بهلول عاقل | داستان کوتاه
شب سوم به حمام خرابهاى فرود آمدند. برادر کوچک همچنان سفارشهاى پدر را يادآور شد اما ملکمحمد به او
شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابهاى فرود آمدند. بعد از شام بيست و نه برادر خوابيدند و ملکمحمد بيدار ماند. نيمههاى شب صدائى شنيد گفت: کى هستي؟ گفت: من ديو هفت سرم؛ يا سى عروس و سى داماد را مىکشم يا بايد بالاى اين درخت بروى و براى من برگى از آن بکني. ملکمحمد روى درخت رفت که برگ بکند اما ديو درخت را از جا کند گذاشت روى سرش و راه افتاد که برود. ملکمحمد ديو را قسم داد که برگردد تا سفارشى به برادرانش بکند. وقتى ديو برگشت ملکمحمد برادرهايش را بيدار کرد و گفت: اى برادران! اگر من تا هفت سال برنگشتم ديگر از آمدن من قطع اميد کنيد. بعد ديو ملکمحمد را برداشت و رفت تا به غارى رسيد. در آنجا گفت: اى ملک! اگر مىخواهى زنده بمانى بايد دختر فلان پادشاه را براى من خواستگارى کني. ملکمحمد که چارهٔ ديگرى نداشت قبول کرد. ديو سيبى به او داد و گفت: در بين راه دوى دو سرى راه تو را مىبندد؛ نصف سيب را در وقت رفتن و نصف سيب را هنگام برگشتن به او بده.وقتى ملکمحمد بهراه افتاد در بين راه به ديو دو سر برخورد. نصف سيب را به او داد. ديو هم در مقابل موئى از بدنش به او داد و گفت: اگر مشکلى برايت پيش آمد اين تار مو را آتش بزن من فوراً حاضر مىشوم و به تو کمک مىکنم. ملکمحمد به راهش ادامه داد تا به رودخانهاى رسيد. ديد که يک طرف رودخانه سنگ داغ است و طرف ديگرش خاک، و مورچههائى در اين طرف هستند که نمىتوانند از رودخانه عبور کنند و الان است که از بين بروند. درختى را بريد و روى رودخانه انداخت. مورچهها از روى تنهٔ درخت به آن سوى رودخانه رفتند و در عوض شاخکى از خود به او دادند تا در موقع تنگى به کمکش بيابند. ملکمحمد رفت و رفت تا رسيد به کاخ همان پادشاه که ديو گفته بود. وارد کاخ شد و خواستهٔ خود را بيان کرد. پادشاه براى اين سه شرط گذاشت:
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤السلام علیک یا فاطمه الزهرا س
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
💢 ارز مجازی در تبلیغات کانالهای تلگرامی
متاسفانه چندی است که شاهد تبلیغات روزافزون ارز مجازی در تلگرام هستیم
لازم به ذکر است این تبلیغات مربوط به خرید و سرمایه گزاری در ارزهای مجازی(رمز ارزها) بوده که شرعا سرمایه گزاری در آن حرام است و به دلیل اینکه کار مفیدی انجام نمیشود و نوسان دارد مصداق #ربا و #قمار می باشد.
در خرید و سرمایه گزاری در ارزهای مجازی هیچ گونه تضمینی برای بازگشت پول در آینده وجود ندارد و ارزهای مجازی روش جدید #یهود و کلاهبرداران برای بالا کشیدن سرمایه های مردم است.
یکی از ترفندهای صاحبان اصلی ارزهای مجازی اینست که ابتدا با بالا بردن قیمت ارز مجازی مردم را فریب میدهند تا برای سود کردن ارز مجازی بخرند و سپس با ریزش یکباره قیمت ها به بهانه های مختلف، سرمایه های مردم را میبلعند.
اگر در ارزهای مجازی سرمایه گزاری کرده اید فورا سرمایه خود را خارج کنید و از خدا طلب مغفرت و توبه کنید تا ان شاء الله دچار خسارت و ضرر فراوان در دنیا و آخرت نشوید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚نمونهاى از عدالت و احسان خدا
در روايات آمده: بانويى فقير و بىنوا در عصر حضرت داوود عليهالسلام زندگى میكرد. با اندك پولى كه داشت هر روز (يا هر چند روز) اندكى پشم و پنبه میخريد و به كلاف نخ تبديل مینمود و سپس آن را میفروخت و به اين وسيله معاش ساده زندگى خود و بچههايش را تأمين میکرد. يك روز پس از زحمات بسيار و تهيه كلاف، آن را براى فروش به بازار میبرد. ناگهان، كلاغى با سرعت نزد او آمد و آن كلاف را از او ربود و با خود برد.
بانوى بينوا بسيار ناراحت شد، سراسيمه نزد حضرت داوود عليهالسلام آمد و پس از بيان ماجراى سخت زندگى خود و ربودن كلافش از ناحيه كلاغ، عرض كرد: عدالت خدا در كجاست؟... حضرت داوود عليهالسلام به او فرمود: كنار بنشين تا درباره تو قضاوت كنم.
اين از يك سو، از سوى ديگر گروهى در ميان كشتى از دريا عبور مىكردند كه بر اثر سوراخ شدن كشتى در خطر غرق شدن قرار گرفتند. نذر كردند اگر نجات يافتند هزار دينار به فقير بدهند. خداوند به آنها لطف كرد و همان كلاغ را مأمور كرد تا آن كلاف را از دست آن بانو بربايد و به درون كشتى بيندازد و سرنشينان به وسيله آن كلاف، تخته كشتى را محكم كرده و سوراخ را ببندند. آنها از كلاف استفاده نموده و نجات يافتند.
وقتى كه به ساحل رسيدند به محضر حضرت داوود عليهالسلام براى اداى نذر آمدند، هزار دينار خود را به حضرت داوود عليهالسلام دادند و ماجراى نجات خود را شرح دادند.
حضرت داوود عليهالسلام حكمت و عدالت و احسان خداوند را براى آن بانو بيان كرد، و آن هزار دينار را به او داد، آن زن در حالى كه بسيار خشنود بود، دريافت كه عادلتر و احسانتر از خداوند كسى نیست .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچههای کلاسمان دوست شدم و کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم.
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود، یک هواپیمای آبی و قرمز پلاستیکی.
آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم.
به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالای طاقچه بگذارد و خیالم راحت باشد.
فردایش که به مدرسه رفتم دوستم آمد جلو، سرش را پایین انداخت و گفت «مادرم گفته هواپیما را بیاور، لطفا هدیه ام را پس بده»
یادم نمی رود که چقدر بغضم گرفته بود، من حتی با آن بازی هم نکرده بودم! ولی سنم به این حرف ها قد نمیداد که بگویم هدیه را که پس نمیگیرند! فردا هواپیما را به او برگرداندم اما وقتی دیدم آن را برد و به دوستِ جدیدش هدیه داد بغضی که از روز قبل نگه داشته بودم ترکید.
همان روز فهمیدم که آدمها زود عوض میشوند، که نمیشود روی آدمها و حرفهایشان حساب کرد.
از آن روز، تا جایی که میشد از کسی هدیهای نپذیرفتم، از کسی چیزی نخواستم و اجازه ندادم که کسی دلخوشیام را بسازد. من شادیهایم را منوط به بودنِ آدمها نکردم؛ چون دوست نداشتم وابسته و دلخوش که شدم؛ دلخوشیام را از من بگیرند یا برای رفتنشان، بهانه و دروغ به هم ببافند.
اجازه نمیدهم آدمهای بلاتکلیف، وارد زندگیام شوند، چون میدانم دلخوش به بودنشان که شدم، میروند.
آدمها را قبل از اینکه دروغ بگویند، کنار میگذارم و قبل از اینکه بروند، میروم.
من دلخوشیهایم را روی مدار خودباوریام تنظیم کردهام و با خودم عهد کردهام چیزهایی را که میخواهم، خودم به دست بیاورم، حتی اگر بهای رسیدن به آنها سنگین باشد.
به سالهای کودکیتان برگردید، اتفاقاتی که یادتان مانده همهشان درسهای بزرگی دارد.
شما حواستان نیست که همان اتفاقات مهمِ دیروز، چقدر روی مسیر و شخصیت امروزتان تاثیر داشته.
هیچ خاطرهای بیحکمت نیست!
کمی عمیق تر خاطراتتان را مرور کنید.
✍🏻#خودنوشت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شب اول، در راه بازگشت، به حمام خرابهاى فرود آمدند. بعد از شام بيست و نه برادر خوابيدند و ملکمحمد ب
خواستهٔ اول اينکه هفت ديگ برنج پخته را بايد تا دانهٔ آخر بخورد بهطورى که تا صبح، حتى يک دانهٔ برنج هم باقى نماند.خواستهٔ دوم اينکه ملکمحمد انبوهى از مهرههاى رنگارنگ را در اتاقى تاريک از هم جدا کند و آنها را هفت قسمت کند.و سرانجام خواستهٔ سوم اينکه کاغذهاى سفيدى زير يک درخت پهن کنند و ملک ظرف شيرى به دست بگيرد و بدون اينکه قطرهاى از آن بريزد، آنرا بالاى درخت ببرد.ملکمحمد اين شرطها را پذيرفت اما چند لقمه که خورد سير شد. مانده بود که چه کند که ناگهان ديو دو سر به يادش آمد. موى ديو را آتش زد. ديو حاضر شد و هفت ديگر پر از برنج را خورد. در مورد مهرهها ملکمحمد هيچکارى نتوانست بکند. شاخک مورچه را در آتش انداخت. مورچهها حاضر شدند و مهرهها را در هفت دستهٔ جدا از هم درآوردند.خواستهٔ سوم پادشاه را خود ملکمحمد انجام داد ولى در حين بالا رفتن از درخت به ياد همسرش افتاد؛ اشک از چشمانش جارى شد و کاغذها را تر کرد. پادشاه فکر کرد شير بر آنها ريخته، خواست او را مجازات کند ولى ملک گفت: اينها اشک چشمان من است که در فراق همسر و بردرانم ريختهام. با انجام اين سه شرط پادشاه دخترش را به ملکمحمد داد.
ادامه دارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁صدای پای «یلدا» به گوش می رسد
🎞کلیپ شب یلدا
🍉یلداتون پیشاپیش مبارک
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️شبها دستمان بہ خدا نزدیڪتر مےشود
⭐پس بیا دعا ڪنیم... پروردگارا...
⭐امروزمان را باز هم بہ ڪرمت ببخش
⭐و یارے ڪن در پیشگاهت روسفید باشیم
⭐خدایا در این شب تو را بہ خدایےات قسم
⭐دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین و
⭐پر آرامشترین مسیر زندگےشان قرارده
⭐مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را
⭐در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند
⭐شبت در پناه خدا دوست خوبم🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖✨آخرین سه شنبه پاییزتون
🍁✨عالی و پراز موفقیت
💖✨امروزتان شاد و زیبا
🍁✨لحظه هایتان سرشار
💖✨آرامش و دلخوشی
🍁✨امیدوارم امروز خدا
💖✨سرنوشتی دوستداشتنی
🍁✨زندگی پراز عشـق
💖✨روزی فراوان ، لبی خندان
🍁✨و دلی مهربون براتون رقم بزنه
💝✨روزتون زیبـا و در پنـاه خـدا
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚تصديق گواهى صد نفر از علماى بنى اسرائيل
عصر حضرت داوود عليهالسلام بود. در ميان بنى اسرائيل عابدى بود بسيار عبادت مىكرد به گونهاى كه حضرت داوود عليهالسلام از آن همه توفيق او شگفت زده شد، خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: از عبادتهاى آن عابد تعجب نكن او رياكار و خودنما است.
مدتى گذشت، آن عابد از دنيا رفت، جمعى نزد داوود عليهالسلام آمدند و گفتند: آن عابد از دنيا رفته است.
داوود عليهالسلام فرمود: جنازهاش را ببريد و به خاك بسپاريد.
اين موضوع موجب ناراحتى و بگو مگوى بنى اسرائيل شد كه چرا داوود عليهالسلام شخصا در كفن كردن و دفن او شركت ننموده است؟! وقتى كه بنى اسرائيل او را غسل دادند، پنجاه نفر از آنها برخاستند و گواهى دادند كه از آن عابد جز كار خير نديدهاند؛ پس از دفن او، خداوند به داوود عليهالسلام وحى كرد: چرا در كفن كردن و دفن آن عابد حاضر نشدى؟ داوود عليهالسلام عرض كرد: به خاطر آن چه را كه در مورد او به من وحى كردى [كه او رياكار است] خداوند فرمود: اگر او چنين بود، ولى گروهى از علما و راهبان گواهى دادند كه جز خير از او نديدهاند، گواهى آنها را پذيرفتم و آن چه را در مورد آن عابد مىدانستم پوشاندم. [شايد راز بخشش خداوند از اين رو بود كه آن عابد تظاهر به گناه نمىكرد. و به گونهاى با مردم و علما و رهبانان رفتار كرده؛ و مردمدارى نموده بود كه خداوند رضايت آنها را موجب عفو قرار داد]
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
خواستهٔ اول اينکه هفت ديگ برنج پخته را بايد تا دانهٔ آخر بخورد بهطورى که تا صبح، حتى يک دانهٔ برنج
ملکمحمد بهراه افتاد و نصف سيب را به ديو دو سر داد و رفت و رفت تا رسيد به ديو هفتسر. در آنجا به دختر گفت: به ديو بگو من به شرطى با تو همراه مىشوم که شيشهٔ عمرت را به من بدهى تا با آن بازى کنم. اگر بتوانى شيشهٔ عمر ديو را بگيرى من تو را به خانهات بر مىگردانم. پس از رسيدن به ديو، دختر خواستهٔ خود را گفت. ديو پذيرفت و گفت: شيشهٔ عمر من در فلان چاه است در شکم يک ماهى زرد. ملکمحمد رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملکمحمد! رفت و شيشه را از ماهى گرفت و برگشت. دختر گفت: اى ملکمحمد! من به سفارش تو عمل کردم حالا موقع آن است که مرا نزد پدرم برگرداني. ملکمحمد به ديو گفت: اين دختر دلش براى خانوادهاش تنگ شده بيا براى ديدار نزد پدرش برويم و برگرديم. ديو قبول کرد و آنها را به قصر پادشاه برد. در آنجا ملکمحمد شيشهٔ عمر ديو را از دختر گرفت و شکست و خلاصه ديو نابود شد.بعد از آن ملکمحمد از پادشاه و دخترش خداحافظى کرد و راهى شهر و ديار خود شد. چند ماه در راه بود . وقتى به شهر رسيد ديد جشن عروسى برپاست. پرسيد: عروسى کيست؟ گفتند: عروسى مردى با زن سابق ملکمحمد که الان هفت سال است ديو او را برده و ديگر همه از آمدنش نااميد شدهاند . ملکمحمد ديد اگر در اين وضعيت خودش را معرفى کند هيچکس قبول نمىکند . فکرى به سرش زد. خود را به لباس گدايان درآورد و گفت: غذاى عروس را بياوريد لقمهاى از آن بخورم. تقاضاى او را به گوش عروس رساندند. عروس دلش به حال گدا سوخت و دستور داد ظرف غذايش را نزد او ببرند . ملکمحمد به بهانه لقمه گرفتن انگشترى خود را زير غذاى عروس پنهان کرد، سپس غذا را نزد عروس بردند. عروس در حال خوردن انگشترى را ديد و شناخت. پى برد که ملکمحمد آمده . به فکر چاره افتاد و خود را به بيمارى زد و خلاصه عروسى بههم خورد. بعد از آن ملک محمد به خانوادهاش پيوست و به خاطر بازگشت او هفت روز جشن و شادى در سراسر کشور برپا شد.
پایان.
📚ديو هفت سرـ افسانههاى چهارمحال و بختيارى ـ ص ۱۳۷- على آسمند و حسين خسروي- انتشارات ايل - چاپ اول ۱۳۷۷(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان مهابادي
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#پندانه
دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم: مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت: خب چهکار کردی بدون مداد؟
گفتم: از دوستم مداد گرفتم.
مادرم گفت: خوبه، دوستت از تو چیزی نخواست؟خوراکی یا چیزی؟
گفتم: نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم: چگونه نیکی کنم؟
مادرم گفت: دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود، میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم، آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم. با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم، بهگونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
در تربیت و تنبیه فرزندان دقت کنیم. آینده آنها در دست رفتار ماست.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel