eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
به یادشهدا: یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟» گفت و گو با خانم عفت شجاع، همسر شهید صیاد شیرازی زندگی در کنار مردی که جز برای رضای حق مبارزه و زندگی نکرد و در تمام لحظات عمر از هر عملی که موجب تکدر خاطر دوست باشد، پرهیز کرد، با تمام رنج ها و دلواپسی هایش سرشار از ایام دلپذیر همدلی و همراهی است که در سراسر گفت و گوی بی پیرایه ما با همسر وی موج می زند و بعد لطیف شخصیت آن شهید بزرگوار را به نیکی نشان می دهد. نحوه آشنایی و ازدواج شما با شهید صیاد شیرازی چگونه بود؟ با علی نسبت خویشاندوی داشتیم. او پسر عموی من بود و بدین لحاظ آشنایی و شناخت من از ایشان دیرینه بود، اگر چه زیاد همدیگر را ندیده بودیم. وقتی می آمدند خانه ما، حداکثر با هم سلام و علیک می کردیم. رسممان نبود که دختر با نامحرم حرف بزند. اول خواهرم با برادر علی ازدواج کرد. عموجان و خانواده اش که آمدند دره گز عروسی، در همان عروسی من را هم برای علی خواستگاری کردند. سال 1350 بود که در یک شرایط ساده، اما با محبت و امید ازدواج کردیم. شش ماه بیشتر از مراسم ازدواج نگذشته بود که آقای صیاد به واسطه اینکه رتبه اول را در رشته زبان در کشور به دست آورده بود، عازم امریکا شد و سه ماه در آنجا بود. آن عشقی که در وجود وی به اسلام بود، در آنجا نیز غلیان پیدا کرد و باعث شد او در آنجا یک پایگاه تبلیغ برای اسلام بناکند، پایگاهی که در دل او جای داشت و از آن سنگر برای بیان و تبلیغ شعائر اسلام در بین مردم آمریکا استفاده می کرد. در مورد برنامه ها و رویدادهای این سفر خاطره ای را هم برای شما بیان کرده اند؟ بله از جمله خاطراتی که مکرر تعریف می کرد این بود که می گفت یک خانواده مسن مسیحی در امریکا بودند که بعد از اینکه با علی آشنا می شوند، از وی رسماً دعوت می کنند که به آنها اسلام را آموزش دهد. تعریف می کرد که آن خانواده بعد از فراگیری احکام و شعائر، همان مقداری را که فرا گرفته بودند، در محافل دیگر ترویج می کردند و در واقع این هسته هر روز شعاع بیش تری پیدا می کرد. ایشان رفت آمریکا که دوره هواسنجی بالستیک را ببیند. من دختر اولم را بار دار بودم. مریم که به دنیا آمد، علی هنوز امریکا بود. چهل روز از دوره اش مانده بود. صبح روزی که مریم به دنیا آمد، یک نامه از او رسید که تویش نوشته بود: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره عین واجعلنا للمتقین اماما». فقط همین یک آیه. دلم آرام گرفت. بعد از ظهرش مریم به دنیا آمد. علی از آمریکا که برگشت، ما را به اصفهان فرستادند. شش سال در اصفهان بودیم و او تدریس می کرد. درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است گویا شهید صیاد قرآن کریم را به زبان انگلیسی هم قرائت و در اصفهان این زبان را تدریس می کردند. بله، ایشان به واسطه آشنایی آمریکائی ها به زبان انگلیسی ، قرآن را با ترجمه انگلیسی برای آنها تلاوت می کرد و می گفت:« گر چه الفاظ انگلیسی ترجمه دقیق و بایسته ای از آیات و کلمات وحی نیستند، اما همین که حرف جدیدی را در میان آنها مطرح می کنیم، تکانی است که آنها را به تکاپوی بیشتر در این راه وادار می کند«. در اصفهان بودیدکه فعالیت های انقلابی اوج گرفت؟ بله، در اصفهان کم کم پایش به جلسه های مخفی مذهبی باز شد. قبلش خیلی اهل این طور جلسه ها نبود و فقط نمازش را می خواند. همیشه و سر وقت. سرش توی کار خودش بود، ولی از وقتی رفتیم اصفهان، بیشتر با کسانی بود که مذهبی و انقلابی بودند. شب ها جلسه بود. دیر می آمد خانه. من ناراحت می شدم و برایم سخت بود، اما کم کم عادت کردم، به خصوص که می دیدم از وقتی به این جلسه ها می رود و می رود پیش علما، اخلاقش عوض شده است. اخلاقش از همان اول هم بد نبود، فقط کمی خشک بود، نظامی بود دیگر. حالا از آن خشکی در آمده و خیلی لطیف تر و مهربان تر شده بود.
به یادشهدا: از دوران پس از انقلاب و سختی های سال های اول به ویژه دوره رویا رویی ایشان با بنی صدر بگوئید؟ درجه و مقام در روحیه و تلاش او تأثیری نداشت، چه آن وقتی که بنی صدر درجه افتخاری به او داد، چه زمانی که آن درجه را از او گرفت، صیاد همان صیاد بود. می گفت مهم اجرای امر اسلام و تکلیفی است که امام (ره) از ما خواسته است. وقتی هم که قرار بود با بنی صدر جلسه ای داشته باشد، ابتدا به مشهد مقدس و به پابوس امام رضا(علیه السلام) می رفت و از آن آستان مقدس تقاضای کمک می کرد و می گفت: « این طوری احساس می کنم در بحثها و استدلال هایم از پشتوانه عظیمی برخوردارم. آنگاه عازم جلسه می شد. با فرماندهی ایشان در نیروی زمینی، آیا تغییری در مناسبات ایشان با خانواده ایجاد شد؟ وقتی فرمانده نیروی زمینی شد، ماه تا ماه پیدایش نمی شد. گاهی اوقات می آمد تهران جلسه یا مأمورت و می رفت. وقتی می فهمیدم آمده تهران و نیامده خانه، ناراحت می شدم. پشت تلفن بهش می گفتم: « چرا نیامدی علی؟» عذر خواهی می کرد که: « کار داشتم»، ولی مرتب تلفن می زد. همیشه. خیلی از کارها و مشکلات خانه را تلفنی حل می کرد. سخت بود، ولی راضی بودم. آن روزها فقط دعا می کردم سالم باشد. دلم برایش شور می زد، به خصوص که هر چند وقت یک بار بدن مجروحش را می آوردند خانه و هنوز خوب نشده، دوباره پا می شد و می رفت منطقه. هر بار که در می زدند، می گفتم دیگر تمام شد. حتماً این بار خبرش را آورده اند. یک بار در زدند و رفتم دم در. دیدم چند نفرند و همه هم با لباس مشکی. محکم زدم توی سرم. گفتم: « علی آقا طوریش شده؟» خنده شان را که دیدم، دلم آرام گرفت. گفتند: « نه، حاج خانم. یکی از دوستان شهید شده و ما عزاداریم. » پیغامش را دادند و رفتند. این نبودن برای بچه ها سخت نبود؟ بچه ها تا کوچک بودند، به نبودنش عادت کرده بودند. بزرگ تر که شدند، کم کم برایشان می گفتم که پدرشان کجاست و چرا این قدر دیر به دیر می آید و برای چه؟ بچه ها انگار بهتر از من می فهمیدند. جنگ که تمام شد، گفتم نبودن هایش هم تمام می شود که نشد، مدام می رفت مأموریت. من و بچه ها فقط می توانستیم روزهای جمعه علی را ببینیم که آن را هم بیشتر اوقات می رفت مأموریت. از مأموریت رفتن هایش خیلی بیشتر از زمان جنگ ناراحت می شدم؛ شاید چون بچه ها بزرگ تر شده بودند و نبودن علی بیشتر توی چشم می آمد. وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند. نه علی و نه من هیچ کداممان در قید و بند مال و اموال و درست کردن زندگی آن چنانی نبودیم. پس زندگی با شهید صیاد خیلی سخت بوده است؟ زندگی با ایشان زندگی راحتی نبود، سخت بود، ولی به سختی اش می ارزید. شاید علی خیلی وقت نمی کرد که در خانه درکنار من و بچه هایش باشد، ولی همان وقت کمی هم که پیش ما بود، وجودش به ما آرامش می داد، مهربانی اش، ایمانش و قدرشناسی اش. قدر شناس بود، خیلی. روزهایی که در خانه بود، در کار خانه کمکم می کرد. یک روز جمعه صبح دیدم پایین شلوارش را تا کرده زده بالا، آستین هایش را هم. پرسیدم:« حاج آقا! چرا این طوری کرده ای؟ » رفت طرف آشپزخانه. گفت: « به خاطر خدا و برای کمک به شما». رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع کرد به جمع و جور کردن. خیلی از زن ها دوست دارند مردشان درکار خانه کمکشان کند، ولی من دوست نداشتم علی توی خانه کار کند. ناراحت می شدم. رفتم که نگذارم، در را رویم بست و گفت: « خانم! بروید بیرون. مزاحم نشوید. » پشت در التماس می کردم: « حاج آقا! شما رو به خدا بیا بیرون. من نارحت می شوم، خجالت می کشم. شما را به خدا بیا بیرون. » می گفت:« چیزی نیست الان تمام می شود، می آیم بیرون. » آشپزخانه را مرتب کرد. ظرف ها را چید سرجایش. روی اجاق گاز را مرتب کرد، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست. وقتی می رفت، آن قدر ناراحت می شدم که خبر رفتنش را به من نمی گفت به مریم می گفت یا به بهروز، دامادم. این طوری بیشتر ناراحت می شدم. می گفتم: « حاج آقا! من غریبه ام؟ چرا به خودم نگفتید؟» می گفت: « نمی توانم ناراحتی شما را ببینم. » با همه این حرف ها، یک چیز من را آرام می کرد. می دانستم برای مال دنیا این کار را نمی کند در را که باز کرد، آشپزخانه مثل دسته گل شده بود. گفت: بفرمایید، تمام شد. حالا می آیم بیرون. این که این همه داد و فریاد نداشت. » محبتش را به من این طوری نشان می داد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم
به یادشهدا: د. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد. از زحمت هایم تشکر می کرد و هدیه اش را می داد. وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، زمان جنگ ماه ها بود که خانه نیامده بود. دلم برایش، برای دیدنش، برای صدایش لک زده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در. دیدم چند نفرند. یکی شان گفت: « منزل جناب سرهنگ شیرازی اینجاست؟» دلم ریخت. گفتم: « من خانمش هستم. » گفت: « از طرف جناب سرهنگ برایتان پیغام آورده ایم. » یک پاکت داد دستم. اصلاً نفهمیدم پاکت را چطوری گرفتم. گفتم: « شهید شده؟» یکی شان گفت: « نه این پاکت را دادند و گفتند به دست شما برسانیم. » و خداحافظی کردند و رفتند. آمدم توی حیاط چادرم از سرم افتاد. پاکت را باز کردم و دیدم یک نامه در آن است با یک انگشتر عقیق. نوشته بود: « برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم. » نفس راحتی کشیدم و اشک توی چشم هایم جمع شد. یکی از دوستان ایشان از مشکلات دوران اجاره نشینی شما می گفت. مگر به شما خانه سازمانی نداده بودند؟ از همان اول که با هم ازدواج کردیم، نرفتیم توی خانه های سازمانی. توی خانه های سازمانی همه جور آدمی می آمد و می رفت. علی خانه اجاره می کرد. می گفت: « من حاضرم کرایه بدهم، ولی شما راحت باشید. » تا همین آخرها خانه از خودمان نداشتیم. این آخرها به اصرار دوست هایش زمین این خانه را به او دادند و کمکش کردند تا خانه را ساخت.
به یادشهدا: با توجه به اجاره نشینی، مشکل مالی نداشتید؟ من تا پس از شهادتش، فیش حقوقی او را ندیده بودم و نمی دانستم حقوقش چقدر است. مقدار کمی را اختصاص به امور خانه می داد و بقیه اش را نمی گفت چه می کند، اما دیگران که در سایه حمایت مالی وی بودند، با من تماس می گرفتند و به گمان اینکه من اطلاع دارم، از من تشکر می کردند و این در حالی بود که علی نمی دانست من از این امور مطلعم. پولی که به من می داد یک سوم حقوقش بود، ولی انگار برکت داشت. با همان پول خیلی راحت خانه را می چرخاندم. شما شهید صیاد را چگونه تعریف می کنید؟ در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. « همسرم عاشق ولایت بود و به بسیجی ها عشق می ورزید، چون خودش را هم یک بسیجی می دانست. او آن قدر خود را وقف خدمت به مردم کرده بود که من اغلب اوقات وقتی نیمه های شب به منزل برمی گشت، فقط چشم های بسته او را می دیدم، اما او با وجود ساعت های متمادی کار شبانه روزی، هرگز از کار زیاد خم به ابرو نمی آورد. آیا نزد شما آرزوی شهادت هم می کرد؟ آرزویش از روز اول جنگ، شهادت بود. همیشه از من می خواست برای شهادتش دعا کنم، به خصوص آن پنج شنبه آخر از من خواست وقتی امامزاده صالح (علیه السلام) رفتم، دعا کنم که او به شهادت برسد. همان عصر پنج شنبه آخر رفتم زیارت و در آنجا دعا کردم که خداوند شهادت خانوادگی را نصیب ما کند. درست دو روز پس از آن بود که حادثه شهادت ایشان پیش آمد. شهادت، آرزوی همسرم بود. همه وجود او صرف خدمت به انقلاب و کشور شد. از دقت و توجه شهید نسبت به رعایت حریم بیت المال برایمان بگویید. عمده هم و غمش این بود که نه تنها اموال بیت المال ابطال و هدم نگردد، بلکه در مسیر غیر ضروری نیز مصرف نشود. اگر دوستی کادویی برایش هدیه می آورد، بسیار دقیق جستجو می کرد که بداند منبع تأمین هزینه آن ازکجا بوده است. اگر احساس می کرد که از پول بیت المال تهیه شده، بی رودربایستی پس می داد و همه، این اخلاق صیاد را می دانستند. معتقد بود که فردای قیامت همه این اموال زبان می گشایند و سوء استفاده کنندگان از بیت المال را رسوا می کنند. چه میزان از فعالیت ها و مسئولیت های ایشان مطلع می شدید؟ اصلاً از خودش وکارهایش و مسئولیتش برای ما و کسی حرف نمی زد. می گفت صاحب این کار ما کس دیگری است و دلیلی ندارد کاری را که برای خدا کرده ام، برای خلق خدا بازگو کنم، لذا تأکیدش این بود که کار که برای خدا بود، باید بدون مزد و منت و تا پای جان باشد. درددل هایی که داشت عمدتاً مربوط به توطئه هایی بود که علیه انقلاب در حال انجام بود. وقتی از علت ناراحتی اش می پرسیدم، می گفت: «از این ناراحتم که انقلاب ما اسلامی است، اما هنوز برخی نمی خواهند خود را با آن وفق دهند، هنوز اسلام در رگ و ریشه ما نفوذ نکرده است. » و لذا برای بهبود این وضع همیشه سر نماز دعا می کرد. وضو می گرفت و توی کار خانه کمکم می کرد. مسافرت که می رفتیم، بچه ها را نگه می داشت. می گفت: « بچه ها را من نگه می دارم، لااقل شما هم کمی راحت باشید. » غیر از اینها به هر بهانه ای بود برایم هدیه می خرید. برای روز زن، روزهای عید. اگر یادش هم نبود، اولین عیدی که پیش می آمد، هدیه می خرید و می آورد
به یادشهدا: مهم ترین توصیه های شهید به شما و به فرزندان گرامی تان چه بود؟ مهم ترین توصیه اش هم به من و هم به فرزندانش حفظ خط ولایت بود. به تعبیر وی خط ولایت، خط امام زمان (علیه السلام) است و لغزیدن در این مسیر، گرفتاری در دام توطئه های ناشناخته را به دنبال دارد. توصیه دیگرش نماز اول وقت بود. می گفت: « اگر می خواهید بعد از شهادتم از شما راضی باشم، کاری کنید که صاحب نماز از شما راضی باشد. من وقتی توضیح می خواستیم، می گفت: « صاحب نماز خداست و رضایت او درگرو این است که امر او را در اولین فرصت اطاعت کنیم. » از رابطه شهید با حضرت امام (ره) چه خاطره ای دارید؟ علاقه شهید به حضرت امام (ره) از حد توصیف و بیان فراتر بود. صرفاً علاقه نبود. بلکه به تعبیر خودش او در امام ذوب شده بود. یادم می آید در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسائی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام (ره). خودش می گفت: « هر وقت نزد امام می روم، با آنکه خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها را فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو در آورده است. آنوقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم. از روز شهادتشان بگویید. هر روز صبح تا جلوی در می رفتم و بدرقه اش می کردم و راهش می انداختم. آن روز صبح سرگرم کاری بودم. علی آمده بود و من را صدا کرده بود که: «حاج خانم، من دارم می روم»، ولی من نشنیده بودم. سرم گرم کار خودم بود که دیدم صدایی آمد، نه خیلی بلند. فکر کردم باز هم بچه ها توی کوچه ترقه انداخته اند. محل نگذاشتم. یکدفعه دیدم مهدی بدو آمد توی خانه. توی سرش می کوبد و گریه می کند. با گریه و التماس گفت: «مامان، تو را به خدا بیا. بابا را کشتند. » تا برسم جلوی در، دوبار خوردم زمین. آمدم دیدم خیلی آرام پشت فرمان نشسته، سرش افتاده روی شانه اش، انگار خواب باشد، سروصورت و لباس هایش غرق خون بود، شیشه ماشین هم خرد شده بود. خواستم جیغ بکشم. ولی صدایم در نیامد. دویدم دم در خانه همسایه طبقه بالایمان. در یک تعبیر کلی می توانم بگویم او هم به اسم، علی بود و هم به صفت، علی گونه. سعی می کرد فرموده های حضرت علی (علیه السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بعد رعایت ساده زیستی یادم می آید که در اتاق کارش روی زمین می نشست و کارهایش را انجام می داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیشقدم شدم و رفتم یک سری صندلی گرفتم. با دیدن آنها بر خلاف انتظار اولیه ام، علی نه تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می گفت: « دنیا آهسته آهسته آدم را در کام خود فرو می برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی. » آنها رفتند علی را برداشتند و بردند بیمارستان. من هم آمدم نشستم پای تلفن. اصلا نمی فهمیدم کجا را باید بگیرم. به هر که و هر جا که می شناختم، زنگ زدم، ولی کسی گوشی را برنمی داشت، انگار همه خواب بودند. دوباره دویدم دم در. کسی نبود. علی را برده بودند. فقط جلوی در خانه روی زمین خون ریخته بود، خون علی. قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی تر این حرف را می زد. من ناراحت می شدم. می گفتم: « حرف دیگری پیدا نمی کنید بگوئید؟» آخرین بار گفت:« نه خانم، من می دانم همین روزها شهید می شوم. خواب دیده ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه اش به تو نگاه می کردم، به بچه ها. شماها گریه می کردید و من نمی توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم. » انگار داشتند جانم را از توی بدنم می کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: « خانم! شما را به خدا رضایت بدهید. » ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا(سلام الله علیها) قسم، بگوئید که راضی هستید. » ساکت بودم. اشک تا پشت پلک هایم آمده بود، اما نمی ریخت. گفت: « عفت؟» یکدفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد من راضی ام. » یک هفته بعد علی شهید شد. خودم رضایت داده بودم که شهید بشود، ولی اصلاً فکر نمی کردم این طور با نامردی او را بزنند.
نوشتیم بسیجی....... کوفیان خواندند لباس شخصی نظام نوشتیم شهید....... کوفیان خواندند مزدوران نظام نوشتیم امام خامنه ای....... کوفیان خواندند رهبری نوشتیم جمهوري اسلامی..... .کوفیان خواندندجمهوری ایرانی هر کس بخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند... . گر کرب و بلا نبوده ایم، حالا هستیم✌️ گر شام بلا نبوده ایم، حالا هستیم✌️ ای مردم عالم همگی گوش کنید تا آخرخون مطیع رهبر هستیم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختری از مدرسه رفاه محبوبه دوره ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه رفاه گذراند؛ مدرسه‌ای که معلمانش همه الگو و اسوه‌های تقوا و علم و معرفت بودند. او همگام با قیل و قال مدرسه، از رشد سیاسی اعتقادی و مطالعاتی قوی برخوردار شد و ذهن خلاق و جستجوگرش به خوبی پرورش یافت. با شدت‌گرفتن فعالیت‌های مبارزاتی معلمان و دانش‌آموزان مدرسه رفاه، این مدرسه توسط دولت، تعطیل شد و محبوبه و دیگر دانش‌آموزان مبارز این مدرسه مجبور شدند به دبیرستان هشترودی بروند. او همچنین به کارهای فرهنگی نیز می پرداخت او پایین تر از خیابان سیروس، کتابخانه ای را اداره می کرد و برای بچه های محروم جنوب شهر، کتاب می برد. برای آنها یک برنامه مطالعاتی دقیق را قرار داده بود، برایشان داستان های اسلامی را تعریف می کرد و به این ترتیب، یک حرکت اجتماعی عمیق و به دور از جنجال گروه ها را در میان کودکان و نوجوانان آغاز کرده بود. خواهر شهیده: محبوبه راهش را خیلی آگاهانه و دقیق، انتخاب کرده بود. محبوبه اغلب وقت‌ها روزه بود. زندگی‌اش در مسیر یک مذهبی آگاه و روشنفکر بود. مادر و پدرم همیشه نگران او بودند که نکند گرفتار ساواک شود و نتواند شکنجه‌های آن‌ها را تحمل کند. موقعی که شهید شد، مادرم خیلی بی‌قرار بودند و خواب نداشتند تا اینکه یک بار در خواب و بیداری حضرت زینب(س) را خواب می‌بینند که به ایشان می‌گویند، «آرام باش و بی‌تابی نکن» از آن وقت بود که مادرم آرام گرفتند. او در تمام لحظات زندگی فکر می‌کرد خودش می‌گفت، «من حتی موقعی که دارم ظرف می‌شویم، به مسائل دینی و سئوال و جواب‌هایی که مطرح هستند، فکر می‌کنم.» .
از زبان دوستان شهیده محبوبه دانش آشتیانی: وجود محبوبه در آن مسجد، منشأ برکات فراوان بود. ذهن بسیار خلاقی داشت و دائماً طرح‌های نو می‌داد و ما که از او بزرگ‌تر بودیم، برنامه‌هایش را اجرا می‌کردیم. کتاب‌ها دست به دست می‌گشتند. بچه‌ها در جمع‌های مختلف دبستانی، راهنمایی و دبیرستانی برنامه مطالعاتی و نقد کتاب داشتند. کتاب‌های خوب را دستچین می‌کردیم و می‌شد موضوع تئاتر تعدادی از دختران. نگاه به محبوبه، همه ما را سرشار از انرژی می‌کرد. تئاتر زیبای دختران آنجا هیچ وقت یادم نمی‌رود… آراستگی و نظم در یک جمله بگویم آراستگی، نظم و مهربانی‌اش فوق‌العاده بود. خیلی منظم بود. در اوج مبارزات، لباس‌هایش مرتب و آراسته بودند. چادرش را که در می‌آورد، حتما به شکل بسیار منظمی تا می‌کرد. چهره بسیار ملیح و دلپذیری داشت و به خصوص وقار و متانتش به شدت انسان را تحت تأثیر قرار می‌داد. صدا و لحنش هم گرمی خاصی داشت. وقتی هم کسی را می‌دید، در همان برخورد اول طوری رفتار می‌کرد که انگار سال‌هاست او را می‌شناسد. آدم‌ خودش شک می‌کرد که نکند او را قبلاً دیده و با او آشنا شده و خبر ندارد. وقتی با آدم دست می‌داد، تا تو دستش‌ را رها نمی‌کرد، او دستش را عقب نمی‌کشید و بسیار گرم و صمیمی دست می‌داد
خستگی ناپذیر سرشار از انرژی و درک و شعور بود. همیشه جلوتر بود و بقیه را دنبال خود می کشید… حالت پویایی و فعالیت او خیلی تأثیرگذار بود. هر وقت در جایی یا جلسه‌ای در کنارش بودم، تا مدت‌ها این احساس در درونم بود که باید بیشتر مطالعه کنم و بدوم تا به او برسم. وجودش به همه این حس را می‌داد که عقب افتاده‌اند و باید خودشان را برسانند. خیلی فعال و خستگی‌ناپذیر بود. این ویژگی خستگی‌ناپذیر بودنش برای خود من خیلی جاب بود و هر وقت با او می‌نشستم، بعدش سعی می‌کردم بروم و یک کاری بکنم. از زبان مادر شهیده: شب قبل از آن روز(17 شهریور)، محبوبه ديرتر از همه از راه‌پيمايی برگشت. بسيار خسته به نظر می رسيد. پاهايش را نشانم داد و گفت، «ببين مادر! آن قدر راه‌ رفته‌ام كه پاهايم تاول زده‌اند.» بعد به اتاقش رفت. ساعت از يازده شب گذشته بود كه به اتاقش رفتم و ديدم قرآن و نهج‌البلاغه را جلويش گذشته است و مطالعه می كند. تنهايش گذاشتم و به اتاقم برگشتم. صبح روز 17 شهريور، حدود ساعت شش بود كه يك بلوز آبی گشاد و شلوار لی پوشيد و مقنعه‌اش را سر كرد و چادرش را روی سرش انداخت و آمد و گفت، «مادر! دارم می روم كه با دوستانم در تظاهرات شركت كنم.» گفتم، «چيزی نمي‌خوری؟» گفت،‌ «ميل ندارم» بعد صورت مرا بوسيد و با لحنی مهربان و در عين حال جدی گفت، «مادر! اگر شهيد شدم، غصه نخوريد.» وقتي داشت از در خانه بيرون می رفت، برگشت و نگاهم كرد. در نگاهش چيزی بود كه تنم را لرزاند. انگار با آن نگاه با من وداع كرد.
جمعه سیاه و شهادت محبوبه قرار بود مردم در ساعت 8 روز جمعه 17 شهریور در میدان ژاله تجمع و علیه رژیم پهلوی تظاهرات کنند. محبوبه سخت مأموم امام خود بود و پیوسته تأکید می‌کرد، «امام فرموده‌اند…» آن روز چه نوری در چهره‌اش بود و چه صفایی در حرکات و سکناتش. … محبوبه زودتر رفت تا به جمع تظاهرکنندگان بپیوندد. از خانه بیرون زدم و همراه با جمعیت مشغول شعار دادن شد. هر چه جلوتر می‌رفتیم. بر جمعیت افزوده می‌شد. مدتی نگذشت که سنگینی دستی را بر شانه‌ام حس کردم. به پشت سر نگاه کردم. محبوبه بود. با خنده گفت، «ببین! وقتی که گاز اشک‌آور پرت می‌کنند، باید سریع بپری بالا و آن را در دست بگیری و با سرعت به سمت مأموران رژیم بیندازی. این جوری، گاز بین خود آنها پخش می‌شود و ضررش به آنها باز می‌گردد.» … ناگهان تیراندازی از روبرو شروع شد. مردم به هر سو می‌دویدند. در اینجا بود که محبوبه را گم کردم. به کوچه‌ای خزیدم و پس از چند ساعت، از میان اجساد شهدا و مجروحین گذشتم و به خانه برگشتم. محبوبه هدف تیر دشمن قرار گرفته بود.  تیری مستقیماً به قلب پاک او نشسته بود و او در روز جمعه پس از ماه رمضان و با دهان روزه، به لقاءالله پیوست. شهادت محبوبه وجود بسیاری را مالامال از درد ساخت؛ از جمله بچه‌های مسجد حمام گلشن. سر تا پای مسجد شده بود ناله محبوبه! محبوبه! این دختر هفده ساله، چه زیبا به هر کسی متناسب با حالش رسیدگی کرده بود. هم کودکان به او عشق می‌ورزیدند و هم پیرزن‌ها او را دوست داشتند. محرومینی که از محبت و رسیدگی مخفیانه او نیز برخوردار شده بودند، جگرشان سوخته بود و سخت می‌گریستند. پدربزرگوارش مدتی پس از شهادت محبوبه، در فاجعه انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی شهد شهادت نوشید، پس از شهادت محبوبه می‌گفت: محبوبه هفده سال بیش نداشت، ولی من او را مانند فردی چهل‌ ساله می‌دیدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حر انقلاب شهید ابوالفضل ((شاهرخ )) ضرغام گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم او شهید شده بود، شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند،همه گذشته اش را. می خواست چیزی از اونماند،نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیزدیگر شهید ضرغام در یکم دیماه سال۲۷ دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی،با ان جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت، دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دردوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از ان پس با سختی، روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان،نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.همراهی تیم المپیک ایران و….. بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید
قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. صبح یکی از روزها با هم به” کاباره پل کارون “رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی، بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد.انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.
همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و . . . هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند .   وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب درهفدهم آذر پنجاه و نه در دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالب حقیقت بازگو می کند با اشاره به آیات آخر سوره فرقان : «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند.آن ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود ، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود ، کم حرف میزد نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد.از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود.   در زیر به خاطره مفقود شدن پیکر مطهر شهید اشاره می شود: هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.   شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند.   همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت:ما شاهرخ،جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد...  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا