خانواده پدربزرگم خانواده پر جمعیتی بودند. چهار برادر و دو خواهر که عبدالله فرزند سوم بود. در میان برادرها ایشان از همه بزرگتر بودند. عمو متولد هشتم دی ماه ۱۳۴۰ در شهر کاشان بود. وضعیت درسی عمویم عبدالله عالی بود. عمه بزرگم برایم تعریف کرده است عبدالله نماز شبش هیچ وقت ترک نمیشد. صبحهای جمعه بعد از انجام اعمال مستحب، برای اقامه نماز از خانه بیرون میرفت. همیشه خمس و زکاتش را پرداخت میکرد و در خانواده در ماه مبارک رمضان قبل از باز کردن روزههایش ابتدا نماز میخواند.
در زمان شهادت عمو عبدالله فقط ۲۲ سال داشت. پدربزرگم میگفت عبدالله قبل از اینکه به جبهه برود به او گفته بود:«بابا اگر اجازه بدهید میخواهم ازدواج کنم.» و پدربزرگم دست به شانهاش زده و گفته بود اگر به من فرصت بدهی چشم پسرم! بعد گویا عموعبدالله دست پدرش را گرفته و گفته بود:« پس بابا در این مورد با هیچ کس صحبت نکن تا شرایطش مهیا شود.» اما فرصت ازدواج فراهم نمیشود و ایشان به شهادت میرسد. اکرم علایی خواهر بزرگتر شهید میگفت داداش عبدالله روز خداحافظی یک عکس از امام خمینی(ره) روی در کمدش زد و به ما گفت:«هر وقت دلتان برایم تنگ شد به این عکس نگاه کنید.»
همه با چشمانی اشکبار با عبدالله خداحافظی کردیم. پدر و مادرمان با رفتنش مخالفت نداشتند. گفتند خدا پشت و پناهت و او دهم آذر ماه سال ۱۳۶۲ به جبهه رفت. پس از مدتی برای جویا شدن از حال عمو عبدالله برای وی نامه مینویسند اما نامهها برگشت میخورد و هیچ خبری از عبدالله نداشتند تا اینکه خانواده عمهام نگران و دلواپس به تهران میروند و به محل اعزام عمو مراجعه میکنند اما آنها هم هیچ خبری از ایشان نداشتند. عمه اکرم بارها و بارها به تهران میرود و بعد از جستوجو از محلی که اعزام شده بودند پیگیری میکند اما هیچ خبری از برادرش نمیشود تا اینکه همکارانش میگویند:«عبدالله مفقودالاثر شده است.» خانواده امیدوار بودند عبدالله به اسارت نیروهای بعثی در آمده باشد و روزی خبری از او به دستشان برسد.
اما ۱۳ سال هیچ خبری از عبدالله نمیشود
باید بگویم۱۳ سال انتظار کشیدن کار سختی است. ۱۳ سال تمام اعضای خانواده چشم به در دوخته بودند و با هر صدای زنگ تلفنی از جا میپریدند تا اینکه در سال ۱۳۷۵ در عملیات تفحص پیکرش را پیدا کردند و گریه ۱۳ ساله پدربزرگم تمام شد. مشخص شد در عملیات خیبر در طلائیه که در اسفند سال ۶۲ صورت گرفت، عمو به شهادت رسیده است.
عمویم در سال ۱۳۵۷ از فعالان انقلابی بود. بعد از پیروزی انقلاب وقتی درسش تمام میشود، به کمیته میرود و به استخدام سپاه در میآید. وقتی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع میشود، حس اسلامدوستی و وطن دوستی عمو عبدالله مثل دیگر بچههای انقلابی برانگیخته میشود، لذا از ریاست منطقه خدمتش که پادگان عشرتآباد تهران بود درخواست اعزام به مناطق جنگی میکند. عمو با اینکه روحیه حساسی داشت، اما ماهها در میدان جنگ حضور پیدا کرد.
عمو عبدالله کاشان را خیلی دوست داشت و آثار باستانی این شهر را چندین بار دیده بود. هر موقع به کاشان میآمد به دیدن باغ فین و چشمه سلیمانیه میرفت. او بسیار دل نازک و مهربان بود. یک سال تابستان که به کاشان آمده بود عمهام دیده بود که عبدالله آرام آرام دارد گریه میکند. متوجه میشود که دلش برای پدر و مادرش تنگ شده است. از او میخواهد نامهای برایشان بنویسد. هر وقت مادر ، خواهر و برادرم را میدید آنها را محکم در آغوش میکشید. با خدا بودن از صفات برجسته عمو عبدالله بود. حتی در وصیتنامهاش نیز این امر را متذکر شده بود:«با خدا باشید و از رهبر پشتیبانی کنید.»
شهید عبدالله علایی کاشانی
همان زمان تفحص پیکر ایشان، تصویر چهره سالمشان تعجب خیلیها را برانگیخت. از این اتفاق بگویید.
یکی از افراد گروه تفحص لشکر۲۷ محمد رسولالله(ص) که از یافتن پیکر عمو عبدالله توسط رزمندگان گروه تفحص لشکر ۱۴ امام حسین (ع) تعریف میکند ، میگوید: «وقتی پیکر این شهید بزرگوار را یافتیم احساس کردم مدت زیادی نباید از شهادتش گذشته باشد چون صورت ، ریش و موهایش تقریباً سالم بود. وقتی برادر «علیخانی» از برادران گروه تفحص دستش را پشت سرش گذاشت تا او را جابه جا کند دید دستش از خون شهید رنگین شد.» حتی وقتی پیکرش را تحویل میگیرند پلاک روی سینهاش چسبیده بود و زمانی که پلاک را از روی سینهاش برمیدارند خون از زیر آن بیرون میزند. پیکر مطهر عمو عبدالله را برای خاکسپاری به تهران میبرند. بعد از مراسم تشییع، روحانی مسجدی که عبدالله در آن نماز میخواند، میگوید:« سجدههای بعد از نماز عبدالله بسیار طولانی بود و هربار خواستم با او صحبت کنم او را در حال سجده دیدم.» مسافر گمگشته دیر آمد اما همه را شگفتزده کرد.
عکس رنگی پیکر شهید سر از رسانهها درآورد
زمانی که تعدادی از شهدا را در سال ۷۵ میآورند، گویا سه شهید بدنشان سالم بود. از میان آنها عبدالله صورتش سالمتر بود. آقای داوود آبادی میروند معراج شهدا تا از نزدیک این شهدا را زیارت کنند. بعد عکس میاندازند و در وبلاگشان میگذارند. ایشان مینویسند:«درِ تابوت باز میشود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون میآورند و روی زمین میگذارند. باز که میکنند، مات میمانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. میگویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال ۶۲ آتش و خون بود، یافتهاند.»
حاجی میگوید:«هنگامی که بچهها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی را پیدا میکنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت میکند و پنج ، شش قطره خون از محل زخم بیرون میزند.
آرام خاک صورت را برمیدارند. همه بدن اسکلت و استخوان شدهاند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.»
عکس رنگی پیکر شهید سر از رسانهها درآورد
زمانی که تعدادی از شهدا را در سال ۷۵ میآورند، گویا سه شهید بدنشان سالم بود. از میان آنها عبدالله صورتش سالمتر بود. آقای داوود آبادی میروند معراج شهدا تا از نزدیک این شهدا را زیارت کنند. بعد عکس میاندازند و در وبلاگشان میگذارند. ایشان مینویسند:«درِ تابوت باز میشود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون میآورند و روی زمین میگذارند. باز که میکنند، مات میمانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. میگویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال ۶۲ آتش و خون بود، یافتهاند.»
حاجی میگوید:«هنگامی که بچهها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی را پیدا میکنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت میکند و پنج ، شش قطره خون از محل زخم بیرون میزند.
آرام خاک صورت را برمیدارند. همه بدن اسکلت و استخوان شدهاند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا.»
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ...
جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید:
حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم:
- می رم معراج شهدا عکس بگیرم.
می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟!
ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم.
می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که می گیرم پیدایش می کنم. در حیاط پشت دارد ترتیب قرارگرفتن شهدا را درکامیون وارسی می کند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو می روم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب می کند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم می افتد، با خنده ای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، می گوید:
- این وقت شبم ول نمی کنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟
- خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ...
با تعجب می گوید:
- برای چی؟
تا می گویم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خنده ای می کند و می گوید:
- وقت گیر آوردی ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟
و نمی شود.
سرشان بدجوری شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمی بخشد، ناکام و شکست خورده برمی گردم خانه. خیلی حالم گرفته می شود. بغض گلویم را می خراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. می گویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس می تواند باشد. هاتفف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ...
*
چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود می آمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس می خواست اولین نفری باشد که بدن شهید را می بیند. لب ها می جنبیدند. همه ذکر می گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، بر سنگر دیده بانی پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپه ها فرومی رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را می کند، با خود می گفتم:
حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟
ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم.
*
دو روزی از وعده ای که حاجی بیرقی داده، می گذرد. هرچه اصرار می کنم، ثمری نمی بخشد. هزار صلوت نذر می کنم. و این آخرین سلاح درماندگی ام است.
صبح است و یک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را می کشم یک گوشه و می گویم:
- پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟
می خندد و می گوید:
- من که به کسی قول ندادم!
رنگین هم می اندازد گردن حاج بیرقی و می گوید:
- هر چی که حاجی بگه.
آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمی خندد! بدجوری حالم گرفته می شود. دست از پا درازتر می خواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست.
می گویند یکی از آنها را می خواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد می شود. حتما باید او را ببینم.
*
آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی می تابید. عرقِ صورت ها با چفیه پاک می شد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدایش می زنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار می کرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود:
گُلی گم کرده ام می جویم او را به هر گُ