هدایت شده از روشنا خراسان جنوبی
🔴 انتشار برای نخستین بار!
دستخط شهید مصطفی صدرزاده...
🔶 *عملیات نظم در خانواده*
۱_با اعضای خانواده تمام احترام رعایت شود (در اوج محبت)
۲_باید حدقل هفته یک مرتبه برای همسر گل خریده شود
۳_ساعت خوابیدن و بیدار شدن همیشه باید یکی باشد
۴_لباس های شخصی خود را حدقل بشورم
۵_ظرف های داخل آشپزخانه به محض رویت باید شسته شود
۶_هرگونه ریخته و پاش در منزل باید به سرعت جمع آوری شود
۷_باید در خانه همیشه نان تازه باشد
۸_وضعیت لباس فرزند وهمسر باید کنترل شود و زمانی برای خرید ماهانه یا سالانه مشخص شود
۹_بخشی از حقوق به خود همسر داده شود
۱۰_به هیچ وجه سر همسر و فرزند نباید داد کشید
۱۱_دیدار پدر و مادر و فامیل بسیار حساب شده و طی زمان بندی باشد
۱۲_باید برنامه های منزل از یک هفته قبل تنظیم شود
۱۳_باید زمان تفریح همسر و فرزند کامل منظم و مشخص شده باشد
#مثل_مصطفی
#اسم_تو_مصطفاست
#سرباز_روز_نهم
#آقا_مصطفی
#مصطفی_صدرزاده
🆔 @roshanakhj
وقتی با مادرش وارد کودکستان شد بچهها دست میزدند . چند تا از بچهها همراه مربیان میرقصیدند همه خوشحال بودند صدای شور شادی توی فضای مهد کودک پیچیده بود همیشه همینطور بود بچهها باید شاد باشند دست بزنند برقصند، نگاهش که کردم لباس مرتبی تنش بود؛ کنار مادرش ایستاده بود، مادرش اصرار میکرد جلوتر بیاید اما او ایستاده بود و از جایش تکان نمیخورد . در حالی که میخندیدم و دست میزدم به طرفش رفتم . سلام پسرم! اسمت چیه ؟خیلی سنگین و آهسته جواب داد:" علی " سلام علی آقا !خوش آمدی به کودکستان ما . بیا ببین بچهها دست میزنن میرقصن شادن بیا با ما دست بزن اگه دوست داری برقص. ببینم رقص بلدی ؟ فقط سرش را به نشانه بلد نبودن تکان داد و به سختی آوردمش جلوتر. کناری ایستاد .مادر نوازشش کرد و گفت: روز اول است کمی خجالت میکشد .خندیدم و گفتم بله بیشتر بچهها روز اول خجالت میکشند اما چند روزی که میآیند خجالت از سرش میافتد دیگه نمیشه کنترلشان کرد . من و مامانش خندیدیم اما او نخندید و همچنان سرش پایین بود وقتی رفت برایش دست تکان دادم و گفتم: " خداحافظ علی کوچولو. فردا میبینمت" اما دیگر فردایی نیامد.
#برگرفته_از_کتاب_رکاب زن
#روایت_زندگی_شهید_فرهاد_فیروزی
https://splus.ir/bonyad.birjand
https://iPorse.ir/5051812
یادبود شهیده والامقام حج طوبی تاجریزی
#شهدای_زن_استان_خراسان_جنوبی
🌿 ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید
https://splus.ir/bonyad.birjand
https://eitaa.com/bonyadkhj
https://iPorse.ir/5051814
یادبود شهیده والامقام بمباران جنگ معصومه خانم محمودی
#شهدای_زن_استان_خراسان_جنوبی
🌿 ما را در پیام رسان های زیر دنبال کنید
https://splus.ir/bonyad.birjand
https://eitaa.com/bonyadkhj
عنوان روایت: "جلودار"
برگرفته از خاطرات رزمنده گرانقدر دفاع مقدس "حسن غلامی" (شهر اسفدن)
( با یادی از شهدای گرانقدر رستمی، صبوریان و گلبهاریان)
نویسنده روایت: امیر نظری
سال 1361 به همراه حسین رستمی(شهید گرانقدر رستمی) و اسماعیل براتزاده برای دومین مرحله عازم جبهه شدم. بماند اینکه پدر و مادرم خیلی از این اعزام رضایت نداشتند، هم سنم کم بود و هم محصل بودم اما هیچ وقت مانع اعزامم نشدند. بلافاصله در منطقه عملیاتی فکه تیپ 18 جواد الائمه مستقر شدیم. یادم نمی رود یک شب مانده به عملیات، فرمانده حجت را بر ما تمام کرد که خلاصه پای جان در میان است و هر کس نخواست در عملیات شرکت کند در بخش های دیگر می تواند به ما کمک کند. موقع استراحت با مشورت با اسماعیل براتزاده به این نتیجه رسیدیم چون سه نفر از اسفدن بودیم به مصلحت نخواهد بود هر سه در این عملیات شرکت کنیم، تصمیم گرفتیم حسین رستمی را که از ما کوچکتر بود از شرکت در عملیات منصرف کنیم. قرار شد فرمانده باهاش صحبت کند و او را منصرف کند. هر چه فرمانده و ما گفتیم موثر واقع نشد. "حسین رستمی" با قاطعیت گفت کلی برای شرکت در عملیات و چنین شبی انتظار کشیده است. موقع عملیات(عملیات والفجر مقدماتی) حسین رستمی و یکی دیگر از رزمندگان که هم جثه و هم سن او بود کفن پوش شدند و جلوی دسته به راه افتادند. شور و حال عجیبی ایجاد شد و احساس غرور کردیم(بغض سنگینی جلوی روایت حسن غلامی را گرفت). به نزدیک خط دشمن رسیدیم و به انتظار عملیات در سنگر مستقر شدیم. هوا خیلی سرد بود. تازه فهمیدیم بخاطر سنگینی کوله پشتی، "پتو"ها را دور انداخته بودیم. حسین رستمی اما "پتو" همراه داشت که به کمک ما آمد. بعد از مدتی با رمز "یا الله" عملیات شروع شد. اگر چه ظاهراً عملیات لو رفته بود و دشمن سنگرهایش را خالی کرده بود اما با درایت فرمانده در دام دشمن نیافتادیم و جلوتر دوباره مستقر شدیم. در موقعیت ایجاد شده چند گونی از سنگر عراقی ها برداشتم و یک محافظ در برابر سرما درست کردیم. من بودم و اسماعیل براتزاده و حسین رستمی و سنگر کناری ما چند تا از بچه های کلات نادری و مشهد بودند از جمله دو تا از رزمنده ها به نام های "صبوری" و "گلبهاریان". صبح "حسین رستمی" در سنگر نگهبانی می داد. نماز را خواندیم که خمپاره ای به وسط سنگر کناری ما اصابت کرد. "صبوری" و "گلبهاریان" شهید شدند. 17 روز با شرایط خاصی خط مقدم بودیم و در نهایت به سایت شماره 5 برگشتیم. تازه داخل قوطی 5 کیلویی چایی درست کرده بودیم. بلند گو اعلام کرد "گلبهاریان" ملاقات. چندین دفعه که تکرار شد به درب ورودی سایت رفتم. برادر شهید گلبهاریان که در موقعیت دیگری مستقر بود و هر از چندگاهی به برادرش سر می زد روبرویم بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم صحنه ای را که چشم در چشمان منتظر و امیدوار برادر شهید گلبهاریان دوخته بودم و نمی دانستنم در جواب او که جویای احوال برادرش شده بود چه بگویم. برادرش که جلوی چشمان ما شهید شده بود.
یادش بخیر و راهش پر رهرو باد.
# راه و هنر شهداء