ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_نوزدهم 🍊🐝خیلۍ نازنازیه! خندید و گفت : من فڪر ڪردم چه مسئله مهم
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_بیستم
🔎پروژه #تحقیق پدرم ڪلیدخورد . بهش زنگ زد: یه نفر رو معرفۍڪن تا اگه سوالۍ داشتم از اونا بپرسم . شماره و نشانۍ دو نفر روحانۍ و یڪۍ از رفقاۍ دانشگاهش را داده بود. وقتۍ پدرم با آن ها صحبت ڪرد، ڪمۍ آرام و قرار گرفت.🖇🦋
🕸🌵نه ڪه خوشش نیامده باشد، براۍ آینده زندگۍ مان نگران بود. براۍ دختر نازڪ نارنجۍ اش. حتۍ دفعه اول ڪه او را دید گفت این چقدر مظلومه.😔🙂
🎿☘ باز یاد حرف بچه ها افتادم حرفشان توۍ گوشم زنگ مۍ زد: شبیه شهدا مظلوم! یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم و محمدحسینۍ ڪه امروز مۍدیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود.🤷🏻♀ براۍمن همان شده بود ڪه #همه مۍ گفتند. 🙃
⚓️پدرم ڪمی ڪه خاطر جمع شد، به محمدحسین زنگ زد ڪه مۍخوام ببینمت! قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش. هنوز در خانه دانشجویۍ اش زندگی مۍڪرد. من هم با پدر و مادرم رفتم . خندان سوار ماشین شد. 🚙
🎀برایم جالب بود ڪه ذره اۍاظهار #خجالت و ڪم رویۍ در صورتش نمۍدیدم. پدرم از #یزد راه افتاد سمت روستایمان، اسلامیه، و #سیر_تا_پیاز زندگۍ اش را گفت : از ڪودڪۍ اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلۍ اش .
✋🌸بعد همه ڪف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :
«همه زندگیم همینه، گذاشتم جلوت. ڪسی ڪه مۍ خواد دوماد خونه من بشه، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگۍ رو بدونه!»
🦋✋او هم ڪف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم!» تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف ڪرد . حتۍ وضعیت مالۍاش را شفاف بیان ڪرد. دوباره قضیه #موتور_تریل را ڪه تمام دارایۍ اش بود گفت.
#ادامه_دارد...
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱