🕌آشنایی با مسجد مقدس جمكران🕌
👈از جمله اماكنی كه همواره مورد توجه مخصوص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده و به بركت آن كرامات و عنایات ویژه ای در آن به وقوع پیوسته « مسجد مقدس جمكران » است.
🌟این مكان شریف را به جهت واقع شدن در كنار روستایی به نام جمكران ، مسجد جمكران و به خاطر آن كه به همت حسن بن مثله ساخته شده «مسجد حسن بن مثله» و به لحاظ آن كه به امر مبارک حضرت امام زمان عجل الله تأسیس شده است ؛ « مسجد امام زمان علیه السلام یا مسجد صاحب الزمان می نامند. همانطور كه گفته شد این مسجد در زمان حسن بن مثله بنا شد و پس از آن بارها در آن تعمیراتی انجام شده است. از جمله یک بار در زمان مرحوم صدوق و بعدها چندین مرتبه در دوره حكومت سلسله صفویه و یک بار هم در زمان مرجعیت حضرت آیة اللَّه عبدالكریم حائری مؤسس محترم حوزه علمیه قم توسط مجاهد گرانقدر حجة الاسلام شیخ محمد تقی بافقی و بعد از ایشان تعمیراتی هم در آن به وسیله یكی از تجار معروف قم صورت گرفته است.
در سالهای اخیر به ویژه بعد از پیروزی انقلاب شكوهمند اسلامی به علت استقبال بی نظیر مردم از سرتاسر ایران اسلامی به كمک امت اسلامی تحت نظارت هیأت امنا و مدیریت مسجد جمكران طرحهای عمرانی بسیار مهم و در عین حال لازم و ضروری نظیر : سالنهای اجتماعات و كتابخانه عمومی و نمایشگاه كتاب و درمانگاه و محل اسكان برای نمازگزاران و... در كنار گسترش و توسعه ساختمان مسجد در دست اجراست.
🌟امروزه این مكان مقدس به یكی از میعادگاه های بزرگ عاشقان ولایت و امامت تبدیل شده است كه هر هفته شبهای سه شنبه و چهارشنبه بویژه در ایام مبارک نیمه شعبان هزاران نفر در آن گرد می آیند و از طریق تشكیل مجالس دعا و نیایش ضمن تجدید عهد با امام زمان عجل الله از خداوند تبارک و تعالی؛ تعجیل در فرج منجی عالم بشریت را درخواست می نمایند.
🌟فضیلت نماز در مسجد مقدس جمکران🌟
✅حسن بن مثله می گوید در دیداری که با حضرت داشتم امام مهدی عجل الله فرمودند: هر كس این دو ركعت نماز (نماز صاحب الزمان)را در این مكان (مسجد مقدس جمكران)بخواند، مانند آن است كه دو ركعت نماز در كعبه خوانده باشد.
🕯ألّلهُـــمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــرَج🕯
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ دوربین مخفی عجیب در نیمه شعبان!
✍ ای جان فداتون بچه شیعه های آخرالزمان
#روشنگری
#ببینید_و_نشر_دهید
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💚 #ملاقات_امام_زمان(عج) با دلاک💚
سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد:
شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت. او در خدمتگزاری به پدرش کوتاهی نمیکرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر میکرد و منتظر میایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند.
همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم، گفت:
چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبهی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد، عازم مسجد شدم، در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است، چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید...
گفتم: مسجد سهله...
فرمود: "اوصیک بالعود اوصیک بالعود"
(یعنی: وصیت میکنم تو را به پدر پیرت)
و آن را سه مرتبه تکرار کرد. آنگاه از نظرم غایب شد.
دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم، حتی در شب چهارشنبه. پس دیگر به مسجد نرفتم...
📘منتهی الامال، باب۱۴
✨امام سجاد (علیهالسلام) :
هر کس که در زمان غیبت قائم ما بر ولایت ما ثابت قدم بماند، خداوند اجر هزار شهید از شهدای بدر و احد را به او عطا میفرماید.
📚 كمال الدين، ج۱، ص۳۲۳
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☕️صبح بخیر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج)
شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چشمانم نمیآمد و درگیر فکر و خیال شده بودم. با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به سرداب مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم و حاجات خود را از آن حضرت بخواهم. با آن که کمی خطرناک است و امکان دارد از ناحیه کسانی که دشمنی قلبی با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دارند مورد تعرض واقع شوم. هر چند که بهتر است با چند نفر از همراهان به آنجا بروم ولی این موقع شب شایسته نیست باعث اذیت دوستانم بشوم و اگر تنها بروم بهتر امکان درد و دل با آقا را دارم.»
با این افکار از جایم برخاستم، وضو گرفتم و به آهستگی از حجره خارج شدم. شمع نیم سوختهای که به روی طاقچه راهرو بود را در جیب گذاشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود و سکوت مرگباری را در سرتاسر مسیر احساس میکردم. قبل از ورود به سرداب مقدس، لحظهای ایستادم و درگی نمودم. درب سرداب را به آهستگی به داخل هل دادم و پا به داخل گذاشتم و با احتیاط از پلهها پایین رفتم. انعکاس صدای پایم، مرا کمی به وحشت انداخت. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم.
بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم که از پلهها پایین میآمد. صدای پاهایش درون سرداب میپیچید و فضای ترسناکی ایجاد میکرد. خواندن زیارت ناحیه را رها کردم و رویم را به سمت پلهها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که خنجری در دست داشت و از پلهها پایین میآمد و میخندید؛ برق چشمان و دندانها و خنجرش، ترس مرا چند برابر کرد و ضربان قلبم را بالا برد. دستم از زمین و آسمان کوتاه بود و عزرائیل را در چند قدمی خود میدیدم. احساس میکردم لبها و گلویم خشک شدهاند؛ عرق سردی بر پیشانیام نشسته بود و نمیدانستم چکار کنم. پای مرد خنجر به دست که به کف سرداب رسید، نعره زنان به سوی من حمله کرد و در همان لحظه شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد نیز در تاریکی سرداب به دنبال من دوید و گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند.
در آن لحظه به امام زمان (عج) توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان». صدایم درون سرداب پیچید و چندین بار تکرار شد که در همان لحظه مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و رو به مردم مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بیهوش بر زمین افتاد و من نیز که تمام توانم را از دست داده بودم دچار ضعف شدم. در حالی که میلرزیدم به زانو درآمدم و به روی زمین افتادم.
کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا میزند. چشمانم را که باز کردم دیدم شمع روشن است و سرم به زانو مرد عربی است که لباس بادیه نشینان اطراف نجف را بر تن دارد. هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، نگاهم را که برگرداندم، دیدم همچنان بیهوش در وسط سرداب افتاده است. خواستم برخیزم و بنشینم اما رمق نداشتم. مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که هرگز خرما یا هیچ غذای دیگری با آن طعم و مزه نخورده بود.
ادامه درپست بعد ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚داستان تشرف ایشان در سرداب مقدس خدمت حضرت صاحب الزمان (عج) شبه به نیمه رسیده بود و خواب به چش
در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید میکند تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی. اگر تعدادی از شیعیان حداقل روزی دوبار به حرم عسکریین مشرف شوند باعث میشود که همه شیعیان با آرامش و امنیت بیشتری بتوانند به زیارت بیایند.» سپس در مورد کتاب «ریاض العلماء» میرزا عبدالله افندی گفت: «ای کاش این کتاب ارزشمند پیدا شود و در اختیار اهل علم و دیگر مردم قرار گیرد.»
حرفهایش که به اینجا رسید، یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یکباره در این سرداب تاریک ظاهر شود و نام مرا بداند و حتی چطور ممکن است که فردی بادیه نشین، میرزا عبدالله افندی و کتابش را بشناسد؟ و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟. هنوز در این افکار غوطهور بودم که ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. به خود آمدم و فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و ساعاتی نیز با او حرف زدهام اما او را نشناختهام. غم عالم بر دلم نشست، با دیدهای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج شدم تا بلکه یار را در آنجا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بیهوش در کف سرداب افتاده بود.
📚منبع: کتاب تشرفات مرعشیه، تألیف حسین صبوری
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦حال و هوای آن روزهایَم گفتنی نیست! وقتی ماجرای آزمایش و جوابِ آن لو رفت،
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦قدمی به او نزدیک میشوَم؛ حالا خودم هم نگران
شده و از اتفاقِ نامعلومی که نمیدانستم چیست،
هراس و دلهره داشتم؛
-میدونم یهچیزی شده؛ پس بیخود تلاش نکن
وانمود کنی که اینطور نیست!
نگاهم میکند؛ تردید و ترس از گفتنِ چیزی، کاملا
در چهرهاش مشهود بود؛ بازویَش را از دستم
بیرون کِشید و به دیوارِ پشت سرش تکیه زد؛
+جانِ من بیخیال شو!
چشم، بسته و صدایم را بالا میبَرم؛-زهـرا!
دستانش را روی سرش میگذارد؛
+خیلهخُب! مغازهی امیرعلیاینا بودم. خوب شد؟
قلبم مثلِ یک سطل پُر از تیله، پایین میریزد...
فشاری در قفسهی سینهام حس میکنم با شنیدنِ
نامِ همیشه آشنایَش! وای زهرا! برای چه سرخود
اینکار را کردی؟ اگر باز خانوادهها میفهمیدند...
ولومِ صدایم را بالا میبَرم؛
-واسه چی این کارو کردی دیوونه؟
میدونی اگه مامانبزرگ بفهمه چی میشه؟
شقیقههایش را میفِشارد؛ +ریحانه...
شانههایش را میگیرم و تکانَش میدهم؛
-جون به سرم کردی!
لبَش از بغض میلرزد و نگاهَش با غمی پنهان به
عمقِ چشمانم خیره میشود؛
+خودش تو مغازه نبود!
نفسم را با فشار بیرون میفرستم؛ -خب؟
وای خدایا! نایِ ایستادن ندارم...نکند...
هزاران سوال و افکارِ بیهوده ذهنم را پُر کردهبود.
امیرعلی....او را چه شدهبود؟
با التماس لب میزنم: -زهرا...
دستانِ گرمَش، صورتم را قاب میگیرد؛
+امیرعلی...قراره امشب...
کاسهی چشمانَش پُر از اشک میشود؛
+ ریحانه امیرعلی قراره امشب بره خاستگاری!
و قطرهی اشکَش میچِکد...نفسم در سینه حبس
میشود؛ بیحرف و بیحرکت زُل میزنم به لبانش؛
او چه گفت؟ درست شنیدم؟
دستانم از روی شانههایش بهپایین میافتد...
وا میروَم و قدمی عقب رفته، روی زمین مینشینم؛
زمین و زمان متوقف میشود؛ دهانم نیمه باز
میماند و یکجفتچشمِ تبدار و زیبا، با گوشههای
رو به پایین، مقابلِ دیدگانم نقش میبَندد...
"خوبی سادات؟" صدایَش گوشم را پُر میکند...
"دیدی همه چیز درست شد؟" دستم بالا میآید و
چادرم را بهروی سینه میکِشد! نفسم را با درد
بیرون میفرستم و لب میزنم؛ -د..دروغ...میگی!
زهرا از اتاق خارج میشود و من میمانم و حجمی
از فشارِ بیرحمی و نامردی! نازنینیارَم، چگونه
توانستی فراموشَم کنی؟حال آنکه من هنوز گرمای
دستی مَردانه را میخواهم که حتی از روی چادر
هم شرمَش میشد بازوانم را بگیرد...
اواسطِ فروردین بود و بارانِ نمنم میبارید؛
پنجره را باز میکنم؛ بوی خاکِ خیسخورده را
دوست دارم...اشکانم میچِکد؛ بگو ببینم به فدای
چشمانت، او را چه خطاب میکنی؟ مبادا با همان
لحنی صدایَش کنی که مرا سادات میخواندی؟!
بالشتَم را به آغوش میکِشم؛ سر بر آن مینَهم و
اشکانِ بیامانم، فوراً خیسَش میکند...
مبادا بهرویَش لبخند بزنی؟!
تو را بهخدا دیوانهاش نکن مهربان...
دسته گُلاَت را مبادا به زیباییِ دسته گلِ من
خریده باشی؟!! بلند فریاد می زنم؛ -کجایی امیر؟
کجایی بیوفا؟ مگه نگفتی سادات من که زیر قولم
نزدم؟مگه نگفتی هرچی بشه، ولم نمیکنی؟
امشب کجایی علی؟ به کوچه نگاه میکنم؛
همان مسیرِ لعنتی... شاید ببینمَش!
مبادا همان پلیور را بپوشی؟!
زیباییهایَت فقط مخصوصِ من است!
برای من است! کور باشد چشمی که...
کمی که آرام میگیرم شعرِ محبوبم را نجوا میکنم؛
در آن اندیشه حیرانم، چگونه رازِ دل گویَم
در این آماجِ نامردی؛ دگر صبر و قرارم نیست
ازین اندیشهی تاریک، دگر راهِ فرارم نیست...
چهمیگویند مرا یاران،عجب امشب شبِتاریست!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚بیبی له و چیچی له
روزى روزگارى گوسفندى و بزى به آسيابى رسيدند. به همديگر گفتند در اينجا شاش مىکنيم. شاش هر کس کف کرد به آن طرف آسياب برود و مال هر کس نکرد در اين آسياب بماند. هر دو شاش کردند. شاش گوسفند کف کرد و از آنجا رفت. اما بز در آسياب ساکن شد و در آنجا زائيد و پنج تا بزغاله آورد.يک روز که بز مىخواست به صحرا برود به بچههايش گفت: اى بىبىله، چىچىله، کلو و سره، خرگه سره سنگه سره اينجا باشيد تا بروم و بچرم و پستانهايم پر از شير بشود و برايتان شير بياورم. هر کس در زد، در را باز نکنيد مگر آنکه خودم باشم. بچهها قبول کردند و مادر براى چريدن به صحرا رفت.ساعتى نگذشته بود که در زدند: تق تق تق. چىچىله گفت: کيه در مىزنه؟ گرگى که مادرشان را در صحرا ديده بود و حالا پشت در بود گفت: منم مادرتان. در را باز کنيد. بچهها به پشت در رفتند و گفتند: مادر ما بور است. گرگ گفت: من هم بورم. بزغالهها گفتند: مادر ما سياه است. گرگ گفت: من هم سياه هستم. بزغالهها گفتند: مادر ما سبز است. گرگ گفت. من هم سبز هستم. بزغالهها گفتند: مادر ما قهوهاى است. گرگ گفت: من هم قهوهاى هستم. بزغالهها گفتند: مادر ما بنفش است. گرگ گفت: من هم بنفش هستم.گرگ حوصلهاش سر رفت و ناگهان در را فشار داد و تو رفت. بىبىله و چىچىله و خرگه سره و کلوه سره را خورد. سنگه سره در رفت و خودش را توى کنو پنهان کرد. وقتى که مادرشان از صحرا برگشت و به در آسياب رسيد، صدا زد، آى بىبىله، چىچىله، خرگهسره، کلوهسره، سنگهسره کجا هستيد. من مادرتان هستم. هيچ جوابى نيامد. تا اينکه سنگهسرهاز توى کنو درآمد و گفت: اى مادرجان گرگ آمد و همه را خورد.بز گفت: اکه پدرش را درآورم. شب شد بز لانجينى پر از ماست کرد و به طرف دکان سيد فرخ آهنگر رفت و به او گفت: اى آهنگر اين ماست را بخور و شاخ مرا تيز کند. از آن طرف گرگ هم شب که شد انبانى آورد و آنرا پر از چُس کرد و نخودى درش گذاشت و به طرف دکان آهنگرى رفت و گفت: اى آهنگر اين انبان پر از ترخينه را بگير و دندانهاى مرا تيز کن.
ادامه درپست بعد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚بیبی له و چیچی له روزى روزگارى گوسفندى و بزى به آسيابى رسيدند. به همديگر گفتند در اينجا شاش مىک
آهنگر به پستوى دکان رفت و در انبار را باز کرد. نخود پرت شد و يک چشمش را زخم کرد و چُس هم به گلويش رفت. آهنگر با خود گفت: پدرت را درمىآورم اى گرگ حقهباز. بز که سر و صداى آهنگر را شنيد زود رفت و يک قاشق از ماست خودش در دهان و يک قاشق در چشم آهنگر کرد و او را خوب کرد و آهنگر هم شاخهاى بز را حسابى تيز کرد ولى دندانهاى گرگ را کشيد و بهجاى آن نمد گذاشت. فردا که شد گرگ و بز به ميدان جنگ رفتند. بز گفت: تو اول حمله کن. گرگ گفت: نه تو اول حمله کن. بز گفت: تو بايد اول حمله کنى و گرگ ناگهان به بز حمله کرد ولى هر چه گاز گرفت نتوانست شکم بزر را پاره کند و دندانهاى دندانهاى نمدىاش ريخته شد. بز به عقب رفت و جلو آمد و با شاخهاى تيزش به شکم گرگ زد و آنرا پاره کرد و بىبىلى و چىچىلى و خرکهسره و کلوهسره بيرون آمدند و خوشحال بهدور مادرشان جمع شدند. بز به آنها گفت: اى بچهها کجا رفتيد؟ آنها هم گفتند رفتيم به خانهٔ خالومان. مادر گفت: چى خورديد؟ گفتند شامى کباب. مادر پرسيد پس لش من کو؟ گفتند: گذاشتيم دستمان، دستمان سوخت. گذاشتيم سرمان، سرمان سوخت. گذاشتيم شکممان، شکممان سوخت. ما هم آنرا گذاشتيم طاقچه و گربه هم بردش توى باغچه.
پایان
📚بىبىله و چىچىله- افسانهها، نمايشنامهها و بازىهاى کردى - جلد اول - ص ۱۰۳- گردآورنده: علىاشرف درويشيانبه نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 داستان کوتاه
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."👌
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستان جالب قصر پادشاه
در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!
اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …
و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …
مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .
او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرفهای او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد…
پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم …
پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .
مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار ...
تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!!!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا ؟؟؟!!!
و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت…!
ما دیگران را فقط تا آن قسمت از جاده که خود پیمودهایم
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚موسی و چوپان
گویند که حضرت موسی در راهی چوپانی را دید که با خدا سخن میگفت. چوپان میگفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی, تا نوکرِ تو شوم, کفشهایت را تمیز کنم, سرت را شانه کنم, لباسهایت را بشویم پشههایت را بکشم. شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم, پایت را نوازش کنم. رختخوابت را تمیز و آماده کنم. بگو کجایی؟ ای خُدا. همه بُزهای من فدای تو باد.های و هوی من در کوهها به یاد توست. چوپان فریاد میزد و خدا را جستجو میکرد.
موسی پیش او رفت و با خشم گفت:
ای مرد , این چگونه سخن گفتن است؟ اصلا میدانی که با چه کسی اینگونه سخن میگویی؟ موسی گفت: ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بیدین شده ای. بیادب شده ای. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است که میگویی؟ خاموش باش, از خداوند طلب مغفرت کن , شاید خُدا تو را ببخشد. حرفهای زشت تو جهان را آلوده کرد, تو دین و ایمان را پاره پاره کردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوزاند,
چوپان از ترس, گریه کرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.
خداوند به موسی فرمود:
ای پیامبر ما, چرا بنده ما را از ما دور کردی؟ ما ترا برای وصل کردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا کردن. ما به هر کسی یک اخلاق و روش جداگانه دادهایم. به هر کسی زبان و واژههایی دادهایم. هر کس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن میگوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. و گدا و چوپان هر کدام زبان و روش و مرامی مخصوصِ به خود دارند. ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها کاری نداریم کارِ ما با دل و درون است. ای موسی ، ما با عشقان کار داریم. مذهب عاشقان ، از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان ، عشق است و در عشق ، لفظ و صورت میسوزد و معنا میماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ولی ما لفظ و صورت نمیخواهیم ما سوز دل و پاکی دل میخواهیم. موسی چون این سخنها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال کرد. از آنجایی که رد پای او با دیگران فرق داشت. او را یافت و بدو گفت :
مژده مژده که خداوند فرمود:
هیچ ترتیبی و آدابی مجو
هر چه میخواهد دل تنگت, بگو
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═