eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
110 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 ✨نورشده راهیان نور 📝 قسمت 2⃣ از 3⃣ 🌷علیرغم فعالیت و داشتن روحیه بسیجی شهید حجت در زمان فعالیت در مناطق عملیاتی به عنوان خادم الشهدا با بچه های ارتش فعالیت داشته که این نگرش حاکی از روح بلند وی بوده است. 🌷وی از ویژگی های اخلاقی- شخصیتی و معنوی خاصی برخورد دار بوده و رعایت ادب، داشتن لبخند ،حفظ حرمت دوستان ،گفتن یا زهرا و یا علی در ابتدا و انتهای مکالمات تلفنی اش بجای سلام وخداحافظی ، نماز اول وقت ، علاقه به حضرت زهرا و اهل بیت و... زبان زد همه دوستان وی بوده است. 🌷شهید حجت دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد باغملک بوده و در سال ۱۳۹۰ به عنوان مسئول  بسیج دانشجوئی دانشگاه آزاد اسلامی باغملک منصوب گردید. 🌷وی درطول مدت زندگی از همان کودکی عاشق اسلام،اهل بیت،وشهدای دفاع مقدس بود شهید حجت الله رحیمی را می توان به حق از جوانان نسل سوم انقلاب که شیفته امام و مقام معظم رهبری بوده اند نامید.وی عاشق مقام معظم رهبری بود ودر عمل این را به اثبات رساند وی در کلیه مداحی های خود از شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی یاد کرده و بارها در مدح مقام معظم رهبری ، شهدا و امام شهیدان  مدیحه سرایی نمود . 💠 ادامه دارد ...
💟 ✨نور شده راهیان نور 📝 قسمت 3⃣ و پایانی 🌷وی در فتنه سال ۱۳۸۸ با مدیحه سرائی و شعرهای خود در سطح استان خوزستان نقش فعالی در بصیرت افزائی به مردم داشت. وی همچنین در مدیحه سرائی خود به موضوع بیداری اسلامی اهتمام جدی داشته است . 🌷شهید حجت در بین دوستان و نزدیکانش به شهید همت، نسل جدید معروف بودند وجالب اینکه در سالروز تشیع شهادت  شهید همت در ۱۹ اسفند تشیع وتدفین گردید . 🌷مهمترین ویژگی شهید حجت ایمان به خدا و اعتقاد قلبی و باور درونی به خالق یكتا بوده است . 🌷شهید حجت الله رحیمی در حالیکه تنها ۷ روز تا تولد ۲۲ سالگی اش باقی مانده بود درساعت ۷:۴۵ صبح مورخه ۹۰/۱۲/۱۸ در شهرستان خرمشهر منطقه دژ زمانیکه مشغول هدایت اتوبوس کاروان راهیان نور بسیج دانشجوئی استان لرستان به سمت یادمان عملیات والفجر ۸ در منطقه اروند کنار آبادان بود در مقابل پادگان دژ بدلیل برخورد اتوبوس راهیان نور با وی دعوت حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 🌸شادی ارواح طیبه شهدا به خصوص شهید حجت الله رحیمی صلواٺ🌸 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📎 ✍سردار سرتیپ پاسدار شهید عباس کریمی قهرودی فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله عباس در اولین روز اردیبهشت ماه سال 1336 در روستای قهرود کاشان چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در این روستا به پایان رسانید و وارد هنرستان گردید. بعد از اخذ دیپلم در رشته نساجی، به سربازی رفت. دوران خدمت وظیفه او با مبارزات انقلابی امت اسلامی ایران همزمان بود. با وجود خفقان شدید حاکم بر مراکز نظامی، اعلامیه های حضرت امام(ره) را مخفیانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش کرد. پس از فرمان حضرت امام خمینی(ره)، ‌خدمت سربازی خود را رها نمود و با پیوستن به صف مبارزین در راه پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، فعالیت کرد و در جریان تشریف فرمایی حضرت امام(ره) نیز جزو نیروهای انتظامی کمیته استقبال بود. ورود به سپاه و گوشه هایی از خدمت ایشان در بهار سال 1358 به هنگام تاسیس سپاه پاسداران کاشان،‌ با احساس تکلیف، به عضویت سپاه آمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شددر تابستان سال 1359 داوطلبانه برای مبارزه با ضد انقلاب عازم کردستان گردید و در سپاه پیرانشهر با واحد اطلاعات – عملیات همکاری کرد. پس از مدت کوتاهی،‌ به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات عملیات این سپاه معرفی گردید. از جمله فعالیت های این شهید در منطقه خونرنگ کردستان، انجام شناسایی عملیات و آزاد سازی منطقه دزلی و ... بود که توسط نیروهای تحت امر و با هدایت او صورت گرفت شهید کریمی، بعد ها همراه سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان و شهید رضا چراغی به جبهه های جنوب عزیمت کرد و به عنوان مسئول اطلاعات عملیات تیپ محمد رسول الله به فعالیت خود ادامه داد. این سردار دلاور اسلام در عملیات فتح المبین از ناحیه پا به شدت مجروح شد و حدود 2ماه بستری بود و در این میان، به توصیه پدرش، مقدمات ازدواج خود را فراهم نمود.
💞 ✍بنا به اظهار همسر شهید، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361انجام شد. فردای آن روز(یعنی در 22 مهر ماه) با هم به گلزار شهدای دارالسلام کاشان رفتند و با شهدا تجدید عهد و پیمان کردند. نزدیکی های عملیات مسلم ابن عقیل(ع) بود که عباس با همان وضعیت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشگر پیوست و حضور او با این حال، در تقویت روحیه رزمندگان اثر به سزایی داشت در عملیات والفجر مقدماتی، به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر ( که تازه تشکیل شده بود) معرفی گردید و مدتی بعد به مسئولیت فرمانده ی تیپ سوم سلمان از لشکر 27 حضرت رسول (ص) منصوب گردید و در کنار بسیجیان دریا دل، با نیروی بی امان علیه دشمن بعثی صهیونیستی به جنگ پرداخت و تا عملیات خیبر در این مسئولیت انجام وظیفه کرد با شهادت شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت، در عملیات خیبر، فرماندهی لشگر 27 محمد رسول الله را به عهده گرفت. 👈ویژگی ها وصفات شهید انس ویژه ای با قرآن داشت. روزانه حتما آیاتی از کلام الله مجید را تلاوت می کرد. به تعقیبات نماز اهمیت می داد. همواره با وضوبود. در مجالس دعا عموما حالاتش دگرگون می شد. به ائمه طاهرین عشق می ورزید و از محبین و دلسوختگان اهل بیت عصمت و طهارت بود. رفتار، گفتار و برخوردهای شهید در خانواده، اجتماع وسپاه حاکی از آن بود که او سعی می کرد برنامه های تربیتی اسلام را در هر جا که حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. به شدت از غیبت دوری می کرد و اگر کوچکترین سخن از کسی می شد، اظهار ناراحتی می کرد و نمی گذاشت صحبت او ادامه یابد در مقابل مومنین متواضع و فروتن بود. به کودکان احترام می گذاشت. هر وقت به آنها اشاره می کرد، می گفت: اینها مردان آینده هستند. دلیر مردان جبهه اند و ویژگی های بارز اخلاقی از او شخصیتی ساخته بود که ناخودآگاه دیگران را مجذوب خود می ساخت. همسر شهید در این باره می گوید: از رفتار، ‌نشست و برخاست و نیز صحبت ها و برخوردهای شهید احساس عجیبی به انسان دست می داد.هنگامی که من با او روبرو می شدم، بی اختیار خود را ملزم به رعایت ادب و احترام در مقابل او می دیدم. حاج عباس در اثر استمرار بخشیدن به برنامه های تربیتی اسلام، برای نیل به مقام و مرتبه انقطاع الی الله تلاش می کرد و هیچ نوع علاقه و میلی که معارض با حب الهی و رضا و خشنودی او باشد، ‌در وجودش باقی نمانده بود.
🌹 ✍با توجه به ضرورت انقلاب اسلامی،‌ در داشتن معیار خاص در چارچوب اسلام، یک نوع اعمال فرماندهی در جریان جنگ عراق علیه ایران اسلامی، بر اساس تعالیم مکتب و رهنمودهای امام عظیم الشان تجلی پیدا کرد، که با فرماندهی مرسوم در سازمان های نظامی مغایرت داشت،‌ فرماندهی براساس پیوندها واعتقادات قلبی به جای امر و نهی بی روح و انجام دستورات و فرامین از روی تعبد و عشق واعتقاد، به جای اطلاعات چشم و گوش بسته و عاری از روح و عشق. در این نوع فرماندهی اگر فرمانده خود را موظف بدانید که در مورد مسائل مختلف با همکاران مشورت کند، آرا و نظرات آنها را بشنود و بعد تصمیم بگیرد. در نتیجه همه با جان و دل می پذیرند و به وظیفه و تکلیفشان عمل می نمایند و همه تسلیم دستورات و اوامر الهی می شوند. در این دیدگاه، ‌اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است شیوه های فرماندهی در سپاه که در سیره فرماندهان شهید تبلور یافته، الگوی روشن این گونه فرماندهی است. شهید کریمی نیز با الهام از این شیوه الهی،‌ مانند سایر سرداران غیور جبهه اسلام، با صلابت و استواری، ‌رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقیب قوای مضمحل دشمن هدایت می کرد و لحظه ای از این امر مهم غفلت نداشت در برابر مشکلات، خونسردی خود را حفظ می کرد و در انجام هر کاری توکلش به خدا بود. با آرامش خاطر و امیدواری کامل به نتیجه اقداماتش، وارد عمل می شد. صبر و استقامت با او عجین بود و وجودش در بین سربازان امام زمان، مایه دلگرمی و جرات بود.
🌷 ✍سرانجام این شهید در روز پنج شنبه 24 اسفند سال 1363 در حالی که آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر( منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا می کرد( و لبخندی متین به لب داشت) بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود. سردارشهید عباس کریمی، در هنگام شهادت 27سال سن داشت و از او تنها یک فرزند پسر به نام داود به یادگار مانده است به هنگام انعکاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهدای لشگر 27 محمد رسول الله، دگر بار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آورده و در رثای آن سردار شهید اسلام اشک تاثر جاری کردند. بخشی از دستنوشته های شهید خدایا! به صدق علی ما را در زمره صادقین قرار بدهد به پاکی علی دامن ما را از لوث گناهان پاک گردان. خدایا! ملل اسلامی را در هر نقطه ی جهان پیروز گردان نقشه ها و توطئه های استعمارگران و بیگانگان را به خودشان بازگردان برادران مسلمان لبنان را پیروز گردان گام های ما را در طریق ایمان استوار گردان. ما را به معارف اسلام آشنا فرما. صفوف مسلمانان را فشرده تر بگردان و من یتوکل علی الله فهو حسبه خودمان را بررسی کنیم، ببینیم کجا بودیم، چه بودیم، از کجا آمده ایم و به کجا می رویم. ما که نیروی این انقلاب هستیم، باید برای آن خون بدهیم. خصوصیات یک فرمانده به این شرح است: سلامتی جسم و فزونی علم، مشورت با نیروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد و فرماندهی از راه ارشاد و موعظه. در کنار همه تاکتیکها، از همه مهمتر، فاصله نگرفتن از خداست. فرماندهی که ابتکار عمل، نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل سلاح برنده ی مومن است. اخلاق فرمانده: 1- ساختن ارتش معنوی 2- هدف فی سبیل الله 3- شوق شهادت 4- ایثار 5- هوشیاری و مراقبت 6- عدم تکبر، خودخواهی و خودمحوری 7- دعا و نیایش 8- اعتماد به نفس 9- نظم و انضباط و اخلاق نمونه 10- صبر وتوکل بر خدا در همه حال.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 1 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ آفتاب نیمروزی دی ماه به میانه آسمان نرسیده بود که افسری عراقی، با سبیل قیطونی، از آنها که میخواهند تیپ کلارک گیبل(بازیگر آمریکایی دهه 1930) را تداعی کنند، وارد سوله اطلاعات پل مارد شد. سرهنگ موهای فرفری پرپشتش را پله ای شانه کرده بود. رنگش پریده و لبهایش سفید بود و برای مخفی کردن ترسش لبخندی مصنوعی را به لب نشانده بود، که بیشتر به زهرخند می ماند. با صدای ضعیفی، که به لهجه مردم نینوا شباهت داشت، سلام کرد. به صندلی اشاره کردم؛ ولی او روی زمین نشست. فهمیدم در بازجویی مقدماتی همکارانم روی زمین نشسته بودند و او با این کار می خواست خودش را بی تکلف نشان دهد و من را متأثر کند. برگه بازجویی مقدماتی او را از روی میز برداشتم و روبه رویش نشستم. مطالبی را که در معرفی او آمده بود از نظر گذراندم: اهل موصل، بازنشسته، ریاست حراست کارخانه ای را بر عهده داشته و او را به زور به جبهه آورده بودند.» شق و رقی خود را، حتی در حال نشستن، از دست نداده بود. - نظامی منضبطی به نظر می رسید. گفت: «من، گذشته از آنکه نظامی باشم، حقوقدان هستم.» منتظر شدم حرفش را ادامه دهد؛ ولی قیچی به کلام زد و سکوت کرد. از یک مصلاوی (اهل موصل) بعید نبود در دادن اطلاعات خست به خرج دهد. - نام ثلاثی؟ - سرهنگ پیاده رابح محمد ياسين الصوفی، به شماره پرسنلی... - جناب سرهنگ، درباره شماره پرسنلی و اطلاعات مشابه، که می دانید در موقعیت عملیات به درد ما نمی خورد، در بازجویی مقدماتی گفته اید. وقت آن رسیده بروید سر اصل مطلب. - بنده از کنوانسیون های بین المللی درباره اسرا آگاهی کامل دارم. و باز یک مرتبه سکوت کرد؛ در حالی که پر حرف به نظر می رسید. لب های به هم فشرده اش نشان می داد که خودش را مهار می کند. - خب؟ - خب، من با آگاهی از کنوانسیون های بین المللی می دانم ملزم به معرفی خودم و شماره نظامی ام هستم و لا غير. پوزخند زدم: «مطمئنید و لا غير؟!» به تأیید سر تکان داد و لب های بی رنگش بی روح تر شد: «آقای حقوقدان، شما، با این همه کمالات، چرا حقوق اسرای ما را به دولتتان یادآوری نکردید؟» به غیظ نگاهش کردم: «شما که دم از کنوانسیونهای بین المللی می زنید، چطور این حق را برای اسرای ما قائل نمی شوید و چشمتان را روی این همه جنایت جنگی بسته اید؟» هرچند سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد، لب بالايش بی اختیار می پرید و دست او را رو میکرد. ۔ جناب، من مسئول اعمال دولت عراق نیستم. من درباره حقون خودم صحبت می کنم.. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 2 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ جناب سرهنگ، محض اطلاع شما، که حقوقدان و آگاه هستید، عرض می کنم که اعمال دولت عراق را مجریان آن دولت به انجام می رسانند که شما یکی از آنها هستید. - نیشخند گوشه لبش جا خوش کرده بود. حس پیرمردی را داشت که جوانکی او را بازجویی می کرد. حرفش را مزه مزه کرد و با تأمل گفت: «ما کشورهای جهان سوم هستیم و بسیاری از قوانین بین المللی در کشورهای ما رعایت نمی شود.» با این حساب، مقررات بین المللی در کشورهای جهان سوم کاربرد ندارد، درست است؟ این را می خواستید بگویید؟! به چشم هایش خیره شدم: - پس، موضوعات حقوق بین الملل را برای کسانی نگه دارید که این قوانین را رعایت می کنند و از ما انتظار نداشته باشید. در حالی که اسرای ما در بدترین شرایط به سر می برند، احمقانه است که با شما راجع به بندهای کنوانسیون وین و ژنو صحبت کنم. - اما بین ما و شما تفاوتی وجود دارد؛ دولت شما اسلامی است و رفتارتان باید با اعمال ما متفاوت باشد. - برای شروع حق با شما است؛ اما برای تلافی این طور نیست.. خوب می دانید که بنا به نص صریح قرآن، می توانیم معامله به مثل کنیم. اما بنا به توصیه حسین بن علی علیه‌السلام، حالا که قدرت در دست ماست، گذشت می کنیم و اجازه می دهیم شما رو در روی ما بنشینید و با ما بحث کنید.. از آن دست افرادی بود که اگر غفلت می کردم، گفت وگو را به طرفی که نفعش بود، می کشاند. باید ترمز او را می کشیدم - جناب حقوقدان، شما می دانید چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ نگرانی زیر نگاهش خزید. پلک هایش بی تاب باز و بسته می شد با هراس گفت: «خلاف قوانین بین المللی است.» - عجبا شما که گفتید مقررات بین المللی در کشورهای جهان سوم کاربرد ندارد. لب هایش به هم می خورد؛ اما کلامی از آن خارج نمی شد. - سطح تحصیلات شما چیست؟ من من کنان گفت: «دکترای حقوق بین الملل.» . - جناب دکتر، می خواهید به شما بگویم این کار چطور امکان پذیر است؟ رنگ از رخش پرید و سفید شد. ۔ اگر اسارت اسیر اعلام نشده باشد، در لیست اسرا قرار نمی گیرد که این درباره شما صدق می کند. او که سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد، یک مرتبه بی قرار شد. لب بسته نگاهش را به من دوخت. ناامیدی داشت سرهنگ را می بلعید که عبدالحسين واعظ، از همکاران بسیجی واحد و از عرب زبان های شادگان، در آستانه در ظاهر شد. در حالی که با دستگاه ضبط رادیویی پورتابلش ور می رفت، رو به رابح گفت: سرهنگ، مصاحبه شما پخش شد!» خون زیر پوست سرهنگ دوید. با صدای بلند خندید و به نشانه تشکر برای واعظ سر تکان داد. انگار سطل آب یخی روی سرم ریختند. نگاهم را به واعظ چرخاندم. خنده سرهنگ قطع نمی شد. از کوره در رفتم و از جا جستم. ضبط را از دست واعظ گرفتم و به دیوار کوبیدم. واعظ، مبهوت، به تکه های خردشده ضبط چشم دوخته بود. او را، که حدود دو متر قد داشت، هل دادم و از سوله بیرون راندم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 3 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ فریاد زدم: «اخوی، تو به اسیر در حال بازجویی مژده پخش مصاحبه اش را میدهی؟ فکر نمیکنی با این کار من را خلع سلاح می کنی؟!» واعظ نگاه نجیبش را پایین انداخت و به لهجه غلیظ عربی عذرخواهی کرد. همان طور که سرش را با افسوس تکان می داد و دور می شد، سعی کردم افکارم را جمع و جور و راهی پیدا کنم. به سوله برگشتم. رابح هنوز سر کیف بود. زدم زیر خنده. لبخند از صورتش کنار رفت و به من چشم دوخت. دوباره دلشوره به جانش افتاد. همانقدر که صدای خنده ام بلندتر می شد، فتيله لبخند او پایین می آمد. داشت بازی را می باخت! به حرف آمد و با دلواپسی پرسید: ببخشید، جنابتان به چه می خندند؟» بازی را برده بودم. با خونسردی گفتم: «چیزی نیست. بیایید بحثمان را ادامه بدهیم. خب، کجا بودیم؟ بله... چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام کرد؟ پاسخی برای این سؤال پیدا کردید؟» طاقت نیاورد و گفت: «بالاخره مصاحبه من را پخش کردند یا نه؟» - شما شوخی همکار من را جدی گرفته اید؟! پریشانی توی صورتش دو دو می زد. ایشان نوارهای مصاحبه را به دفتر من تحویل می دهند. من و همکارانم آنها را بررسی می کنیم. بر مبنای اینکه کدام اسیر همکاری کرده و چه کسی همکاری نکرده، تصمیم می گیریم کدام مصاحبه را پخش کنیم. به زهرخند گفت: «توی فکرم چرا برآشفتید و همکارتان را از اتاق بیرون انداختید؟» - واقعا شما سرهنگید؟ - معلوم است که سرهنگم، چطور؟! - جناب سرهنگ، اگر شما در حال گفت وگو با کسی باشید و یک سرباز بدون اجازه وارد بشود، عصبانی نمی شوید؟ سری به تصدیق تکان داد؛ در حالی که حقه بازی از نگاهش می بارید، گفت: «در خدمتم.» . - پاسخ آخرین سؤال را هنوز ندادید؛ اینکه چطور می شود یک اسیر جنگی را اعدام - شما چه اصراری دارید این بحث را ادامه بدهید؟ - شما چه اصراری دارید از پاسخ دادن طفره بروید؟ عصبی شده و تعادلش را از دست داده بود. - این بحثی علمی است. می خواهم، با توجه به آموخته های شما نظرتان را درباره این موضوع بدانم. - شما بفرمایید، من استفاده می کنم! شکسته بسته گفت: «تحصیلات شما چیست؟» - بیسوادترین رزمنده جمهوری اسلامی ایرانم! متعجب نگاه کرد: «جدا تحصیلات شما چیست؟ » خندیدم: - باور کنید من مثل شما دکتر نیستم! دست و پایش را گم کرده بود و پریشان سر تکان می داد. طره موی روی پیشانی را به عقب راند و گفت: «خدا صدام را لعنت کند که به ما گفته بود همه نیروهای سپاه پاسداران روستایی و بی سوادند! اگر شما بی سوادید، خدا به داد ما برسد!» 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 4 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ وارفت. دستها را چرخاند و کف آنها را رو کرد. هیمنه اش فروریخته بود." گفتم: «سرهنگ، آمادگی صحبت پیدا کردید یا نه؟ » - بله. - چطور اسير شديد؟ - من و یگانم را آوردند نزدیک شلمچه لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «سمت شرق را به من نشان دادند و گفتند به این طرف برویم. من گروهم را به آن سمت حرکت دادم. با نیروهای ایرانی رو به رو شدیم و جنگیدیم. چون وضعیت استراتژیک منطقه را نمی دانستیم، جهت را گم کردیم. من و گروهم فکر می کردیم به طرف شمال شرق می رویم؛ در حالی که به طرف شرق می آمدیم. وقتی به خودمان آمدیم که نیروهای ایرانی را جلو و پشتمان دیدیم.» - محاصره شدید؟ سر تکان داد. - فرماندهی چه تیپی را بر عهده داشتید؟ - تیپ ۹۴. - درباره ترکیب نیروهای تیپی که در اختیار داشتید بگویید. - این تیپ از نیروهای جان سالم به در برده از سه تیپ متلاشی شده در نبردهای پیشین تشکیل شده بود. جنگ و درگیری به مرحله ای رسیده بود که ارتش عراق، بدون تفکر و برنامه ریزی، تیپ و گردان سازماندهی می کرد و به جلو می فرستاد. آنها می خواستند با بالا بردن حجم نیرو و آتش، بچه های ما را بترسانند و پس بزنند. نکته جالبی که از بازجویی رابح دريافتم، این بود که نیروهای ما توانسته بودند سه تیپ عراق را منهدم کنند و از مجموع واخورده های انهدامی، تیپ جدیدی ترتیب بدهند. در حالی که ما در اولین روزهای عملیات کربلای ۵ به سر می بردیم، چنین اطلاعاتی از وضعیت روحی ارتش عراق برای ما مغتنم بود. فرماندهی تیپ ۹۴، رابح محمد ياسين الصوفی، سرهنگ پیاده ضعیف و بی فایده ای بود که به دلیل بی کفایتی زودتر از موعد بازنشسته شده بود. چون کار رزمی نکرده بود و بیشتر تئوری و نظامی می دانست، به ناچار در سمت فرمانده تیپ واخورده ها فرستاده شده بود و به نظر می آمد به کار او امیدی هم نداشتند. پایان بازجویی اول 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 5 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ صدای اذان از بلندگوی سوله نماز جماعت قرارگاه امام علی بلند شد. به خود آمدم و دیدم غروب شده. کار را تعطیل کردم و وضو گرفتم. تا خودم را به صف نمازگزاران رساندم، رکعت اول تمام شده بود و مكبر «بحول الله وقوته اقوم واقعد» را می گفت. در صف آخر ایستادم که رکعت دوم را قامت ببندم که صدایی به زبان عربی نظرم را جلب کرد: - «هذه صلوتكم غلبت علينا ! الله ينصركم لأنكم ممصلين....» (این نماز شما بود که بر ما پیروز شد! خدا شما را، که اقامه کننده نماز هستید، نصرت دهد...) برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. چهار افسر ارشد عراقی با چشم های بسته از مقابل سوله رد می شدند. یک عقاب و یک ستاره در طرفین شانه های افسری که حرف میزد حکایت از سرهنگ دوم بودنش داشت. او اندامی ورزیده، پوستی روشن، پیشانی برجسته، سرى طاس، و سبیلی پرپشت و سیاه داشت که بالای لب منظم قیچی شده بود. قامت بستم. صدای سرهنگ دور شد. نماز خواندم و به اتاق اطلاعات رفتم. سرهنگ دوم روی نزدیک ترین صندلی به بازجوی دومین اتاق بازجویی لمیده بود. چشم بند سیاه را برداشته بود و می شد چشم های درشتی را دید که در عمق آن قساوت یک فرمانده بعثی خوابیده. برخلاف دیگر افسرانی که با او اسیر شده بودند، مضطرب نبود. یک بند حرف میزد و بیش از حد از زبان بدن کمک می گرفت. صلاح عسگرپور، که بازجویی اش با سرهنگ تمام شده بود، او را برای بازجویی جنگ روانی به من سپرد. برگه بازجویی سرهنگ را نگاه کردم: - محمد رضا جعفر عباس الجشعمی، سرهنگ دوم نیروی مخصوص، فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم، ۴۱ ساله، متأهل، دارای شش فرزند دختر، عضو سپاه هفتم عراق، دارای تیپ مستقل و بدون وابستگی به هیچ یک از لشکرهای عراق. در حالی که فرم بازجویی را می دیدم، سرهنگ چهره به هم می کشید تا به من بفهماند دردی او را بی تاب کرده است. - اهل کجایی سرهنگ؟ - ما اهل کوت چشم تو چشم من شد و با غرور گفت: «در کوت، جشعمی خانواده بزرگی است.» اهمیتی ندادم. دست برد به پای چپ و گفت: «گلوله ای در پاشنه پای چپ دارم که اذیتم میکند.» دستش را چند بار بالای ران راست به این طرف و آن طرف گرداند و ادامه داد: - ران پایم آسیب دیده. چند ترکش هم پشتم را مجروح کرده. استفاده از دست هایش حین صحبت کردن اغراق آمیز بود. - شما را به بهداری نبردند؟ - برادران زحمت کشیدند و بردند. اما، فکر میکنم تا گلوله از پاشنه خارج نشود، این درد ادامه داشته باشد. 🔸 ادامه دارد
🔻 6 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ چون می دانستم اطلاعات لازم و فوری از او گرفته شده و اطلاعات مورد نیاز من مشمول گذر زمان نخواهد بود، گفتم: می خواهید بعدا صحبت کنیم؟» . - نه! در خدمت شما هستم. فرم بازجویی را ورق زدم. در شهرک دوعیجی به اسارت در آمده بود. او حمله کننده به این محور بود. اولین سؤالی که ذهنم را درباره فرمانده تیپ مستقل کماندویی سپاه هفتم درگیر می کرد این بود که او در ام الرصاص دقیقا کجا بوده و چه نقشی در شهادت یا اسارت رزمندگان ما در عملیات کربلای ۴ داشته است. این را پرسیدم. و یک مرتبه رنگش پرید و مضطرب شد؛ در حالی که تا چند دقیقه قبل با آرامش حرف می زد. دستپاچگی او برایم معنا داشت. به چشم هایش زل زدم تا حالتی از او در نظرم پوشیده نماند. با دیدن نگاه مستقیم من، خود را باخت و جواب های پرت و پلایی داد. دوباره پرسیدم: «دقیقا مسئولیت تیپ شما در ام الرصاص چه بود؟ » با صدای لرزان گفت: «ما نیروی پاتک کننده بودیم. ضدحمله من ام الرصاص را از دست نیروهای ایرانی خارج کرد...» به من و من افتاد - ما قصد کشتار نداشتیم؛ ولی خب، تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عده ای اسیر. چشمانش میگفت دروغ نمی گوید. ولی همه چیز را نمی گفت. موضوع را عوض کردم تا حالت های او را ارزیابی کنم. - معاون شما در تیپ چه کسی بود؟ - سرهنگ دوم پیاده مضر سعدون اسلومي الأمير. - از سرنوشت او اطلاعی دارید؟ - او هم اسیر شده چشم از نگاهش برنداشتم تا اگر حرفی مانده، بگوید.بگوید ۔ مضر آدم ضعیف النفسي است. این را با غیظ ادا کرد. نگاهم که طولانی شد، گفت: «وقتی مجروح شدم، حدود بیست نفر از سربازان، درجه داران، و افسران تحت امرم دورم جمع شدند تا من را حمل کنند. شدت آتش در محور دوعیجی به حدی بود که سقوط شهر حتمی به نظر می رسید. عده ای از نیروهایم می خواستند من را به عقب برگردانند. عده ای هم می گفتند چون حلقه محاصره از بخش شمالی خط دوعیجی آنقدر تنگ شده که نیروهای ایرانی به هم ملحق شده اند، بهتر است به طرف ایرانی ها برویم و تسلیم شویم. در این میان، مضر سعدون سررسید و به نیروها گفت: معطل چه هستید؟ زودتر خودتان را تسلیم کنید؛ وگرنه کشته می شوید! دو نفر از سربازها زیربغلم را گرفتند و عقب گروه حرکت کردیم. مضر، که متوجه عقب ماندن سربازان شده بود، با اشاره به من، فریاد کشید: با او چه کار دارید؟ دارد می میرد! جان خودتان را بردارید و بروید!» حالت چهره سرهنگ تغییر کرد. دیگر از آن دستپاچگی خبری نبود. پرسیدم: «با هم درگیری ای داشتید؟». - نه، فقط ترسیده بود. مضر سعدون افسر بی کفایتی است. هیچ یگانی در ارتش او را نمی پذیرفت. هر واحد فقط یکی دو ماه او را تحمل می کرد. بعد مجبور می شد به واحد نظامی دیگری برود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 7 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ مضر سعدون از خانواده امیر و اهل كوت است. من به خاطر خانواده اش، که خاندان بزرگی است و اینکه همشهری من است، او را زیر پر و بال گرفتم و معاون خودم کردم؛ هرچند هیچ وقت کارایی خوبی از او ندیدم. صحبت را به حاشیه کشانده بود. پرسیدم: «سرهنگ دوم درجه فرماندهان گردان در ارتش عراق است؛ در حالی که شما فرمانده یک تیپ مستقل بودید!» - حق با شماست! فرمانده سپاه هفتم، ابو عبدالله، من را خوب می شناخت و به قدرت فرماندهی ام واقف بود. - ابو عبدالله همان ماهر عبد الرشید است؟! سر تکان دادن - آری. -چه رابطه یا نسبتی شما را به این موقعیت رسانده بود؟ - ماهر به من علاقه داشت و من هم از فرماندهان قوی تحت امر او بودم. - چه خصوصیتی در شما وجود داشت که جلادی مثل ماهر عبدالرشید به شما علاقه مند شد؟ سعی کرد صفتی را که برای ماهر به کار بردم، نشنیده بگیرد. جواب داد: - قدرت فرماندهی و ابتکار در تاکتیک و استراتژی نظامی. وقتش رسیده بود که او را محک بزنم. گفتم: «شاید هم قساوت قلب و توان خونریزی...» صدا را زیر کرد و از موضع ضعف گفت: «نه من و نه ماهر، هیچ یک، قسی القلب نیستیم...» به سكوتم پاسخ داد و گفت: «ماهر آدم دل رحمی است.» نتوانستم به خنده تلخی که روی لبم شکل گرفت، غلبه کنم: - این دل رحمی است که با گلوله و بمب های شیمیایی بچه های ما را قتل عام کنید؟! - نه... شما ماهر را نمی شناسید. نفس گرفت: - یک بار با او در حال قدم زدن در یکی از محورهای جنگی بودم که ماهر جهتی را نشان داد و گفت: «ابو سل، برویم آنجا ببینیم چه می کنند!» همان طور که می رفتیم، دیدیم دو دست و چشم های یک سرباز ایرانی را بسته اند و استوار عراقی با لگد به دهان او می زند. از دماغ و دهان اسیر خون می آمد و پوتین استوار بدان آغشته بود. ماهر عبدالرشید از دور داد زد: «روی اسیر دست بلند نکنید!» استوار دست نگه داشت. ماهر عتاب کرد: «چرا اسیر را می زنید؟» استوار گفت: «به خمینی فحش نمی دهد!» ماهر غرید: «خب، از آن طرف آمده، معلوم است فحش نمی دهد!» گفت: «آخر، این ارمنی است، مسلمان که نیست!» ماهر به مترجم منافقی که آنجا بود گفت: «به او بگو دو تا فحش بده و خودت را خلاص کن.» سرباز ارمنی گفت: «من به خدا فحش نمی دهم!» ماهر با صدای بلند خندید و گفت: «نمی دانستم خمینی ادعای خدایی کرده!» سرباز ارمنی گفت: «او ادعای خدایی نکرده؛ اما من هر وقت به چهره این مرد نگاه می کنم، حضرت مسیح را به یاد می آورم. ناسزا گفتن به او ناسزا گفتن به مسیح است. ناسزا گفتن به مسیح ناسزا گفتن به خداست و جسارت به خدا شرط بندگی نیست!» ماهر نگاهش را از اسیر گرفت و به چشم های تک تک حاضران نگاه کرد. سر را به طرف صورت زخمی اسیر چرخاند و چشم هایش آبستن اشک شد. نه فقط ماهر، که همه سربازان تحت تأثیر حرفهای اسیر مسیحی قرار گرفتند. ماهر از جمع جدا شد و به طرف عقبه لشکر حرکت کرد. با او همراه شدم. زیر لب گفت: «محمدرضا، ما داریم با کی می جنگیم؟!» این سؤالی بود که من هم بعد از صحبت های اسیر از خودم پرسیدم. از آن روز حسی مثبت از شخصیت امام در دلم جان گرفت. ماهر، که متوجه حالت هایم شده بود، گاهی من را به استهزا می گرفت و می گفت: «یک وقت تحت تأثیر سرباز دیوانه ایرانی قرار نگیری؟!» در حالی که از لحنش پیدا بود که این حرف را از اعماق قلبش نمی گوید و خود او از این ماجرا متأثر شده است. برای همین است که می گویم شما ماهر را نمی شناسید. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 8 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ بازجویی را درز گرفتم؛ چون آثار درد جراحت در چهره سرهنگ دیده می شد. او را به درمانگاه صحرایی آبادان رساندم. زخمش را شست وشو دادند و پانسمان را عوض کردند. پاشنه پایش را معاینه کردند و عکس گرفتند. چند پزشک دور او جمع شدند و درباره محل آسیب دیدگی او با هم مشورت کردند. نتیجه اینکه محل اصابت و بقایای گلوله در پاشنه پا طوری است که عمل جراحی برای او خطر بیشتری دارد. به کمپ برگشتیم. او را برای استراحت مرخص کردم. دو سه روزی گذشت؛ در حالی که جنگ با شدت ادامه داشت. جشعمی و چند اسیر دیگر را، که سومین شب اسارتشان را می گذراندند، به قصد اسکان در کمپ موقتی که در جاده اهواز - خرمشهر بود حرکت دادیم. چشم اسرا را بستم و در عقب وانت جا گرفتیم. باد سردی می وزید و سر بی موی سرهنگ از سرما سرخ شده بود. کلاه کاموایی ام را از سر برداشتم و روی سر او کشیدم. سرش را به این طرف و آن طرف گرداند، کلاه را لمس کرد و با صدای بغض آلودی گفت: «شما دیگر چه مردمی هستید!» نمی دانستم بغضش از عذاب وجدان است یا می خواهد عواطفم را تحت تأثیر قرار دهد. جوابی ندادم و چشم دوختم به جاده. صدای سوز گریه سرهنگ را در میان زوزه باد می شنیدم. به کمپ سپنتا که رسیدیم، شب از نیمه گذشته بود. اما، هنوز تعدادی از اسرا در صف غذا ایستاده بودند. چند نفری تا چشمشان به جشعمي افتاد، از صف خارج شدند، گرد او حلقه زدند، و با شوق دست و رویش را بوسیدند. رفته رفته اغلب اسرا گرد جشعمی حلقه زدند و به نوبت دست او را بوسیدند. سرهنگ اشک می ریخت و با محبت آنها را به آغوش می کشید. با دیدن این صحنه، صدق گفتار سرهنگ بر من ثابت شد. او محبوب زیر دستانش بود. سر صحبت را با یکی دو اسیر، که بیش از دیگران به او ابراز محبت می کردند، باز کردم. فهمیدم سرهنگ چشم راست ماهر عبادالرشید است. پس از آن، بر اساس حدیث نبوی که می فرماید: «إرحموا عزیز قوم ذل» به او احترام می گذاشتم؛ هر چند دل خوشی از سرهنگ نداشتم و سمت نظامی اش نشان می داد دستش، با واسطه یا بی واسطه، به خون فرزندان سرزمینم آغشته است. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 9 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ وقتی به اهواز می رفتم، قرار بود در سمت نیروی مدیریت جنگ روانی خدمت کنم. تمام تلاشم را هم به کار گرفته بودم که در این باره اطلاعاتم را گسترش بدهم و از تجربه های برادران استفاده کنم. اما وقتی مقرر شد مدیر جنگ روانی شوم، وظیفه ام سنگین و حساس تر شد. از برادر باقری (سردار محمد حسین، از مسئول اطلاعات سپاه در زمان جنگ) خواستم با افرادی از واحد، که تجربه بازجویی متنوع تری داشتند، آشنایم کند. می خواستم با شیوه های بازجویی آنها دقیق تر آشنا بشوم. در روزهای قبل، که به کمپ اسرا رفته بودم، موقع بازجویی برادران پاسدار، متوجه نواقصی در کار شده بودم که لازم بود آنها را به دقت ارزیابی کنم. از طرف دیگر، با بازجویی نظامی بیگانه بودم. آشنایی ام با این حرفه در همین حد خلاصه می شد که اوایل انقلاب، زمان فراغت از کار روزانه، با بچه های مسجد همراه می شدم و به کمیته میرفتیم. کمیته بر اساس هدفش، که استقرار امنیت و حفظ انتظامات کشور بود، مجرمانی را که مخل آسایش مردم بودند یا کاری خلاف شرع و عرف انجام داده بودند دستگیر و بازجویی می کرد و به مراجع بالادست ارجاع می داد. مجرمان را که خریداران و فروشندگان مواد مخدر یا مزاحمان نوامیس بودند، به دفتر کمیته می آوردند و آنها را بازجویی می کردیم که این نوع بازجویی با بازجویی نظامی زمین تا آسمان فرق داشت. پس از موافقت باقری با درخواستم، به دستور او دو نفر برای همکاری با من معرفی شدند؛ صلاح عسگرپور، از بچه های ترتیب نیرو، و عدنان دیوجان، که نیروی تحت اختیار مدیریت بازجویی و کمپ اسرا بود. این دو فقط در وقت مرده به سراغ من می آمدند و به صورت رسمی فعالیتشان پاره وقت بود. در همین روزها، وانت نیسان قراضه ای هم در اختیارم گذاشتند. از مجموع رفتارها دستگیرم شد که مدیریت جنگ روانی بین مدیریت های فعال در قرارگاه خاتم الانبیاء جایگاهی ندارد. همه نیروهای قرارگاه سپاهی بودند و من، که نیروی بسیجی بودم، در جمع این عزیزان بچه زن بابا حساب می شدم. چاره ای نداشتم و باید با کمبودها کنار می آمدم. به خودم یادآوری کردم که کار باید برای رضای خدا باشد. باقی همه بهانه است و با انگیزه و انرژی کارم را پیش بردم. اولین موضوع در بازجویی همکاران که ذهنم را مشغول کرده بود، شيوه برخورد، لحن بازجو، و نحوه نشستن او بود. بازجو و اسیر طرفین میزی می نشستند و بازجو در فضایی کاملاً رسمی و بدون مهر، از اسیر می خواست به سؤالاتش پاسخ دهد. در این حالت دافعه ای در صورت اسیر دیده می شد و می دیدم با این روش اسیر، تا آنجا که می تواند، همه چیز را نمی گوید. آن شب به کمپ رفتم. چند اسیر در حیاط نشسته بودند و گپ می زدند. اجازه خواستم کنارشان بنشینم. یکی شان، که تودار به نظر می رسید، فوری «بفرما» زد. اما دو تای دیگر با تردید نگاهم کردند. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 10 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ یکی شان، که تودار به نظر می رسید، فوری «بفرما» زد. اما دو تای دیگر با تردید نگاهم کردند. لحظه ای سکوت حاکم شد. گفتم: «ناخواسته صدای شما را شنیدم که داشتید از فلانی گله می کردید. به او می گویم رفتار بهتری با شما داشته باشد. به او حق بدهید. به خاطر کارش نمی تواند خیلی هم نرم رفتار کند. شما که نه، اما کسانی بوده اند که از رفتار خوب برادران ما سوء استفاده کرده اند.» همان که بفرما زده بود، سر تکان داد، که حرف هایم را درک می کند. یکی از آنها، که در اولین برخورد با تردید نگاهم کرده بود، . از در دلجویی در آمد. سر صحبت میان ما باز شد. دقایقی بعد، آنها بی رودربایستی با من به گفت وگو نشستند. برایم جالب بود که در مدت کوتاهی به من اعتماد کردند و از در دوستی در آمدند. چند روزی گذشت. یک بار دیگر آنها را در حیاط اردوگاه دیدم و با هم حرف زدیم. جالب بود که بی پرده از هر دری سخن گفتند؛ حرف هایی زدند که دور از انتظارم بود. این روش را با چند اسیر دیگر هم امتحان کردم. در مدت زمان کمی، احساس راحتی، امنیت، و دوستی کردند و با من به گپ وگفت نشستند. طی آن صحبت های دوستانه، اطلاعات مفیدی به دست آوردم که با روش برادران در قرارگاه هرگز نمی شد به آن دست یافت. یکی دو روزی از شروع کارم در مدیریت جنگ روانی می گذشت که محمد شیرازی به من گفت: «آقای توکلی، شما وزارت امور خارجه ای هستی، ممکن است بعد از جنگ به مأموریت خارج از کشور بروی. در بین نیروهای خودی شاید کسی اسیر بشود و نامی از شما ببرد. این نام روی آنتن ها برود و برایت مشکلی پیش بیاید. بهتر است با اسم خودت شناخته نشوی.» دستی به شانه ام زد و گفت: «حاج علی آقا، قبل از شروع کار اسم مستعاری برای خودت انتخاباتی کن!» . برای انتخاب نام مستعار به سراغ اسم فرزندانم رفتم. چون قرار بود با عربها سر و کار داشته باشم، نام پسر بزرگم را انتخاب نکردم؛ چون کنیه من به نام او ساخته می شد و من در اصطلاح آنها "ابوطاها" بودم. نام دومین پسرم را انتخاب کردم، که آن موقع شش هفت ماهه بود؛ مرتضی. نام خانوادگی بشیری را هم انتخاب کردم تا از آن مفهوم بشارت استنباط شود. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 11 خاطرات مرتض بشیری ✦✦✦✦ بعد از بررسی بازجویی های پیشین، تغییر آن، و موفقیتی که در همان ارتباط کوتاه با آن چند اسیر به دست آوردم، مصمم شدم سابقه فعالیتهای انجام شده مدیریت جنگ روانی را ببینم و ارزیابی کنم. نقاط ضعف را شناسایی و روشی کارآمد طراحی کنم. با پرس و جو از برادران واحد، شنیدم اولین و مهم ترین فعالیت رسانه ای که مدیر جنگ روانی با همکاری مدیریت کمپ و بازجویی انجام داده اند، برگزاری نشستی ناموفق از افسران عراقی بوده است. با اینکه نشست مذکور با انگیزه پخش در تلویزیون و مانور خبری تهیه شده بود، به دلیل ناموفق بودن، تلویزیون از آن مراسم عريض و طویل کمتر از دو دقیقه را پخش کرده بود. از برادران پرسیدم چرا فعالیت های همکاران نتیجه ای نداشته و اشکال کار کجا بوده است؟ که پاسخی نداشتند. در جست و جوی پاسخ، فیلم نشست مذکور را به دقت دیدم. دافعه ای در وجنات و سکنات اسرای عراقی دیده می شد. به هیچ شکلی حاضر به حرف زدن نبودند؛ طوری که کار برادران با آنها به جنجال کشید. این در حالی بود که برادران، علاوه بر صرف هزینه تمام تلاش خود را به کار گرفته، اما نتیجه مطلوبی نگرفته بودند. حال این سوال برایم پیش آمده بود که چطور یک اسیر سه چهار سال در اردوگاه خورده و خوابیده، ولی حاضر به یک مصاحبه ساده نیست؟! فیلم را بار دیگر دیدم. از تاریخ اسير شدن اسرای فیلم و زمان فیلمبرداری و بازجویی آنها پرس و جو کردم. به رفتار اسرا، حالتها، و واکنش هایی که در چهره شان دیده می شد دقت کردم و آنها را با مصاحبه هایی که برادران در کمپ انجام داده بودند و دیده بودم، تطبیق دادم. نتیجه را نوشتم؛ اما به جمع بندی نرسیدم. در جست و جوهای بعدی ام، درباره اقدامات مدیریت جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا، به این نتیجه رسیدم که مدیریت جنگ روانی کار چندانی برای تبلیغات علیه کشور هدف انجام نداده و بیشتر فعالیتش انفعالی بوده است؛ یعنی وقتی دشمن علیه کشور ما تبلیغاتی راه می انداخت، برادران ما تازه به این فکر می افتادند که برای خنثی کردن آن کاری انجام دهند. چون عملیاتی نشده بود، تصمیم گرفتم از اطلاعات هرچند بیات و فرسوده اسرای کمپ، به عنوان دستگرمی و آزمایش شیوه هایی که در نظر داشتم، استفاده کنم... 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 12 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ برای شروع به سراغ اسرایی رفتم که قدیمی تر بودند و در اولین عملیات ها به اسارت درآمده بودند. گرچه آنها اطلاعات به روزی نداشتند، ولی از همنشینی با اسرای جدید، که در مقابل صحبت کردن با ما مقاومت داشتند، اطلاعاتی دریافت کرده بودند که برای برقراری ارتباط با اسرای تازه وارد مفید بود. صحبت کردن با اسرای قدیمی اطلاعاتی به من می داد و ذهنم را باز می کرد؛ طوری که با همان اطلاعات از اسرای جدید می خواستم درباره آن صحبت کنند. در این صورت اسیر تازه وارد نمی توانست مطلبی را کتمان کند. ضمن اینکه من در میان حرفهای او، به اطلاعات جدیدتری می رسیدم. با این روش، با دانش سی درصدی به اطلاعات هفتاددرصدی بعدی دست پیدا می کردم. گفت وگو با اسرای قدیمی مشکلات خودش را داشت؛ اول اینکه چون زمان زیادی از استقرار آنها در کمپ می گذشت، برای همکاری تمایلی نداشتند. عده ای هم فکر می کردند چنته آنها خالی شده و هر اطلاعاتی داشتند، در بازجویی های پیشین گفته اند و حرف جدیدی ندارند. مهم تر از همه اینکه تقاضای من برای گفت وگوی با آنها موجب یادآوری میزگرد مشترک جنگ روانی و مرکز بازجویی در زمان تصدی برادر شمس شده بود و چون آنها از آن برنامه خاطره خوبی نداشتند، از شرکت در جلسه شانه خالی می کردند. وقتی آنها رفتارم را متفاوت از دیگر برادران دیدند، به من اعتماد کردند و در جلسه حاضر شدند. در اولین جلسه، نواقصی را که در اطلاعات وجود داشت مطرح کردم و سه نفر داوطلبانه به کمکم آمدند؛ سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم؛ سرهنگ دوم داود سلمان میشان، و سرگرد خلبان طلال جمیل صالح حسن العبیدی. این سه تن توانستند بسیاری از اسرای اردوگاه را با مدیریت جنگ روانی همراه کنند. گفت وگو با اسرای اردوگاه پادادشهر (مدرسه ای در اهواز) نتایج با ارزشی به دنبال داشت. مهم ترین این اطلاعات عبارت بودند از: آشنایی با عشایر؛ آشنایی با آداب، رسوم و سنن؛ آشنایی با باورهای هر منطقه و تبعیض اعمال شده بین اهل سنت و شیعه از سوی رژیم بعثی؛ ضرب المثلها؛ لطیفه ها، باورهای عمومی درباره مقامات؛ قدرت فرماندهی افسران؛ قدرت سیاسی فرماندهان. از طرف دیگر، مصاحبت با اسرا - به طور کلی - اطلاعاتی درباره زیرساخت های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی عراق به من می داد. سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم"، که او را ابومضر صدا میکردند و سرهنگ دوم داود سلمان میشان، که ابوغسان صدایش می کردند هر دو از توابین بودند؛ از اولین اسرای قدیمی به حساب می آمدند . 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 13 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ با این اسرای قدیمی، در کمپ پادادشهر گفت وگو کردم. به بهانه نوشیدن یک چای سر صحبت را با آن دو باز کردم. ابو مضر سرهنگ ستاد، شیعه مذهب، و از اهالی بغداد یا احتمالا کاظمین بود. او در عملیات بیت المقدس به اسارت در آمده بود. از اولین ساعات اسارت با برادران سپاه همکاری کرده بود و از ارشدهای اردوگاه به شمار می رفت. موهایی سفید، پوستی گندمگون و تیره، قدی بلند، و چشم هایی نافذ داشت. مهم ترین ویژگی اخلاقی او خوش صحبتی اش بود که گاه به حرافی می رسید. همین ویژگی او به من کمک می کرد مدت بیشتری را به گپ و گفت با او بگذرانم. ابوغسان سرهنگ دوم بود. او هم در عملیات بیت المقدس به اسارت در آمده بود. شیعه و از ارشدهای اردوگاه بود. هر چند داود سلمان میشان سفیدپوست بود، آفتاب سوختگی، پوست او را سرخ نشان می داد. چشم های زاغ، هیکل متناسب، و قدی کوتاه داشت. معاشرتی و خوش مشرب بود. گفت وگو با او اطلاعات مفیدی درباره فرهنگ عراقی ها در اختیارم گذاشت. ابوغسان فارسی را خوب صحبت می کرد. سؤال هایم را با عربی نیم بندی که بلد بودم از او می پرسیدم و او به فارسی روان جوابم را می داد. یک بار به او گفتم قصدم از عربی صحبت کردن این است که زبان عربی ام را تقویت کنم و ترجیح می دهم به زبان مادری اش با من حرف بزند. پس از آن، هر وقت به عربی حرف می زدم، ابوغسان گفته هایم را تصحیح می کرد. او نهایت تلاشش را کرد تا در یادگیری واژه ها و اصطلاحات عربی کمکم کند. اگر حین صحبت واژه هایی به کار می بردم که جایی در زبان عامیانه نداشت، به من یادآوری می کرد و واژه های مناسب را میگفت. صحبت با ابومضر و ابوغسان فضای ذهنم را تا حد زیادی با عراقیها آشنا کرد. وجه مثبت صحبت با آن در این بود که به سؤال هایی که طی گفت وگو برایم پیش می آمد و می پرسیدم، در نهایت صداقت پاسخ می دادند و می توانستم به اطلاعات مفیدی دست یابم. گفت وگو با این دو اسیر تواب موجب شد از ذهنیت و تفکرات آنها درباره ایرانی ها نیز مطلع شوم. ابوغسان درباره تفاوت نیروهای بسیج با ارتش شاه این طور میگفت: «سال ۱۹۷۵ درگیری ای میان ارتش عراق و نیروهای شاه در گرفت. دو گردان از ارتش عراق به تعقیب نیروهای ایرانی در بلندی ها و کوه های کردستان عراق رفتند و دو لشکر ایرانی گریختند. اما، در این جنگ وضعیت برعکس است و نیروهای بسیجی و سپاه پاسداران ارتش عراق را از میدان به در برده کرده اند. گرچه در حرف زدن مبالغه می کرد، اما چهره ای را که عراقی ها از قدرت سپاه و بسیج داشتند، نشان می داد. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 14 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. چون شناخت اندکی از اسرا داشتم، همان طور که با هم گفتگو می کردند، قسمت های گنگ شخصیت آنها مثل میزان صداقت یا دروغ و درجه نفاق آنها برایم آشکار می شد. در این میان، روحیه و خلقيات آنها تا حدی دستم آمد. در میان گروه، چند تن از افسران واقعا محترم بودند. بخشی از این احترام به شخصیت ذاتی خودشان برمی گشت و بخش دیگر آن به درجه، نفوذ، و باورهای دینی و تدینشان. برای صبحانه پل دختر توقف کردیم. در رستوران به اسرا گفتم هر کس هر چه میل دارد سفارش بدهد، در حالی که مدیریت کمپ به من توصیه کرده بود بین راه در ایستگاههای صلواتی توقف کنم و بابت غذای اسرا برای قرارگاه خرجی تراشم. در بین افراد، ژاندارم مرزبانی بود که اختیار شکمش را نداشت. خدا می داند چند سیخ کباب سفارش داده بود. هنوز از رستوران خارج نشده بودیم که بیقراری اش شروع شد. کباب زیاد، آن هم سر صبح، کار خودش را کرده و او دل درد گرفته بود. هر چه جلوتر می رفتیم، حالش بدتر می شد. به او گفتم باید صبر کند تا به تهران برسیم. چون هنوز شناخت کاملی از اسرا پیدا نکرده بودم، ممکن بود کنترلشان از دستم خارج شود. برای همین توقف بین راه خطر بزرگی بود. از آن مهم تر، باید احتمال مکر و حيله آنها را می دادم. تظاهر به بیماری می توانست بهانه ای باشد برای اینکه زمینه فرار را فراهم کنند. دیگر اینکه من مسئول جان اسرا بودم. توقف بین راه می توانست برای آنها خطر آفرین باشد. در نتیجه، فکر کردم بهتر است در تهران به مشکل آن بنده خدا بپردازم. وقتی به تهران رسیدیم، حدود یازده شب بود. مقابل در ورودی ستاد کل سپاه پاسداران در قصر فیروزه توقف کردیم. از ماشین پیاده شدم. سوز سرما بر سر و صورتم شلاق می زد. برگه مأموریت را به نگهبانی دادم. او از برنامه ما بی خبر بود و گفت هماهنگی ای برای اقامتمان نشده است. اسرا، که بی خواب شده و سردشان بود، غرولند می کردند. طلال هم می گفت این ناهماهنگی ها در مصاحبه این افراد اثر می گذارد. شناخت دقیق و کاملی از طلال نداشتم، برای همین فکر می کردم دارد نق می زند. اما فارغ از حرف های طلال، دستم آمده بود عراقی جماعت بنده راحتی و رفاه است؛ به خصوص که همه آنها افسران ارشاد بودند. 🔸 ادامه دارد
🔻 15 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ هنوز یک هفته از حضورم در قرارگاه خاتم الانبیا نمیگذشت که یک روز برادر باقری صدایم کرد و گفت ستاد تبلیغات جنگ قصد دارد مصاحبه ای رادیو تلویزیونی با حضور گروهی از اسرای درجه بالای عراقی برگزار کند و با در اختیار گذاشتن شش پاسدار مسلح و یک اتوبوس، مأمورم کرد این گروه را به تهران ببرم. اسرا چهارده افسر نیروی زمینی و سه خلبان بودند. چون در مدیریت جنگ روانی به تازگی فعالیتم را شروع کرده بودم، قدری نگرانی داشتم که نتوانم از عهده کار برآیم. اما در زندگی شخصی ام دریافته بودم هر وقت دلشوره به سراغم می آید و به خودم بی اعتماد می شوم، موفقیتی از راه می رسد تا بفهماند این من نیستم که کار را پیش می برم؛ دست دیگری است. همین خیالم را هرچند برای لحظاتی آسوده می کرد. با تحقیق و کسب اطلاع از برادران دریافتم از میان اسیران منتخب، چهار نفر از آنها نقشی تعیین کننده و محوری در تمام مدت اسارت خود داشتند: سرهنگ ستاد نزار صاحب کاظم که در گفت وگوها با احساس، دقیق، و دلسوزانه صحبت می کرد. چون سیه چرده بود، مدیریت کمپ معتقد بود چهره اش نور ندارد و به نظر منافق یا کافر می رسد! هر بار برادر ما این را می گفت، از خودم می پرسیدم اگر همکار عزیز ما بلال حبشی یا جون به حری، غلام ابوذر که در کربلا در رکاب سیدالشهدا (ع) به شهادت رسید، را می دید، درباره این دو بزرگوار چه میگفت؟! داود سلمان میشان هم همکاری خوبی با ما داشت و در ترغیب اسرا برای همکاری با من کوشا بود. طلال جمیل صالح حسن العبیدی، که هموطنانش او را ابوحسين صدا می کردند، سرگرد خلبان و فرمانده اسکادران که در پنجوین به اسارت در آمده بود. طلال شیعه مؤمن و معتقدی بود و به گفته چند تن از خلبانها، بمب های هواپیمای خود را در بیابانها می ریخت. همکاری و دلسوزی او به قدری زیاد بود که همکاران را به شک و تردید انداخته بود. محمد محمود رضوان، سرگرد خلبان، اهل سنت، از اهالی موصل، و نیروی تحت فرمان طلال جمیل صالح در اسکادران مذکور بود. همکاری های او تحت تأثير طلال انجام می شد. فردای آن روز، بعد از نماز صبح، اسرای عراقی را تحویل گرفتم و ساعت شش و نیم صبح به طرف تهران حرکت کردیم. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 16 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به راننده گفتم به طرف هتل مشهد حرکت کند. وقتی مدیر هتل از هویت مسافران مطلع شد، گفت بدون اجازه اداره اماکن نمی تواند به ما جا بدهد. ناچار بیرون آمدیم. نزدیک ترین هتل به آن مکان هتل هویزه بود. به آنجا رفتیم. در ابتدا متصدی پذیرش با دیدن یک اتوبوس مسافر مقابل هتل با خوشرویی من را پذیرفت. اما وقتی فهمید مسافران عراقی هستند، حاضر نشد به ما جا بدهد. ناچار به اتوبوس برگشتم. با مشورت راننده به چند هتل دیگر سرزدیم. وقتی مسئولان هتل ها می دیدند به جای شناسنامه فقط یک برگ مأموریت در دستمان است، بی درنگ جواب «نه» را می دادند. این سرگردانی سه ساعت طول کشید. اولین بار بود که در شهر خودم احساس غربت می کردم. خستگی و کلافگی سفر یک طرف، سرخوردگی اسکان طرف دیگر. کنترل اوضاع داشت از دستم خارج می شد. دیدم امکان یافتن سرپناه در شب تقریبا صفر است. به راننده گفتم به ستاد کل سپاه پاسداران برگردد. هنوز هفت هشت متری با در ستاد کل فاصله داشتیم که دژبان بیرون آمد و داد زد: «اتوبوس را اینجا نیاورید!» همان نبود که سر شب پیش او رفته بودیم. از اتوبوس پیاده شدم تا موضوع را برایش توضیح بدهم؛ اما فقط حرف خودش را تکرار می کرد که اتوبوس را ببریم عقب. ماشین یک کیلومتری عقب رفت تا دژبان حاضر شد به حرفم گوش بدهد، موضوع سرگردانی مان را گفتم. دژبان خونسرد گفت: . «خب، این ها به من چه ربطی دارد؟» ۔ لطف کنید با مسئولان تماس بگیرید و شرایط ما را به ایشان منتقل کنید. دژبان حاضر نبود کوتاه بیاید، با همان یک دندگی گفت: «مشکل شما نه به من مربوط است نه به مسئولان ستاد!» ۔ اگر به شما مربوط نیست، پس به چه کسی مربوط است؟ بی حوصله گفت: «صبر کنید تا صبح خود آقایان بیایند.» عصبانی کنار کشیدم. او هم در کیوسک را بست. باد سردی می وزید. از سرما یخ کرده بودم؛ ولی فکر اینکه به اتوبوس برگردم و طلال غر بزند، باعث شد همان گوشه بایستم و خیره شوم به دژبان. داشتم فکر میکردم او هم تقصیری ندارد. ولی یک تلفن کردن به مافوق و شرح وضع حال ما کار سختی نیست، که صدایم زد ۔ اخوی بیا! با سر به کیوسک رفتم. کنار بخاری اش جایم داد و گفت: «با مسئولم صحبت کردم. دارند می آیند...» نفس راحتی کشیدم. نیم ساعت نشد که لندکروزر سپاه مقابل ستاد توقف کرد. سه پاسدار از ماشین پیاده شدند. سلام و احوال پرسی گرمی کردند. یکی شان حکم مأموریتم را دید و دیگری دنبال هماهنگی های اسکان ما رفت. به آن دیگری وضعیت اسیر بیمار را توضیح دادم. فوری آمبولانس خبر کرد و دقایقی بعد ژاندارم را به بیمارستان بقیه الله منتقل کردند. برادری که اسکان ما را پیگیری می کرد، بعد از چند تماس گفت می توانند در مهمانسرای کاخ به ما جا بدهند. شناختی از مهمانسرا نداشتم. ولی فوری موافقت کردم. چون فکر کردم هر چه باشد، از وضعیت فعلی بهتر است. حدود چهار صبح به اتفاق برادران سپاه به ستاد کل راه یافتیم. در کاخ سرسرای بزرگی بود که در آن سرمای سخت با یک یخچال عظیم الجثه فرقی نمی کرد. به نظرم از بیرون سردتر می آمد. سوزی داشت که اشک به چشم هایم می نشاند. شک ندارم اگر گوشت را در آن تالار می آویختند، در دم منجمد می شد. اسرا آنقدر خسته و از سرگردانی کلافه بودند که شکایتی نکردند و هر یک گوشه ای روی موکت یخ زده ولو شدند. از برادران خواستم فکری برای گرم کردن آنجا بکنند. یکی، که مطلع تر به نظر می رسید، گفت دو روز طول می کشد تا سیستم گرمایشی فضا را گرم کند. اما تعداد زیادی پتو برای ما آوردند، که نعمت بزرگی بود. طولی نکشید همه اسرا خوابیدند. برادران ستاد چند نیرو به ما دادند تا محافظان هم استراحت کنند. برادران همکار هم در چشم بر هم زدنی به خوابی عمیق فرورفتند. زمان زیادی نگذشت و وقت نماز صبح شد. اسرا نماز را خواندند و دوباره زیر پتوها خزیدند. در فکر تهیه صبحانه اسرا بودم که حدود ساعت هشت، ستاد صبحانه کاملی برایمان فرستاد؛ چای، نان، پنیر، کره، و مربا. اسرا پتوها را تا و در گوشه ای جمع کردند. آثار خستگی از چهره شان رفته بود و سرحال سر سفره صبحانه حاضر شدند شوخی و خنده شان به راه شده بود. آنقدر سر به سر هم گذاشتند که پاسداران محافظ ستاد با تردید به سرسرا سرک می کشیدند ببینند موضوع چیست. 🔸 ادامه دارد ⏪
🔻 17 خاطرات مرتضی بشیری ✦✦✦✦ به غیر از خلبانها، گروه همراه، از اسرای عملیات های شروع جنگ و بیت المقدس و فتح خرمشهر بودند. برای همین با ایرانیها آشنا بودند. بعد از صبحانه، از همکاران نیروی زمینی که به دیدن ما آمده بودند، خواستم حضور ما را در ستاد کل به قرارگاه خاتم الانبیا اعلام کنند تا آنها هماهنگی های لازم را با ستاد تبلیغات جنگ به عمل آورند. یکی دو ساعت از تماس برادران نیروی زمینی گذشت ولی خبری از نیروهای ستاد تبلیغات جنگ نشد. روزمان داشت از دست می رفت که گروه را در اتوبوس جمع کردم و به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) راه افتادیم. برایم جالب بود که اسرا با شهر ری و حرم حضرت عبدالعظیم آشنایی داشتند. چند نفرشان گفتند که در کودکی به همراه والدین برای زیارت امام رضا(ع) آمده و موقع توقف در تهران به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته بودند. به تدریج و در مدت زمان کوتاه سفر و آوارگی مشترک، محبتی میان من و اسرا به وجود آمده بود. آنها، برای بیان باورها و حتی انتقاداتشان، با من احساس راحتی می کردند و این برای کارم، جنگ روانی، مغتنم بود. زیرا، برای دریافت اطلاعات ضروری خود، به فضای بدون کشمکش و آرام احتیاج داشتم تا اسير احساس راحتی کرده و بدون هراس صحبت کند و این فقط در فضای صمیمانه رخ می داد. در چنین فضایی نه فقط اطلاعات دقیق، بلکه لطیفه های متداول در جامعه را، که بخشی از واقعیت های موجود کشور هدف است، می شنیدم و این گونه با مشکلات و ایده های مردم درباره حکومت و کمبودهای جامعه و نواقص مدیریت آن آشنا می شدم. این امور در نهایت کمک می کرد مدیریت جنگ روانی بتواند با دقت بیشتری سناریوی خود را تدوین کند؛ طوری که با واقعیت های موجود جامعه هدف همخوانی داشته باشد و مخاطبان را مجاب کند. این مطالب ایده های شخصی ام بود و تصمیم داشتم آنها را بیازمایم. 🔸 ادامه دارد ⏪