📙رمان مذهبی
#ناحلہ🌼
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی .
_ن بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی ؟
چیزی نگف .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی !!
چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم .
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ک خاهری انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری .
چه بگردم چه نگردم بازم رد میکنی .
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دال
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🌸⃟🌷🍃📙჻ᭂ࿐✰
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
📙رمان مذهبی
#ناحلہ🌼
#قسمت_بیستم_و_یکم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#امام_زمان
🌸⃟🌷🍃📙჻ᭂ࿐✰
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
•----------------«💛🍋»----------------•
-
-
از حرم دورم ولی
عیبی ندارد آرزو…
یک شبِ جمعه منو شش گوشهای در پیشِ رو…
-
-
•ـ----------------«💛🍋»----------------•
🍋⃟💛⇜ #حرم
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
•💙✨•
گَـرمیسَّـرنشَـودتاڪِهببینَـمرُخیـٰار،
لیڪِناَزدوردَهـمعَـرضِســلآمواَدبۍ..シ!
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
اى کاش بر قبرت حرم سازیم امامم
بر گنبدش پرچم بیافرازیم امامم
آییم پابوس و تو را زوّار گردیم
ما بى کسان هم لایق دیدار گردیم
🏴شهادت امام باقر (ع) تسلیت باد
#شهادت_امام_محمد_باقر
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
امام زمانو دوست داری؟!
چقدر دوست داری؟!!
#استاد_پناهیان
#پیشنهاد_دانلود👌🏼
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
‹🔐💛›
•
•
ما دولت تسلیم و رضا میطلبیم
راهی سوی اقلیم بقا میطلبیم
اندردو جهان،عزت واقبال و نجات
از فیض ولایت رضا میطلبیم🕌🌱
#روزتون_امام_رضایی💛🌼
•
•
╼┉┉┉‹𑁍›┉┉┉╾
‹💛🔐› #حیدریون
‹💛🔐› #چهارشنبه_رضایی
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استورے
ای وای بر مـــــــــا...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤#شهادت_امام_محمد_باقر🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🥀
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
♥️͜͡
گویندزیارتتوحجفقراست
برگنبـدوبارگاهـتازدورســلام!'
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
کمکاری ما نسبت به امام زمان(عجل الله )😔💔
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
کانالمون حسابی خوابش میاد
فردا با کی فعالیت بر می گردیم
منتظرمون باشید👋❤️
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاےعھـد . . ♥️!
میوناشڪهاودعاهاے . . .
قشنگتونماروفراموشنڪنیدᵕ.ᵕ🌱
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
انشاءاللّٰھظھورآقامون🌿^.^!
#بخونیمبرـاےظھورهرچہزودتر . .( :🕊!
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
#داستانک
❗️دختر زنده بگور شدهای که توسط پیغمبر -صلی الله علیه وآله- زنده شد ❗️
در اوائل بعثت، یکی از مسلمانان، نزد پیامبر-صلی الله علیه وآله-نشسته بود و از حالات خود و دیگران در زمان⏳ جاهلیت سخن میگفت. از جمله میگفت:
روزگاری به مسافرتی طولانی رفتم. وقتی به خانه 🛖برگشتم، دختر زیبای پنج ساله ای را دیدم که مشغول تمیز کردن خانه است. به همسرم گفتم: این دختر کیست؟
گفت: دختر توست. پنج سال قبل که به مسافرت رفته بودی، این دختر متولد شد و من از ترس اینکه مبادا او را بکشی، دایه ای گرفتم و او را بزرگ نمودم، حالا میبینی که چه دختر دلربایی شده
است. حتما او را دوست خواهی داشت و او را نخواهی کشت!
مرد گفت: وقتی فهمیدم که او دختر من است، خشم خود رااظهار نکردم. پس از مدتی به مادرش گفتم: میخواهم دخترم را به مهمانی ببرم.
مادرش او را آرایش 👗کرد و لباس زیبایی برتنش نمود. او را به صحرا بردم. گودالی گندم و دختر را در آن انداخته و رویش خاک ریختم.
رسول خدا-صلی الله علیه وآله- فرمود: آیا جای گورش رامی شناسی؟
عرض کرد: بلی
به اتفاق به محل قبر رفتند. رسول خدا-صلی الله علیه وآله- دستش را به دعا بلند کرد. سپس خطاب به دختر فرمود: به اذن و اجازه خدا، بلند شو.
در این لحظه، خاکها عقب رفتند و دختر با همان وضع زنده به گور شده اش، بیرون آمد. رسول خدا-صلی الله علیه وآله-به اوفرمود:
پدر و مادرت مسلمان شده اند، اگر مایل هستی، میتوانی نزد آنها برگردی و اگر مایل نیستی میتوانی به خاک باز گردی.
دختر گفت: پروردگارم از پدر و مادرم، به من مهربان تراست، مایلم به سوی پروردگارم برگردم.
پیامبر اشاره ای کرد و او دوباره به خاک بازگشت.⛏️
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
@bokhtranasmani
•••·····~🍃🖤🍃~·····•••
باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم!
آنکس که باید ببیند،میبینید...!🖐🏼🙂
#حاجی
✨ #تلنگر🦋💫
ﺭﻭﺯ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ🌪
ﻧﯿﮑـے ﻫﺎﯾمــان ﺭﺍ
ﺑـﻪ ﻣﺤﺒـــﻮﺏ ﺗﺮﯾـﻦ
ﻓـــــﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان
ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم ﺩﺍﺩ...🍃
اﻣـﺎ ﻣﺠﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم ﺑﻪ ﮐﺴﯽ
ﻧﯿـﮑﯽ ﻫﺎیمـان ﺭﺍ ﺑـﺪﻫیـم
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم
ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ ﺭﺍ ﮐﺮﺩیم!!!
👥حق الناس...
اوج حمــاقت است نه زرنـگے!👌🏻
ـ ـ ــــــــــــــ‹❁›ـــــــــــــ ـ ـ ـ