📚 #داستان_زیبای_بهلول_عاقل
شخصی به نزد خلیفه #هارون_الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود. بهلول در آن مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود.
بهلول از او پرسید: آیا می توانی بگویی همسایه ات کیست؟ آن مرد گفت: نمی دانم.
بهلول گفت: تو که همسایه ات را نمی شناسی چه طور از ستارگان آسمان خبرمی دهی؟ آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚روانِ آدمها را اعدام نکنیم!
با طناب مقایسه و کنایه و بدگویی، گلوی آرامش آدمها را فشار ندهیم،
که در محکمهی بیقاضیِ قضاوت و بدگویی، بیگناهها هم بالای دار میروند.
مگر چقدر زندهایم که اینهمه با هم بد باشیم؟ که تابِ دیدنِ خوشبختی و حالِ خوبِ هم را نداشتهباشیم؟! که مدام حالِ هم را بگیریم و روانِ همدیگر را زخمی و بیمار کنیم؟!
برندهی این بازی کسانیاند که آرامشِ خود را یافتهاند و سعی میکنند در حد توانشان به دیگران هم آرامش و حالِ خوب تزریق کنند. آنان که دنیا را بیش از یک سفر کوتاه، جدی نگرفتهاند، که محبتآمیز و با ثبات رفتار میکنند و حضورشان، حالِ دیگران را خوبتر میکند.
شاید لازم است میان خودمان با خودمان و خودمان با آدمها؛ یک آتش بسِ روانی اعلام کنیم و دست برداریم از زد و خوردهای کلامی و رفتاری. از کدورتهای بیات شده و توقعات و مقایسههای نابهجا.
دست برداریم از آزار خودمان و آزار آدمها. با هم خوب باشیم، این سیاره، با جاذبهی بیحدش به قدر کافی ما را فرسوده و بیمار خواهدکرد، لااقل خودمان دست برداریم!
همین الآن تمام کدورتهای مزمن و تفکرات آزاردهنده را از ذهن و قلب و روانت بریز بیرون. خالی شو، سبُک، رها، آرام و انعطافپذیر... و در صلح باش با خودت، با جهان و با آدمها.
یقین داشتهباش که وقتی با خودت خوب رفتار کنی، دیگران هم نهایت خوشرفتاری را با تو خواهند داشت.
با خودمان و با دیگران خوب باشیم.
برای هم خوب بخواهیم،
و سرچشمهی تمام رفتارهای خوشایندی باشیم که دوست داریم انعکاس آنها را در دیگران ببینیم.
بالآخره نور باید از جایی تابیدهشود!
تا یکی ماه شود برای انتشار،
یکی آینه شود برای انعکاس،
و دیگری ستارهای شود برای شبهایی که ماه نیست و چشمان آدمها به تاریکی، عادت کردهاست...
#نرگس_صرافیان_طوفان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
4_6015058915878765995.pdf
169.3K
دختر : تو شوربخت شور چشم هر چه داری از آن کیست؟
آسیابان : هر چه ما داریم از پادشاه است.
زن : چه می گویی مرد، ما که چیزی نداریم.
آسیابان : آن نیز از پادشاه است.
📕 کتاب:مرگ یزدگرد
✍🏻 اثر: #بهرام_بیضایی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
می گویند سال ها پیش در جزیره ای
آهو های زیادی زندگی می کردند.
خوراک فراوان و نبود هیچ خطری
باعث شد که تحرک آهوها کم و به
تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو
به نابودی گذارد.
برای حل این مساله تعدادی گرگ در
جزیره رها شد. وجود گرگ ها باعث
تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی
به آنها باز گشت.
ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم
گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر
می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 رسم رفاقت
یک سال، شاه عباس صفوی تصمیم گرفت به پابوسِ آقا امام رضا مشرف شود.
در راهِ مشهد، شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش بر آن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدمِ بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمیشناسد و میخواهد از شوق بال در آورد.
در غیاب یکدیگر حافظ آبروی هم باشیم
این است "رسم رفاقت..." رفیق باشیم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚حکایت بسیار شنیدنی
استاد حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان از زبان خود ایشون شنیدیم آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه، ازش چندنفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده.
آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود. این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلاً فاطمه. ولی این شخص می فهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک! آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهراء (سلام الله علیها)، به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس، دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یِکَم جا خورد و کمی عقب رفت چند بار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن، به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هر جای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه!!!. *اللهم عجل لولیک الفرج و العافیة و النصر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
ملایی به روی منبر تعریف می کرد:
روزی ۳ دزد، شبانه به منزل تاجری دیندار رفتند و تمام سکه های طلا را بار الاغ تاجر کردند و فورا از آنجا خارج شدند .
در راه بازگشت، وارد خرابه ای شدند ، ۲ نفر از آن دزدها پنهانی دسیسه ای چیدند و نفر سوم را کشتند و سهم او را بین خود تقسیم نمودند و به بیابان زدند .
نزدیک ظهر یکی از انها که مسئول غذا بود برای رفع گرسنگی، خوراکی تهیه کرد، نشست و آن را بر سفره گذاشت، دزد دیگر ناگهان خنجر کشید و او را از پای در آورد و خود که حالا صاحب تمام طلاها بود، نشست و خوراک را خورد .
ساعتی بعد، تنها دزد باقی مانده نیز بر اثر سمی که شریکش در غذا ریخته بود جان سپرد ، الاغ هم با بار طلا راهی منزل تاجر دیندار شد، این مزد دینداری تاجر بود،
پس دیندار باشید.
همه به وجد آمدند و صلوات فرستادند.
ناگهان بهلول بلند شد و گفت:
ای ملا ! دزدان که ۳ تن بیش نبودند و جملگی بمردند، پس این جریان را چه کسی برای تو تعریف کرده ؟؟؟
نکند الاغِ تاجر برایت تعریف کرده؟!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هیچ طبیبی مانند 🌼🍃
اندیشهای شادی آفرین
برای از بین بردن
بیماریهای جسمانی نیست🌺🍃
و هیچ داروی آرام بخشی
مانند نیت خیر برای
کاهش غم و اندوه وجود ندارد 🌸🍃
💐💐صبح بخیر...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚پرواز روی دره
💎روزی نبود که به مُردن فکر نکند
فشارهای زندگی امانش را بریده بود
و دیگر تحمل نداشت.
راه های مختلف خودکشی مدام توی ذهنش می آمد.
خیلی دوست داشت، مثل یکی از فیلمهایی که دیده بود با تمام قدرت روی پدال گاز فشار دهد و با سرعت روی دره ای عمیق پرواز کند و بعد سقوط....
ماشینی داشت که با آن مسافر جابهجا می کرد با این که قراضه بود ولی برای رسیدن به آرزویش مناسب بود.
یک روز عصر داغ تابستان سوار آن شد و در یک جاده ی باریک و خلوت کوهستانی راند. تا جایی که میشد بالا رفت، به لبه ی پرتگاه که رسید، پیاده شد و دره را خوب تماشا کرد، همانجایی بود که همیشه دلش می خواست روی آن پرواز کند...
سوار شد، دنده عقب وحشتناکی گرفت ، خوب که فاصله گرفت و دور خیز کرد، با سرعت دیوانه واری به سمت پرتگاه حرکت کرد، ولی نزدیک دره، انگار که پشیمان شده باشد محکم روی ترمز زد، ماشین چند متری دره آرام گرفت.
□ □ □ □
دختر با چشمانی پر از اشک نامه ی مادرش، که درون ماشینش پیدا شده بود را می خواند....
دخترم ، دلم نیومد با ماشین بپرم، درستِ که درب و داغونِ ، ولی بازم حق توئه، این که ماشین رو اینجا برای تو میذارم و خودم می پرم ...
#بقلمِ: #شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه و پندآموز
گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند.
همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست.
پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد.
🏷آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت:
چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند،
بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد!
و گمان بردم كه از سوى او ايمنم
پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد
تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 #حکایت_بهلول_و_قاضی
بهلول پای پياده بر راهی می گذشت. قاضی شهر او را ديد و به تمسخر گفت:
شنيده ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذارده است.
بهلول گفت:
تو زنده باشی. يک موی تو به صد الاغ من می ارزد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است
امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود
اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد...
آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد .
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من
هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel