در 20 سالگی جذب سپاه شد. دورههای تکاوری را پشت سر گذاشته بود. محل خدمت حسین بعد از گذراندن دورههای ابتدایی اهواز بود. فقط سه روز آخر هفته را در دزفول بود و همین فرصت کافی بود برای پوشیدن لباس خادمی هیئت محبان اباالفضل العباس علیه السلام. در جمع رفقای هیئتی حسین لقب سردار داشت. همیشه میگفت: «من یک روز شهید میشوم.» عاشق روضه سه ساله امام حسین(ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه(س) بخواند. چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود.
سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینهاش خورده و به شهادت میرسد.
در جمع رفقای هیئتی حسین لقب سردار داشت. همیشه میگفت: «من یک روز شهید میشوم.» هیچوقت اهل ریا نبود، اما یکجا ریا کرد آنجایی که گفت:«بذار تا ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من میدانم شهید میشوم.» همیشه میگفت: «من یک روز شهید میشوم.» حتی یکبار هم در همان سنین نوجوانی به علت بازیگوشی معلم او را از کلاس بیرون کرد. حسین هم میگوید: «حالا که مرا از کلاس بیرون میکنید حرفی نیست، اما حواستان باشد که دارید شهید آینده را از کلاس بیرون میکنید.»
چند وقتی پیگیر اعزام به سوریه شد؛ اما شرایط جوری نشد که بتواند مدافع حرم شود. سرانجام روز 31 شهریور ماه 97 در حمله تروریستها به مراسم رژه نیروهای مسلح اهواز، حسین ولایتی فر در سن 22 سالگی به شهادت رسید. یکی از دوستان و همرزمان شاهد حسین نقل میکرد که حسین خود استاد کمین و ضد کمین بوده است. اگر میخواست در آن معرکه جان خود را حفظ کند امکان نداشت تیر بخورد. وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را عقب بیاورد و جان او را حفظ کند. که چندین تیر به سینهاش خورده و به شهادت میرسد.
شهیدی که هنوز هم حلال مشکلات است
یکی از دوستان شهید به خاطرهای بعد از شهادت او و نظر کردن شهید به رفقایش اشاره کرده و آن را چنین روایت میکند: سر مزار حسین بودیم که یکی از رفقا پرسید: «برادرت کجاست؟ چند وقتی است ندیدیماش.» داستان برادرم را برایش تعریف کردم. گفتم: «برادرم به خاطر شکایتی که از او شده زندان است.» جزئیات را روایت کردم: «برادرم ساکن کیش بود. آنجا به دختری علاقمند شد و از طریق خانوادهاش پیگیری کرد. آنها هم ابتدا به صورت مشروط میپذیرند. شرطشان این بود که برادرم خودش را به خانواده اثبات کند. برادر من هم هر کاری کرد تا اعتماد آن خانواده را جلب کند. از خریدن جهیزیه برای دختر مورد علاقهاش تا خرجهای کذایی. برادرم که فکر میکرد با این کارها دل خانواده دختر را به دست آورده است، به آنها اعلام کرد به همراه خانوادها میخواهم بیایم خواستگاری.
اما آنها درخواستش را رد میکنند. حتی آن دختر میگوید: «من اصلا به تو علاقهای ندارم.» برادرم وقتی میفهمد در این مدت فریب خانواده را خورده عصبانی شده و با خانواده درگیر میشود. در حین درگیری، لگدی هم به بخاری که آنجا بود میزند. بخاری روی زمین میافتد و آتش در خانه شعلهور میشود. همه به سلامت از خانه خارج شدند اما خانه کاملا سوخت. حالا آن خانواده از برادرم شکایت کردهاند. در دادگاه هم برادرم را به پرداخت 85 میلیون تومان جریمه محکوم کردهاند. او هم که این پول را نداشت، مجبور میشود به زندان برود. این مدت بارها خواستیم رضایت خانواده را بگیریم. هر بار نمیشد. قبول نمیکردند رضایت بدهند. دیگر قطع امید کرده بودیم.»
وقتی این ماجرا را تعریف میکردم، بغض گلویم را گرفته بود. هم شهادت رفیقم، هم ماجرای برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. بیشتر از یک سال از زندان رفتن برادرم میگذشت و هیچ کاری هم از دست ما برنمیآمد. آن شب تا دم سحر با رفیق شهیدم درد و دل کردم. وقتی رفتم خانه اذان صبح بود. نمازم را که خواندم از شدت خستگی بیهوش شدم. صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. با خوشحالی گفت: «داداشت آزاد شده. آن خانواده اول صبح رفتند و رضایت دادهاند.» صدای مادرم هنوز در گوشم میپیچد. خوشحالیش وصف شدنی نبود. من در آن حالت یقین داشتم که دل سنگ آن خانواده را حسین نرم کرده بود. با خودم گفتم رفیقمان هنوز هم مثل قدیم دنبال حل کردن مشکلات ماست.
حادثه تروریستی اهواز که در روز شنبه هفته گذشته رخ داد باعث شهادت 24 نفر انسان بیگناه اعم از کودک، سرباز، نظامی و غیرنظامی شد که نهتنها موجب اندوه هموطنان شد بلکه مردم بسیاری کشورهای دنیا نیز از این عملیات تروریستی ابراز انزجار کردند.
کلیپی که معروف شد...
اما یکی دو روز پس از رخ دادن این حادثه تروریستی، کلیپی از یکی از شهدای این حادثه در فضای مجازی دست به دست شد که یکی از شهدای این حادثه با گویش دزفولی، در حرم امام رضا(ع) میگوید «بگذارید ریا شود، بقیه یاد بگیرند، من میدانم یک روز شهید میشوم». کلیپی که خیلی از خوزستانیها با دیدنش متأثر شدند.
شهید حسین ولایتیفر...
پاسدار شهید حسین ولایتیفر متولد1375 در دزفول است که ویدئوی معروفش در حرم امام رضا(ع) سر و صدای زیادی به پا کرد و بسیاری را به این شهید علاقهمند کرد.
به بهانه پخش شدن این کلیپ، به سراغ برادر شهید ولایتیفر رفتیم تا کمی از روحیات و زندگی این شهید والامقام بگوید.
روایت برادر شهید از حضور حسین در جلسات قرآن، مسجد و راهیان نور
محسن ولایتیفر، درباره زندگی برادر شهیدش به خبرنگار فارس گفت: ما در کل دو پسر و دو دختر هستیم که حسین فرزند آخر خانواده بود. برادرم از دوران دبستان وارد جلسات قرآن و مجموعه فرهنگی مسجد حضرت مهدی(عج) دزفول شد و وقتی به سن نوجوانی و جوانی رسید، بهعنوان سرگروه و مسئول جلسه قرآن نیز فعالیت میکرد. وی همچنین در هیئت حضرت ابوالفضل«ع» دزفول در برنامههای کاروان های راهیان نور فعالیت زیادی داشت.
وی افزود: حسین برای تحصیل در رشته فقه و حقوق در مقطع کارشناسی وارد دانشگاه شد و به تحصیل در این رشته پرداخت و در حالیکه فقط یک سال به اتمام این دوره داشت، جذب و استخدام سپاه پاسداران شد.
شهید ولایتی و اقتصاد مقاومتی
ولایتیفر اظهار کرد: حسین قبل از استخدام به سپاه جمعی از بچههای مسجد را جذب فعالیتهای اقتصاد مقاومتی مانند پرورش مرغ و بلدرچین کرده بود که نشان میدهد وی در این فضاها نیز حضور داشته است و در این مسیر هم از پیشتازان امر ولایت بود.
شهادت، نقل محافل حسین و دوستانش
وی ادامه داد: برادرم از بدو ورود به سپاه، رفتارش شهیدگونه شد و با همدورهایهایی که بود مدام حرف شهادت بینشان بود. خود من همیشه ترس و دلهره داشتم که یک روزی حسین شهید میشود. بارها تلاش کرد که برای مبارزه با داعش به سوریه برود اما مادرمان راضی نمیشد و حسین همیشه در حسرت این بود که چرا نتوانسته به سوریه برود.
برادر شهید ولایتیفر گفت: هر موقع حسین را پیدا نمیکردیم به مزار شهدا میرفتیم و حتی بسیاری از نوشتههای روی قبور شهدا را حسین نوسازی و رنگ آمیزی میکرد. برای بحث ازدواجش بارها به او اصرار کردیم اما میگفت من دنبال شهادتم و نمیخواهم وابستگی پیدا کنم.
وی با توضیح ماجرای کلیپ معروفی که از برادرش پخش شده است، بیان کرد: در این باره باید بگویم که این ویدیو برای دو سال پیش است که با دوستان مسجدی به مشهد رفته بود و خود ما هم این کلیپ را بعد از شهادتش دیدیم و متوجه شدیم دلیل رفتارهای خالصانه وی بهخصوص در یک سال اخیر چه بود و در فکرش چه میگذشت.
شهید حسین ولایتیفر: بگذارید ریا شود، بقیه یاد بگیرند، من میدانم یک روز شهید میشوم...
نماز شب، شوخطبعی، گشادهرویی
برادر شهید ولایتیفر گفت: نکته دیگر درباره حسین این بود که در ماههای اخیر هر شب برای نماز شب، حدود ساعت سه از خواب بیدار میشد و این عمل را ترک نمیکرد.
وی درباره اینکه شوخ طبعی و گشاده رویی شهید حسین ولایتی نیز در آن کلیپ معروف، جلب توجه میکند، بیان کرد: حسین بسیار خنده رو و بشاش بود، همیشه در جمع شوخ طبع بود و اطرافیانش از حضور در کنارش احساس آرامش داشتند.
حسین، هدیه مادرش به حضرت زینب(س)
محسن ولایتیفر افزود: رفتن حسین برای همه خانواده ما خیلی سخت بود اما پدرم گفت من درباره این اتفاق به رضای خدا راضیام، مادرم نیز لحظه اولی که حسین را پس از شهادت دید اعلام کرد که این هدیه من به حضرت زینب(س) است و من نیز راضی به خواست خدا هستم.
یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم:
#قسمت_اول
«میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
مصطفی آرام داخل قبر خوابیده، همسرش میخواهد مثل همیشه او را از زیر قرآن رد کند، قرآن را در میآورد و روی صورت مصطفی میگذارد، یک اتفاق عجیب... همسرش همانجا میگوید:«میخواستی نشانم دهی که شهدا زندهاند؟ اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی».
#مصطفی_صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد.
فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش میگوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجهها داشته است. او به مشهد میرود، ریشهایش را کوتاه میکند و به مسئول اعزام میگوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود.
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹
#خانم_ابراهیم_پور_همسر_او روایتی خواندنی از 8سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف میکند.
💖 چندین دهه قبل پدران ما و جوانهای آنزمان به جنگ رفتند و عدهای از آنها هم از این معرکه برنگشتند. بعد از آن فقط حسرت سالهای دهه 60 برای نسل ما ماند. هرجا میرفتیم از همت و باکری و همرزمانش میگفتیم و اینکه ایکاش ماهم آنموقع را درک میکردیم. امروز دوباره ماجرا عوض شده است. دوباره معراج الشهدای تهران پر شده از شهدای جبهه حق. انگار که در سالهای دهه 60 هستیم که کرور کرور شهید به معراج شهدای تهران می آوردند. حالا دوباره این مسیر هموار شده است، ولی برای همه نیست. مصطفی باب شهادت را برای خودش باز دید و نمیخواست که فقط حسرت سالهای دهه 60 را بخورد. چه شد که او وارد فضای مدافعان حرم شد؟ از چه زمانی بحث رفتن به سوریه را در خانه مطرح کرد؟
دهم رمضان سال 92 حرفهایش برای رفتن به سوریه شروع شد و دیگر تا 15 رمضان به اوج رسید. حتی یکبار تا فرودگاه رفت و برگشت. گذرنامهاش مشکل داشت و نتوانست به سوریه برود.
💞 این مسئله را چطور با شما مطرح کرد؟
گفت که میخواهد برود در آشپزخانه کار کند و هیچ خطری نیست. گفت فقط در حد پخت و پز برای رزمندهها است و خطری نیست. تا همین حد را رضایت دادم. تا فرودگاه رفت و همانطور که گفتم نتوانست برود و برگشت. خودمان به دنبالش رفتیم و مصطفی را از فرودگاه آوردیم. در مسیر فرودگاه تا خانه فقط با صدای بلند گریه میکرد. روزه بود، سریع در خانه سفره افطار را پهن کردم. بعد از افطار مشغول جمع کردن وسایل بودم که گفت میخواهد برود و با یکی از دوستانش دعوا کند. مصطفی همیشه قربان صدقه دوستانش میرفت و لفظش در مقابل دوستانش «فدات شم» بود. تعجب کردم. مصطفی ای که همیشه آرام بود و اهل دعوا نبود میخواهد با کدام دوستش دعوا کند؟ او کم عصبانی میشد اما خیلی بد عصبانی میشد. به او گفتم که من هم همراهش میآیم، طبق روال همیشه زندگی.
«اگر کار اعزامم را جور نکنید به همه میگویم که "عند ربهم یرزقون" بودنتان دروغ است»
آن زمان ماشین نداشتیم. با آژانس به میدان شهدای گمنام در فاز 3 اندیشه رفتیم. آنجا اصلا محل زندگی نبود که مصطفی دوستی داشته باشد و بخواهد با او دعوا کند.
چندتا پله میخورد و آن بالا 5 شهید گمنام دفن بودند. من از پله ها بالا رفتم و دیدم که مصطفی حتی از پله ها هم بالا نیامد. پایین ایستاده بود و با لحن تندی گفت: «اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید. هرجا بروم میگویم دروغ است که شهدا عند ربهم یرزقون هستند، میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید. خودتان باید کارهای من را جور کنید».
دقیقا خاطرم نیست که 21 یا 23 رمضان بود. من فقط او را نگاه میکردم.گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم. او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛ فقط ایستاده بود و زیر لب با شهدا دعوا میکرد. کمتر از ده روز بعد از این ماجرا حاجتش را گرفت. سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعزام شد.
💜 به آشپزخانه رفت؟
بله. فقط یک بار به آشپزخانه رفت و همان اولین ماموریتش 45 روز طول کشید.
❤️ بعد چه شد؟
آشپزخانه دیگر نتوانست خواستههای مصطفی را برآورده کند. مصطفی اصلا برای آشپزخانه نبود. بدون اینکه کسی خبر داشته باشد از آشپزخانه رفت. غذا پختن کار مصطفی نبود. او اصلا آشپزی بلد نبود
. ممکن است اگر آقایان در خانه تنها باشند برای خودشان یک نیمرو درست کنند، مصطفی حتی نیمرو هم درست نمیکرد. آشپزخانه بهانهای برای رسیدن به چیز دیگری بود.
ادامه دارد.........
❣🌟❣🌟❣🌟❣
(روایتی خواندنی از 8 سال رندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید.)
#قسمت_دوم
💚همه افرادی که برای ماموریت آشپزخانه رفته بودند 20 یا 25 روزه برگشتند. از آنها پیگیر بودم که مصطفی کی بر میگردد؟ آنها به من نمیگفتند که هیچ خبری از مصطفی ندارند اما میگفتند که رفته و با کاروان بعد میآید. او با رزمندگان عراقی آشنا شده و همراه آنها شده بود. مصطفی بالاخره بعد از 45 روز برگشت.
💖چطور از مصطفی خبر نداشتید؟ به شما هم چیزی نگفته بود؟
💞نه. چیزی به من نگفته بود. بعد از 45 روز که آمد برایم تعریف کرد از آشپزخانه رفته و ده روزی را با رزمندگان عراقی بوده است.
💗 یعنی با رزمندگان عراقی به عملیات رفته بود؟
بله.
💖 شما که راضی نبودید.
خواست خودش بود. برخی از ماجراهایی که در این 8 سال زندگی مشترکمان رخ داد، باب میلم نبود ولی آدم اگر کسی را دوست داشته باشد به خاطر او همه کاری میکند. اوایل درباره خطرهایی که داشت به من چیزی نمیگفت. حدود سه ماه کنارمان بود و بعد به عراق رفت تا سری دوم با رزمندگان عراقی اعزام شود.
رزمندگان عراقی 24ساعت عملیات میکردند و بعد بر میگشتند و 48 ساعت استراحت میکردند. مصطفی میگفت در این 48 ساعتی که عقب از میدان جنگ هست اذیت میشود. میگفت که چرا باید 48 ساعت بیکار باشد؟
بار دومی هم که با عراقیها رفت بخاطر آن 48 ساعتی که استراحت داشتند از آنها جدا میشود و در حرم حضرت زینب (س) با رزمندگان فاطمیون آشنا میشود. دومین ماموریتش 75روز طول کشید
💜 خب اینجا یک چیزی ناقص می ماند؛ اینکه این وابستگی شدید شما به مصطفی قطعا دوطرفه بوده است.
نه.مصطفی به هیچ چیزی در دنیا وابسته نبود؛ بهمینخاطر خیلی راحت توانست برود.
پای فیلمهای دفاع مقدس ضجه میزد
💙 چرا به مصطفی نگفتید که نرود؟
مصطفی اصلا برای ماندن نبود. نمی توانست بماند. آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود. گمشده خودش را پیدا کرده بود. وقتی فیلمهای دفاع مقدس را میدید ضجه میزد. هفته دفاع مقدس حسی داشت که من در هیچکس حتی برادرانم ندیدم. کنترل تلویزیون کلا دست او بود. از این شبکه به آن شبکه، فقط دنبال فیلم های دفاع مقدس میگشت. از دیدن فیلمهای دوران دفاع مقدس لذت میبرد. هفته بسیج هم همینطور بود. اگر فیلمی پخش نمیشد شروع میکرد به اعتراض و گفتن این حرفها که: «الان وقت نمایش این چیزهاست. بچهها باید این تصاویر را ببینند و بدانند که چه اتفاقاتی افتاده است».
💖 ماموریتهای مصطفی معمولا چند روزه بود؟
ندیدنهای ما از 45 روز شروع میشد، 75 روز هم داشتیم. این سری آخر قرار بود خیلی طولانی شود که دیگر سر 73 روز به شهادت رسید.
💚 مصطفی برای سومین اعزام میخواست همراه فاطمیون باشد. گفته میشود که او به مشهد رفته و خودش را افغانستانی معرفی کرده است، درست است؟ پای مصطفی که به سوریه باز شده بود دیگر چه نیازی به این کار بود؟
بله منم همراه او به مشهد رفتم. فاطمیون رزمنده ایرانی راه نمیدادند.
مصطفی برای همراهی با فاطمیون لهجه افغانستانی را بسرعت یاد گرفت
💞 فاطمیون برای افغانستانیها است اما مگر مصطفی همان سری دوم اعزامش با آنها رفیق نشده بود؟
خب آنها قوانین خاص خودشان را داشتند. مصطفی مهارت خاصی در یادگیری زبان و لهجه داشت. عربی را دوست داشت و کمتر از یکی دوماه یاد گرفت. خیلی سریع لهجه افغانستانی را هم یاد گرفت. فقط باید میخواست و اراده میکرد.
💜 درباره سفرتان به مشهد بگویید. چه اتفاقاتی افتاد؟
زمانی که در هتل بودیم به بهانه سر زدن به دوستان مجروحش از هتل خارج شد. رفت عکسی گرفت و دیدم که این عکس با چهره او خیلی فرق میکند. مصطفی آدمی نبود که بخواهد محاسنش را کوتاه کند، من هم خیلی به ظاهرش حساس بودم. وقتی آمد دیدم که محاسنش را کاملا کوتاه کرده است. علتش را پرسیدم، گفت که میخواست عکسی بگیرد تا کسی او را نشناسد. با خنده و شوخی ماجرا را تمام کرد و من هم دیگر اصراری برای فهمیدن داستان نکردم.
برای اینکه آمادهام کند و کم کم بطور غیر مستقیم بگوید که قصدش چیست، من را به حرم برد.آنجا با دو نفر از رزمندگان فاطمیون که با همسرانشان آمده بودند نشستیم و صحبت کردیم.
💛 چه چیزی را غیر مستقیم بگوید؟ مگر شما نمیدانستید که برای چه کاری به مشهد رفتهاید؟
نه، چیزی نمیدانستم. فقط برای زیارت رفته بودیم. بعد که برگشتیم و سری بعد با فاطمیون اعزام شد، فهمیدم که آن زمان میخواست غیر مستقیم من را با فضا آشنا کند. همه کارهایش را در همان سفر مشهد انجام داد.
💚متوجه نشدند که مصطفی ایرانی است؟
فهمیدند.
💗 بعد از اینکه عضو فاطمیون شد فهمیدند؟
بله.
این لباس را از کجا آوردی؟ «هدیه فرمانده ابوحامد است»
ادامه دارد.................
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید )
#قسمت_سوم
❤️از افغانستانیهای فاطمیون چیزی برای شما تعریف میکرد؟
مثلا از فاتح یا ابوحامد.؟
نه. آن زمانی که برگشت چیزی نگفت. یک دوره قبل از اینکه ابو حامد شهید شود، چیزهای مختصری به من گفت؛ مثلا لباسی که ابوحامد هدیه داده بود را آورده بود. از او پرسیدم که این لباس جدید را از کجا آورده؟ او هم گفت: «هدیه فرمانده ابوحامد است».
با دیدن عکسهای مصطفی در جنگ بشدت استرس میگرفتم؛ اصلا نمیگذاشتم چیزی از عملیات بگوید
چیزهای مختصری از رزمندهها به من میگفت چون خودم ظرفیت این را نداشتم که خیلی عملیاتی برایم تعریف کند. میدانست که وقتی میرود با رفتنش استرس میگیرم. هر وقت میخواست از عملیاتهای نظامی و رزمیاش چیزی بگوید، خودم موضوع را عوض میکردم یا اصلا از کنارش بلند میشدم. با دیدن عکسهایش به شدت استرس میگرفتم، چه برسد به اینکه بخواهد چیزی را برایم تعریف کند.
💞 #سرلشکر_قاسم_سلیمانی صحبتی کرده بود و گفته بود که عاشق مصطفی شده است. این را مصطفی تعریف کرده بود؟
بله. مصطفی چه آن زمانی که در بسیج مسجد بود و چه زمانی که به سوریه رفت، وقتی میخواست با بچههای گروه خودش کاری انجام دهد، از لفظهایی استفاده میکرد که بچهها بخندند و انرژی بگیرند. هیچ وقت لفظهای کتابی و فرماندهی به کار نمیبرد. لفظی را که در جریان عملیات گفته بخاطر ندارم اما با ادا و اصول خاصی به بچهها فرمان حمله داده است. آن زمانی که پشت بی سیم صحبت میکرده نمیدانسته که پشت بی سیم حاج قاسم هم نشسته است.
💖ماجرای حرفهای پشت بی سیم و دیدار مصطفی با سرلشکر قاسم سلیمانی؟
مصطفی برایم تعریف کرد: «وقتی از عملیات برگشتیم من خسته بودم. بچهها صدایم کردند که حاجی با شما کار دارد. با همان سرو وضع نامرتب وارد اتاق شدم و دیدم که حاج قاسم نشسته است. بچه ها معرفیام کردند و گفتند که سید ابراهیم آمده است. وقتی حاجی متوجه شد که من سید ابراهیم هستم، از جایش بلند شد و همدیگر را بغل کردیم. بعد گفتند اصلا فکر نمیکردند که جثه و قیافهام اینطور باشد. حاج قاسم گفت وقتی صدایم را پشت بی سیم شنیده فکر کرده که از آن هیکلیها هستم».😄
💗 آخرین اعزامش کِی بود؟
چهارشنبه 20 مرداد.
با مصطفی خداحافظی نمیکردم، همیشه کاری میکردم تا موقع اعزامش در خانه نباشم
💜 شما همینجا در خانه با مصطفی خداحافظی کردید و او خودش راهی فرودگاه شد؟
نه؛ من خداحافظی نمیکردم. او همیشه بدون خداحافظی میرفت. مثلا به بهانه انجام کاری از خانه خارج میشدم و بعد مصطفی تماس میگرفت و میگفت که باید برود.
💚 شما نمیآمدید که او را ببینید؟
نمیآمدم.
نمیتوانستم جدا شدن از مصطفی را تماشا کنم
💖 چرا این کار را میکردید؟
نمی توانستم از مصطفی جدا شوم. نمیتوانستم جدا شدن از او را تماشا کنم.
💗سوال: یعنی خودتان را جایی مشغول میکردید که زمان خداحافظی کنار مصطفی نباشید؟
بله.حتی یک بار خودم را به خواب زدم که مصطفی برود.
دوست دارم 28امین و 38امین سالگرد ازدواجمان را جشن بگیریم، مصطفی گفت:«هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله»
💞 8 سال زمان کمی برای زندگی با مصطفی بود.؟
خیلی کم بود اما از محبت مصطفی اشباع شدم. دوست داشتم که خیلی بیشتر از این با هم زندگی کنیم. سالگرد ازدواجمان را 19 شهریور در سوریه گرفتیم. به او گفتم که دوست دارم بیست و هشتمین و سی و هشتمین سالگرد ازدواجمان را هم جشن بگیریم اما او گفت: «هرچه خدا بخواهد؛ افوض امری الی الله».
💛 آخرین دیدار در سوریه چطور انجام شد؟
14 یا 15 شهریور بود که همراه فاطمه و محمدعلی به سوریه رفتیم. این دیدار را مصطفی هماهنگ کرده بود تا قبل از عملیات محرم او را ببینیم. برای اولین بار بود که به سوریه میرفتیم.
❤️میدانستید که قرار است عملیات بزرگی صورت بگیرد و اتفاق بزرگی بیافتد؟
یک شب قبل از اینکه از سوریه برگردیم به او زنگ زدند و گفتند که ماموریت حلب دارد و باید به حلب برود.
💞 آخرین باری که با مصطفی حرف زدید کِی بود؟
دو روز قبل از شهادتش. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بیسیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمندهها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد. فقط صدایش را شنیدم.
ماجرای یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) به رزمندگان فاطمیون
ادامه دارد.............
❣🌟❣🌟❣🌟❣
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید )
#قسمت_چهارم
❤️ از همان آخرین مکالمه برایمان بگویید. شب هشتم محرم چه گفتید و چه شنیدید؟
💞یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.گفتم حس خوبی به این عملیاتی که میخواهد برود ندارم؛ او به من گفت: «قرار نشد که نگران باشی چون خود بی بی فرمانده ما هستند».
💖 هیچ وقت در این دو یا سه سال این حس را نداشتید؟
💚استرس که همیشه داشتم اما اینکه بخواهم نسبت به موضوعی اینهمه ترس و دلهره داشته باشم نبود.
💚 ولی باز هم خداحافظی نکردید؟
💖آخرین بار خداحافظی کردم. آخرین بار کاری را که از من خواست برایش انجام دادم. آنموقع در سوریه بودیم و از من خواست ساکش را آماده کنم و او را از زیر قرآن رد کنم.
💞هیچ وقت این کار را نکرده بودید؟
💚نه. فقط همان یک بار که در سوریه از او جدا شدم اینکار را بخواست خودش انجام دادم.
از صبح تاسوعا دلهره داشتم
💔چه زمانی متوجه شدید که مصطفی به شهادت رسیده است؟
💗روز تاسوعا. من از صبح تاسوعا خیلی دلهره داشتم. سعی کردم که خودم را مشغول کارهای دیگر کنم اما نشد. از صبح که بیدار شدم میخواستم به یکی از مسئولینش پیغام بدهم و خبری از مصطفی بگیرم اما ترسیدم که اگر بگویند «آخرین بار کی از ایشان خبر داشتی؟» و من بگویم «دیشب»، خندهدار باشد.
💚تا ساعت 4 و 5 به آن مسئول پیامی نفرستادم. اگر یک زمانی خبری نداشتم و پیام می فرستادم سریع جواب من را میدادند. آن روز من از ساعت 4 به ایشان پیام دادم. ایشان پیام را دیدند و تا ساعت 5 جواب ندادند. وقتی من دیدم ایشان جواب نمیدهند مطمئن شدم که یک اتفاقی برای مصطفی افتاده است. خودم را مشغول کردم و پیش خودم گفتم که لابد مجروح شده است. باز گفتم نه، اگر مصطفی مجروح شده بود به من میگفتند. دیگر یک جورهایی اطمینان قلبی پیدا کردم که مصطفی بشهادت رسیده است.
به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم
💜 توانستید از مصطفی دل بکنید؟
💞نه. به مصطفی دل نبستم که بعد از مدتی بخواهم دل بکنم؛ #دل_بستم_که_دلبستگیام_همیشگی_باشد.
💛شما یک سخنرانی عجیب و غریب در مراسم تشییع پیکر مصطفی کردید. گفتید که جلوی حضرت زهرا(سلام الله علیها) روسفید شدید و گفتید که از مقلد خمینی غیر از این انتظاری نمیرود.
💖من از مصطفی غیر از این انتظار نداشتم. مصطفی اصلا برای زمین و زندگی زمینی نبود.
💖 از حال و روزتان وقتی خبر قطعی شهادت مصطفی را شنیدید بگویید. حتما خیلی گریه کردید.
💗خب اولش طبیعی است. وقتی به من خبر دادند احساس میکردم که دیگر مصطفی نمیآید و دیگر زندگی ما تمام شد چون وابستگی و دلبستگیای که به مصطفی دارم به بچهها ندارم.
💞به مصطفی گفتم که اگر از او جدا شوم نمیتوانم زندگی کنم
💛همیشه به او میگفتم اندازهای که به او وابسته هستم، به بچهها وابستگی ندارم. میگفتم: «اگر الان از دو تا بچهها جدا شوم، خیلی اذیت نمی شوم اما اگر از تو جدا شوم دیگر نمیتوانم زندگی کنم».
💞زنده بودن شهدا برایم ملموس نبود و نمیتوانستم آن را درک کنم؛ تا اینکه مصطفی شهید شد
❤️وقتی خبر شهادتش را به من دادند کلا این فکرها در ذهنم بود که اگر دیگر او را نبینم یا صدای مصطفی را نشنوم چطور زندگی کنم؟ اما بعد، حرفهای مصطفی در ذهنم آمد که همیشه برای من این آیه قرآن را میخواند: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون. #شهدا_همیشه_زنده_هستند_و_نزد_خداوند_روزی_میخورند». عند ربهم یرزقون یعنی پیش خدا هستند؛ واسطه رسیدن خیر بین بندههایی که روی زمین زندگی میکنند هستند. شهدا خیر، روزی و بر طرف شدن مشکلات را با واسطه از خدا میگیرند. هیچ وقت فکر نکنید که شهدا مردهاند.
💞(این برای من غیر قابل لمس بود و برای من قابل درک نبود که شهدا زنده هستند؛ ولی بعد از شهادت مصطفی، زنده بودن شهدا را درک کردم. زنده بودن مصطفی را با تمام وجودم درک کردم و این من را آرام می کرد. آرامشی که شاید میتوانستم به دیگران انتقال دهم.)
💛خیلیها نمیتوانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور مصطفی را حس میکنم
💙قابل گفتن نیست. شاید خیلیها نتوانند این موضوع را درک کنند. حتی شاید برای برخی خندهدار باشد اما من حضور مصطفی را حس میکنم. خودش این را به من نشان داد؛ #این_موضوع_را_با_بسته_شدن_چشمها_و_دهانش_در_ثانیههای_آخری_که_مراسم_تدفین_و_ تلقین_تمام_شده_بود_به_من_نشان_داد.
ادامه دارد...............
(روایتی خواندنی از 8 سال زندگی شیرین با #شهید_مصطفی_صدرزاده به روایت همسر شهید )
#قسمت_پنجم (قسمت آخر )
❤️نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه میشود. اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی مصطفی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت؛ مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند. با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن فاطمه مهیا شود. اولین باری که فاطمه پدرش را دید خیلی به چهرهاش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود. خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبهها را خارج کنند و مهیای دیدن فاطمه شود.😔
💖وقتی خانواده شهید صابری از زمان شهادت آقا مهدی تعریف میکردند، گفتند که چون مقداری بیتابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیههای آخر کنار شهیدشان باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود. همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی مصطفی را نشانم میدهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر مصطفایم بمانم.💔
💞سعی کردم که خیلی محکم باشم.وقتی که میخواستند مصطفی را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم. از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری مصطفی را دیدم.😭
💖یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه:
«میخواستی نشانم دهی که شهدا زندهاند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی»🌹
💚همیشه به من میگفت که او را از زیر قرآن رد کنم. تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر قرآن رد کنم. وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی مصطفی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی مصطفی که داخل قبر بود دادم. گفتم که این قرآن را روی صورت مصطفی بگذارند و بردارند. به محض اینکه قرآن را روی صورت مصطفی گذاشتند، 👀
شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم مصطفی بسته شد. ❣
همانجا گفتم: «میخواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که شهدا زنده هستند؟ همه اینها را میدانم. من با تو زندگی میکنم مصطفی».
💞پیکر مصطفی را بوسیدید؟
خیلی.
💖 آخرین باری که مصطفی را بوسیدید چیزی هم به او سپردید؟
بله. تربیت بچه ها را سپردم. قرار بود که با هم بچهها را تربیت کنیم. از این به بعد هم باهم تربیتشان میکنیم.
( #پایان )
#شهدا_همیشه_نگاهی.
برای گفت و گو با خانواده شهید محرابی به منزل مادر این شهید میروم. زنگ در خانه مادر شهید محرابی را که میزنم، ناصر، یکی از برادران شهید در را باز میکند. هنوز درباز نشده است که محمدمهیار، کودک سهساله شهید محرابی از لای در خودش را به کوچه میرساند و شروع به شیرینزبانی میکند. ذهنم درگیر آخرین دیدار شهید محرابی با کودکش میشود و کنجکاو میشوم که آخرین دیدار شهید محرابی با کودک سهسالهاش چه طور بوده است. شهید مدافع حرم، حسین محرابی را بهجز اسم شناسنامهایاش معمولاً با دو لقب دیگر میشناسند. بعضیها او را به خاطر ارادت زیادش به امام رضا(ع) و شهادتش در روز شهادت این امام معصوم با لقب "شهید امام رضایی" خطاب میکنند و بعضی دیگر به خاطر لبخندهای معروفش لقب "شهید خنده" را به او دادهاند. از مشهد تا لبنان به همراه محمدمهیار و برادر شهید وارد منزل پدریشان میشویم تا ساعتی را با این خانواده به گفت و گو بنشینیم. وارد اتاق که میشویم چند عکس از این شهید با لبخند معروفش روی دیوار نصبشده است. از همسر شهید محرابی درباره چگونگی اعزام شهید محرابی سؤال میکنم. وی میگوید: «حسین آقا اول برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون ثبتنام کرد ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند حسین آقا بعد از چندین بار اقدام، موفق به رفتن نشد اما ایشان ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم حضرت زینب(س) بود به تلاشش ادامه داد. برای رفتن به سوریه بهجز مشهد از طریق شهرهای قم، تهران و اصفهان هم اقدام کرد. بعضی وقتها همهچیز خوب پیش میرفت و حتی چند بار هم سوار خودروهای اعزامشده بود. اما هر بار بعد از چند لحظه با اعزام ایشان مخالفت و حسین آقا مجبور به برگشتن میشد. بالاخره یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، با ما مشورت کرد، ماشینش را فروخت و با هزینه شخصی خودش به لبنان رفت و این بار از طریق حزب ا... لبنان به سوریه اعزام شد. اگرچه حسین خودش را به سوریه رسانده بود اما این بارهم موفق به شرکت در عملیات دفاع از حرم نشد و داستان بازگشتش به ایران دوباره تکرار شد. بعد از زیارت به ایران برگشت و همچنان به توسلاتش به امام رضا(ع) ادامه داد و بدون این که ذرهای ناامید شود، برای رفتن نهایت تلاشش را انجام داد. تا این که یک ماه بعد از بازگشتش از طریق لشکر فاطمیون به سوریه اعزام و با نام جهادی «سید حسین» در عملیات حاضر شد. همسر شهید محرابی درباره نحوه شهادت همسرش میگوید: «چند روز قبل از شهادت حسین آقا، زمزمههایی در بین همرزمان شهید محرابی پیچیده بود که حسین بوی شهادت میدهد و دقیقاً در همان روزها حسین بهشدت بیقرار بود. آنطور که همررزمانش برای ما روایت کردهاند، روز عملیات نام کسانی را که قرار بوده است در عملیات شرکت کنند خواندهاند و اسم حسین آقا در فهرست نبوده است. حسین آقا برای گرفتن رضایت فرمانده محور، پیش او میرود اما فرمانده محور با حضور او در این عملیات مخالفت میکند. همسرم که اصرار را بیفایده میبیند به فرمانده محور میگوید: «من بچه مشهدم اگر من را به این عملیات نبرید بهمحض برگشتن به حرم امام رضا (ع) میروم و از شما پیش آقا شکایت میکنم.»فرمانده محور وقتی صحبتهای شهید محرابی را میشنود بالاخره به او اجازه شرکت کردن در عملیات را میدهد. در همین لحظات یکی از همرزمانشان به بقیه مدافعان حرم میگوید: همه ما از مشهد آمدهایم
فردا شهادت اما م رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده که شهید محرابی به همرزمانش می گوید: «آنکسی که میگویی شهید میشود، من هستم.»درباره لحظه شهادت همسرم یکی از همرزمانش که از همه به او نزدیکتر بوده است، میگوید: «شهید محرابی فردای آن روز، روی پشتبام یکی از ساختمانها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم. بهمحض این که برگشتم. حسین روی زمین افتاده بود. با خودم گفتم تیر به کتف حسین آقا خورده است، اما خونریزی شدیدتر از این حرفها بود. درگیری بهشدت زیاد بود. برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشی ها شدم. دوباره به سمت حسین آقا نگاه کردم. وی در حالت سجده بود و آخرین کلمهای که گفت: «یا اباالفضل» بود. تیر دقیقاً به قلب ایشان خورده بود و در همان لحظه شهید شدند. بلوک 30 بهشت رضا ناصر، برادر شهید محرابی به خاطرهای که سال هاست در گوشه ذهنش ماندگار شده است، اشاره میکند و میگوید: «ما، در اطراف شهر نیشابوریک زمین زعفران داریم. یک روز سر زمین رفتیم و قرار بود تا دیروقت کارکنیم، حسین اصرار داشت پا بهپای کارگرها کار کند. به او گفتم برای این کار کارگر میگیریم. حسین در جواب من گفت: «باید برای جنگ خودم را آماده کنم. جنگیدن نیاز به آمادگی بدنی بالایی دارد و کار هرچقدر سختتر باشد آمادهتر میشوم.» خلاصه آن روزبا کارگرها شروع به کارکردیم. حسین پا بهپای کارگرها کار و زمین را برای کشت زعفران آماده میکرد. موقع نماز ظهر که شد شروع به اذان گفتن کرد و بعد رو به کارگرها کرد و گفت: «هر کس میخواهد بیاید و نماز بخواند. بیست دقیقه وقت دارد و کسی که نمیخواهد نماز اول وقت بخواند به کارش ادامه دهد». کارگرها با تعجب به همدیگر نگاه میکردند چون تا امروز کمتر کسی برای خواندن نماز اول وقت به آنها زمان استراحت داده بود.»از برادر شهید میپرسم اولین کسی که از شهادت حسین آقا باخبر شد چه کسی بود. ناصر در جواب میگوید: «روز شهادت، همسایه حسین آقا با ما تماس گرفتند و گفتند خانواده برادرتان کمی بیقرارند. بهسرعت خودمان را به خانه برادرم رساندیم. وقتی به آن جا رسیدیم همسر ایشان عکسی را داخل یکی از گروههای تلگرامی به ما نشان دادند که زیر عکس نوشتهشده بود حسین جان شهادتت مبارک.» ناصر مکث میکند و عینکش را روی صورتش کمی جابهجا میکند و ادامه میدهد: «معمولا برخی از خانوادههای شهدای مدافع حرم به همین شکل از شهادت عزیزانشان باخبر شده اند. ما عکس را دیده و همچنان منتظر خبرهای جدید بودیم. روز بعد چند نفر به منزل ما آمدند و خبر شهادت حسین را به ما دادند. روز بعدازآن هم پیکر برادر شهیدمان به مشهد رسید. جالب این جاست که حسین آقا هر پنجشنبه بعدازظهر به بلوک 30 مدافعان حرم بهشت رضا(ع) مشهد میرفت و زیارت عاشورا میخواند و الان هم در همان محل به خاک سپردهشده است. بازگشت روح زندگی به جامعه کوروش چند سالی از برادر شهیدش، کوچکتر است.
او این سال ها به یکی از فعالان فرهنگی تبدیلشده است و برنامههای زیادی برای معرفی صحیح شهدا به جوانان جامعه دارد. کوروش دراینباره میگوید: به نظر من شهدا اگر درست به جامعه معرفی شوند، روح زندگی به جامعه برمیگردد و در جامعه شاهد کجرفتاریهای اجتماعی و مشکلات اخلاقی نخواهیم بود. باید اعتراف کنم کمکاری از بعضی از ما هم هست. ما باید بدانیم شهدا متعلق به قشر خاصی از جامعه نیستند. شهدا برای همه این مردم رفتهاند و متعلق به همه اقشار جامعه هستند. تا وقتیکه زیباییهای دین و فرهنگ شهادت بهصورت درست تبلیغ نشود، شاهد این نوع جبههگیریها خواهیم بود.کوروش بعدازاین صحبتها میگوید: «یادم میآید همیشه هر وقت حسین قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را میبوسید و به او میگفت: از من راضی باش. مادرم نیز در جواب او میگفت: «تو زن و بچهداری حسین، مواظب خودت باش» آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: «از تو راضی هستم». برادر شهید محرابی کمی مکث میکند و نگاهی به چهره مادرش که حالا در ذهنش خاطراتش را با فرزند شهیدش مرور میکند، میاندازد و ادامه میدهد: «مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده است. روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و باهم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کمکم به ایشان خبر بدهیم. اگرچه به مادر چیزی نگفتیم ولی او دایم دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاً به همه ما منتقل شد. تحمل دوری تو را ندارم سیده طاهره تهامی پور مادر شهید هم حرف های شنیدنی زیادی درباره فرزند شهیدش دارد. وی میگوید: حسین سه بار از من خداحافظی کرد. هر بار به او میگفتم: «حسین جان تو زن وبچه داری، نرو تا سایهات روی سر زن و سه فرزندت باشد» همیشه در جواب میگفت: «سایه ائمه و حضرت زینب(س) بالای سر زن و فرزندم است» میگفتم: «من تحمل دوری تو را ندارم» در جواب من میگفت: «بیبی حضرت زینب (س) به شما صبر میدهد.» آخرین باری که میرفت، به من گفت: «از نوحههایی که زمان شیر دادن، برایم میخواندی برایم بخوان»نوحهها را خواندم و گفتم: «راضیام به رضای خدا» این را گفتم و حسین رفت. بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند به حضرت زینب (س) گفتم: «حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمه اطهار تقدیم شما میکنم». من گم شدم از خواهر شهید محرابی که تا این لحظه مشغول سرگرم کردن محمدمهیار سهساله بود میخواهم درباره برادر شهیدش چندجملهای بگوید. مرضیه خانم با اندوهی که در چهرهاش دارد، شروع به صحبت میکند و میگوید: «من یازده سال از حسین بزرگتر هستم. وقتی حسین خیلی کوچک بود مادرم یک کتاب نوحه داشت که ما همیشه از روی آن کتاب نوحه میخواندیم و سینه میزدیم و حسین وقتی میدید ما ذکر "یا حسین " را تکرار میکردیم خیلی خوشحال میشد و از ته دل میخندید. یادم می آید یکی از روزها که از حرم برگشته بود بهشدت حال پریشانی داشت. وقتی از حالش پرسیدم بغض کرد و دایم یک جمله را تکرار میکرد و می گفت: «من گم شدم، من گم شدم»از شنیدن این حرفش تعجب کردم و با خودم گفتم چطور میشود یک مرد با این سن و سال گم شود؟ آن روزها معنی حرفش را نمیفهمیدم. حسین بار آخر که میرفت برای این که دستودلش از رفتن نلرزد از زمانی که از خانه بیرون رفت حتی یکبار همپشت سرش را نگاه نکرد. گامهایش را آنچنان محکم برمیداشت که معلوم بود بهاندازه سرسوزنی در تصمیمی که گرفته است شک ندارد. روزهای بعد از شهادت حسین برخی از دوست و آشناها به خانه ما آمده بودند. بعضی از آنها میگفتند حسین را بهزور به سوریه فرستادهاند واو با خواست قلبی خودش نرفته است. من که از ماجرا کامل اطلاع داشتم، در جوابشان گفتم: «من این حرف شمارا قبول ندارم چون حسین مقتدرتر از این بود که کسی بخواهد او را بهزور وادار به کاری بکند.» من و یکی از معلم هایم زینب که دختر بزرگتر شهید محرابی است حالا به سن پانزدهسالگی رسیده اما پختگی عجیبی در کلام و رفتارش پیداست. او درباره پدر شهیدش میگوید: «قبل از رفتن پدرم به سوریه چند بار خواب شهادتشان را دیده بودم تا این که قبل از شهادت پدرم خواب دیدم که یک نفر به من گفت: «امسال امام رضا (ع) حاجت پدرت را میدهد.» آن شب به حرم امام رضا رفتیم و فردای آن روز نزدیکیهای ظهر در مراسم عزاداری امام حسین (ع) بودیم که حس عجیبی به من دست داد و بعدها فهمیدیم در همان لحظات پدرم شهید شده است