هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠یادگاری"
فاطمه چادر گلداری که مادربزرگ برای جشن تکلیف به او هدیه داده بود را سرش کرد و با مادربزرگ راهی مسجد شد.
🥛بعد از نماز آقای مصلحی سینی شیرگرم و خرما را روی میز دم درِ مسجد گذاشت.
فاطمه موقع برداشتن شیر گرم از آقای مصلحی تشکر کرد و آقای مصلحی از فاطمه پرسید: دختر آقای شهیدی هستی؟
- فاطمه: بله
- چندساله روزه میگیری؟ اولین روزِ که روزه گرفتم.
💴آقای مصلحی دست کرد تو جیبش و دو تا اسکناس دو هزارتومانی بیرون آورد و به فاطمه داد و گفت: آفرین دخترم قبول باشه.
الان از اون روز سالها میگذرد و فاطمه با دخترش زینب یک شب ماه رمضان از مسجد محلهی مادربزرگ بیرون آمدند و باز آقای مصلحی با یک سینی پر از شیرهای داغ به استقبال روزهداران میآمد فاطمه به آقای مصلحی که حسابی شکسته شده بود سلام کرد و پرسید: من رو میشناسین؟ نه دخترم،
آقای مصلحی دیگر آن هوش و حواس جوانی را نداشت.
- فاطمه: دختر آقای شهیدیام که سالها پیش روزه اولی بودم بهم جایزه دادین.
آقای مصلحی فکری کرد و گفت :آها یادم اومد خدا رحمت کنه مادر بزرگت رو.
- فاطمه: اون هدیهتونو هنوز دارمش.
🔆آقای مصلحی گفت: اونا هدیهی مادربزرگتون بود نه من.
✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان1401
@taaghcheh