين که قول دادند و قسم خوردند دوباره وِردى خواند و دختر را به حال اول خودش برگشت. او را برد پيش مادر زنش و گفت: 'خاله جان! من يک کنيز براى دختر شما آورده‌ام' .خاله‌اش فرياد زد: 'اى حرامزاده! دختر من کنيز تازه نمى‌خواهد' .اما ميرزا مست و خمار خواهش کرد دختر را نگهدار و او هم بالأخره پذيرفت. بعد يواشکى به مهرنگار گفت: 'هر کارى که به تو مى‌دهد بايد بى‌چون و چرا بکني' .و يک چنگه از موى خودش را به او داد، گفت: 'هر وقت گره به کارت افتاد يکى از اين موها را آتش بزن' .روز بعد خاله يک جاروى مروارى به کنيز داد و گفت: 'با اين حياط را جارو کن، اما واى به روزت اگر يکى از اين مرواريدها بيفتد؟ پدرت را مى‌سورانم!'مهرنگار جارو را گرفت و تا به زمين کشيد همه مروارى‌ها پخش زمين شد. او هم يک مو آتش زد و فوراً ميرزا مست و خمار حاضر شد. مروارى‌ها را دوباره به بند کشيد و جارو زد، بعد جارو را به‌دست مهرنگار داد و گفت: 'برو بده به خاله‌ام' .وقتى‌که جارو را پس داد خاله گفت: 'جارو تمام شد؟'گفت: 'بله' .گفت: 'اين کار تو نيست، کار ميرزا مست و خمار حرامزاده است!'روز ديگر يک آبکش به مهرنگار داد و گفت: 'با اين آبکش برو زمين را آبپاشى کن' . پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اخمِ ظریفی بر چهره نِشاند و دست پیش بُرده، آن را برداشت؛ خودش که چیزی سر
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦حال و هوای آن روزهایَم گفتنی نیست! وقتی ماجرای آزمایش و جوابِ آن لو رفت، با آن برخوردِ خانواده‌ی خودم و امیرعلی، تنها من و او بودیم که مانندِ شمع سوختیم! اصلاً باور نمیکردم روزی برسَد که مجبور شوَم تمامِ دارایی و عشقم را بخاطرِ منطقِ نداشته‌ی بزرگترهایمان ببخشَم و فراموشَش کنم! هرچند، فراموشی در کار نبود... مگر میشُد بی یادِ چشمانِ او خوابید؟ خدایا، خودت شاهدی چقدر دوستَش داشتم و دارم! چقدر بد است چون زندانی در قفسِ تنهاییِ خود بمیری و حقِ انتخاب نداشته باشی، چون دیگران می‌گویند این‌کار به صلاحَت نیست و استدلال‌شان هم میشود:"شما جوانید و هنوز نمی‌توانید درک کُنید کدام راه حق است...!" وقتی پدر فهمید، فقط در سکوت نگاهم کرد و همین برایم از هزاران سرزنِش بدتر بود... او اصلاً به ما نگفت که در ملاقاتِ پنهانی‌اش با آقای کریم‌زاده چه گذشت که با قدی خمیده به خانه برگشت و در عمقِ چشمانِ همیشه مهربانَش، غم و دلخوری لانه کرده‌بود...اما امیرعلی... من دیگر او را ندیدم! دلم برایَش پَر پَر میزد؛ برای یکبار دیدنَش، حتی از راهِ دور..‌! چه تیری میکِشید قلبم، وقتی نامَم را تایپ و التماسم میکرد جوابَش را بدهم... اما من، با تمامِ بی‌قراری‌ها و بی‌تابی‌هایَم، جوابَش را نمیدادم! چون نمیخواستم به احساساتم دامن بزنم...من از روشناییِ روز و تاریکیِ شب، فقط اشک بود که نصیبَم میشد! اما انگار بیچاره‌تر از این حرف‌ها بودم که بتوانم در برابرِ خواسته‌های قلبِ آواره‌ام مقاومت کنم! آن شب وقتی برای صدمین‌بار تماس گرفت، جوابش را دادم... فقط همان یک کلمه کافی بود تا با صدای بلند بزنم زیرِ گریه... +سادات؟ هِق میزدم و ناَمش را می‌خواندم؛ قلبم داشت از جا کنده میشد؛ -بی‌معرفت چقدر زود رفتی...نگفتم بری میمیرم؟ کی میگفت سادات تو نباشی، فکرشم نکُن؟! کی میگفت عاشقا ترسو نمیشن؟! و سرم را روی زانو گذاشته و از تهِ دل می‌گریستم. صدای بحثِ مادر و رضوانه از پشتِ در به گوش میرسید؛ می‌دانستم خواهرم جلوی مادر را گرفته تا اجازه دَهد آخرین حرف‌هایم را نیز با امیرعلی بزنم؛ برایم هیچ‌کدام از این‌ها مهم نبود! من کسی را از دست داده‌بودم که بعد از او دیگر دنیا برایَم رنگی نداشت... صدای مَردانه‌اش که همیشه ارامش را مهمانِ وجودم میکرد، این‌بار خنجری شد بر زخم‌های تازه‌ی قلبم... +سادات بی‌رحم نشو...میدونی من دارم چه عذابی میکِشم؟ شبی نبوده که با پدر و مادرم جنگِ اعصاب نداشته باشم! (صدایَش به‌طرزِ غیرقابلِ باوری بالا رفت) ریحانه من دارم از دوریت میمیرم سیلی خوردم سادات؛ بعد از این‌همه سال! لرزشِ وحشتناکِ صدایم، دستِ خودم نبود؛ -دیگه برو کربلایی...برو من و با خاطراتِ لعنتی‌ت تنها بزار...میخوام به دردِ خودم بمیرم. ناگهان در گشوده شُد و مادر با عصبانیت به سمتَم آمد و گوشی را از دستم گرفت...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚مرغ حضرت سلیمان در روزگار پيش خارکنى بود که هر روز به صحرا مى‌رفت و خارهائى را که مى‌کند به شهر مى‌آورد و با پولى که از فروش خارها به‌دست مى‌آورد، غذاى خود و خانواده‌اش را فراهم مى‌کرد.روزى که از سختى کار و رنج روزگار به ‌ستوه آمده بود، دست دعا به درگاه خداوند دراز کرد و گفت: 'خداوندا مرا از اين ناراحتى و بدبختى نجات بده و لقمه نانى راحت براى من مقدر فرما!'روزى چنان اين مناجات را به درگاه بى‌نياز خداوندى مى‌برد تا اينکه يکى از روزها مشاهده کرد که مرغ سفيد رنگى از زير بوته‌هاى خار بيرون آمد. خارکن آن را به فال نيک گرفت و مرغ را گرفته و عصر که به خانه رفت آن را همراه خود برد. زن که مرغ را ديد گفت: 'خدا را شکر که براى ما غذاى خوبى حواله کرده است؛ زود اين مرغ را بکش تا من او را بپزم چون مدت‌هاست که مزه‌ٔ مرغ پخته نچشيده‌ام!' خارکن گفت: 'حالا هوا تاريک است و کشتن اين مرغ در تاريکى گناه دارد بگذار او را امشب نگه داريم و فردا صبح آنچه که تو گفتى انجام مى‌دهيم' .خارکن مرغ را در جائى مخفى کرد و روى او را پوشانيد تا روباه يا حيوان ديگر به او آسيب نرساند.فردا صبح که خارکن از خواب بيدار شد، به سراغ مرغ رفت. همين که مرغ را از جاى خود بلند کرد، ديد مرغ روى يک تخم‌مرغ بزرگ به رنگ طلائى خوابيده است. تعجب کرد چون تا کنون تخم‌مرغ به اين شکل و رنگ به چشم نديده بود. مرغ را رها کرد و تخم‌مرغ را برداشته از خانه بيرون شتافت. در نزديکى آنها صرافى دکان داشت به اسم شمعون. خارکن پيش شمعون رفت و تخم‌مرغ را به او نشان داد. شمعون رسيد: 'اين تخم‌مرغ طلائى را از کجا آورده‌اي؟'خارکن گفت: 'من آن را در بيابان زير خارى پيدا کرده‌ام؛ تو اگر قيمت خوبى بدهى من حاضرم آن را به تو بفروشم' . شمعون، تخم‌مرغ را در ترازو گذاشت و آن را وزن کرد و به خارکن گفت: 'من تمام قيمت اين تخم‌مرغ را که از طلاى خالص است به تو مى‌پردازم به شرطى که قول بدهى که اگر دوباره از اين نوع تخم‌ها پيدا کردى آن را براى فروش پيش من بياوري' .خارکن قول داد و با پولى که گرفته بود نان و گوشت و مرغ و برنج و سبزى و ميوه و هر چه که آذوقه لازم بود براى يک ماه خريد و با خود به خانه آورد. زن که ديد شوهرش اين همه وسيله و آذوقه با خود آورده است با تعجب پرسيد: 'اينها را از کجا آورده‌اي؟'خارکن که نمى‌خواست رازش فاش شود پاسخ داد: 'خداوند به ما نعمت داده و اين مرغ هم براى ما خوشبختى آورده؛ او را به حال خود بگذار من چند تا مرغ خريده‌ام آنها را بپز و شام را حاضر کن، تا بچه‌ها شکمى از عزا دربياورند' .زن چنين کرد و آن شب را به خوشى جشن گرفتند.پيش از خواب، خارکن مرغ سفيد را در جاى خود مخفى کرد و روى او را مثل شب گذشته پوشاند.صبح روز بعد پيش از اينکه دنبال کار خود برود، اول به سراغ مرغ سفيد رفت و ديد مرغ دوباره تخم‌طلائى ديگرى کرده است. با عجله آن را برداشت و خواست پيش شمعون ببرد ولى به خود گفت بهتر است چند روزى صبر کنم تا شمعون به اين راز پى نبرد. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚مرغ حضرت سلیمان در روزگار پيش خارکنى بود که هر روز به صحرا مى‌رفت و خارهائى را که مى‌کند به شهر م
‌ چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مى‌کرد. تعداد تخم‌مرغ‌ها زياد شد و ديگر خارکن جائى نداشت که آنها را مخفى کند. به ناچار بار ديگر پيش شمعون رفت و اين‌بار دو عدد تخم‌مرغ طلائى به او فروخت. با پول آنها وسايل خانه و لباس براى خودش و زنش و بچه‌هايش خريد.روز ديگر باز با چند عدد تخم‌مرغ ديگر به سراغ شمعون رفت و آنها را هم به او فروخت. بدين‌طريق خارکن از بهاى تخم‌مرغ‌ها امرار معاش مى‌کرد و خود و عائله‌اش در ناز و نعمت روزگار به‌سر مى‌بردند. شمعون به خارکن مشکوک شده بود و ديد که ديگر دنبال خارکنى نمى‌رود با خود گفت حتماً گنجى پيدا کرده و در خانهٔ خود مخفى ساخته است از اين‌رو پيوسته رفت و آمد خارکن را زيرنظر گرفت.روزى که خارکن از خانه خارج شده بود، شمعون پيش زن او رفت و به او گفت: 'خداوند نعمتى به شما ارزانى داشته از شکرکردن فرو گذار نکنيد' . زن گفت: 'ما هميشه شکر خدا را به‌جا مى‌آورديم و هر روز به اين مرغ سفيد هم که براى ما خوشبختى آورده است دعا مى‌کنيم' . شمعون که در کتاب‌ها افسانهٔ مرغ سليمان را خوانده بود، دريافت که اين مرغ سفيد که روزى يک تخم طلا مى‌کند بايد همان مرغ سليمان باشد. از آن پس هر روز که خارکن بيرون مى‌رفت شمعون به سراغ زن او مى‌رفت و اصرار مى‌کرد که آن مرغ را با قيمت گزاف به او بفروشد. زن قبول نمى‌کرد تا اينکه شمعون به او اظهار داشت که از دل و جان عاشق شده است. زن خارکن کم‌کم حرف‌هاى شمعون را باور کرد و او هم پس از زمانى کوتاه، يک دل و يک جان عاشق او شد.شبى که خارکن در خانه نبود، زن چون خود را تنها ديد خواست از موقعيت استفاده کند. از شمعون دعوت کرد که به خانه‌ٔ آنها براى صرف شام بيايد. زن نادان براى اينکه عشق خود را به شمعون نشان دهد تصميم گرفت که مرغ سفيد را کشته و براى معشوق خود غذاى چرب و نرمى تهيه کند.از قضا دو پسر خارکن زودتر از معمول به خانه آمدند و چون گرسنه بودند، برادر بزرگ سر مرغ و برادر کوچک دل و جگر مرغ سفيد را که پخته و آماده شده بود، خوردند و به دنبال کار خود رفتند. کمى گذشت و هنگام شام فرارسيد و مهمان تبه‌کار به خانهٔ خارکن آمد. در اين موقع دو فرزند خارکن که کار خود را تمام کرده بودند به خانه برگشتند. ولى در دهليز خانه، صداى شمعون را شنيدند. ادامه دارد... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ چند روز گذشت ولى هر روز مرغ سفيد يک عدد تخم طلائى مى‌کرد. تعداد تخم‌مرغ‌ها زياد شد و ديگر خارکن ج
‌ به يکديگر گفتند بهتر است ما همين جا بمانيم. ببينيم مادرمان و شمعون با هم چه گفت و شنود مى‌کنند. زيرا آنها از کردار مادر خود ناراضى و از افکار پليد او کم و بيش خبر داشتند.بنابراين پشت در گوش به زنگ ايستادند و به همه‌ٔ طنازى و عشوه‌گرى مادر آگاه شدند. در اين موقع مادر که شام را آماده کرده بود، روى سفره پيش شمعون گذاشت شمعون با سرعت به سراغ سر و دل و جگر مرغ رفت ولى چيزى نيافت. آه سردى از دل برکشيد و با حالتى خشمگين مرغ پخته را به عقب زد و گفت: 'اى زن، من که گرسنه نيستم و مرغ نخورده هم نمى‌باشم. من به‌خاطر سر و دل و جگر اين مرغ اينجا آمده‌ام' .زن گفت: 'اى مرد، گوشت ران و سينه بهتر از سر و دل و جگر مرغ است؛ از گوشت لذيذ و خوب که مخصوص تو تهيه کرده‌ام تناول کن' . شمعون گفت: 'اى زن نادان، آن چه من مى‌خواستم در همان سر و دل و جگر مرغ بود' . زن گفت: 'شمعون، سر و دل و جگر مرغ مگر چه خاصيتى دارند که بقيه گوشت او ندارند؟' شمعون گفت: 'اى زن خارکن، بدان که اين مرغ، مرغ حضرت سليمان است. هر کس سر آن را بخورد پادشاه مى‌شود و هر کس هم که دل و جگرش را بخورد مادامى که زنده است هر شب صد تومان زير بالين او گذارده مى‌شود!'زن از اين سخن مات و متحيّر شد و گفت: 'آنها را دو پسرم خورده‌اند' .شمعون گفت: 'اين را هم بدان که سر و دل و جگر هرگز هضم نمى‌شوند و هميشه همان‌طور در معده باقى مى‌مانند' . زن گفت: 'خوب، حالا ديگر بهتر شد؛ وقتى بچه‌ها آمدند آنها را مى‌کشم و سر و دل و جگر را از توى شکم آنها درمى‌آوريم و تو مى‌توانى آنها را بخورى و به اين سعادت نائل شوي!'شمعون پيشنهاد زن را قبول کرد. پایان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان عشق مادربزرگ به چروک صورتش چین انداخت وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون. "منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی فروش محل بود. یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر. وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم. هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه... منم هرروز هوس آش میکردم و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم. چند وقت بعد اومد خواستگاریم. آقام گفت نه. گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش. اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات میگفت نه یعنی نه ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته. یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش گفته بود الان داغی... چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه. ننم راست میگفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه." الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه میگن از سر باید بیافته... اما دل مهمه. دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره. دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته. حالا مادر جون... اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ عبیدالله‌خان ازبک چون به خراسان یورش برد و مشهد را تسخیر کرد ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﯿﺴﺘﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭﺵ ﺑﺮ ﻗﺒﺮ پهلوانی افتاد که قبر او را مربوط به رستم میدانستند و با لحنی تمسخرآمیز ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ : ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ به ﮐﺎﻡ ِ ﺩﻟﯿﺮﺍﻥ ِ ﺗﻮﺭﺍﻥ ببین بعد ﮔﻔﺖ : ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ میگفت ؟ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ سربازان اطرافش ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺧﺸﻢ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﮕﻮﯾﻢ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ .. سرباز گفت اگر ﺭﺳﺘﻢ ﻗﺎﺩﺭ به گفتن ﺑﻮﺩ میگفت : ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺗﻬﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﺮﻩ ﺷﯿﺮ ﺷﻐﺎﻻﻥ ﺩﺭﺁﯾﻨﺪ ﺁن ﺟﺎ ﺩﻟﯿﺮ ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺯ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺗﻬﻰ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﺳﮕﺎﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﻭﺑﻬﻰ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
نخونی ضرر کردی فوق العاده زیباست این متن👌🍎 خواجه‌‏اى "غلامش" را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد. خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمه‌‏اى" از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد. پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى. غلام نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت." روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوه‏اى را بدين تلخى، چون خوش می‌خورى. غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست. "صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. "همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز" هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک اجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دعوا میڪنی اما... منم مجذوب آن اخمت ..❤️😁😄 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═