جویم گلم را در بیابان به آب دیدگان می شویم او را
هربار پاکت بیل میان گُل های کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه می کردم.
چشم هایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف می زدم. از خاطراتش می گفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم:
- علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ...
به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کرده ایم.
آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزش مندترین چیز را یافته اند، خاک ها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربه ای به استخوان ها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زنده ای را از زیرخاک بیرون می آورند. به شایعات و چرت و پرت هایی که در شهر و حتی بین بچه های خودی رواج داشت، نمی آمد. باید دید تا فهمید.
جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
*
گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی می گوید:
- روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن.
ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب می خواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته می شود. سه چهار روز است می آیم و می روم، ولی سعی می کنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچه هایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را می کاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟
دیگر واقعا ناامید شده ام. آخرش حاج بیرقی راضی می شود و به آشنا می گوید:
اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشون شون بده. بذار اینم عکس بگیره.
کلی خوشحال می شوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن می شویم. سر از پا نمی شناسم. آشنا جلوتر می رود و درِ سردخانه را باز می کند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را می پرسم، جواب می گیرم:
- از بس بچه ها می آیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ایم.
دوتابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج می شوند. در ندارند، فقط روی شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو می روم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر می گوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار می زنم. الله اکبر!
چهره ای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر می شود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر می گوید. یک لحظه احساس می کنم تابلوی نقاشی ای جلویم پرده برداری می شود! گیج و مبهوت می شوم. مقابلش زانو می زنم. جلوتر می روم. گلعلی بابایی می گوید:
- مگه نمی خوای عکس بگیری؟
یادم می اندازد! سریع دوربین را آماده می کنم. از پشت ویزور دوربین هم می شود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربین قرار می دهم، راضی نمی شوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را می زنم، قدمی جلوتر می روم. و بازعکس دیگر.
*
محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاک های منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسه ای پارچه ای سفید بردوش می کشید، رو به محل کشف، ادای برنامه های روایت فتح را درآورد و آوینی وار گفت:
- ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت می خواهی ..!
*
حاجی بیرقی می گوید:
- این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانواده های شان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم.
گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار می زند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم.
ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.
عکس پشت عکس. سیر نمی شوم. رویش را می بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش می کشم. سرگرم او هستم. سربازها می روند .فقط من می مانم و گلعلی بابایی. کلی صفا می کنیم. سعی می کنم از هر زاویه ای عکس بگیریم.
نیم ساعتی که می گذرد، آشنا می آید و می گوید:
- کارتون تموم نشد؟ بازم می خوای عکس بگیری؟
و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش می دهم. بار دیگر پرچم را کنار می زنم و نگاهی و بوسه ای دیگر. هردو را می گذارند داخل سردخانه. می خواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن می شود.
- پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید.
جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه.
درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید:
- هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت.
نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند.
خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ...
و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان قرار بدهید؛ باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید.
#کلام_شهید
💐 معرفی شهید #دفاع_مقدس #شهید_عبدالحسین_برونسی
🌏 زمینی شدن : ۱۳۲۱.۰۶.۰۳، گلبوی کدکن از توابع شهرستان تربت حیدریه
💫 آسمانی شدن : ۶۳.۱۲.۲۳
🌹مزار : بهشت رضا - مشهد مقدس
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 دوشنبه ۹۸.۰۵.۰۷
⏰ ساعت ۲۱:۳۰
🕊گروه به یاد شهدا
#گمنامی
عبدالحسین همیشه از امام رضا(ع) میخواست محل تدفین پیکرش همانند مادرش حضرت زهرا (س) بینام و نشان باشد.
زمانی که بعد از ۲۷ سال پیکرش را شناسایی کردند، من نمیتوانستم بپذیرم این پیکری که آمده، پیکر شهید برونسی است زیرا یک بار به من گفته بود پیکرش باز نمیگردد از طرفی دوست نداشتم برای شناسایی بروم چون معتقد بودم چیزی که در راه خدا دادهایم، دیگر پس گرفتن ندارد. ما یکبار در سال ۶۴ شهید را تشییع کرده بودم، بار دیگر آن هم بعد از ۲۷ سال واقعا برایمان سخت بود که بپذیریم این پیکر، پیکر شهید است.
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
امشب در خدمت شهید #دفاع_مقدس #شهید_عبدالحسین_برونسی هستیم.
مطالب برداشته شده از وبسایت پرچمداران، تبیان، خبرگزاری بین المللی اقنا و زرین نامه
در حین معرفی پستی ارسال نفرمایید🌹🍃
#مجروحیت
همیشه هر اتفاقی که برای شهید میافتاد از قبل خوابش را میدیدم، یادم هست یک بار که ایشان در عملیاتی مجروح شده بودند، شب قبل خواب زخمی شدنشان را دیده بودم که شهید عصایی بر دست دارند، بعد از عملیات، خواب را برایشان تعریف کردم؛ بعد از آن اتفاق هر گاه در عملیات برایشان حادثهای رخ میداد، از همرزمان خود میخواستند به من اطلاع بدهند.
#بوی_شهادت
در آخرین دیدارمان، بوی شهادت میداد، میگفت : من اسیر نمیشوم، یا به شهادت میرسم و یا جانباز به خانه برمیگردم.
شهید در بازیهایی که با بچهها در خانه انجام میداد به آنها ندای شهادتش را میداد، وقتی با بچهها بازی میکرد به آنها میگفت من دعا میکنم و شما هم آمین بگویید، آن وقت دعای شهادتش را از خداوند میخواست. بچهها هم که نمیدانستند این دعای پدر چه معنایی دارد، به حرفش گوش میکردند و آمین میگفتند.
همیشه از خداوند طلب شهادت میکرد و دوست داشت همجوار خاک شود؛ میگفت اگر دوباره متولد شوم، دوست دارم همیشه در راه خدا به شهادت برسم، بالاخره آرزویش برآورده شد و علاوه بر شهادت، پیکرش نیز سالها مفقودالاثر شد.
#تولد_شهادت_رجعت_پیکر
سوم شهریور ۱۳۲۱ در روستای گلبوی کدکن از توابع تربتحیدریه متولد شد و در ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید. اما دست تقدیر اینگونه بود که پیکر پاکش در ۲۵ اسفند شناسایی و بالاخره پس از ۲۷ سال مفقودی در تاریخ ۱۹ اردیبهشت سال ۹۰، همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س) بر دوش مردم مشهد تشییع و به خاک سپرده شد.
👌ناراحتیام با حرفهای رهبر معظم انقلاب از بین رفت...
وقتی خبر آوردند که پیکر شهید پیدا شده، خیلی بیتاب بودم، نمیتوانستم تصمیمی در خصوص تشییع پیکر شهید برونسی آن هم پس از ۲۷ سال بگیرم. در همان روزها دستاندرکاران کنگره شهید برونسی قرار بود دیداری با رهبر معظم انقلاب داشته باشند. قرار شد که ما نیز پیش رهبری برویم، همه از من میخواستند در خصوص این نگرانیها به آقا چیزی نگویم.
در انتهای دیدار نوبت به گفتوگوی خصوصی با رهبری رسید، من با کمی فاصله ایستاده بودم که ایشان جویای احوال من شدند، بچهها مرا صدا کردند؛ به محضر رهبری که رسیدم ایشان خودشان گفتند: «شنیدهایم پیکر شهید برگشته»، پاسخ دادم «بله برگشته» ولی من هنوز به نتیجهای نرسیدهام، شما بگوید چه کار کنم؟
رهبری فرمودند «هر طور خودتان صلاح میدانید، عمل کنید»؛ در ادامه پرسیدند «مگر آزمایش DNA ندادهاید»، گفتم نمیدانم. قبل از اینکه رهبر معظم انقلاب را ببینم دلم گرفته بود، اما وقتی با رهبری حرف زدم، دلم باز شد و توانستم تصمیم بگیرم.
فردای همان روز برای آزمایش رفتیم، چند روزی نیاز به زمان بود تا جواب آزمایش بیاید، بعد از چند روز تماس گرفتند و اطلاع دادند همان مقدار از پیکر که آمده، متعلق به شهید برونسی است.
#اذن_شهادت
شهید برونسی یک بار خیلی دیر از منطقه به خانه آمد، شب همه خوابیده بودیم که متوجه شدم صدای شهید میآید، در خواب با کسی صحبت میکرد و میگفت، «یا زهرا(س)»، چند بار صدایشان کردم اما اصلاً متوجه نمیشدند، در حال و هوای خودشان بودند.
وقتی توانستم بیدارشان کنم، ناراحت شد، به سمت اتاق دیگری رفت، من نیز پشت سرش رفتم، دیدم گوشهای نشست، اسم حضرت فاطمه(س) را صدا میزد و از شدت گریه، شانههایش میلرزد؛ آرامتر که شد، به من گفت: «چرا بیدارم کردی، داشتم اذن شهادتم را از بی بی فاطمه (س) میگرفتم».