4_5943054205773155084.pdf
2.44M
📎 #_یک_تکه_کتاب
سه گدا مرتب یک روز در میان به خانههای مهماننواز خیابان میگل سر میزدند. حدود ساعت ده یک هندی با دوتی و جلیقه میآمد و ما یک قوطی برنج به کیسهای که پشتش بود میریختیم. ساعت دوازده پیرزنی که چپق گِلی دود میکرد، میآمد و یک سنت میگرفت. ساعت دو مرد کوری که پسرکی عصاکشش بود میآمد و یک پنی میگرفت.
گاه خانهبهدوشی از راه میرسید. یک روز مردی آمد و گفت گرسنه است. بهش غذا دادیم. سیگار خواست و تا روشنش نکردیم و دستش ندادیم، شرش را نکند. این مرد دیگر بر نگشت.
عجیبترین مهمان ناخوانده یک روز عصر حدود ساعت چهار پیدایش شد. از مدرسه برگشته و لباس خانه پوشیده بودم. مرد به من گفت: «پسرجان، میشود بیایم توی حیاطتان؟»
مرد ریزنقشی بود و لباسهای تر و تمیزی به تن داشت. کلاه به سر و پیرهن سفید و شلوار سیاه به بر داشت.
پرسیدم: «چی میخواهی.»
«میخواهم زنبورها را تماشا کنم.»... .
📕 خیابان میگل
✍🏻 #نایپل
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel