اربعین کاش به دیدار تو نائل بشویم 💔
قسمت ما که نشد کرب و بلایت، عرفه ...
🌸¦@zhfyni⇢ࢪفیـق چـادرے
دعای عرفه آسان 🌈.pdf
1.63M
🚨 متن دعای عرفه
⭕️ با فونت درشت و خوانا
#التماس_دعای_فرج
بهحسینتماروببخش:)
-
┄┅┅❅🌸🌺🌸❅┅┅┄
@bokhtranasmani
میگفت :جاموندی از کربلا
نگران نباش خیالت راحت باشه
مادرهمیشه سهم بچه ای که نیومده رو
کـنار مـیذارهبیشترازسهمشهمکنارمیذاره:))
#دلتنگ_طور
#ڪربلا🥺🖤
میگفتنمیریممشھد..:)
رزقڪربلامیگیریم!
ولیمنموندمڪجابرم؟
رزقمشھدموبگیرم'
#رضایمن✋🏼💔
فقطدَمزدنازشھداافتخارنیست!
بایدزندگیمان،حرفمان،نگاهمان،
لقمہهایمان،رفاقتمان،بویِشهدابدهد. .
_شهیدسیدحمیدطباطباییمھر
#شهیدانہ
بخرییانخریماکهخریدارِتوییم...
-ایطبیبِهمگانماهمهبیمارِتوییم..!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمینبدونتوشایستهیسڪونتنیست
بیاڪهخونڪندقاصدڪبهدربهدرے💙:)))!
#امام_زمان🌿
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_دوم
بعد دقایقی انتظار در باز شد و من محو و متحیر وارد شدم چمدونم سنگین بود و دلم میخواست رهایش کنم به سمت حیاط بزرگ و پیشرویم قدم برداشتم و با نگاه به منظره اش جلب شدم صدای قدم هایی روی پلکان کوچک امد و با دیدن عمو و زن عموخوشحال بهشون نگریستم عمو اول جلو امد
- سلام دخترم خوبی ؟
با نگاه و لبخندی گفتم سلام عمو جون ممنون
زن عمو در فاصله در اغوشم گرفت و خوشحال چمدونمو ازم گرفت و به عمو داد
- مامان و بابا به سلامتی رفتن ؟
یاد اوری چند دقیقه پیش غم و غصه امو برگردوند سعی کردم ظاهر و حفظ کنم لبخند زدم و گفتم بله خداروشکر ثانیه هایی نگذشته بود که زن عمو مرا به طرف الاچیق کشاند و من نشستمو نگاه کنجکاومو از بالکن
به تمام محوطه دادم امابی نتیجه و جستجو
گر پرسیدم پس زینب کجاست ؟
زن عمو که کنارم نشسته بود پلک بر هم زد و گفت کلاسه بعد از ظهر میاد
از جا بلند شدم زن عمو هم باهام همراه شد
- اینجا اتاقته عزیزم
در خونه ای بزرگ و پر امکانات خوابی متوسط و نور گیر برایم انتخاب شده بود داخل اتاق چرخیی زدم و خوب به فضای اطرافم نگاه کردم و بعد چند دقیقه لباس نسبتا بلندی
تنم کردم و به موهای صاف و لختم گیره زدم صدای در امد مرا به هال بردم
+ سلام مامان
- سلام محسن جان خوبی ؟
از جا بلند شدم و حدس زدم پسر عموست روسری بر سر افکنده ....
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_سوم
روسری بر سر افکنده و در اتاقو باز کردم غیر منتظره او در چهار چوب در رودروم قرار گرفت سرش پایین بود مثل همیشه امامن چندیدن سال بود که او را ندیده بودم بایدم اینگونه میبود با نگاه به چشماش که معلوم نبود چه رنگیه سلام گفتم و او هم سلامی کوتاه داد و گذری ازم رد شد برایم چقدر سخت بود تحمل سردی رفتارش هر چند که میدونستم هیچ کدوم از هم خوشمون نمیاد
اما برای رعایت ظاهر لازم بود
پسر عمو چقدر که نسبت به چند سال پیش تغییر کرده بود صورتی مهتابی و ریش های بورش به چشمان بی رنگش کنایه میزد ؛؛ خنده ای کردمو وارد هال شدم زن عمو مشغول سفره چیدن بود عمو هم داشت به دیس غذا ناخونک میزد پیش خودم گفتم چه زوج خوشبختی که یکدفعه ای صدای در امد
زینب کیف روشونه و میوه به دست وارد شد
و در برابر چشمان ناباورم بغلم کرد
_ چطوری ریحانه ؟
دستشو گرفتم و و گفتم عالی و بعد به کمکش کیسه های خرید و به اشپز خونه بردم یک لحظه صورتش منعکس شد و چشماشو براق دیدم چادرشو که از سر دراورد مرا به اتاقش کشاند و بعد شروع کرد از کلاسش تعریف کردن خیلی اهل گوش دادن نبودم بهش نگاه کردمو و در افکاراتم رفتم که یهو زن عمو به اتاق امد
- ببینم شماها ناهار نمیخواید ؟
بعد از ظهر خنک و بهاری که همیشه دوست داشتم رسید و من مشغول درس خوندن برای کنکور بودم امسال فارغ تحصیل میشدم بنابر این زیادی درس میخوندم ؛؛در روی پاشنه چرخید زینب وارد شد ....