فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که میخواهد ارکستر زندگیش را
رهبری کند ، بـاید به همه پشت کند.
گاهی وقتها بـاید به همه چیز پشت کنی
و با تمام وجود و توکل به خداوند بزرگ
کاری را که درست است و تـو را
به خواستهات نـزدیک میکند انجام بدهی
و همان گونه که میخواهی
و با آن ریتمی که بـرایت دلنواز است
ساز زندگیات را بـنوازی.
ساز زندگیات را زیبا بنواز؛
همان گـونه که به دل تو مینشیند.
مطمئناً در پـایان همه
به احترامت از جـا بلند میشوند . . .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#آیا_می_دانستید 💡
آلمانی ها یک مثل دارند هرگاه شخصی بیش از اندازه لاف بزند و به قول معروف راست و دروغ را بهم ببافد و یک داستان کاملا غیر واقعی بسازد به او می گویند فلانی" درست مثل بارون مونچهازون شده "، علاقه ی آلمانی ها به این اسم چنان زیاد بوده است که حتی نام یک بیماری روانشناسی را نیز مونچهازون گذاشته اند حال ببینم این مونچهازون کیست؟!
"بارون کارل فریدریش فون مونچهاوزن" در سال 1720 در یک خانواده اشرافی در آلمان به دنیا آمد. او در جوانی به ارتش روسیه پیوست و در جنگ های میان روس ها و عثمانی ها شرکت کرد، بارون بعد از جنگ به املاک خود بازمی گردد و شروع به نقل داستان های عجیبی از تجربیاتی که خودش داشته است می کند، این داستان ها اینقدر عجیب و غیر قابل باور بودند که خیلی زود نام مونچهاوزن به عنوان یک " بارون دروغگو" در سراسر آلمان پیچید.
نکته جالب آن است که مونچهازون این قصه ها را با جدیت کامل و بسیار صادقانه بیان می کرد، گویی حقیقتاً اتفاق افتاده اند و خود او نیز شاهد آنها بوده است از جمله داستان های که او تعریف کرده می توان به سفرش به ماه و ملاقات با ساکنین ماه اشاره کرد یا سوار شدنش برروی یک گلوله توپ در میدان جنگ...اینکه این داستان ها را ذهن خلاق خود مونچهازون ساخته یا از دیگران نیز کمک گرفته است، مشخص نیست.
عجیب ترین نکته در مورد سرگذشت بارون مونچهازون این است که با وجود آنکه تمام داستان های مونچهازون ساختگی هستند و هیچ عقل سالمی آنها را باور نمی کند، اما خیلی ها در آلمان و حتی در جهان به شنیدن و خواندن آنها علاقه مند هستند. اولین نسخه از کتاب" ماجراهای شگفت انگیز بارون مونچهازون" در زمان حیات خود بارون در سال 1786 توسط "گوتفرید اوت بورگ" نوشته شد که البته کتاب با داستان های خود بارون کمی تفاوت داشت و تعدادی از داستان های فولکلور آلمانی هم به آن اضافه شده بود، از آن زمان تا همین امروز کتاب ماجراهای شگفت انگیز بارون مونچهازون بارها تصحیح و چاپ شده است و حتی به زبان فارسی نیز ترجمه شده است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
گروهی ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﺭﺍﻩ ﺁﻫﻦ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﯾﻞ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ... ﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﭘﺲ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﺭﻭﯼ ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ، ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩ.
ﻗﻄﺎﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺑﺎﯾﺴﺖ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ، ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺭﯾﻞ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﯾﻖ ﺟﺎﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﻮﺩ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﻭ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﺩ!!
ﺳﻮﺍﻝ:
ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﻢ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ، ﭼﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﯿﺪ؟
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻨﺤﺮﻑ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﻋﺎﻃﻔﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺻﺤﯿﺤﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﻣﺪﯾﺮﯾﺘﯽ ﭼﻄﻮﺭ...؟
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻋﺎﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ (ﺭﯾﻞ ﺳﺎﻟﻢ) ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ!!
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﯿﺮﯼ، ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺎ، ﺩﺭ ﺍﺩﺍﺭﻩ، ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻭ بهخصوصﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﺩﻣﻮﮐﺮﺍﺗﯿﮏ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؛ ﺩﺍﻧﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻋﺎﺩﯼ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ!!
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﻃﺮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺍﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﺮﺩﯾﺪ..! ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﯾﺨﺖ...
ﺍﻭ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮔﺶ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﻗﻢ ﺑﺨﻮﺭﺩ. ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﻫﺮ ﭼﻬﺎﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ، ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﺁﮔﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩند!
ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺳﻮﺯﻧﺒﺎﻥ، ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻋﺎﻗﻞ، ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﺭﯾﻞ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﮔﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ، ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ، ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺒﻮد...
ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻠﺖ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﻨﺩ. ﮔﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﭼﻨﺪ ﺗﻦ ﺍﺯ ﻣﺪﯾﺮﺍﻥ، ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ، ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻫﻤﻪ ﻣﻠﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺻﺪﻫﺎ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺳﻪ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺳﺖ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ!! ﺩﺭ ﺍﻣﻮﺭ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ، ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺀ ﺟﻤﻌﯽ ﻭ ﻣﻠﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺶ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﮔﯿﺮﯾﻢ...
ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ
"ﻋﻤﺮ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﺎ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ"
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها 🙏
مرا به حال خود فرو مگذار
ای یگانه خالق هستی و مهر❣
که تو تنها پناه امن منی
چنان که زمین است درپناه سپهر✨
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨باور داشته باش
❣خدایی را که نا امید نمی کند
✨ورحتمش بی انتهاست
✨در آغوش اَمـن الله باشید
✨شب بخیر ✨🙏
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#داستانک 📚
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
وقتی شب به خواب میرویم کالبد دوم ما از بدن خارج میشود و در کائنات به دنبال کسب انرژی است. در واقع ساختار بدن ما از انرژی است. از ساعت ۱۱ شب تا طلوع صبح زمان گرفتن انرژی از کائنات میباشد.
در کتاب "عبور از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر " آمده است که در هستی نوعی انرژی وجود دارد که از آن تحت عنوان انرژیهای کیهانی یاد میشود.
انرژی کیهانی، انرژیای است که تمامی موجودات زنده به آن نیازمندند و بدون آن نمیتوان به یک زندگی سالم دست یافت.
زمان انتشار این انرژی از نیمه شب تا طلوع آفتاب است، موجوداتی که فیزیولوژی آنها به گونهای تنظیم شده است که بایستی شبها در خواب باشند، سخت به این انرژی وابستهاند از جمله انسان.
جالب اینجاست که برای دریافت این انرژی بایستی خواب بود
و در بیداری قادر به دریافت این انرژی نیستیم
گویی کالبد دوم و صور پنهان این انرژی را دریافت میکنند و سپس به کالبد اول یا جسم منتقل میکنند.
کالبد دوم (بدن_اتری ) در خواب به دنبال کشف جواب سوالات و کنکاش در کائنات است.
کسانی که شبها قبل از نیمه شب به خواب کامل میروند ، این انرژی را به نحو مطلوب دریافت میکنند و در زمان بیداری با انتقال این انرژی از صور پنهان به صور آشکار، دریافت و وجود این انرژی را خیلی خوب احساس میکنند.
سر حال بودن و با نشاط بودن و احساس خستگی و کوفتگی نداشتن پس از بیداری، نشانه دریافت این انرژی است.
انرژی ای که شب دریافت میکنید را باید به نحو مطلوبی تقسیم بندی کنید.
سعی کنید برای یک موضوع خاص انرژی زیادی صرف نکنید زیرا شما برای مسایل دیگر خود در طول روز به انرژی احتیاج دارید در طی روز اگر بیش از حد خود را خسته کرده باشید و انرژی خود را به هدر داده باشید ممکن است خوابتان نبرد. زیرا ما برای خوابیدن هم نیاز به انرژی داریم .
برای مثال: اگر شما یک لیوان آب را یک ساعت در دست خود نگه دارید شاید برای شما اتفاق خاصی نیفتد ولی اگر همین لیوان را چند ساعت نگه دارید و همین طور ادامه دهید و چند روز آن را باخود حمل کنید قطعا دست شما خسته میشود و دیگر تحمل نگه داشتن آن را نخواهید داشت.
مشکلات روزمره ما هم مثل این لیوان آب هستند. اگر خیلی برای آنها انرژی صرف کنید باعث خروج شما از تعادل میشوند. هرشب لیوان آب را زمین بگذارید زیرا وقت استراحت و گرفتن انرژی مجدد از کائنات است. هر ۲۴ ساعت زندگی خود را به ۳ قسمت تقسیم کنید:
یک قسمت خواب
یک قسمت کار و
یک قسمت را برای خودتان صرف کنید.
به زندگی خود نظم دهید تا در آینده انواع بیماریها به سراغ شما نیاید
قبل از نیمه شب تا طلوع آفتاب؛ زمانی است که طبیعت نیز به خواب رفته است در این زمان القائات منفی انجام میشود. در این ساعات اگر بیدار باشیم، به شدت تحت القای افکار منفی خواهیم بود.
کسانیکه شبها بیدار هستند و نزدیک صبح میخوابند، بیشترین تاثیر پذیری را از نیروی منفی و افکار منفی خواهند داشت
اما کسانی که در این ساعات خواب هستند، تحت تاثیر این القائات قرار نمیگیرد.
در ساعات اول صبح، این حالت، عکس میشود، یعنی کسانی که در صبح زود خواب هستند، بیشترین تاثیر را از افکار منفی القا شده، خواهند داشت.
کسانی که صبح زود بیدار میشوند، از این بخش القات منفی و افکار منفی نیز جان سالم بدر میبرند.
درنتیجه: کسانی که قبل از نیمه شب به خواب کامل میروند و صبح زود بیدار میشوند، کمترین تاثیر را از القائات نیروی منفی و افکار منفی خواهند داشت و کسانی که شبها بیدارند و صبح زود خواب، بیشترین تاثیرپذیری را از افکار منفی القا شده خواهند گرفت
معجزه ی سکوت درونی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانیکه این جذابو بازی میکردین چندسالتون بوده؟؟😍
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐خـــــ💛ــــدایــــــــا
⭐خدایا من از تو معجزه میخواهم
⭐معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت
⭐معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند
⭐تو خود بهتر میدانی
⭐الهی آمین🙏
⭐چشمانتان غـرق در اشک شـوق⭐
⭐شبتون در پناه پروردگار مهربان🌙
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
چهل دروغ
يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهربانى دختر زبانزد خاص و عام بود. بههمين خاطر خواستگاران زيادى داشت. هر روز سيلى از خواستگاران مىآمدند و بدون نتيجه برمىگشتند. باز هم روز بهروز به خواستگاران افزوده مىشد. هرکس بهطريقى مىخواست با دختر پادشاه وصلت کند چرا که او هم دختر پادشاه بود و هم از نظر دانائى و مهربانى در تمام ولايت لنگه نداشت.
پادشاه براى خواستگاران شرطى را پيشنهاد کرده بود. هرکس شرط را بهجا مىآورد مىتوانست داماد پادشاه شود. شرط شاه اين بود که هرکس بتواند چهل دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگويد، دخترش را به عقد او درآورد. در غير اينصورت جانش را هم از دست مىداد.
خواستگاران زيادى از راههاى دور و نزديک آمدند و دروغهاى زيادى سرهم کردند. حتى بعضىها بهجاى چهل دروغ. صد و چهل دروغ و بعضىها هزار و چهل دروغ هم گفتند ولى دروغهاى آنها مثل زنجير بههم پيوسته، مربوط نبود دروغهاى آنها مثل کوزهٔ چهل تکه شدهاى بود که هيچ تکهاش با تکهٔ ديگرش جور درنمىآمد.
روزى از روزها، دختر پادشاه براى شکار، به جنگل رفت. چوپانى هنگام شکار دختر پادشاه را ديد و از چابکى و زرنگى او درشگفت ماند. او با خود گفت: ”چه دختر زرنگي! لنگهاش شايد در دنيا پيدا نشود!“
دختر پادشاه با اسب بهدنبال آهوئى مىتاخت. او آنقدر تاخت تا اينکه از ديد چوپان گم شد. چوپان که غرق تماشاى دختر شده بود، بهخود آمد و گفت: ”اى والي! خوابم يا بيدار؟ ...“ بعد در گوشهاى نشست و به فکر فرو رفت.
مدت زيادى از اين جريان نگذشته بود که يک روز چوپان از پيرمردى شرط پادشاه را شنيد پس از آن چوپان شب و روز فکر کرد. او نه خواب داشت و نه خوراک بلکه تمام ساعاتهاى روز و شب بهشرط پادشاه فکر مىکرد تا راه چارهاى براى آن بيابد.
چوپان پس از روزها فکر کردن، تصميم گرفت به خواستگارى دختر پادشاه برود. اما با خود گفت: ”هم فال است و هم تماشا. بروم بختم را آزمايش کنم، شايد فرجى حاصل شد و شانس به من روى آورد.“
سرانجام در يکى از روزها، گلهاش را در صحرا رها کرد و چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و به طرف قصر پادشاه راه افتاد.
پادشاه که در اين مدت به دروغهاى خواستگاران ديگر گوش داده بود و دروغهاى زيادى هم از آنها شنيده بود و هيچکدام را نپسنديده بود، اين بار هم طبق عادت هميشگى چوپان را با اکره به حضور پذيرفت. پادشاه از چوپان پرسيد: ”اى چوپان! چى از من مىخواهي؟“
چوپان نه تنها از شکوه و جلال پادشاه نترسيد، بلکه سينهاش را جلو داد و راست در برابر او ايستاد و گفت: ”اى پادشاه! آمدهام، بختم را بيازمايم.“
- از چى حرف مىزني؟
- شنيدهام که پادشاه بزرگ ما، شرط بسته که هرکس چهل دروغ سرهم کند، مىتواند از دخترش خواستگارى کند، حالا من، حضور شما رسيدهام تا چهار پنچ تا دروغ سرهم بکنم، دهنم که از من کرايه نمىخواهد، بهتر است از آن استفاده کنم.“
پادشاه نگايه به سر تا پاى چوپان انداخت. لباس خشن و پشمى پوشيده و کلاه پاره پورهاى بهسر داشت و چوبدستى کجش هم از روى گردنش آويزان بود.
پادشاه از قيافهٔ درهم و برهم او خندهاش گرفت و قاه قاه خنديد پادشاه پس از آنکه خندهاش را به زور فرو خورد، رو به چوپان کرد و گفت: ”اى چوپانِ نادان! آيا شرط ما را مىداني؟ بايد چهل تا دروغ مثل زنجير بههم پيوسته بگوئى در غير اينصورت، جانت را از دست خواهى داد.“
چوپان سرش را پائين انداخت و به چوپدستى تکيه داد و گفت: ”پادشاها! چه سعادتى بهتر از آن که جانم را فداى شما بکنم.“
پادشاه که ديد چوپان دست بردار نيست، امر کرد که وزيران و بزرگان دربار جمع شوند. وقتى همگى آنها جمع شدند. پادشاه به چوپان دستور داد، دروغهايش را بگويد. چوپان تعظيمى کرد و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! قبل از اينکه حرفهايم را شروع کنم، خواهشى از شما دارم.“
پادشاه گفت: ”چه خواهشي؟“
چوپان گفت: ”خواهش من اين است که شاهزاده خانم هم در اين مجلس شرکت کند.“
پادشاه خيلى عصبانى شد و عصايش را بر زمين کوبيد و از جايش پريد و با غضب به چوپان نگاه کرد و گفت: ”دخترم را به يک نامحرم نشان بدهم! اين چه حرفى است که مىزني؟ مگر عقلت را از دست دادهاي؟ تو مگر مرا بچه حساب کردهاي؟“
ادامه دارد...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
هدایت شده از امام زمان و ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن لحظه ی دیدار ویژه اربعین با صدای محمد حسین پویانفر
#امام_زمان
➥ @zohur_media | اینڪ آخرالزمان
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چهل دروغ يکى بود يکى نبود. در روزگاران قديم، پادشاهى بود که دخترى دانا و مهربان داشت. دانائى و مهرب
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ! نيّت بدى ندارم، اگر نيّت بدى داشتم دستور بدهيد که به چشمانم سرب داغ بريزند. علت اينکه مىگويم شاهزاده خانم هم در اين مجلس باشد، اين است که شايد، حرفهاى من مورد پسند شما واقع شود، ولى شاهزاده خانم از آن خوشش نيايد. پس بهتر است که دو نفرى با هم به حرفهايم گوش بدهيد.“
پادشاه بيشتر ناراحت شد و داد کشيد: ”اى چوپان نادان! تو مىخواهى برخلاف شرط من عمل کني؟!“
در همين لحظه دختر پادشاه به جمع آنها پيوست و به طرفدارى از چوپان گفت: ”پدر جان! شما ناراحت نشويد. حق با چوپان است. اگر چه شرط را شما بستهايد، ولى اجازه بدهيد حرفهاى خواستگاران را من هم گوش کنم.“
پادشاه کوتاه آمد و موافقت کرد و چوپان هم شروع کرد به دروغ گفتن.
- قبل از اينکه پدرم با مادرم ازدواج کند و من از مادر زاده شوم ما از پدر يتيم مانديم مُرديم تا اينکه چهار نفر باقى مانديم. روزى از روزها، ما هر چهار نفرمان با هم به شکار رفتيم. ناگهان برادر کورم، در کنار بوتهٔ ياوشانى که هنوز نروئيده بود، خرگوشى را ديد که هنوز به دنيا نيامده بود. برادر ديگرم که هر دو دستش از مچ چلاق بود، با کمان بدون زه، تيرى بدون پيکان انداخت به سويش و آن را شکار کرد برادر ديگرم که هيچ لباسى دربرنداشت، آن را در لباسش پيچيد ...
از حرفهاى چوپان نه تنها وزير و بزرگان به خنده افتادند بلکه خود پادشاه هم خندهاش گرفت و شروع کرد به بلند بلند خنديدن. دختر پادشاه هم سرش را پائين انداخته مىخنديد. حرفهاى چوپان براى دختر بسيار جالب بود. او بىصبرانه منتظر بود که چوپان حرفهايش را ادامه بدهد. با آرام شدن خندهٔ پادشاه و بزرگان چوپان به حرفهايش ادامه داد:
- ... ما رفتيم و رفتيم تا اينکه به سه تا جوى آب رسيديم. دو تا از جوىها خشک خشک بودند و در جوى سومى هم آبى وجود نداشت. در جوى بىآب سه تا ماهى در حال شنا بودند، دو تا از ماهىها مرده بودند و سومى هم بىجان بود. ما ماهى بىجان را به زور صيد کرديم و به راه افتاديم. رفتيم رفتيم تا اينکه به سه تا خانه رسيديم دو تا از خانهها ويران شده بود و سومى هم نه ديوار داشت و نه سقف و نه بام در خانهٔ بى سقف سه تا ديگ پيدا کرديم. دو تا از ديگها شکسته بودند و سومى هم ته نداشت آنجا سه تا سهپايه هم يافتيم؛ دو تا از آنها پايه نداشت و ديگرى هم نه ته داشت و نه ديواره. ما ماهى بىجان را در ديگى که ته نداشت گذاشتيم و روى سهپايهاى که پايه نداشت قرار داديم، ماهى را بدون آتش پختيم. با اينکه گوشت ماهى لخته لخته کنده مىشد، اما موقع خوردن سفتتر از چرم چارق بود. ما آنقدر خورديم و خورديم، تا اينکه شکمهامان مثل جوال باد کرد و گردنهامان مثل مو نازک شد. اما از اين همه خوردن سير نشديم.
خنده حاضران به اوج خود رسيد. پادشاه که با دقت به حرفهاى چوپان گوش مىداد ناخودآگاه فرياد کشيد ”ساکت!“ او با فرياد خود همه را ساکت کرد. چوپان با خيال راحت به دروغهايش ادامه داد:
- روغن باقى مانده از ماهى را که در ديگ بىته بود، برداشتيم و وزن کرديم، بيشتر از چهل من بود. آن را به يکى از چکمههايم ماليدم تا نرم شود. اما به چکه ديگرم نرسيد. شب با سر و صداى بلند از خواب پريدم، ديدم که چکمهٔ روغن نخورده با چکمهٔ روغن خورده، دعوايشان شده است. آنها را از هم سوا کردم و دوباره خوابيدم. صبح که بيدار شدم، چکمهٔ روغن نخوردهام قهر کرده رفته بود. براى يافتن آن به بالاى گنبد رفتم و از آنجا اطراف را نگاه کردم ولى نتوانستم چيزى ببينم. بعد توى درهاى رفتم و جوالدوزى را از يقهام درآوردم و در زمين فرو کردم و بالاى آن ايستادم و باز به اطراف نگاه کردم، ديدم که چکمهٔ روغن نخوردهام در آن سوى دريا، مشغول شخمزدن زمين است. رفتم و بر ماديانى سوار شدم و کرهاش را به ترک آن بستم و خواستم با آن از دريا بگذرم. ماديان جرأت نکرد به آب بزند و از دريا عبور کند. بعد کرهٔ ماديان را سوار شدم و اين بار ماديان را ترک آن انداختم و کره اسب را به طرف دريا راندم. نفهميدم که کى و چگونه از دريا گذشتم يک دفعه ديدم که در آن طرف دريا هستم. دهنهٔ چکمهٔ قهر کردهام را باز کردم و پوشيدم و به راه افتادم. همانطور که مىرفتم چشمم به خورجينى افتاد که در کنار يک پشتهٔ خاک روى زمين افتاده بود، خورجين را باز کردم، توى آن يک کتاب بود و يک قلم، قلم را گرفتم و شروع کردم به خط خطىکردن کتاب. ناگهان فهميدم که تمام حرفهايم دروغ بوده!!
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
چوپان بدون اينکه از غضب پادشاه بترسد، به آرامى چوبدستى کجش را بر گردنش انداخت و گفت: ”اى پادشاه بزرگ
وزيران و بزرگان دربار، هنوز هم به حرفهاى چوپان مىخنديدند و با تکان دادن سر حرفهاى چوپان را تائيد مىکردند. پادشاه عصايش را محکم به زمين کوبيد و داد کشيد:
- ساکت!
- همه از ترس ساکت شدند. دختر پادشاه نزديک رفت و گفت: ”چوپان چهل و يک سخن گفت که چهل تاى آن دروغ بود و تنها يکى راست!“
پادشاه که فکر نمىکرد چوپان به اين زيبائى دروغ بههم پيوسته بگويد و دلش نمىخواست دخترش را به عقد او درآورد، حرف دختر را رد کرد و گفت: ”زياد هم دروغ نگفت! چوپان فقط سرگذشت خود را تعريف کرد.“ چوپان وقتى ديد که پادشاه عادلانه قضاوت نمىکند، قدمى به جلو برداشت و گفت: ”پادشاه پس شما هم سرگذشت خودتان را که قبل از زادهشدنتان اتفاق افتاده باشد، براى ما تعريف کنيد. چه دروغ باشد چه راست! فرقى نمىکند.“
پادشاه داشت از ناراحتى مىترکيد. عصايش را در هوا چرخاند و گفت: ”من تنها يک کلمه مىگويم.“ بعد فرياد کشيد: ”جلاد“
در همان لحظه جلاد با سبيل کلفت و آويزانش وارد شد. او تبر تيزش را روى دوشش انداخته بود و آماده بود که فرمان پادشاه را به اجراء درآورد.
دختر که ديد اوضاع دارد خراب مىشود، رو به پدر کرد و گفت: ”پدر جان! ديدى که چوپان شرط را بهجاى آورد. من هم دروغهاى او را قبول دارم. پس بهتر است که مرا به عقد چوپان درآورى چون لايقتر و عاقلتر از او کسى تا بهحال سراغ ندارم.“ وزيران وبزرگان هم حرف دختر را تائيد کردند پس از آن پادشاه هم تسليم شد و دستور داد که هفت شبانهروز جشن بگيرند. او دخترش را به عقد چوپان درآورد پس از مدتى پادشاه از دنيا رفت و چوپان به پادشاهى رسيد او سالهاى سال با عدالت پادشاهى کرد.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚 هزارویکحکایتعبرتآموز
"عذاب شمر"
✍علامه امینی می فرمودند:
مدتها فکرمیکردم که خداوند چگونه شمر ملعون را عذاب میکند؟ و جزای آن تشنه لبی و جگر سوختگی حضرت سیدالشهداعلیه السلام را چگونه به او میدهد؟ تا اینکه شبی در عالم رویا دیدم که امیرالمؤمنین علیه السلام در مکانی خوش آب و هوا، روی صندلی نشستن و من هم خدمت آن جناب ایستادهام، در کنار ایشان دو کوزه بود، فرمودند : این کوزهها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی کردند :
که بسیار باصفا و با طراوت بود، استخری پرآب و درختانی بسیار شاداب در اطراف آن بود که صفا و شادابی محیط و گیاهان قابل بیان و وصف نیست. کوزهها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حرکت کردم تا به خدمت امیرالمومنین علی علیه السلام باز گردم. ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاده و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر میشد، دیدم از دور کسی به طرف من میآید و هرچه او به من نزدیکتر میشد هوا گرمتر می شد گویی همه این حرارت از آتش اوست،
در خواب به من الهام شد که او شمر، قاتل حضرت سیدالشهداعلیه السلام است. وقتی به من رسید دیدم هوا به قدری گرم و سوزان شده است که دیگر قابل تحمل نیست، آن ملعون هم از شدت تشنگی به هلاکت نزدیک شده بود، رو به من نمود که از من آب بگیرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاک هم شوم نمی گذارم از این آب قطرهای بنوشد.حمله شدیدی به من کرد و من ممانعت می نمودم، دیدم اکنون کوزهها را از دست من میگیرد لذا آنها را به هم کوبیدم، کوزهها شکسته و آب آنها به زمین ریخت چنان آب کوزهها بخار شد که گویی قطره آبی در آنها نبوده است،
او که از من ناامید شد رو به استخر نهاد، من بیاندازه ناراحت و مضطرب شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بیاشامد و سیراب گردد، به مجرد رسیدن او به استخر، آب استخر خشک شد چنان که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشک شده بودند او از استخر مأیوس شد و از همان راه که آمده بود بازگشت. هرچه دورتر میشد، هوا رو به صافی و شادابی و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند.
به حضور امیرالمؤمنین علیه السلام شرفیاب شدم، فرمودند: خداوند متعال این چنین آن ملعون را جزا و عقاب میدهد، اگر یک قطره آب آن استخر را مینوشید از هر زهری تلخ تر و هرعذابی برای او دردناک تر بود. بعد از این فرمایش از خواب بیدار شدم
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ http://eitaa.com/joinchat/4033871893C0cb7888cc3
کپی پست مجاز نیست🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا ارواح میتوانند وسایل را جابهجا کنند؟ از ارواح خبیث تا احضار روح
اول نوامبر سال ۲۰۱۲، دوربینهای امنیتی یک ساختمان اداری در شهر منچستر شاهد یک سری اتفاقات عجیب بودند، حمله یک روح خبیث به این اداره
اعتقاد به ارواح و اجنه یکی از قدیمیترین باورهای بشر است که با باورهای مذهبی درآمیخته شده است.
⛔️ تماشای این ویدئو به افراد زیر ۱۸ سال و بیماران قلبی توصیه نمیشود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم کم پاییز داره از راه میرسه... 🍂🍁
اما تو دلواپس نباش خدارا چه دیدی شاید همه ی آرزوهایت یک جا قبل از پاییز براورده شد...
خدارو چه دیدی شاید از جایی که فکرشو نمیکنی خبری بشنوی که اندازه همه روزای زندگیت شاد بشی....
از کجا میدونی؟؟! شاید همین زودیا یه معجزه خوب تو زندگیت رخ داد.
اصلا شاید خدا خواست و یکی اومد تو زندگیت با یه بغل اتفاق های قشنگ...
شاید خدا میخواد اخرین روزای تابستون حسابی سورپرایزت کنه..
پس منتظرش باش...
منظورم منتظره اتفاق های قشنگ تو این روزا....
شاید همون چیزی بشه که میخوای...
فقط کافیه اعتماد کنی بهش
از خدا میخوام تو نیمه ی آخر آخرین ماه فصل تابستون امسال همه ی اون چیزای خوبی که منتظرش بودین واستون پیش بیاد...
الهی آمین ..🙏🏻
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#یک_فنجان_تفکر ☕️
چه مسائلی را نزد همکاران خود بازگو نکنیم؟
اگر شغلتان را دوست ندارید، راجع به این موضوع با کسی صحبت نکنید.
میتوانید به دنبال کار جدید بگردید، اما به همکارانتان نگویید که از شغلتان ناراضی هستید.
اگر مدیر یا مدیرانتان را دوست ندارید، احساستان را به همکارانتان نگویید. اگر بگویید، ممکن است ناخواسته رازتان را فاش کنند و شما را به دردسر بیندازند.
اگر به دنبال شغل جدید هستید، دربارهاش با کسی صحبت نکنید. وقتی شغلی به شما پیشنهاد شد و آن را پذیرفتید، آن وقت میتوانید همکارانتان را در جریان بگذارید.
درباره وضعیت مالی، درآمد و هزینههایتان چیزی به همکارانتان نگویید، حتی اگر آنها شما را در جریان مسائل مالیشان قرار میدهند.
اگر شرایط مالی خوبی داشته باشید، ممکن است حس حسادت آنها را برانگیزید.
اگر از نظر مالی در مضیقه باشید، سوژه گفتوگوهایشان میشوید. مردم وقتی ناراضی یا بیکارند، دوست دارند پشت سر دیگران بدگویی کنند. بهانه به دست آنها ندهید.
اگر احساس میکنید شغلتان در حد و اندازه شما نیست، درباره این موضوع به همکارانتان چیزی نگویید. اگر به آنها بگویید: «برای ماندن در این سازمان، لازم نیست باهوش یا باسواد باشید»، مطمئنا احساس خوبی نخواهند داشت.
اگر برنامهریزی کردهاید در آینده دور، از شغلتان استعفا دهید، رازتان را به کسی نگویید. اگر همکارانتان را در جریان برنامههای جاهطلبانهتان قرار دهید، از اینکه هیچ برنامهای ندارند و خودشان را به این سازمان محدود کردهاند، احساس بدی پیدا خواهند کرد.
اگر به یکی از همکارانتان علاقه پیدا کردهاید و تصمیم به ازدواج دارید، مادامی که رسما از او درخواست نکردهاید، کسی را در جریان قرار ندهید. زمانی که رابطه شکل گرفت و جدی شد، ابتدا مدیر سازمان را در جریان بگذارید. او باید این خبر را از شما بشنود، نه از همکارانتان.
اگر برای پیشنهاد کار دائما با شما تماس میگیرند، لزومی ندارد این موضوع را در سازمان جار بزنید. اگر همکارانتان به اندازه شما پیشنهاد شغلی دریافت نکنند، ممکن است نسبت به شما حسادت بورزند و حسادت، روحیه تیم را تضعیف میکند.
اگر قوانین سازمان را زیر پا گذاشتهاید (مثلا مرخصی استعلاجی گرفتهاید در حالی که بیمار نبودید)، این موضوع را به کسی نگویید.
اگر قصد دارید به واحد دیگری منتقل شوید، این موضوع را به همکارانتان نگویید. ممکن است یکی از آنها نزد مدیریت برود و بگوید: «حدس بزن چه کسی بدون اطلاع تو تصمیم گرفته انتقالی بگیرد؟»
هرچه محیط سازمان سالمتر باشد، حتی اگر ناخواسته حرفی از دهانتان بپرد، نگران نمیشوید که مبادا رازتان به گوش دیگران برسد. اما اگر محیط سازمان ناسالم باشد، مجبور میشوید مراقب تک تک کلماتی که از دهانتان خارج میشود باشید.
اگر محیط کار بقدری بد است که به جز آب و هوا، نمیتوان با خیال راحت درباره موضوع دیگری صحبت کرد، این یک زنگ خطر است.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
حاجىخسيس
در زمانهاى قديم، حاجىخسيسى بود. روزي، يکدست کلهپاچهٔ گوسفند خريد و به خانه برد و به زن خود داد. زن کلهپاچه را بار کرد. بوى آنچنان توى کوچه پيچيد که زن آبستن همسايه آنها را، به هوس خوردن کلهپاچه انداخت. زن آبستن به خانهٔ حاجى آمد تا از زن او يک کاسه کلهپاچه طلب کند ولى رويش نشد و به جاى آن گفت:
ـ آتش مىخواهم، يک کُله آتش بده!
زن حاجى هم يک کله آتش به او داد.
زن آبستن رفت و پس از چند لحظه ديگر آمد و گفت:
ـ قدرى ديگر آتش بده!
زن حاجى دو کله ديگر آتش داد. او گرفت و رفت و سهباره بازگشت. زن حاجى اينبار نگاهى به شکم باردار او انداخت و فهميد زن آبستن ويار کلهپاچه گرفته است و بيخودى اتش مىخواهد. زودى سر اجاق رفت و از ديگ کلهپاچه، يک پاچه برداشت و به او داد. زن آبستن هم به جان او دعا کرد.
ظهر شد. زن حاجى سفره انداخت. باديهٔ کلهپاچه را وسط سفره گذاشت. حاجى نگاهى به داخل باديه کرد و متوجه شد از چهار تا پاچه، يکى آن نيست، رو به زن خود کرد و پرسيد:
ـ يک پاچه چه شده؟
زن او جواب داد:
ـ من خوردم.
حاجى گفت:
ـ پس من هم مُردم!
دراز کشيد و خودش را به مردن زد. زن او اصرار کرد:
ـ حاجي! خجالت بکش، آبرويمان را نريز، بلند شو!
حاجى گفت:
ـ آن يکى پاچه کو؟
زن گفت:
ـ من خوردم
حاجى گفت:
ـ پس من هم مردم!
و افزود:
ـ همسايهها را خبر کن که مرا دفن کنند.
زن حاجى هرچه گفت، به خورد حاجى نرفت. چاره را در اين ديد که به حرف حاجى عمل کند و شروع به شيون و زارى کرد. همسايهها از سر و صداى او جمع شدند و گفتند:
ـ چه خبر شده؟
زن حاجى گفت:
ـ حاجى مرد!
تابوت آوردند حاجى را در آن گذاشتند و به قبرستان بردند، نشستند و کفن کردند و توى قبر گذاشتند و قبل از اينکه چاله را با خاک پر کنند، زنِ حاجى گفت:
ـ چون من زن تنهائى شدهام، سوراخى سر قبر حاجى بگذاريد تا من هميشه از اين روزنه با حاج درددل کنم و خودم را تنها ندانم!
سر قبر حاجى سوراخى گذاشتند. همسايهها که دور و بر قبر را خلوت کردند، زن روى سوراخ قبر حاجى خم شد. حاجى را صدا زد و با التماس گفت:
ـ حاجى راضى شو که بيرونت بياورم!
حاجى جواب داد:
ـ تا آن پاچه را نياوري، بيرون نمىآيم.
روز بعد باز سر قبر حاجى رفت و از سوراخ گفت:
ـ حاجى خجالت بکش، بيا بيرون!
حاجى پرسيد:
ـ پاچه را آوردي؟
زن گفت:
ـ نه!
حاجى گفت:
ـ پس مردم!
از قضا روز بعد، بازرگانى با کاروان شتر خود که بار ظرفهاى چينى داشت از قبرستان گذر مىکرد که پاى يکى از شترها در سوراخ قبر حاجى افتاد. حاجى از توى قبر داد کشيد. آن شتر و بقيه شترها رم کردند و بار آنها به زمين افتاد و تمام چينىها شکست.
بازرگان متوحش و متعجب شد که چرا شترها رميدند؟ يکى از ياران بازرگان گفت:
ـ صدائى از اين قبر آمد که باعث شد شترها رم کنند، حتماً توى قبر خبرى هست!
ياران ديگر بازرگان گفتند:
ـ راست مىگويد، ما هم صدائى از سوراخ اين قبر شنيديم!
تا اينکه حاجى را ديدند و به محض اينکه از قبر بيرونش آوردند، پرسيد:
ـ پاچه را آورديد؟
بازرگان هاج و واج شد و دريافت که او مقصر شکستن ظرفهاى چينى او است، حلقوم حاجى را فشرد و محکم توى سر او زد. ياران او هم به او کتک مفصلى زدند. اينبار راستى راستى نزديک بود بميرد که از دست آنها فرار کرد و با حالى زار به خانه بازگشت و از عمل خود پشيمان شد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞کلیپ ویژه از کوفه تا ایران
🎙سخنران استاد پور آقایی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
انتهای شب
نگرانی هایت را به خدا بسپار
آسوده بخواب خدا بیدار است
شبتون بخیر
و سرشار از آرامش آسمونی
#شبتون_عاشقانه✨❤️✨
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بیدار شو
💜گلی زیبا باش
🌸بکوش و مهربان باش
💜عشق بورز
🌸امروز دستی را بگیر
🌷صبحتون پراز حس خوب زندگی🌷
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
حاجىزاده و رفقاى بدلى
يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مىکرد که باباجان با اين جوانها بازى نکن، پولتو تو شکم اينها نکن، برو خودت فکر کاسبى کن، پسره به خرج او نمىرفت. آمد و به عروس خود نصيحت کرد گفت: عروسجان، مىدونم بعد از من اين پسرهاى اصفهان اين پسر منو پولشو مىبرن. مقصود اگر اين يه روز گدائى افتاد، عرصه به او تنگ شد، خواست خودشو بکشه، به او بگو: اين حلقهاى که وسط اطاقه يه طناب به آن بيندازه، خودشو خفه کنه. عروس گفت: بسيار خوب.
پدر مُرد، جوونهاى اصفهان جمع شدند، برادر برادر رو بستن به کون پسره، نعشو بلند کردند. سوم ختم پدر که واگذارشد، عوض اينکه پسرو ببرن تو حجره جاى پدر او گفتند: برادر حالا نمىخواد برى در حجره، نحالا ميرى تو فکر و خيال! دست حاجىزاده را گرفتند، وارد باغ شدن.
بساط مشروبو آوردند جلو، به حاجىزاده اصرار کردند: بخور! حاجىزاده گفت: نمىخورم، من تا حالا نخوردم. گفتند: بخوره تا حالا نخوردى از ترس حاجىآقا بود، حالا بخور! اونوقت غلام او آمد، گفت که خانم مىگه: نمياي؟ گفت: برو به او بگو نه نميام. برو در حجره دويست تومن وردار بيا، تو روزا برو حجره بهجاى من بنشين!
مدت ششماه اينها حاجىزاده رو تو باغ نگه داشتند. هى غلام پول آورد، اينها خرج کردند. تا غلامه آمد گفت: ديگه هيچى نيست. گفت: برو اسبابخانه بفروش! گفت: حاجىزاده پيش از اينکه تو بگى همهرو فروختم. گفت: برو در حجره يه چيزى بيار! گفت: حجره ديگه هيچى نداره. حاجىزاده رو کرد به رفقا، گفت: يه روز شما کار و راه بيندازين. يکى آنها بلند شد، رفت بره گوشت بگيره، يکى آنها پا شد، رفت اسباب مزه براى مشروب بگيره.
يه ساعتى که گذشت دير کردند. يکى آنها بلند شد ببينه اون که نون رفته بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد رفت، ببينه اون که رفته شراب بگيره چطور شد. يکى ديگه پا شد گفت: برم ببينم اين پدرسوخته که رفت ماست و خيار بگيره اينکه اين دمه، چطور شد؟ هشت نفر اينها رفتند، موند دو نفر آنها. اين دو نفر هم رو کردند، گفتند: حاجىزاده بگريم دراز بکشيم، انيها که رفتد ما رو تو خمارى گذاشتند. حاجىزاده گرفت دراز کشيد تا اين خوابش برد، او دو تا هم قاچاق شدن.
حاجىزاده يه چرتى زد و پا شد، ديد اينها هم نيستند، گفت: پاشيم بريم خانه ببينيم زنيکه چيزى ميزى داره ما بخوريم؟ وقتى بلند شد بياد بره باغبون دم در جلوشو گرفت، گفت: کرايه بده! گفت: خيلىخوب، حالا من مىرم برات مىدم بيارن. گفت: من اينها رو نمىدونم، کت و شلوار تو اينجا بذار گرو! کت و شلوارشو کند، داد به باغبون يه تا پيراهن زيرشلوارى آمد خانه.
آمد، ضعيفه پاشنه فُحشو کشيد به جون او، ديد خير ضعيفه خيلى فحاشى مىکنه از در گذاشت آمد بيرون. يکى از دوستهاى اهل بازار به او برخورد، گفت: فلانى به تو من دارى بده من؟ پنجهزارشو گذاشت تو جيب خود، پنجهزارشو هم نون و کباب خريد، برد براى رفقا آمد در باغ، هرچه در زد، ديد کسى اعتناء نمىکنه، درو وا نمىکنه. اين نونو کبابو گذاشت زمين، از سوراخ راه آب رفت تو و دستشو بلند کرد، دتمال نون و کبابو ورداره ديد نيست، سگ بلند کرده. آمد وارد باغ شد، رفقا نشستند، گفتند: حاجىزاده کجا رفتى دستت خاليه که؟ گفت: والله من رفتم تو خانه با زنيکه يک و بدو شد، آمدم بازار يه تومن از يکى قرض کردم، نون و کباب خريدم .گفت: پس کو نون و کبابت؟ گذاشتم زمين از راه آب بيايم، سگ پدرسوخته بلند کرد. گفت: بين پدرسوخته چه مىگه، دستمالو سگ بلند کرد ببين چهجور مردم شارلتان هستند و پدرسوخته. پاشو برو ولالا مىدم پدرتو دربيارن! حاجىزاده بلند شد از باغ آمد بيرون.
وقتىکه وارد خانه شد، زن او به او گفت: مىدونى چيه؟ گفت: ها. گفت: چکار کنم؟ گفت: يا منو طلاق بده يا مردشو برو کارى پيدا کن. تو هستى و اين خانه. اين خانهرو من گرو گذاشتم. گفت: ”پس حالا موقعى هست که خدمو راحت کنم.“ بلند شد، چاقو بکشه خودشو راحت کنه، زن او گفت: ”نه امروز تو رو پدرت خبر داشت، پاشو طناب بناز به اين حلقه خودتو خفه کن!“ پسر بلند شد و طناب انداخت به حلقه و چارپايه گذاشت زيرپاش، خودشو خفه کنه، حلقه کنده شد. پولها سرازير شد. به اندازه سرمايه تاجر طلاى سکه زرد ريخت پائين. پسر بلند شد از جا و زمين رو سجده کرد. بعد گفت: ”بميرم پدرجون براى تو که اندوخته براى من کرده بودى و امروز منو به خواب ديده بودي.“
ادامه دارد..
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
حاجىزاده و رفقاى بدلى يه تاجرى بود يه دونه پسر داشت. هرچه به اين پسر خود نصيحت مىکرد که باباجان ب
فردا صبح در حجره را وا کرد و اونچه لزومات در حجره بود، خريد و در حجره گذاشت اثاثيه خانشو درست کرد. يار و رفقا فردا که از تو بازار رد شدند، ديدند يارو حجرهاش مرتب، جنس او حاضر، غلام دست به سينه وايستاده. اين يکى در اومد به اون يکى گفت: ”ديدى اين هنوز تمام نشده بود؟ تو نگذاشتي.“ بههر جهت سرشونو انداختند پائين و رفتند، خجالت کشيدند. يه مدتى عبورشونو از راه اون بريدند.
روز جمعه شد. رفيقها آمدند، همه خوشحال که حاجىزاده رو حالا ورمىدارن مىبرن گردش. قليون آورد براى اين، بنا کرد کشيدن. تا کشيد سر قليونو ورداشت، اونهم کون قليونو بلند کرد و برد. حاجىزاده همش پکر نشسته بود و فکر مىکرد رفقا گفتند: حاجىزاده چته، امروز همش پکري، فکر مىکني؟ گفت: ”والله تو فکرم امروز خانهٔ ما اون تخته کُلُفته رو مىبينى رو آبانبار افتاده، خانهٔ ما امروز روى اون گوشت خورد کرد، گربه اينو ورداشته بود به دندون مىکشيد. اين تخته بزرگو از نردبان مىبرد بالا. اين يکى گفت:حاجآقا عجيب نيست، گوشته، گربه به گوشت خيلى علاقه داره، به دندون کشيده ببره، به خيال او گوشته. حاجىزاده سر زانو نشست، گفت: فلان فلانشدهها، تخته به اين بزرگى رو گربه مىبره اما يه دستمال که يه نون و پنج سير کباب توش باشه، سگ نمىبره؟ پاشيد، امتحان خودتونو دادي.
پایان.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
#حکایت ✏️
ابوایوب مرزبانی وزیر منصور خلیفه عباسی بود، خلیفه هرگاه ابوایوب را به نزد خویش می خواند حال وزیر دگرگون شده و رنگ از رخسارش می پرید و چون از نزد خلیفه بیرون می آمد، حالش نیکو می شد و رنگ به چهره اش باز می گشت.
روزی جمعی از نزدیکان به او گفتند: تو که به خلیفه از همه ی ما نزدیک تر هستی، علت چیست که وقتی به حضورش می رسی این چنین تو را ترس و وحشت فرا می گیرد!
ابو ایوب گفت : حکایت شما و من همانند داستان خروس و باز است بگذارید برایتان نقل کنم.
«روزی بازی دست آموز رو به خروسی می کند و می گوید: تو به راستی موجود بی وفایی هستی آدمیان تو را از کودکی بزرگ می کنند و به تو با دست خویش غذا می دهند، اما چون بزرگ شدی هر گاه که فرصت کنی از دیوار خانه ی صاحبت بیرون می پری و دیگر باز نمی گردی، اما مرا که در بزرگسالی از صحرا می گیرند و به سختی تربیت می کنند، در هنگام شکار بعد از صید باز به نزد شان باز می گردم.
خروس که تا حال با صبر به این سخنان گوش می داد گفت : ای رفیق شفیق، اگر تو هم روزی، بازی کباب شده را بر سفره ی آدمیان ببینی دیگر به نزدشان باز نمی گشتی، من بسیار خروس بریان دیدهام از این رو از ایشان می گریزم. »
چون حکایت به اینجا رسید، ابوایوب گفت :من نیز برخلاف شما چون به خلیفه نزدیک هستم می دانم وقتی خلیفه عصبانی شود دیگر دوست و دشمن نمی شناسد، از این رو در نزد او این چنین با ترس و وحشت حاضر می شوم.
کشکول شیخ بهائی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel