ڪــافھ ☕️کتـاب📚انقݪابـــ 🇮🇷
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ 📗#قصه_دلبری #پارت_هجدهم 💦بۍمعطلۍ گفتم :«اگه آقا بگن؛ بله!» نتونست جلوۍ خنده اش ر
✍ #محمدعلۍ_جعفرۍ
📗#قصه_دلبری
#پارت_نوزدهم
🍊🐝خیلۍ نازنازیه! خندید و گفت : من فڪر ڪردم چه مسئله مهمۍ مۍ خواین بگین ! اینا ڪه مهم نیست! حرفۍ نمانده بود . 🤦♂
🐚🦋سه چهار ساعتۍ صحبت هایشان طول ڪشید. گیر داد ڪه اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمۍ توانستم از جایم تڪان بخورم.😂😐
🍓☘ از بس به نقطه اۍ خیره مانده بودم😳 گردنم گرفته بود و صاف نمۍ شد. التماس مۍ ڪردم
:« شما بفرمایید، من بعد از شما مۍ آیم !»
😩😂ول ڪن نبود. مرغش یڪ پا داشت. حرصم در آمده بود ڪه چرا این قدر یک دندگۍ مۍ ڪند . خجالت مۍ ڪشیدم بگویم چرا بلند نمۍ شوم. 🥴🤭😅دیدم بیرون برو نیست. دل به دریا زدم و گفتم :
« پام خواب رفته !» از سر لغزپرانۍ گفت:« فڪر میڪردم عیبۍ دارین و قراره سر من ڪلاه بره!»😭😒😅
🎂🎈دلش روشن بود ڪه این ازدواج سر مۍ گیرد. نزدیڪ در به من گفت:« رفتم ڪربلا زیر قبه به امام حسین (ع) گفتم :« برام #پدری کنید، فکر کنید منم #علی_اکبر تون! هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من پدری بکنید!»....
دلم را برد،
به همین سادگی.🦋✋
🐬.❣ پدرم گیج شده بود ڪه به چه چیز این آدم دل خوش ڪرده ام. نه پولۍ، نه ڪارۍ، نه مدرڪی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج مۍرفتم تهران. پدرم با این موضوع ڪنار نمۍآمد. براۍمن هم دورۍ از خانواده ام خیلۍ سخت بود . زیاد مۍ پرسید:« تو همه اینا رو مۍ دونۍ و قبول مۍ ڪنۍ؟!»😲
#ادامه_دارد...
⋆🤍࿐໋₊ بہ ڪافہ ڪتاب انقݪاب بپـــــوندید
~🦋🍃🖇𝓙𝓸𝓲𝓷↷
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🚛 @book_caffe
┈┈••✾•🌺🍃🌺🍃🌺•✾••┈┈
🌳⃢🚕☕️📚༺✒️ 🇮🇷 ⃟✨༺🍫͜͡🌱