eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز با مهدی و چند نفر از بچه ها برای دیدن آیت الله حق شناس (ره) رفتیم. ایشان به مهدی نگاه معنا داری کردند و گفتند : شما به این آقا مهدی خیلی احترام بگذارید! ماخیلی تعجب کردیم. یک روز هم به اتفاق مهدی برای عیادت آیت الله حق شناس به بیمارستان رفتیم. یکی یکی به سمت ایشان می رفتیم برای دست بوسی ایشان. نوبت مهدی که رسید حاج آقا گریه کردند. باز هم ما تعجب کردیم. در مسیر برگشت به شوخی به مهدی گفتم : اهل سر بودی و ما نمی دانستیم! بعد از شهادتش همه یقین کردیم که واقعا اهل سر بود. 💠گروه
خیلی به بسیج و سپاه علاقه داشت. تصمیمش را گرفت که برود سپاه. ما بهش می گفتیم : پدرت نظامی هست! تو بیا برو دانشگاه. اما او قبول نمی کرد. می گفت می خواهم بروم سپاه و رفت. وایل ورودمان به سپاه مشغول گذراندن دوره مقدماتی بودیم. من ومهدی هم همدوره بودیم. یک روز که در میدان موانع مشغول تمرین بودیم، قرار شد در یک مرحله به طنابی آویزان ببندیم و با استفاده از دست، مسافتی را به بالا طی کنیم. آن روز مهدی نتوانست آن کار را انجام دهد و مربی میدان او را رد کرد. مهدی ناراحت شد و بعد از آن، آنقدر تمرین کرد که پایان دوره، نفر اول میدان موانع شد...پشتکار عجیبی داشت. 💠گروه
مهدی همیشه با حسرت به عکس و سخنرانی شهدای جنگ نگاه می کرد. بعضی وقت ها صبح می رفت بهشت زهرا (سلام الله علیها ) هم بعد از ظهر. می گفتم : خب تو که صبح رفتی دیگه چرا بعد از ظهرم میروی؟ می گفت : مامان، نمی دونی گلزار شهدا چه صفایی داره ، آدم اونجا باشه صفا می کنه. یکی از دوستانش می گه هر وقت از جلوی عکس شهید ابراهیم هادی رد می شد. می ایستاد و سلام میکرد. حتی اگر با موتور بود. یک بار ازش پرسیدم : داری به کی سلام می کنی؟ مگه عکس هم سلام داره؟ گفت : این شهید زنده است و سلام من به او میرسه. خودش هم مثل شهدا پشتیبان ولایت بود. در ایام فتنه مدام میرفت در درگیری ها و به نیرو ها کمک می کرد. 💠گروه
علاقه زیادی به شعر و ادبیات داشت. اشعار زیادی حفظ بود که به فراخور حال می خواند. مهدی اشعار دیوان عمان سامانی را حفظ کرده بود و در محافل دوستانه می خواند و قبل از شهادت اش این دیوان را به یکی از دوستانش هدیه کرد. مهدی خیلی این دوبیت را دوست داشت و هر وقت در هیات، این دو بیت را می شنید حالش عوض می شد : دامن کشان رفتی، دلم زیر و رو شد چشم حرامی با حرم روبرو شد بیا برگرد خیمه ای کس وکارم منو تنها نگذار ای علمدارم....😔😔 💠گروه
یکبار در یکی از ماموریت ها، من شروع کردم به شنا سوئدی رفتن و مهدی هم داشت تماشا می کرد. بعد هم بهش گفتم اگه بتونی این شنا را 30 تا بروی می فهمم خیلی حرفه ای هستی! بعد مهدی با آرامش خاصی شروع کرد همانطور شنا رفتن و حدود 60 تا رفت و می تونست خیلی بیش تر هم برود. وقتی ورزش می کرد کلی عرق می ریخت. مخصوصا وقتی بادگیر تنش بود. همیشه یک طناب در بساطش پیدا می شد و اگر فرصتی پیدا می کرد طناب می زد. شاید باور نکنید تو هر نوبت هزار تا هم طناب می زد. 💠گروه
خیلی هوای فقرا را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت را گرفت و ما گفتیم می خواهی باهاش چی کار کنی؟ گفت : می دهم به یکی از اقوام که بره باهاش یک ماشین برای خودش بخره تا کار کند. بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگید. اگر سر کارش چیزی بهش می دادند با فقرای محل تقسیم می کردومی گفت: مامان ! تو اگه چیزی می خواهی بگو خودم برایت می گیرم. یکی از زن های فامیل می گوید یک بار دیدم یک زن غریبه ای زیر عکس مهدی در میدان قیام نشسته و دارد گریه می کند . پرسیدم : شما این شهید را می شناسید؟ گفت : این جوان چندین سال بود که به بچه های یتیم من کمک می کرد و احوال ما را جویا می شد... 💠گروه
یک بار خودش تعریف می کرد که در یک محله ای یک پیرزنی را دیدم یک گوشه نشسته و به زور دارد یک گونی را میکشد. کنجکاو شدم و دنبالش رفتم تا اینکه دیدم به خانه خرابه ای رسید که واقعا جای زندگی نبود. بیش تر تحقیق کردم و فهمیدم یک پیرمرد علیلی هم آنجا زندگی می کند. خیلی ناراحت شدم و با یکی از رفقا پیگیر تعمیر خانه شدم و فهمیدم قابل تعمیر نیست و باید کوبیده بشه و به هر نحوی بود کمکش کردیم تا در خانه بهتری زندگی کند. این روحیه ها بود که مهدی را از بقیه متفاوت می کرد ، در جامعه ای که خیلی ها به دنبال این هستند که ساک منافع خودشان را بچسبند ، او اینطور فکر می کرد 💠گروه
واقعا اهل این دنیا نبود. این اواخر که قرار بود اعزام بشه موتوراش را دزدیدند. آمد پیش من و گفت : مامان! درویش بودیم و درویش تر شدیم. دنبال خرید لباس نو نبود و اگر لباس نویی هم بهش می رسید به دیگران می داد. یکی از دوستانش می گفت بعد از شهادتش رفتم محل شهادت مهدی. دیدم ساعت مچی مهدی دست یکی از بومی های آن جا است. خیلی بهش اصرار کردم که حاضرم با هر تصمیمی که می گه ساعت را ازش بخرم ولی قبول نکرد و می گفت : هر قیمتی که بگی باز هم آن ساعت را نمی دهم. پرسیدم : چطور شد که ساعت را بهش داده است ؟ گفت : صبح روز شهادتش آمد محل اقامت ما و نماز را آنجا خواند. من محو تماشای نمازش شده بودم بعد از نماز به سمت من برگشت و ساعتش را به من داد. خیلی خوشحال شدم و تشکر می کردم 💠گروه
خانه که بود مدام به من کمک می کرد. مهدی مثل پروانه دور من و پدرش می چرخید. خیلی احترام به ما می گذاشت. پدر بزرگی داشت که بیش از صد سال عمر کرد. وقتی می رفتیم شهرستان، من نمی توانستم خیلی به این پیر مرد برسم، اما مهدی به جای من بهش کمک می کرد. غذا برایش لقمه می کرد و در دهانش می گذاشت. مهدی مصداق واقعی حدیث نبوی "خیرکم خیر لاهله" بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهترین باشد. 💠گروه
مدام با من صحبت می کرد و می گفت : مادر! اگر در این زمان، امام حسین علیه السلام بود و من برای یاری حضرت می خواستم بروم کربلا، شما اجازه می دادید؟ گفتم : خب معلومه صد تا مثل تو فدای سر امام حسین علیه السلام. گفت : مادر! الان هم همان زمانه. دیدی چه طور به قبر حجر ابن عدی حمله کردند؟! اگر دستشون به قبر حضرت زینب سلام الله علیها هم برسه همین کار را می کنند. گفتم : پسرم می دانم ولی تو بمان و همینجا خدمت کن. گفت : نه مادر نمی توانم. این صحنه ها را که می بینم جگرم اتش می گیرد .مادر! اگر من شهید شدم نگویید که اگر اینجا بود چیزیش نمی شد و چرا رفت و از این حرف ها .... این ها حرف شیطانه .. فقط به یاد مصایب حضرت زینب سلام الله علیها باشید 💠گروه
وسایلش را جمع کردم. دیگه نایی نداشتم. زنگ زدم خواهرم بیاد کمک. حوله را از ساک در آورد و گفت چفیه کفایت می کند. تخمه را هم که همیشه می برد کنار گذاشت و گفت نمی خواهم. ولی من یواشکی گذاشتم تو ساکش چون می دونستم خیلی تخمه دوست داشت. هر وقت می خواست برود ماموریت در باره برنامه اش و کارهایی که می خواست انجام بدهد حرف می زد . ولی این دفعه هیچی نگفت. یک دفعه یک حرفی زد که بعدها فهمیدم چرا آن را گفت. برگشت و گفت : شرمنده که این دفعه چیزی نمی توانم بیاورم. از زیر قرآن ردش کردم، بعدبرگشت و انگشترش را به من داد و رفت. به خواهرش گفتم برو پشت سرش و خوب نگاهش کن. نگاهمان را نمی توانستیم ازش برداریم. 💠گروه
ماه رمضان بود که شهید شد، بیست و چهارم. 11 مرداد 92. پیکرش را که آوردند تشییع با شکوهی شد. وقتی گذاشتندش در قبر گفتم : مهدی جان! یادته گفتم وقت خواب تشک بنداز زیرت، گفتی وقتی آدم قراره روی خاک بخوابه به زیر انداز نیاز نداره. خوشحال بودم که به همه ارزوهاش رسیده بود. می خواست بره کربلا که رفت و می خواست شهید بشه که شد...😔 💠گروه