eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
6.8هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡مادربزرگ سلام... این روزها همه چیز فرق کرده دیگر کسی غذا را بر روی چراغ نفتی بار نمی‌گذارد، و دغدغه‌ای هم برای خاموش شدن بخاری نفتی سر صبح بعد از تمام شدن نفت ندارد، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... دیگر خبری از آن دور همی‌های گرم و شاد و صمیمی نیست، راستی دلم خیلی برای عطر دمپختک‌‌هایت تنگ شده است... به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🎞حکایتی از عبید زاکانی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦درست وقتی واردِ کوچه‌ای میشَویم که مغازه‌شان در آن قرار دارد، نفسِ عمیقی
‌ •📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦دل‌جوییِ حبیب‌آقا و پسرَش از پدرم جواب داد و بالاخره گره‌ی کوچکِ رابطه‌ی من و او، هنوز مُحکم نشُده ، گشوده شُد! فردای آن‌روز قرار بود من و امیرعلی به آزمایشگاه برویم؛ مادر پشتِ سرَم اسپند دود میکرد و زیرِلب صلوات می‌فرستاد؛ گونه‌اش را می‌بوسم و بعد از خداحافظیِ مختصری، از پله‌ها سرازیر میشَوم... نفسِ عمیق و پُر آرامشی میکِشم و در را میگشایم. او را میبینم که مقابلِ خانه ایستاده‌است؛ دلم غَنج میزند! با قدم‌هایی شمُرده به سمتَش رفته و در بیست‌سانتی‌اش می‌ایستم؛ تقریباً تا سینه‌اش بودم شیطنت میکنم این‌بار؛ -سلام کربلایی! جفت ابروهایَش بالا پریده و باز از پسِ آن لبخندِ زیبا، دندان‌های درشت و سفیدَش نمایان میشود؛ +سلام سادات.(اخمِ نمایشی بر چهره می‌نشاند)؛ +شیطونی میکنی؟! تبسّمِ کمرنگی بر لب می‌نِشانم و به آسمان نگاه میکنم و خطاب به او میگویم؛ -مرسی که همه‌چیز رو درست کردی! و نگاهِ سرکِش‌ام را به چشمانِ پُرحرارتَش می‌دوزم؛ +الا به‌ذکر لله تطمئن القلوب؛ رعایت کُن بانو! با حالتِ خاصی دست روی قلبَش میگذارد که سر به‌زیر انداخته و قدمی به‌جلو برمی‌دارم تا به او نیز بفهمانم که بهتر است دیگر برویم...! چون اگر بمانیم، قطعاً کار دستِ خودم میدهم! •دو ساعتِ بعد• آستینِ مانتواَم را پایین میکِشم و چادرم را بر سَر میکنم و واردِ سالنِ آزمایشگاه میشوم که امیرعلی نیز با دیدنَم به‌سمتم می‌آید؛ لحنَش مهربان‌تر از همیشه است؛ +خوبی سیده خانوم؟ نگاهش میکنم و از این تغییرِ ناگهانی که به اسمَم داده‌بود، حسِ عجیبی میگیرم... نه! دلم سادات گفتن‌هایَت را می‌خواست امیرعلی! همانطور که گره‌ی روسری‌ام را تنظیم میکردم، آرام و با شرمی‌خاص زمزمه میکنم؛ -سادات رو بیشتر دوست دارم... سکوت میکند و نگاهِ کوتاهی روانه‌اش میکنم و سَربه‌زیر انداخته، لب میگزَم که صدای دل‌انگیزش به‌گوش میرسد؛ +منم یه ساداتی رو دوست دارم! همین جمله کافی بود تا آرامشِ قلبم سَلب شود ، جریانِ‌خون در رگ‌هایم سرعت می‌گیرد و تپش‌های بی‌امانِ کوچکِ دیوانه‌ام مغزم را پُر میکند... خنده‌ی بی‌صدایی میکند؛ +نبینم خجالت بکِشی سادات! بیا تا جواب آماده میشه یه نوشیدنی بخوریم، رنگِت پریده. و بی‌هیچ حرفِ دیگری کنارِ هم به‌راه می‌افتیم؛ در کافی‌شاپِ کوچکی در همان نزدیکی، پشتِ میزِ چوبیِ کنارِ پنجره می‌نشینیم و بعد از مدتی، ناگهان میپرسد: +سادات من هنوز درگیرِ یه موضوعی‌ام...! استفهام‌آمیز نگاهش میکنم؛-چه موضوعی؟ جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد و به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز چشم می‌دوزد؛ +چند روز قبل از محرم، تو...یکی همراهِت بود...! خنده‌هاش حسِ خوبی بهم نداد! دلم برای درگیریِ ذهنی‌اش ضعف میرود؛ عزیزِ نگرانِ من... با آرامش، میانِ صحبت های پُر تردیدِش میگویم: +پسرداییم بود؛ شمال زندگی میکُنن. چند روزی رو برای دیدنِ مادر اومده‌بود و بعد هم رفت... فقط یه نسبتِ فامیلی! لبخندِ رضایتی‌بخشی میزند و سرش را به‌زیر انداخته، نفسَش را فوت میکند...!⟧ ...♥️ 👈این داستان واقعی است ⛔️کپی داستان حرام به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚 مرده شور ترکیبش را ببرد ! گویند؛روزی "مطربی" نزد "مرحوم کرباسی" که از علمای "عهد فتحعلی شاه" بود آمد و حکم شرع را در مورد "رقصیدن" پرسید. کرباسی با عصبانیت جواب داد: "عملی است مذموم و فعلی است حرام." مطرب پرسید: "حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟" مرحوم کرباسی گفت: "خیر!" مطرب پرسید: "اگر دست چپم را بجنبانم؟!" مرحوم کرباسی گفت: "خیر!" سپس مطرب از "حکم شرعی" در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: "خیر" ایرادی ندارد. اصولا دست و پا برای "جنبانده شدن" خلق گشته اند. مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس "شروع به رقصیدن کرد" و گفت: "حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست. مرحوم کرباسی در جواب گفت: "مفرداتش" خوب است... ولی "مرده شوی ترکیبش را ببرد" به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی خورد. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
حکایت🐭 موش و 🐪شتر موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که داشت با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید: «چرا ایستاده ای تو پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این خیلی عمیق است.» شتر پایش را در نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.» موش گفت: «میان زانوی من و تو فرق بسیار است.» شتر پاسخ داد: «تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.» چون پیمبر نیستی پس رو براه تا رسی از چاه روزی سوی جاه تو رعیت باش گر سلطان نیی خود مران چون مرد کشتی بان نیی به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ ‍ 🔥 آقا سید مهدی کشفی که از یاران مخصوص میرزا جواد نقل می کرد: شبی توی خانه خوابیده بودم ، دیدم که صدای ناله ی سوزناکی از حیاط می آید. از بس شدید و سوزناک بود ، هراسان ازخواب برخاستم که چه خبر است؟ رفتم در را باز کردم، دیدم در این حیاط ما که به این کوچکی است یک کاروانسرای بزرگی است و دور تا دورش حجره می باشد و صدا از یک حجره می آید.. دویدم پشت حجره هرکار کردم در باز نشد. از شکاف درب نگاه کردم ببینم چه خبر است! دیدم یکی از رفقای ما که اهل بازار تهران است افتاده و به اندازه نصف کمر انسان، سنگ آسیاب روی او چیده اند. و یک شخص بد هیبت از آن بالا ، توی حلقوم دهان او چیزهایی میریزد. ناراحت شدم ، هرچه کردم در باز نشد هرچه التماس کردم به آن شخص که چرا به رفیق ما این طور میکنی ! اصلا نگفت : تو کی هستی؟ این قدر ایستادم که خسته شدم برگشتم آمدم توی رختخواب ولی خواب از سرم بکلی پرید نشستم تا صبح شد حال نماز خواندن نداشتم . رفتم در خانه میرزا جواد آقا و محکم در زدم میرزا جواد آقا از پشت در گفت چه خبره ؟ چه خبره ؟ حالا یه چیزی بهت نشون دادند نباید که اینطوری کنی؟ ! گفتم من همچو چیزی دیدم. گفت بله ، شما مقامی پیدا کرده اید. این مکاشفه است. 🔥آن رفیق بازاری شما رباخوار بود و در آن ساعت داشت نزع روح (روح از بدنش کنده ) می شد. من تاریخ برداشتم . بعد خبر آمد که آن رفیق ما در همان ساعت فوت کرده است... 📘کتاب شرح حال آیت اللّه العظمى اراکى,ص 299. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
‌ 📚حکایت شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدفها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام می داد. روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال یعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود... بیشتر وقتها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنجها نهفته اند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار می دهد، ندانسته رد می کنیم. 🌹امام علی (علیه السلام): چه بسا چيزي را از خداوند طلب میکنی و به تو عطا نميشود، ولی خداوند بهتر از آنرا به تو عطا ميكند... 📗تصنيف غرر الحكم،ح 3765 ‌ ‌ به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
4_5938406892245092176.pdf
2.04M
‌ 📎 اینجا شهر آدم جعبه ای هاست شرط اصلی سکونت در آن ناشناس بودن است و حق شهروندی فقط به کسانی داده می‌شود که کسی نباشند! 📕 آدم جعبه ای ✍🏻 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام صبح بخیر😊 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚عاقبت کبوتر مسجد عبدالملك بن مروان (پنجمين اموى ) قبل از آنكه بر مسند بنشيند، همواره در مسجد بود، و با و سر و كار داشت ، به گونه اى كه او را ((حمامة المسجد)) (كبوتر مسجد) مى ناميدند، وقتى كه پس از مرگ پدرش ، خلافت به او رسيد، در مسجد مشغول قرائت قرآن بود، خبر مقام خلافت را به او دادند، او قرآن را به دست گرفت و به آن خطاب كرد و گفت : سلام عليك هذا فراق بينى و بينك : ((خداحافظ، اكنون زمان جدائى بين من و تو است )). آنچنان او را مسخ و غافل كرد كه مى خورد، و يكى از استاندارانش ، (( )) بود كه دهها و صدها هزار نفر مسلمان را كشت ، خودش مى گفت : من قبل از سلطنت از كشتن اى مضايقه داشتم ولى اكنون حجاج براى من نوشته كه صدها نفر را كشته ام ، ولى اين خبر در من هيچ اثر نمى كند، و روزى يكى از دانشمندان زمان (بنام زهرى ) به او گفت : شنيده ام مى نوشى گفت : ((آرى ، مردم را نيز مى نوشم )). 📚 منبع : داستان دوستان ج1 ص36 به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 هرچه کنی به خود کنی!! مرد فقیری بود که همسرش می‌ساخت و او آن را به یکی از شهر می‌فروخت، آن زن کره‌ها را به صورت دایره‌های یک کیلویی می‌ساخت. مرد آن را به یکی از بقالی‌های شهر می‌فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را می‌خرید. روزی مرد به اندازه کره‌ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمی‌خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما نداریم و یک کیلو از شما خریدیم و آن یک کیلو را به عنوان وزنه قرار می‌دادیم. به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🔴اثر سجده روی سلامتی انسان به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽 ❥↬ @bohlool_aghel ❥↬ @ostad_dehnavi ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═