🌀حسابے ڪلافہ شدھ بودم. نمےفهمیدم ڪہ جذب چہ چیز این آدم شده اند. از طࢪف خانم ها چند تا خواستگاࢪ داشت.مستقیم به او گفتہ بودند، آن هم وسط دانشگاھ.😳
وقتے شنیدم گفتم چہ معنے داࢪھ یہ دختࢪ بࢪه به یه پسࢪ بگہ قصد داࢪم باهات ازدواج کنم، اونم با چه کسے! اصلا باوࢪم نمے شد.😞
🔎عجیب تࢪ آنڪه بعضے از آن ها اصلا مذهبے نبودند. به نظࢪم ڪه هیچ جذابیتے دࢪ وجودش پیدا نمے شد.
بࢪایش حࢪف و حدیث دࢪست ڪࢪده بودند.
📍مسئول بسیج خواهࢪان تاڪید ڪࢪد: « وقتے زنگ زد ڪسے حق نداࢪه جواب تلفن ࢪو بدھ»
🔖بࢪایم اتفاق افتاده بود ڪه زنگ بزند و جواب بدهم. باوࢪم نمیشد این صدا صدای او باشد. بࢪ خلاف ظاهر خشْڪ و خشنش، با آرامش و طمانینه حࢪف می زد. تن صدایش زنگ و موج خاصے داشت.
از تیپش خوشم نمے آمد.....
✍ #محمدعلی_جعفری
📗#قصه_دلبری
#پارت_اول
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱
ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
🌀حسابے ڪلافہ شدھ بودم. نمےفهمیدم ڪہ جذب چہ چیز این آدم شده اند. از طࢪف خانم ها چند تا خواستگاࢪ داشت
༺◍⃟🌧🌞
دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😭 شلوار شش جیب پلنگۍ گشاد مۍ پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ ڪه مۍ انداخت روۍ شلوار.🤦🏻♀
❄️در فصل سرما با اورڪت سپاهیش تابلو بود. یڪ ڪیف برزنتی ڪوله مانند یڪ وری می انداخت روۍ شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتۍ راه مۍ رفت، ڪفش هایش را روۍ زمین می ڪشید .
ابایۍ هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر میدیدمش. به دوستانم میگفتم : « این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده و همون جا جامونده!»
به خودش هم گفتم.
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خود دارۍ ڪردم. دفعه بعد رفت ڪنار میز ڪه نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوۍ خودم را بگیرم😣
بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود. زور میزد جلوۍ خنده اش را بگیرد. 🙂🤭
معراج شهداۍ دانشگاه ڪه ارث پدرش بود. هر موقع مۍ رفتیم با دوستانش آنجا مۍ پلکیدند. زیرزیرڪی می خندیدم و ...
#ادامه_دارد
✍ #محمدعلی_جعفری
📗#قصه_دلبری
#پارت_دوم
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱