ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_سیزدهم 🦋داشتم بال در مۍ آوردم. از دستش راحت شده بودم. ڪنجڪاوۍ
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_چهاردهم
🌚با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگۍ اش آمد. از در حیاط ڪه وارد خانه شد، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید:« مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم :« خب شهدا یڪی مثل خودشون رو فرستادن برام!»
✨خانواده اش نشستند پیش مادرم و پدرم. خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره ڪردند ڪه « این دو تا برن توی اتاق حرفاشون رو بزنن ! » با آدمی ڪه تا دیروز مثل ڪارد و پنیر بودیم حالا باید با هم مۍ نشستیم برای آینده مان حرف مۍ زدیم .
🍁تا وارد اتاق شد، نگاهۍ انداخت به سرتاپاۍ اتاقم و گفت « چقدر آینه ! از بس خودتون رو میبینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه!»
⚪️از بس هول ڪرده بودم فقط با ناخن هایم بازۍمۍ ڪردم. مثل گوشۍ در حال ویبره مۍ لرزیدم. خیلۍ خوشحال بود. به وسایل اتاقم نگاه مۍ ڪرد. خوب شد عروسڪ پشمالو و عڪس هایم را جمع ڪرده بودم. 😐😂
✔️فقط مانده بود قاب عڪس چهار سالگۍ ام. اتاق را گز مۍزد. انگار روۍ مغزم رژه مۍ رفت . جلوۍ همان قاب عڪس ایستاد و خندید. چه در ذهنش مۍ چرخید نمۍ دانم!
نشست رو به رویم. خندید و گفت :« دیدید آخر به دلتون نشستم!»😊
#ادامه_دارد
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱