💠گروه #به_یاد_شهدا
ادامهٔ بخش هفدهم
گفتم :دست بجنبان پسر! بدو تا دیر نشده. احمدی رفت، سرد و آرام و بعد تند و با فریاد. صدای انفجارها طرف دیدبان کم شده بود و این زیاد خوب نبود و آزارم می داد. خورشید داشت می آمد که بسوزاند، هم اروند را، هم زخم های ناسور مرا. آب تا ساعتی دیگر بالا می آمد و من باز باید خودم را می چسباندم به نبشی ها یا سیم های خاردار. به اسارت هم فکر می کردم و اینکه...
یعنی باید پشیمان باشم یا... و به خودم نهیب زدم: اگر بیایند به بچه ها تیر خلاص بزنند چی؟ آن وقت چی کار کنم؟
احمدی گفته بود:از بس جنازهٔ عراقی ریخته، اصلاً نمی شود تو کانال ها راه رفت. و این زیاد مناسب حال ما زنده ها نبود و مدام مرا به شک می انداخت و من مدام می گفتم :خدایا کمکم کن درست فکر کنم!
احمدی نگران تر برگشت و گفت :دیدی گفتم... دیدی گفتم این ها این چیزها سرشان نمی شود؟! گفتم :مگر چی شده؟ گفت:محمد عراقچی، خودتان می دانید عربی بلد نیست. او ژاکتش را درآورد، تکان داد بالای سرش و گفت یا زهرا! گفتم:خب؟ گفت:خب ندار.. آن ها هم زدندش، زدن اینجا گلویش را نشان داد و من گلویم خشک شد و برای لحظه ای نتوانستم نفس بکشم واز خودم بدم آمد. حالا دیگر صدای شلیک های بچه ها نمی آمد. احمدی رفت با همان قیافهٔ درهم و شکسته، نشست روی کندهٔ نخل سوخته و چیزی را با دقت قایم کرد زیر خاک. احساس کردم احتیاج دارم جایی را ببینم و دلم قرص شود و سر بر گرداندم و خرمشهر دور را نگاه کردم و کمی آرام گرفتم.
ادامه دارد......
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
صدایی رگبار ها و تک تیر انداز ها هم می آمد و من خیلی آنی فریاد زدم: نکند تیر خلاص باشد این ها؟ احمدی گفت: هوایی است، به علامت پیروزی لابد. و به من گفت، جوری که خودم را باید آماده کنم:حالا دارند می آیند طرف ما. نفسم را در سینه حبس کردم و سرم را گذاشتم روی گل. سایهٔ سر عراقی ها را دیدم که آمدند رسیدند لب ساحل و پیش ما. احمدی بی حرکت نشسته بود روی نخل و زمین را نگاه می کرد. یکی از عراقی ها رفت جلو و پلاک احمدی را از گردنش کند و گفت :مفتاح الجنة؟ و هر سه با قنداق تفنگ افتادند به جانش.
یکی شان مرا دید و به آن های دیگر گفت احمدی را ببرند و احمدی آخرین نگاهش را به من کرد و عراقی آمد طرفم وگفت :یاالله گُم... یا الله گُم! سعی کردم اشاره به زخم هایم کنم و اینکه نمی توانم بلند شوم. فهمیدم. سر تکان داد. یعنی نه و اسلحه اش را گرفت طرفم. آن دو نفر دیگر هم آمدند و من درجه یکی شان را دیدم و برای یک لحظه به نظرم رسید که بگویم افسرم و همین کار را هم کردم. انگشت روی شانه ام گذاشتم و با اشاره به آن ها فهماندم که افسرم.
همان که مرا دیده بود به آن های دیگر گفت:دست نگه دارید و رفت طناب پیدا کرد و انداخت طرف من وبه عربی گفت بگیر مش. نمی توانستم. اما اگر می فهمیدند که دست و پاگیرم، ممکن بود تیر خلاص را بزنند و بروند. به هر زحمتی بود رفتم سر طناب را گرفتم و پیچیدمش دور دست راستم و با دست چپم هم گره طناب را گرفتم. سنگین شده بودم و گل هم سنگین ترم کرده بود و عراقی ها این را خوش نداشتند و غر می زدند.
صدای هلهله و عربدهٔ عراقی های دیگر از دور و نزدیک به گوش می رسید و من عاقبت کشیده شدم جلوی و افتادم یای آن ها. همان عراقی اول امد پوتینش را گذاشت روی گردنم و سرش را آورد پایین ونزدیک گوشم گفت:ء انت مُلازم؟ نمی دانستم دارد می پرسد ستوانم یا نه. همین طور بی اختیار و بدون اینک بتوانم سری بجرخانم و با نگاه تایید کنم، فهمیدم که باید بگویم نعم. و گفتم.
پوتین از روی گردنم برداشته شد و دست هایی آمدند زیر هر دو دستم را گرفتند و بلندم کردند و من به خودم گفتم پس چرا بوی نعنا نمی آید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش هیجدهم 🌹
می کشیدندم روی خاک روی پیکرم بچه ها، روی جنازهٔ عراقی ها، ولی می بردندم جنازه های خودشان بیشتر بود و شاید به خاطر همین بود که پرتم کردند و انداختندم کنار دو جنازه، که پتویی خاکی و خونین انداخته بودند روی صورتشان و من از لباسشان فهمیدم غواص اند و حتم از نیروهای خودم. افسر عراقی چند بار وسوسه شد دست طرف کلتش ببرد و من دیگر برایم مهم نبود. پیچیدم به خودم و با دو غلت رفتم رسیدم به پتو و تا آمدم برش دارم ، افسر پیش دستی کرد و برش داشت و من بگویم که دلم شکست که نادر و مجید دراز کشیده اند کنار هم و چشم های نادر هنوز باز بود و من به خودم و خدا می گفتم :چرا؟ چرا چرا؟ چرا زود تر از من بلند نگفتم. حسرت و آه را به گذاشتم. انگشت روی چشم های نادر گذاشتم و بستمشان و صورتش را هم مسح کردم و کشیدم به صورت خودم و نتوانستم نگویم؟ چرا بی ما؟
افسر دستور داد بلندم کنند و ان ها نکردند و همان طور کشیدندم روی زمین و حالا یگرجلوی لباس غواصی ام کاملاً پاره شده بود انفجار گلوله های توپ و خمپاره هوش و حواس آن دو سرباز را پرت کرده بود و مدام نچ می کشیدند و غر می زدند و اگر عصبی می شدند، مشتی هم به من می زدند. رسیده بودم به جادهٔ آسفالت و من مطمئن شدم که از اروند دور شده ایم و حالا روی آسفالت کشیده می شدم. در یک فرصت کوتاه بر گشتم و به پای راستم نگاه کردم و دیدم سفیدی استخوانش از سیاهی لباس غواصی ام زده بیرون.
ادامه دارد.....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
به خدا گفتم :بس ام است دیگر!
و لب گزیدم و پشیمان شدم که چنین حرفی زده ام و متوجه همهمه ای شدم که به من و ما نزدیک می شد. عراقی ها نبودند. خبر نگارها بودند با دوربین ها و سرو شکل تروتمیز شان و نور فلاش هایشان و چشم های کنجکاوشان ،
عراقی ها سریع دویدن ورفتند یک برانکارد آوردن و مرا همان طور دمر انداختند روی برانکارد وجلوی خبر نگارها قیافهٔ حق به جانب گرفتند. خبر نگارها دورم حلقه زدند و چیزی پرسیدند که افسر عراقی جواب داد و من بعدها فهمیدم که گفته، البته به عربی و انگلیسی ستوان یکم از مردان قوربا غه ای. و تاکید کرده که ارتشی ام.
رگباری از کاتیو شای خودی ریخت دور و برشان و زمین و زمان هزار تکه شد وقتی افسر با لبخند گفت ارتشی. همه فرار کردند از ترس آمدن کاتیوشا های بعدی و فقط من ماندم و برآنکاردم و یک دنیا تنهایی. به برآنکارد گفتم:باز معرفت تو! سر طرف آسمان بلند کردم و به خدا گفتم: بدت، نیاد، دیگر! بعضی وقت ها خیلی کم می آورم. به برانکارد گفتم: چه می شد اگر می توانستی یک کلام باهام حرف بزنی؟
وکاتیوشاها باز آمدند و همه جا را به آتش کشیدند و روی من خاک ها ریختند. انگار که قرار باشد زنده به گورم کنند. سرفه کردم و به خدا گفتم :غلط کردم بابا. دیگر کم نمی آورم... خوب شد حالا؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش نوزدهم 🌹
دست انداز جادهٔ خاکی تکانم داد و از خواب پریدم. کف تویوتا بودم و نخل ها از کنارم می گذشتند و خورشید پشت نخل ها بود و تابلویی که به عربی می گفت:سپاه هفتم قهرمان.
مقر سپاه هفتم عراق آن قدر بزرگ و پرسنگر و هماهنگ بود که خستگی یادم رفت، حتی وقتی که کشیده می شودم روی زمین و می بردندم تو سنگر فرماندهی. سربازها پای احترام کوبیدند و سلام نظامی دادند و رفتند. بیست ساعتی می شد که چیزی نخورده بودم. جگرم از تشنگی می سوخت. و عفونت زخم ها و درد عذابم می داد. و همین طور دود و بوی سیگار. نزدیک بود بالا بیاورم، اما خودم را نگه داشتم. یک موسیقی عراقی هم پخش می شد و من از پشت دود مه سیگار کسی را دیدم که درجهٔ ژنرالی داشت وهم قد صدام بود و یادم آمد پیش تر تلویزیون دیده امش و زیر لب گفتم :ماهر عبدالرشیده.
فرماندی سپاه هفتم بود درست روبه روی من نشسته روبه روی مبلی، و خونسرد سیگار می کشید. مترجم آمد جلو و ازم پرسید اسمم را بگویم و درجه ام و لشکرم از لهجه اش. معلم بود عرب است. یادم به آموزش های فرمانده اطلاعات عملیات افتاد. علی چیت سازیان که همیشه تاکید می کرد که اگر اسیر شدیم، سعی را به آن ها بگوییم :حدس زدم ممکن است اسمم را از بچه های دیگر پرسید. باشند گفتم محسن جامه بزرگ هستم. ستوان یکم از لشکر 28 زرهی قزوین.
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
ژنرال خونسرد نشان می داد و بی توجه، اما تمام حواسش به من و به حرف های مترجم بود ژنرال به چیزی شک کرد ومن هم شک کردم. پیش خودم گفتم :اشتباه کردم وقبل از اینکه مترجم چیزی بپرسد، پیش دستی کردم و گفتم :ستوان یکم غواصی از لشکر 16 زرهی قزوین. مترجم پرسید :نیروی غواص و لشکر زرهی؟ چه ارتباطی با هم دارند؟ گفتم من پیشتر مربی شنا بودم. برای آموزش غواصی از ارتش مامور شدم به لشکر انصار الحسین. مترجم پرسید :آن چراغ قوه ها، آن ها را چرا حمل می کردید؟ گفتم :برای اینکه وقتی رسیدیم به سنگر های شما، بتوانیم غذا وآب و...
افسر استخبارات فریاد زد و مترجم مضطرب گفت:دروغ می گویی. شما با آن چراغ قوه ها به نیروهای عقبهٔ خودتان علامت می دادید. این طور نیست؟ گفتم: اخرمیان آن همه منور و انفجار و سروصدا چطور می شود.با یک چراغ قوه، آن هم با آن فاصله...ماهر عیدالرشید هنوز خونسرد بود مترجم ابرو گره کرد و گفت هدف بعدی کجاست؟ گفتم وظیفهٔ ما رسیدن به خط اول شما بود. هدف بعدی را به ما نگفتند. مترجم متعجب پرسید:تو چه فرماندهی هستی که از هدف بعدی خبر نداری؟ گفتم :فرمانده غواص ها یکی دیگر بود، کریم مطهری. من فقط مربی غواصی آم. آن هم مامور از ارتش. حرف هایم را می گفتم ونمی گفتم و خواب و گیجی نمی گذاشت حواسم را کامل جمع کنم و خیلی آنی ماهر عبدالرشید فریاد زد:
دروغ می گوید.
بلند شد آمد طرف من وپاروی صورتم گذاشت ومحکم فشار داد ومن فریاد کشیدم :یا حسین! با اشارهٔ او یک عده از بچه ها را آوردند داخل مقر. همه زخمی بودند، با لباس های پاره غواصی و گل های خشک شدهٔ سر وصورت. همه ایستاده بودند، جز مجید طاهری شعار که نمی توانست خودش را کنترل کند. از بس زخم به بدن داشت و ناله می کرد. ژنرال کلافه شد و اشاره کرد مجید را ببرند بیرون. مجید را بردند . ژنرال پُکی به سیگارش زد با فارسی دست و پا شکسته دستور داد برای اماممان مرگ بخواهیم. نگاه ها به طرف هم چرخید و بعد به زمین. از جمع دوازده نفر مان هیچ کس حاضر نبود این حرف را بزند و ماهر عبدالرشید اصرار داشت. تا اینکه کسی گفت: مرده است خمینی.
وما هم گفتیم، حتی با فریاد، و گذاشتیم ماهر عبدالرشید در لذتی بماند که فکر می کند پیروزی است. فقط یک نفر با ما هم صدا نشد و ژنرال او را دیده بود. رفت طرفش. نمی شناختمش. حتم از یک لشکر دیگر بود.
سیزده چهارده ساله و خیلی جدی وحتی می شود گفت خیلی مردانه.
ژنرال کلت اش را مسلح کرد و گذاشت روی شقیقهٔ پسر وگفت اگر شعار ندهد،
مغزش را متلاشی می کند. بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنچه انداخته بود میان همه و پسر آرام گفت:
ادامه دارد ....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
نمی گویم. ژنرال دست انداخت یقهٔ پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت:از این ها کوچک تری؛ ولی از همه شان مردتری بزرگ تری. واین اعتراف برای ژنرال زیاد خوب نبود؛
اما انگار خودش هم به هر قیمت می خواست مقاومت اسیر وجوان را بشکند. گفت :از من چیزی بخواه!
پسر فکرکرد و گفت:فقط یک لیوان آب. ژنرال لبخند زد و دستور آوردن داد و ما همه خیره به لیوان آب مانده بودیم و نگاه ژنرال، که نگاهش نشان میداد از اینکه توانسته غرور پسر را بشکند، راضی است. پسر لیوان را گرفت. همه مان انتظار داشتیم آنش را سر بکشد. اما این کار را نکرد. آستینش را زد بالا و با همان یک لیوان آب وضو گرفت و دنبال قبله گشت و ایستاد به نماز. همه ایستاده بودیم و داشتیم هاج وواج نگاهش می کردیم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
🌹بخش بیستم و پایان 🌹
پسرک داشت می گفت که بچهٔ یزد است وسال سوم راهنمایی، که آمدند ریختند توی اتاق وبا کابل و میل گرد افتادند به جان همه مان ومن فکر کردم:اگر می خواهند اعداممان کنند، پس چرا... و ضربه ای خورد به لبم ودر دل گفتم :ای نانجیب! وضربه ای دیگر به دست زخمی ام حالا بعد از دو هفته و خوردن آن پنی سیلین های کم جان داشت کرم می گذاشت ومن نه زیاد آرام گفتم :پس چرا اعداممان نمی کنید راحتمان کنید؟
همه مان را زخم و زار گذاشتند و رفتند. ناله ها در خود بود و با خود وما در تعجب بودیم که چرا این طور ناغافل آمدند. از کجا می دانستیم که این اول ماجراست و باید منتظر نیم ساعت بعد باشیم که می آیند دست هایمان را از پشت می بندند و باز می زنند وبعد می برند می اندازندمان داخل خودروی که آسمان فقط از سوراخ های سقف برزنتی اش پیدا ست.
سر و صورت هایمان هنوز آغشته به گل های اروند بود و سر من روی پای محسن احمدی
از پشت ساختمان های ابوالخصیب، نزدیک بصره که گذشتیم، صدای انفحار، رگباری و پرصدا و این خبر از حمله می داد. آن هم درست دوهفته بعد از حملهٔ ما و دروست هم اسم عملیات ما وفقط با یک شماره اختلاف :کربلای پنج.
انگار محسن هم فکر به حملهٔ بچه ها می کرد که گره ابروهایش باز شد و لبش به لبخند نشست وتند نفس کشید. چشم دنبال هم فکر گرداند که دید هیچ کس متوجه او و شادی پنهانی اش واین لبخند عجیبش نیست.
خون از زخم سرش، از پیشانیش جوشید واز کنار چشمش چکید روی صورت من. خیلی آنی متوجه من شد ودید آن آبروی بی گره وان لبخند را من هم دارم حس کردم او هم بوی نعنا را شنیده که لبخندش آرام تبدیل شد به خنده
من هم خندیدم.
یارب العالمین
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با سپاس از جناب آقای حمید حسام نویسنده
و برادر جانباز آقا محسن جامه بزرگ
و برادر جانباز کریم مطهری
و سه دوست آزاده
که یک بار دیگر مارا به آن شب و آن روزها بردند
وای کاش ماهم بوی نعنا را می شنیدم
باز نویس داستان غواصان بوی نعنا می دهند توسط ادمین های گروه به یاد شهدا ،
جناب میثاق و یا زینب و خانم خادم که در ارسال این داستان ما را یاری کردن
گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
شهادت قسمت ما می شود ای کاش
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
اصل وصیتم همین شهادتم هست. خدا کند آمرزیده باشم و با خونم از ارزش های والای اسلام حراست کنم. با خونم از ولایت فقیه حمایت کنم. با خونم همیشه از روحانیت همیشه مبارز حمایت کنم. با خونم از قرآن و اهل بیت حمایت کنم، دنیای پست را بفروشم و به مقدس شهدا بپیوندم.
#کلام_شهید
💐معرفی شهید #دفاع_مقدس #شهید_محسن_عینعلی فرمانده گردان ۱۵۳ لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) همدان
🌏 زمینی شدن : ۴۱.۰۶.۱۲، همدان
💫 آسمانی شدن : ۶۵.۰۲.۲۷، مجنون
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 پنج شنبه ۹۸.۰۴.۲۷
⏰ ساعت ۲۱:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهید #دفاع_مقدس #شهید_محسن_عینعلی هستیم.
در حین معرفی دوستان پست ارسال نفرمایید🌹
💠گروه #به_یاد_شهدا
#تولد و #کودکی
محسن عینعلی دوازدهم شهریور ماه سال 1341 در روستای قلعه آقابيگ شهرستان تویسرکان از توابع استان همدان به دنیا آمد. سال های کودکی و نوجوانی را پشت سر میگذاشت، که درگیر مبارزات انقلابی شد و پا به پای مردم مجاهد شهرستان تویسرکان در راهپیمایی ها و تظاهرات ها شرکت می کرد. از همان دوران کودکی اخلاق و معرفت الهی خود را بروز داده بود و همه آشنایان و کسانی که محسن را می شناختند از او به نیکی و اخلاص یاد می کردند.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#فعالیت
کمک به محرومان و نیازمندان، شرکت در جلسات قرآن و احکام، رعایت نماز اول وقت، رعایت محرمات و مستحبات و نیکی با پدر و مادر و خانواده از خصوصیات بارز محسن بود. به نقل از یکی از دوستان شهید، روزی به همراه خانواده شهداء، جهادگران و نیروهای فرهنگی سپاه به دیدار مقام معظم رهبری که در آن دوران نماینده مجلس شورای اسلامی بودند رفتیم.
ایشان در بین صحبت های خود فرمودند: در نماز جمعه شرکت فعال داشته باشید و به این فریضه عبادی و سیاسی توجه ویژه کنید و نسبت به حضور در نمازهای جمعه کوشا باشید.
بعد از مراسم دیدار با آیت الله خامنه ای، به کاخ گلستان رفتیم. بعضی از نیروها گفتند برای بازدید به چند کاخ دیگر هم برویم اما محسن با عزمی راسخ گفت: آقا فرمودند در نماز جمعه شرکت فعال داشته باشید پس باید به نماز جمعه برویم.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#فعالیت
به همت محسن و دوستانش، كتابخانه بزرگي در روستا راه اندازی شد. باتلاش فراوان خود توانست در ساخت مسجد، ايجاد شبكه تلفن و خدمات دیگر برای مردم روستایش قدم های بزرگی بردارد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#دفاع_مقدس
با آغاز جنگ تحمیلی علیه ایران و جانفشانی جوانان و سربازان دلاور وطن در پاسداری از ایران اسلامی، محسن نیز هوای رفتن داشت و کم کم خود را برای حضور در جهاد فی سبیل الله آماده می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#عضویت_در_سپاه
برای حضور در جبهه و ادای تکلیف، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تويسركان درآمد. پس از عضویت در سپاه وگذراندن دوره های آموزش نظامی, مدتی در واحد مخابرات سپاه این شهر به خدمت مشغول شد.
مدتی بعد به عنوان فرمانده تعدادي از نيروهاي پاسدار و بسيجي به جبهه مهران رفت. بعد از انجام اين ماموريت به سمت معاون فرماندهي سپاه تويسركان منصوب شد.
حضور در پشت جبهه را قبول نمی کرد. اگر مسئولیتی در شهر برایش در نظر می گرفتند تا آنجا که می توانست از قبول آن خودداری می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#حضور_در_جبهه
با پیگیری های زیاد و اصرار توانست فرماندهان را برای حضور در جبهه متقاعد کند. پس از ورود به جبهه در لشکر 32 انصارالحسين (ع) به فرماندهي گردان 153 منصوب شد. در طول حضور در مناطق عملیاتی ارتباط زيادي با روحانيت داشت و با استفاده از دانش و اطلاعات روحانیونی که در جبهه حضور داشتند به ارتقاء فکری و عقیدتی نیروهای تحت فرماندهی اش کمک می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#کمک_به_مستمندان
درآمد چندانی نداشت اما با اقتدا به مولایش حضرت علی (ع) از محرومين حمايت مي کرد و هر چه داشت با آنها تقسیم می کرد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#خصوصیات
به گفته مادر شهید، محسن از نظر احترام و ادب برجسته بود، به فکر همسایه ها بود تا حدی که رئیس انجمن روستا شد. رابطه اش با خویشاوندان خیلی خوب بود، وقتی از جبهه می آمد به همراه دوستانش گندم های کشاورزان را درو میکرد و به همه کمک می کرد. محسن از دوره راهنمایی به بعد از همه نظر وجودش تغییر کرد. از انقلاب دفاع می کرد و صاحب نظر بود و همه را در جهت مثبت هدایت می کرد. شجاع و صادق بود. تقریبا همه خصوصیات مثبت را داشت. هیچ وقت لباس نو نمی پوشید، همیشه لباسهایش وصله دار بود.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#مبارز_انقلابی
در زمان حکومت شاهنشاهی در یکی از خیابان های شهر تویسرکان تابلویی وجود داشت که عکس شاه روی آن بود، محسن همراه دوستانش تابلو را کندند. وقتی مامورها آمدند همه فرار کردند اما محسن فرار نکرد و مورد ضرب و شتم مامورین قرار گرفت. او هیچوقت از مامورین شاهنشاهی حراسی نداشت.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#حلال_و_حرام_خدا
حواسش به همه دستورات دینی بود، از همه مهم تر اینکه همه حلال خدا را حلال و حرام های خدا را حرام می دانست.
برای استفاده از امکانات بیت المال مسائل شرعی را رعایت می کرد و هیچ زمانی خواستار امکانات بیشتر از بیت المال نبود. نمازهای خود را به جماعت می خواند و در زمانهایی که منطقه نبود روزه می گرفت.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#وصیت_نامه
در بخشی از وصیتنامه این شهید والا مقام آمده است : اصل وصیتم همین شهادتم هست. خدا کند آمرزیده باشم و با خونم از ارزش های والای اسلام حراست کنم. با خونم از ولایت فقیه حمایت کنم. با خونم همیشه از روحانیت همیشه مبارز حمایت کنم. با خونم از قرآن و اهل بیت حمایت کنم، دنیای پست را بفروشم و به مقدس شهدا بپیوندم.
💠گروه #به_یاد_شهدا
#شهادت
سردار محسن عينعلي پس از سال ها تلاش و كوشش در دفاع از ایران اسلامی، در بیست و هفتم اردیبهشت سال 1365 در منطقه عملیاتی جزيره مجنون مورد اصابت ترکش های خمپاره های دشمن قرار گرفت و به مقام والای شهادت نائل شد.
💠گروه #به_یاد_شهدا
شادی روح شهدای گلگون کفن و به خصوص شهید #دفاع_مقدس #شهید_محسن_عینعلی فاتحه و صلواتی ختم کنیم🌹🍃
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌷شهادت گل معطری است که جز دست برگزیدگان خداوند در میان انسان ها به آن نمی رسد.
💐معرفی #مدافع_حرم #شهید_محسن_حیدری
🌏 زمینی شدن : ۶۳.۰۱.۰۳، خمینی شهر، مصادف با ایام #فاطمیه و شهادت #حضرت_زهرا (س)
💫 آسمانی شدن : ۹۲.۰۵.۲۸، سوریه
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 دوشنبه ۹۸.۰۴.۲۴
⏰ ساعت ۱۹:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا