eitaa logo
"خاکــــریز خاطــرات"
60 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
34 فایل
بہ نام نامے الله🌱 🤍 - شُہدا سرخۍ ِ خونِ‌شان را بھ سیاهۍِ چادرمـٰان امانت دادند؛ و واۍ بر خیانت‌کار . . . خادم شما↶! ^^:) @Gamandh 🫀|من‌بیمارتوام،لطف‌بِه‌مـاڪن‌نظرۍ ! بیمہ‌ۍ حضرت ِ مـٰادر 🔗 :)
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌آفریدند تو را نام نهادند "حسین🖤🌱"، تا که جانسوز ترین واژه دنيا باشی💔... ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
YEKNET.IR - tak - 2 safar 1441 - meysam motiee(1).mp3
6.57M
نـمـاهـنـگ شــوࢪ: حسین معنی ازادی...💔 ! 🖤 راه سیاسۍ حسین ارجع از راه احساسے حسین است !😉🖐🏻❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••·····~🍃🖤🍃~·····••• @bokhtranasmani •••·····~🍃🖤🍃~·····•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 براۍ‌پس‌زمینھ‌هاۍ‌ناابتون🌿!
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرسال همین روزا دلشوره میگیرم آقا نگرانم بازاگه نیام میمیرم💔 🏴 ۳۳ روز تا اربعـین حسینی...
چنین لحظہ‌اۍ قسمت همگے :)
'💚𖥸 ჻ ‏خـدایا میکُشی، میبری، می‌گریونی، میخندونی.. مال خودته دیگه، اختیارش رو داری. دلمو♡میگم.. اما میدونم که میدونی جز تو کسی رو ندارم که بهش پناه ببرم✨🤍
به وقت رمــ🌱ــان👇
داستان عبرت(۴) بسم الله الرحمن الرحیم محمد اومد تو...هننوز از ظهر به خاطر وسواس ازم ناراحت بود😢 البته منم به خاطر اینکه به داداشم تعارف نکرده بود ناراحت بودم از دستش🤨 ولی مامانم....... با یه روی بااااز اومد گفت سلااااام محمدآقا... خوش اومدین... داماد عزیزم... چه عجب..‌.. از این طرفا..... تو مثل پسرم میمونی..بیشتر بهمون سر بزن😊 منو میگی😳😳😳 با خودم گفتم ،این مامان منه که یه ساعته داره از محمد بد میگه😳 جل الخالق... هم عصبی شده بودم از دستش و هم خندم گرفته بود😁 رفتم توآشپزخونه بهش گفتم مامان از اون موقع داری پشت سرش حرف میزنی😳چی شد پس؟؟ مامانم گفت .آخه دختر جان اگه اینجوری نباشم که نمیزاره بیای اینجا😏... نمیدونستم این دوروییه مامانم کار درستیه یا نه🧐 خلاصه محمد رفت نشست و ما هم رفتیم آشپزخونه تا بساط شام رو آماده کنیم... سارا هم دوید رفت پیش باباش و تو بغلش نشست... خواهرم برا محمد یه چایی برد و وقتی اومد گبت برو ببین اون دخترت داره چی میگه با محمد😏 گفتم چی میگه مگه؟؟؟ گفت داره فک کنم حرفای مارو میگه بهش.... گفتم نه بابا..راس میگی..امان از این بچه فضول😩 خواهرم گفت...گفتم بهتون جلو بچه ها چیزی نگین... حالا اینم داره به باباش میگه... میخوای چکار کنی؟😟 سریع رفتم تو اتاق و سارا رو صداش زدم... سااااراااااا جاااااانننننننن😲 بیا عزیزم تو اتاق کارت دارم😲 سریع اومد و منم یکی محکم زدم پشت سرش و بهش گفتم معلوم هست چه غلطی میکنی😠 چشماش پر اشک شد و گفت چیییی مامان؟؟🥺 چکار کردم مگه🥺🥺 گفتم چی به بابات میگفتی؟😠 خبر کشی کردی باز... گفت نه به خدا مامان🥺 گفتم غلط کردی😠 خالت حرفاتونو شنید... حالا بگو ببینم چی گفتی به بابات... راستشو نگی واااای به حالته ها😠 سارا گف هیچی مامان...بهش گفتم مامان جون و مامانی نبودی بهت حرف زشت زدن🥺 ای وااای😩دستمو بردم بالا که یکی بزنم تو گوشش..بهش گفتم دیگه چی گفتی دختر؟😩 سارا گفت هیچی مامان ...به خدا هیچی😭 سارا گفت مگه کار بدی کردم.. همین حرفای شمارو به بابایی زدم دیگه🥺.. من فک کردم چون تو و مامان جون دارین این حرفارو میزنین ،،حرفای بدی نیست🥺.. منم چون حرفی برا گفتن نداشتم فقط اخم کردم بهش😠 ترسیدم بره تو هال محمد بفهمه... برا همین گوشیمو بهش دادم تا دهنشو ببنده... گفتم بشین با یاسین( پسر خالت)با گوشیم بازی کنین🤨 سارا هم که عشق گوشی بود ساکت شد و با یاسین رفتن تو اتاق خواب مامانم.. به یاسین گفتم به مامانت هیچی نگی ها... آخه خواهرم همش میگفت خوب نیس این دوتا باهم تنها باشن... منم میگفتم ول کن بابا این حرفا چیه 😒هنوز جفتشون بچه ان... برا همین اگه خواهرم میفهمید صداشون میزد .... منم رفتم تو هال...دیدم اخمای محمد بیشتر رفته تو هم... با خودم گفتم جواب اینو چجوری بدم باز😩... جراًت نکردم برم کنارش..رفتم تو آشپزخونه تا سفره رو بیارم... میدونستم اگه برم کنارش یه چیزی میگه..منم که نمتونم خودمو نگه دارم ..باز دعوامون میشه😒 تا وقتی بابامم اومد... دستاش بیچاره پر بود از خرید😍 رفتم گرفتم ازش و گفتم خسته نباشی بابا جون...اونم گفت سلامت باشی دخترم😊 ولی مامانم انگار نه انگار که بابام اومده.. از تو آشپزخونه تکون نخورد... حتی سلامشم نکرد... با خودم گفتم کاش نصف محبتی که از روی سیاست به محمد کرد به بابامم میکرد... مامانم همیشه میگفت به مردا رو بدی پر رو میشن😒... ولی با محمد همچنان شوخی میکرد 😳... محمدم خودشو با مامانم خوب گرفته بود... مامانم دو نوع غذا درست کرده بود... با کلی مخلفات... آخه با محمد رودرواسی داشت.. تازه هی جوش میزد که خوبه😟 نکنه بد باشه... نکنه زشت باشه... گفتم خوبه بابا از سرشم زیاده🤨 دیدم خواهرم داره چپ چپ نگاه میکنه و هی دهن کجی میکنه😏 آخرشم طاقت نیاورد و گفت خدا شانس بده.. یه داماد اینجوری...باز یه داماد مثل شوهر بیچاره من هر چی دارین میزارین جلوش😏 مگه چه فرقی میکنن ... مامانم گفت ساکت باش دختر محمد نفهمه... شوهر تو عادت داره..تو خانوادشون همونطوری بود...تازه اینجا میاد یه چیز خوب بهش میدیم😁 تو محمدو با شوهرت یکی میکنی آخه... خواهرم یه جوری شد از خنده مامانم.. آخه وضع اونا زیاد خوب نبود... شوهرش هم یکم اهل دود و دم بود... تازه من یه جوری شدم ،،چه برسه به خواهرم... خلاصه یه جوری بحثو عوض کردم که حواس خواهرم پرت شه.. بهش گفتم تو صلیقت خوبه بیا سالادارو تزیین کن😊 اونم شروع کرد به تزیین سالاد... سفره رو پهن کردیم و همه نشستیم دور سفره که یه دفه یادم اومد گوشیم هنووووز دست سارایه😱 آخ آخ اینستاگرااااام😱😱 نفهمیدم چجوری خودمو انداختم تو اتاق خواب🏃‍♀... دیدم سارا و یاسین دراز کشیدن رو تخت و گوشی دستشونو ... رفتم سری گوشی رو ازش گرفتم دیدم رفته تو اینستا... گفتم کی به تو گفته بری این تو😠 سارا گفت مامان به خدا همین الان رفتیم توش... نمیدونستم راست میگه ی