eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتم آقای خودم را حضرت حجة بن الحسن (عج) را می دیدم، دوست داشتم یک بار هم که شده آقا را می دیدم و بعد از این دیار فانی رخت بر می بستم. آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش به تمام دوستان و آشنایان و تمام کسانی که این وصیت نامه را می خوانند بگویید هر کاری که می توانند بکنند تا مبادا آقا لحظه ای از آنها دلگیر و ناراحت شوند. 💐 معرفی 🌏 زمینی شدن : ۶۱.۰۷.۰۱، تهران 💫 آسمانی شدن : ۹۲.۰۵.۱۱، حلب سوریه 🌱 مزار مطهر : قطعه ۲۶، بهشت زهرا (س) تهران 💠 ارائه : خانم خادم شهدا 🕊ایام شهادت شهید معزز 📆 یکشنبه ۹۸.۰۵.۱۳ ⏰ ساعت ۲۱:۱۵ (س) ❤گروه مدافعان حرم✌ http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181 💠گروه
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند امشب در خدمت شهید هستیم. ایام سالروز شهادتشون هست، این روز رو بهشون تبریک میگیم. در حین معرفی پست ارسال نفرمایید 😊🌹 💠گروه
1 مهر 1361 دومین فرزند خانواده عزیزی به دنیا آمد. پسری زیبا و درشت اندام .4 روز بعد از تولدش هر کس او را می دید می گفت 6 ماهه است. پدرش نظامی بود و در شهرک توحید که مخصوص نظامی ها بود زندگی می کردند. کامش را با تربت سید الشهدا باز کردند. حالا آن ها یک پسر و یک دختر داشتند. سال ها بعد صاحب پسردیگری شدند که اسمش را حسین گذاشتند. 💠گروه
اوایل جنگ بود و مهدی یک بچه چند ماهه و پدرش دایم در ماموریت بود. می ترسیدم که نکند شاید نتوانم از مهدی نگهداری کنم. ولی مثل اینکه مهدی شرایط را خیلی خوب درک کرده بود. در آغوشم که بود بهم آرامش می داد. آنقدر ساکت ومظلوم بود که پدرش او را مظلوم مهدی صدا می زد. 💠گروه
کمی که بزرگتر شد به کلاس قرآن رفت و تجوید و رو خوانی را خوب یاد گرفت. در مسجد شهرک توحید مکبر هم شد. به مقطع راهنمایی که رفت به محله اتابک که محله قدیمی پدرش بود می رفت. و آنجا در مسجد امام رضا علیه السلام در کلاس های فرهنگی شرکت می کرد و بعد هم از بچه های ثابت هیات امام جعفر صادق علیه السلام شد. آنجا خانه مادر بزرگش می رفت و به او کمک می کرد 💠گروه
آن روزها تلویزیون رزمنده ها و جنگ را خیلی نشان می داد. مهدی که تازه راه افتاده بود جلوی تلویزیون می ایستاد و می گفت : سعیدم من ، سعیدم من .... دقت کردم ، دیدم منظورش شهیدم من است. آن روزها تلویزیون این سرود را پخش می کرد : شهیدم من... شهیدم من.... به کام خود رسیدم من ... حالا که فکر می کنم چقدر به هم نزدیک اند کلمات سعید و شهید... 💠گروه
همیشه شاگرد اول بود و کلی جایزه و لوح تقدیر بهش دادند که همه را نگه داشتیم . یک روز، معلم اش دنبالم فرستاد و گفت : خانوم عزیزی، مهدی شما بچه خاصی است و آینده درخشان را برای او می بینم، مهدی چیز دیگری است. 💠گروه
یک روز با مهدی و چند نفر از بچه ها برای دیدن آیت الله حق شناس (ره) رفتیم. ایشان به مهدی نگاه معنا داری کردند و گفتند : شما به این آقا مهدی خیلی احترام بگذارید! ماخیلی تعجب کردیم. یک روز هم به اتفاق مهدی برای عیادت آیت الله حق شناس به بیمارستان رفتیم. یکی یکی به سمت ایشان می رفتیم برای دست بوسی ایشان. نوبت مهدی که رسید حاج آقا گریه کردند. باز هم ما تعجب کردیم. در مسیر برگشت به شوخی به مهدی گفتم : اهل سر بودی و ما نمی دانستیم! بعد از شهادتش همه یقین کردیم که واقعا اهل سر بود. 💠گروه
خیلی به بسیج و سپاه علاقه داشت. تصمیمش را گرفت که برود سپاه. ما بهش می گفتیم : پدرت نظامی هست! تو بیا برو دانشگاه. اما او قبول نمی کرد. می گفت می خواهم بروم سپاه و رفت. وایل ورودمان به سپاه مشغول گذراندن دوره مقدماتی بودیم. من ومهدی هم همدوره بودیم. یک روز که در میدان موانع مشغول تمرین بودیم، قرار شد در یک مرحله به طنابی آویزان ببندیم و با استفاده از دست، مسافتی را به بالا طی کنیم. آن روز مهدی نتوانست آن کار را انجام دهد و مربی میدان او را رد کرد. مهدی ناراحت شد و بعد از آن، آنقدر تمرین کرد که پایان دوره، نفر اول میدان موانع شد...پشتکار عجیبی داشت. 💠گروه
مهدی همیشه با حسرت به عکس و سخنرانی شهدای جنگ نگاه می کرد. بعضی وقت ها صبح می رفت بهشت زهرا (سلام الله علیها ) هم بعد از ظهر. می گفتم : خب تو که صبح رفتی دیگه چرا بعد از ظهرم میروی؟ می گفت : مامان، نمی دونی گلزار شهدا چه صفایی داره ، آدم اونجا باشه صفا می کنه. یکی از دوستانش می گه هر وقت از جلوی عکس شهید ابراهیم هادی رد می شد. می ایستاد و سلام میکرد. حتی اگر با موتور بود. یک بار ازش پرسیدم : داری به کی سلام می کنی؟ مگه عکس هم سلام داره؟ گفت : این شهید زنده است و سلام من به او میرسه. خودش هم مثل شهدا پشتیبان ولایت بود. در ایام فتنه مدام میرفت در درگیری ها و به نیرو ها کمک می کرد. 💠گروه
علاقه زیادی به شعر و ادبیات داشت. اشعار زیادی حفظ بود که به فراخور حال می خواند. مهدی اشعار دیوان عمان سامانی را حفظ کرده بود و در محافل دوستانه می خواند و قبل از شهادت اش این دیوان را به یکی از دوستانش هدیه کرد. مهدی خیلی این دوبیت را دوست داشت و هر وقت در هیات، این دو بیت را می شنید حالش عوض می شد : دامن کشان رفتی، دلم زیر و رو شد چشم حرامی با حرم روبرو شد بیا برگرد خیمه ای کس وکارم منو تنها نگذار ای علمدارم....😔😔 💠گروه
یکبار در یکی از ماموریت ها، من شروع کردم به شنا سوئدی رفتن و مهدی هم داشت تماشا می کرد. بعد هم بهش گفتم اگه بتونی این شنا را 30 تا بروی می فهمم خیلی حرفه ای هستی! بعد مهدی با آرامش خاصی شروع کرد همانطور شنا رفتن و حدود 60 تا رفت و می تونست خیلی بیش تر هم برود. وقتی ورزش می کرد کلی عرق می ریخت. مخصوصا وقتی بادگیر تنش بود. همیشه یک طناب در بساطش پیدا می شد و اگر فرصتی پیدا می کرد طناب می زد. شاید باور نکنید تو هر نوبت هزار تا هم طناب می زد. 💠گروه
خیلی هوای فقرا را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت را گرفت و ما گفتیم می خواهی باهاش چی کار کنی؟ گفت : می دهم به یکی از اقوام که بره باهاش یک ماشین برای خودش بخره تا کار کند. بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگید. اگر سر کارش چیزی بهش می دادند با فقرای محل تقسیم می کردومی گفت: مامان ! تو اگه چیزی می خواهی بگو خودم برایت می گیرم. یکی از زن های فامیل می گوید یک بار دیدم یک زن غریبه ای زیر عکس مهدی در میدان قیام نشسته و دارد گریه می کند . پرسیدم : شما این شهید را می شناسید؟ گفت : این جوان چندین سال بود که به بچه های یتیم من کمک می کرد و احوال ما را جویا می شد... 💠گروه