eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
😓 خون زيادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقيها اما مطمئن بودند كه زنده نيستم. حالت عجيبی داشتم. زير لب فقط ميگفتم : ❤️ يا صاحب الزمان (عج) ادركنی. 💔 🌑 هوا تاريك شده بود. جوانی خوش سيما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز كردم. 😭 مرا به آرامی بلند كرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمين گذاشت. آهسته و آرام. 👤 من دردی حس نميكردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند : ☺️ كسی می آيد و شما را نجات ميدهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهيم آمد. با همان صلابت هميشگی؛ مرا به دوش گرفت و حركت كرد. آن جمال نورانی ابراهيم را دوست خود معرفی كرد. خوشا به حالش... 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ✍ پی نوشت : اينها رو ماشاءالله عزیزی در دفتر خاطراتش از جبهه گيلان غرب نوشته بود. او سالها در منطقه حضور داشت. از معلمين با اخلاص و باتقوای گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پايانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملياتهاحضور داشت. او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به ياران شهيدش پيوست.
🍃🌸چگونگی شهادت ابراهیم «به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند: ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! 😔 یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد : همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌تان شهید نشده بود؟ گفت: جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود.
😢آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت : عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. 😭😔دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود ! رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد. همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود: «ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟» 😭😭صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم. هیچ کس نمی‌داند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.»
🌹یکی از اعضای خانواده شهید ابراهیم هادی درباره چگونگی گفتن خبر شهادت به مادرشان را این چنین توضیح می‌دهد : «پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید که چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آید با بهانه‌های مختلف بحث را عوض می‌کردیم و می‌گفتیم : الآن عملیات است ، فعلاً نمی‌تواند به تهران بیاید. 💠خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم. تا اینکه یکبار دیدم مادر آمده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته است و اشک می‌ریزد. آمدم جلو و گفتم : مادر چی شده؟، گفت: من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و..وقتی گریه‌اش کمتر شد گفت: من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده است. ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود. هر چی به او گفتم: بیا برایت به خواستگاری برویم می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که برنمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشد. 😔😭چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم از دایی بخواهیم به مادر حقیقت رو را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.»
کانال کمیل... پر از حرف پر از سکوت پر از خون های شهدایی که ریخته شد پر از بغض ترک خورده ی مادران، پدران، همسران و فرزندان و خواهران و برادرانی که دیگر عزیزشان برنگشت.... ای کانال کمیل... ای یادگار جبهه ها... ای یادآور ابراهیم... 😭😭😭😭😭
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود. ❤️خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم. امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری. 😔خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام. ❤️خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم. خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید. دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود. والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته ابراهیم هادی‌پور
تـاریخ شـهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ کـشور شـهادت : ایران مـحل شـهادت : فکه عـملیـات : والفجر مقدماتی نـحوه شـهادت : حوادث ناشی از درگیری
به پاسِ هر وجب خاڪے از این مُلڪ چه بسیار است آن سَرها ڪه رفته! زِ مَستے بر سرِ هر قطعه زین خاڪ خدا داند چه افسَرها ڪه رفته... 
خب معرفی امشب هم به پایان رسید... شهید عزیز آقا ابراهیم برادر گرانقدر ممنون که قبول زحمت کردی و مهمان ما شدی... الان حاضر و ناظری؛ شفاعت فراموش نشه... التماس دعا
شادی روح شهدای عزیز گلگون کفن بخصوص شهید دفاع مقدس شهید گمنام، شهید ابراهیم هادی فاتحه و صلواتی ختم کنیم 🌹🌹🌹
12_Karimi-Shab_23_Ramzan1396-003_(www.rasekhoon.net).mp3
5.28M
خوشنام تویی گمنام منم کسی که لب زد بر جام تویی ناکام منم گمنام منم... استخونات عصای دست افتاده ها😭 زنده تویی مرده منم... 🎙 محمود کریمی 🌹 التماس دعا 🌷 شهیدنشیم میمیریم والسلام 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای ، شهیدی که به شهید ابراهیم هادی خیلی علاقه داشت و در همان روزهای شهادت ایشان هم شهید شد... جمع آوری این معرفی توسط جناب میثاق بزرگوار انجام شده است. دوستان در حین معرفی پستی ارسال نفرمایید...
13 بهمن سال 1367 بود که به دنیا آمد. او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد. وقتی تقویم را که می‌بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی (ع). بر همین اساس نام او را محمدهادی می‌گذارند.
او ویژگی های خاصی داشت : همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می‌گفت.
هادی اذیتی برای خانواده نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می‌کرد، خیلی بدش می‌آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می‌کرد، می‌گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد. یعنی ما کاری نکرده ایم. همه‌کاره خداست و همه کارها برای خداست.
سال 83 که یک بچه مدرسه‌ای بود، مرتب به مغازه فلافل‌فروشی می‌رفت. عاشق سُس فرانسوی بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژی نشان می‌داد. یک روز به صاحب مغازه گفت:می‌تونم بیام پیش شما کار کنم و فلافل‌ساختن را یاد بگیرم؟ از فردا هر روز به مغازه می‌آمد. خیلی سریع کار را یاد گرفت و استادکار شد.
از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان بود. همیشه به دنبال گره گشایی از مشکلات مردم بود. این شهید والامقام به دوستانش گفته بود: از خدا خواسته ام همیشه جیبم پر پول باشد تا گره از مشکلات مردم بگشایم.
هادی علاقه زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت. او ابراهیم هادی را الگوی خودش قرار داده بود. دقیقاً پا جای پای ابراهیم می گذاشت. همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری در کنار ماکت شهیدهادی
انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه و انجام کارهای فرهنگی می گذشت.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری در جمع رفقایش
هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد. راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود. هادی آنچنان از زندگی در نجف می گفت که ما فکر می کردیم در بهترین هتل ها اقامت دارد! اما لذتی که به آن اشاره می کرد چیز دیگری بود. هادی آنچنان غرق در معنویات نجف شده بود که نمی توانست چند روز زندگی در تهران را تحمل کند.
هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌‌سن‌وسالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از جوانان دیگر بود.
زمانی که هادی در بازار آهن فعالیت می‌کرد، همیشه دست خیر داشت. خصوصاً برای هیئت‌ها بسیار خرج می‌کرد. هادی می‌گفت باید مجلس امام حسین(ع) پر رونق باشد. باید این بچه‌ها که هیئت می‌آیند خاطره خوشی داشته باشند. هربار که برای هیئت و یا کارهای فرهنگی مسجد احتیاج به کمک مالی داشتیم اولین کسی که جلو می‌آمد هادی بود. همیشه آماده بود برای هزینه‌کردن. یکبار به هادی گفتم: از کجا این همه پول میاری؟ مگه توی بازار چقدر بهت حقوق می‌دن؟ خندید و گفت: از خدا خواستم که همیشه برای این طور کارها پول داشته باشم. خدا هم کمکم می‌کنه. پرسیدم: چطوری؟ گفت: باید تلاش کرد. برای اینکه برخی خرج ها رو تأمین کنم، بعد از کار بازار آهن، با موتور کار می‌کنم. بار می‌برم، مسافر و ... . خدا هم توی پول ما برکت قرار می ده.
بعد از برطرف‌شدن مشکل مسکن در نجف، به سختی مشغول درس‌خواندن شده بود. کتاب‌های معارف و عرفانی را نیز مطالعه می‌کرد. هیچ مشغله‌ای بجز مطالعه نداشت. هر روز ساعت‌ها مشغول مباحثه با طلبه‌های عراقی می‌شد. او با درآمد شخصی خودش بارها دوستان را به خانه خودش دعوت می‌کرد و برای آنها غذا درست می‌کرد. در ایام اربعین، خانه را برای اسکان زائرین آماده می‌کرد و خودش مشغول پخت و پز و پذیرایی از زائران اباعبدالله الحسین (ع) می‌شد.