گاهۍدل...
میمانددرجایے !
مثلامیانِخندههایکسی!(:
#شہیدجھادعمادمغیه🕊🦋
هَمیـنچآدرےڪِہبرسَـرتُوسـت،،
دَرڪَربلا،حتّـۍباسَخـتگیرےهـٰاے
یَزیـد،ازسَـرزیـنَـبۜنیوفـتـٰاد...シ
پَـساَزامـٰانـتزَهـراۜحفاظَـتڪُن...𐇵!'
#چادرانہ😌✨
بــگـردیـد یـه" رفـیـق" پـیـدا کـنـیـد
کـه تـو[ مـیـدون مـیـن گـنـاه]
دسـتـتـونـو بــگـیـره:))
#شهیدبابکنوری🥺🌿
هم عشق حسین، معنی زندگی اسـت
هم گریه بر او کمال سازندگی اسـت..
#آقاےمن 💔🌱
ایواننجفبازدلمکردههوایت
رحمتبهخلیلیکهچنینکردهبنایت💛'!
#یاعلے
رفیقشمیگفت:
درخوابمحسنرادیدم!ڪہمیگفت:
هرآیہقرآنیکہشما
برایشھدامۍخوانید-!
دراینجاثوابیڪختمقـرآنرابہاومیدهند"
ونورۍهمبرایخـوانندهآیاتقرآن
فرستادهمیشـود.^^-!
#شھیدمحسنحججے✨😍
"هـیچحالـےرابقایـےنیست!بےصبـرے
مـڪُن . . ."🌱
خیلیجاهامیبینیمکهنوشتهکپی
باذکر ۱۰۰ صلواتمجازاست⛔️😳
کپیبیوحرام😐
انفالوحقالناس😳🤯. . بابادستبردارینتوروقرآن‼️
مگهشماهامرجعتقلیدینکهحکممیدین چیحرومهچیحلال؟! مذهبیهامونمدارنبهفنامیرن😐 میدونیدما دوازدهملیون سایت🔞داریم😕
کهکپیازشونکاملاازاده😐💣 بعداونوقتجوونمامثلا اومدهبرایامام زمانشکارکنه
اسمشمگذاشتهسرباز گمنامامامزمان🙄
بعدنوشتهکپیحرام
(حالاخودشم پستو از یه کانال دیگه کپیکرده)😐
درمقابلاوندوازدهسایتمستهجن
یه کانالخوبوآموزندههمکهداریم
کپیازشحرومه😔 دیدمکمیگما🔍 دوستعزیزپخشکردنیهمطلب،
خودشصدقهجاریست...🙃
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_پنجم
پرده کنار رفته رو که ظلمات شب نمایان بود
کشیدم روی تخت دراز کشیدم و سعی کدرم به حس خوب و امروزم فک کنم از صبح تابه هال اما یاد مامان و بابا هرلحظه دلتنگی امو
بیشتر میکرد یاد اخرین روزی که با هم بودیم هیچ گاه فراموشم نمیشد
- مامان منم دلم میخواد باهاتون بیام مکه ؟
مامان روی زمین نشسته بود و داشت ساک شو جمع میکرد
_ نه ریحانه جان تو درس داری انشاالله قبول شدی همه باهم میریم
همون موقع بود که قطرات اشک برایم گران بها ترین چیز بود دست بر سر نهادم و خیره دیوار شدم که یکدفعه ای صدای الله اکبر اومد این صدای محسن بود و شکی نداشتم
به ساعت که دوباره چشمم افتاد از دوازده رد کرده بود و نماز خوندش برام این ساعت غیر منتظره و عجیب بود
با چشمانی خواب الود به سمت میزی که زن عمو چیده بود رفتم میز کامل بود و پر مخلفات چشامو به هم فشار دادم تا خواب از سرم بپرد که عمو کنارم نشست
- صبح بخیر دختر خوب
خنده ای کردم که اثرات خستگیمو کم کرد
+ سلام عمو جان
زن عمو هم کنارم نشست زینب صبح زود رفته بود با صدای قدم هایی متوجه محسن
شدم که اروم سلام کرد و روبه روم نشست
- مامان من امروز کارای رفتن و میکنم
زن عمو داشت چای هم میزد غمگین بهش نگاهی کرد و بعد ابروهاشو درهم کرد و گفت یعنی تو حرف تو سرت نمیره ؟محسن هم تیکه نونی برداشت و ....
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_ششم
محسن هم تیکه نونی برداشت و همانطور که جدی بود به زن عمو نگاه کرد از جا بلند شدم از بحثشون سر در نمیاوردم چند لقمه ای بیشتر نخورده بودم اما احساس کردم دیرم شده تا خواستم برم عمو گفت میری ؟ و من با نگاه بهش جواب دادم
+ بله کلاسم دیر میشه
او منتظر بود که بگویم خوردم ما چیزی
نگفتم محسن هم یکدفعه ای بلند شد
_ برسونش محسن جان
سرمو تکونی دادمو گفتم زحمت میشه که با چهره عصبی و ناراحت محسن رودرو شدم لب فرو بستمو و از اینکه زیادی خرابکاری کرده بودم تندی به اتاق رفتم
طولی نکشید که اماده رفتن شدم رفتم سمت درو کفشامو پوششیدم محسن هم همزمان از مامان و باباش خداحافظی کرد و بعد هردو سوار ب ماشین راهی شدیم
- مسیرتون اینه ؟
ورقی به دستش دادم و گفتم بله البته زحمت شد نگاهی زیر چشمی و با حواس به رانندگی بهم کرد و جدی گفت زحمتی نیست مسیرامون یکیه سکوت کردم و دیگه چیزی نگفتم چرا که به نظرم رفتارش تند و خسته کننده بود و این برام قابل تححمل نبود یهو زد زیر ترمز وحشت زده نگاهش کردم که گفت رسیدیم از اینکه باید میرفتم خوشحال بودم
امانمیدونم چرا حواسم پرت شده بود به اطراف ف نگاه کردم دست تکون دادم او رفت و من کنجکاو مثل حال هرروزم به سمت کلاس قدم برداشتم
به ساعت نگاه کردم زود رسیده بودم هوا ابری بود در کوچه که قدم گزاشتم....
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#عشق_ناڪام
#قسمٺ_هفتم
در کوچه که قدم گزاشتم داستان صبح با پسر عمو زود گذر در حافظه ام نقش بست امروز روز خوبیو داشتم این حتی تو کلاسم بهم ثابت شده بود قدم قدم به سمت در میرفتم زنگ را فشردم قرار بود بغض اسمون بر سرم فرود بیاد دقاقیقی نگذشت که خیس خیس از بارون نم نم شدم کلیدی که دیروز به داده بودن و دراوردم و در باز شد از صدای بارون لذت میبردم به سمت پلکان قدم برداشتم اما صدای عجیب منو جلب کرد
- یعنی کسی خونه نیست ؟
قدمامو اروم تر کردم و به خونه کوچیکی نگاه کردم که کنار پلکان بود درش نیمه باز بود حدس زدم دزدی وارد خونه شده صدای ناله در زوزه کشان بود رفتم جلوتر که یهو زیر پام خالی شد و جیغی کشیدم ............
- دختر عمو ؟ دختر عمو ؟
چشامو به سختی باز کردم محسن جلوی چشام نشسته بود سرم گیج میرفت
- شما از دوازده پله افتادید!
لبمو گاز گرفتم باورم نمیشد از شدت کمر دردبه خود تکانی دادم از جابلند شد اما متوجه حالمو دردم بود او یکدفعه ای بهم نگاه کرد و گفت برم کسیو صدا کنم بیاد کمکتون که گفتم نیازی نیست بعد دربرابر نگاه شوکه او ؛به سختی از جا بلند شدم حس کوفتگی تمام بدنمو گرفته بود ای کاشش متوجه پله شده بودم دستمو به دیوار گرفتم و به سمت
پله ها رفتم که او به سمتم اومد
- اینجا چی کار میکردید؟
سرمو منف ی تکو دادم و متعجب گفتم مثل اینکه من باید از شما این سوال و بکنم ؟حق به جانب خنده ای کرد و گفت حالا خداروشکر که صدمه ندیدید...
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
"خاکــــریز خاطــرات"
ـ
فرمایشاٺرهبری :
عزیزانمن!
بسیجۍشدید،مبارکاست:)!
امّـابسیجیباقیبمانید!🌱
-
"خاکــــریز خاطــرات"
ـ
یهبندهخدایی..
خیلیقشنگتعریفکرد
میگفتمیخواستیگناهکنی
عاشوراروبهیادبیار
کهامامحسینگفت!!
(هَل مِن ناصرِ یَنصُرنی)
یهوقتاینگناهکاریباهات
نکنهکهصدایامامزمانتونشنوی:)💔
-
"خاکــــریز خاطــرات"
ـ
بچہڪہبودیم؛
تَرسـموناینبودڪہتوحَرمگمبشیم
امّاحالاشُدهآرزو'!💔🖐🏽
-